فرهنگ جانِ من!
اسماعیل خویی
•
فرهنگ جانِ فرهی، ای پیرِ نامی!
کز فرّ و فرهنگ ات سرشتند، ای گرامی!
مارا تویی از ارجِ فرهنگ آگهی بخش؛
وز فرّ جان ات جانِ ما را فرّهی بخش.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۰ فروردين ۱٣۹۲ -
۹ آوريل ۲۰۱٣
فرهنگ جانِ فرهی ، ای پیرِ نامی!
کز فرّ و فرهنگ ات سرشتند، ای گرامی!
مارا تویی از ارجِ فرهنگ آگهی بخش؛
وز فرّ جان ات جانِ ما را فرّهی بخش.
می بینم، اما، کاین زمان جان ات نژند است:
و هر چه می گویی به ما با گریه خند است.
با جانِ اندُهگین و با چهرِ پُر آژنگ ،
از خواری ی علم وهنر گویی وفرهنگ.
من می شناسم دردِ جانکاهِ تورا، مرد!
جانِ مرا هم بر لب آورده ست این درد.
از خنجرِ این درد بیش از یک هزاره ست
که، از درون، فرهنگِ ما مردم دو پاره ست.
هر دین، به هر فرهنگی، از آن یک نمود است:
شرط آن که رویشگاه اش آن فرهنگ بوده ست.
ورنه، بسا که، در میانِ دین و فرهنگ،
خیزد تضادی پُر کشاکش تر زهر جنگ .
وقتی تضاد افتد میانِ دین وفرهنگ،
از مهرِ دین کم کم بروید کینِ فرهنگ.
از سوی دیگر نیز بتوان دیدن این را:
که مهرِ فرهنگ آورد بر کینِ دین را.
و جمعِ مردم وا رمد این سوی و آن سوی:
یک پاره فرهنگی شود، یک پاره دین خوی.
فرهنگ را آگه دلان بر دوش گیرند؛
انبوهه ی مردم، ولی ، دین را پذیرند.
فرهنگ از علم و هنر پُر بار گردد؛
در چشمِ مردم، این دو، اما، خوار گردد.
چونین بُوَد- فرهنگ جان!- که دین مداران
پویند راهِ دشمنی با ویژه کاران .
این دشمنی ، در اصل، با علم است ، آری:
کز کاربردِ علم زاید ویژه کاری.
وقتی"تخصص" را کم از "ایمان" شمارند،
ناویژه کاران را به هرکاری گمارند.
هر ویژه کاری بر عبث عمری سر آرد،
یا آن که از بیدرکجایی سر در آرد.
یک سویه ی دیگر که می بینم در این کار،
پیوندِ" علم" و"ثروت" است از چشم دینکار.*
ز آموزگارت در دبستان آوری یاد،
وقتی تورا انشا نویسی یاد می داد؟
آیا نه، چون این در به روی ات باز می کرد،
با"علم یا ثروت به است؟" آغاز می کرد؟
ز آنجا که ثروت مایه ی خُمس و زکات است،
هر آیت الله را بدان بس التفات است.
درسُنّتِ دین ، ثروت اندوزان چنین اند:
بازاریان شان، ویژه، پشتیبان ِ دین اند.
بنگر که بر"علم " اند کور این زر گزینان:
فهمِ"هنر" دیگر چه می جویی از اینان؟!
زآنان شان هم کاین زمان از دین بریده ند،
فرهنگ را کمتر کسانی بر گزیده ند.
تا در جهان کازینو وکاباره ای هست،
بردردِ بی دردی دوا وچاره ای هست!
زردوست پشتیبان نمی گردد هنر را:
شیری نگیری، هر چه دوشی گاوِ نر را!
فرهنگ جان ام کی نیازاومندِ کس بود:
گنجِ زراندوزان ام ار دردست رس بود؟!
خود دانی ، اما، کاری از من بر نیاید:
ای نازنین، که چون تویی دیگر نیاید!
زر زآنِ نادان است یا ناکس، برادر!
"تو اهل فضلی ، این گناه است بس"** ، برادر!
خود گفته ای اکنونیان مرده پرستند:
هستند، آری، بی گمان،هستند ، هستند!
وقتی که می دانیم بی درمان بُوَد درد،
باید که با آن خو کنیم، ای دانشی مرد!
باید که، حالی، روی پای خود بمانیم؛
و چشم در راهِ عزای خود بمانیم!
مرده پرستان را همانا سوک سور است:
جشنِ هنرشان هم چراغانی ی گور است.
باید که بنشینیم و زار از غم بگرییم:
فرهنگِ غمگین ام ! بیا با هم بگرییم.
دهم اسفندماه ۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن
*واژه ی "دینکار" پیشنهادِ آقای اسماعیلِ نوری علا ست ، چون نامی برای کسانی که بادین کار می کنند و از دین نان می خورند، یعنی همه ی آخوندها، از طلبه تا آیت الله ها.
** از حافظ است
|