سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

رهایش یا حق تعیین سرنوشت-۱۱
لنین و برنامه ملی در دوران جنگ جهانی یکم


منوچهر صالحی


• با آغاز جنگ جهانی یکم در اروپا، رهبران احزاب سیاسی برای آن که بتوانند توده‎ها را به سود مقاصد سیاسی خود بسیج کنند، باید تنور ملی‎گرائی و میهن‎پرستی را داغ می‎کردند. به این ترتیب آغاز جنگ سبب شد تا رهبران سیاسی متعلق به احزاب سیاسی مختلف تقریبأ شبیه هم سخن بگویند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۱ فروردين ۱٣۹۲ -  ۱۰ آوريل ۲۰۱٣


 

با آغاز جنگ جهانی یکم در اروپا، رهبران احزاب سیاسی برای آن که بتوانند توده‎ها را به سود مقاصد سیاسی خود بسیج کنند، باید تنور ملی‎گرائی و میهن‎پرستی را داغ می‎کردند. به این ترتیب آغاز جنگ سبب شد تا رهبران سیاسی متعلق به احزاب سیاسی مختلف تقریبأ شبیه هم سخن بگویند، زیرا پیامدهای جنگ سبب کم‎رنگ شدن تضادهای طبقات اجتماعی شده بود و شکست و یا پیروزی در جنگ بر سرنوشت همه‎ی طبقات اجتماعی تأثیری منفی و یا مثبت می‎نهاد.

لنین نیز برای آن که سوسیال دمکرات‎های روسیه «خائن» و «میهن‎فروش» نامیده نشوند، چند ماه پس از آغاز جنگ نوشت «آیا پرولتاریای برخوردار از آگاهی طبقاتی روسیه بزرگ از احساس غرور ملی بیگانه است؟ یقینأ نه. ما زبان و میهن خود را دوست داریم، می‎کوشیم توده زحمتکش (یعنی نه دهم از جمعیت کشور) از زندگی آگاهانه برخوردار گردد و دمکرات و سوسیالیست شود. [...] ما سرشار از غرور ملی هستیم و درست به‎همین خاطر به‎ویژه از گذشته برده‎وار خود بی‎زاریم. [...] و ما کارگران روسیه بزرگ که سرشار از غرور ملی هستیم، به‎هر قیمتی شده خواستار روسیه بزرگ آزاد، مستقل، دمکراتیک و جمهوری‎منش هستیم که مناسبات خود را با همسایگان خویش بر اصول انسانی برابری بنا نهد.»[1] لنین در نوشته دیگری که یک سال پس از آغاز جنگ درباره بغرنج «صلح» نوشت، در آن یادآور شد که «شعار حق تعیین سرنوشت ملت‎ها باید در رابطه با دوران امپریالیستی سرمایه‎داری قرار داده شود.» به باور او «تلاش امپریالیسم آن است که یک رده از ملت‎های بیگانه را سرکوب کند و سرکوب خود را توسعه دهد و با هدف تقسیم دوباره مستعمرات به آن دوام بخشد. به‎همین دلیل نیز در دوران ما نکته مهم مسئله حق تعیین سرنوشت ملت‎ها به رفتار سوسیالیست‎های ملت‎های سرکوبگر مربوط شده است. سوسیالیستی که به یکی از ملت‎های سرکوبگر (انگلستان، فرانسه، آلمان، ژاپن، روسیه، ایالات متحده و غیره) تعلق دارد و حق تعیین سرنوشت ملت‎های سرکوب شده (یعنی آزادی جدا شدن) را نپذیرد و از آن هواداری نکند، در حقیقت نه سوسیالیست، بلکه شوونیست است.»[2] در این‎جا سخن بر سر یک دولت چندملیتی نیست و بلکه با پدیده مستعمرات سر و کار داریم، یعنی ملت‎هائی که میهن‎شان برخلاف خواست و اراده‎شان‎ در اشغال نظامی دولتی استعمارگر درآمده است و این ملت‎ها با محروم شدن از حق تعیین سرنوشت خویش باید به ساز حکومت‎های نظامی دولت‎های استعمارگر می‎رقصیدند. به این ترتیب با آغاز جنگ جهانی یکم در اندیشه لنین نوعی جابه‎جائی دو پدیده «دولت چند ملیتی» و ملت‎های مستعمره رخ داد و به بغرنج دولت‎های چند ملیتی بغرنج دولت‎های مستعمره نیز افزوده شد و در مواردی توفیر این دو پدیده را در مواضع لنین با دشواری می‎توان تشخیص داد.

لنین در همین دوران رساله «سوسیالیسم و جنگ» را به‎مثابه موضع حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه نوشت و در آن از یک‎سو به کائوتسکی تاخت که «در این جنگ حاضر به پذیرش اصل دفاع از سرزمین پدری شده و با پیروی از دیپلماسی به ظاهر امتیاز دهنده به چپ‎ها، آن‎هم در هیبت دادن رأی ممتنع به وام[3] و تکیه بر تقش اپوزیسیونی خود» گویا «در حرف وفادار به مارکسیسم و در عمل مقهور اپورتونیسم»[4] گشته بود و از سوی دیگر مدعی شد که «گسترده‎ترین ابزار بورژوازی برای آن که بتواند خلق را در این جنگ فریب دهد، آن است که هدف‎های جنگی غارتگرانه خود را در پس ایدئولوژی „رهائی خلق‎ها“ پنهان کند. انگلیسی‎ها به بلژیکی‎ها، آلمانی‎ها به لهستانی‎ها و ... وعده رهائی می‎دهند. اما همان‎گونه که دیدیم، در واقعیت در این جنگ اکثریت ملت‎های سرکوبگر شرکت دارند تا بتوانند به سرکوبگری خود دوام بخشند و آن را گسترش دهند.»[5] لنین هم‎چنین در همین نوشته یادآور شد که «سوسیالیست‎ها بدون مبارزه علیه هرگونه ستم ملی نخواهند توانست به اهداف بزرگ خود دست یابند. به‎همین دلیل آن‎ها باید از احزاب سوسیال دمکرات کشورهای ستمگر (به‎ویژه قدرت‎های به‎اصطلاح „بزرگ“) خواهان پذیرش حق تعیین سرنوشت ملت‎های زیر ستم و مبارزه برای تحقق آن شوند و آن‎هم به معنی کامل سیاسی آن، یعنی پذیرش حق جدائی سیاسی. سوسیالیستی که به ملتی دارای دولتی بزرگ و یا ملتی استعمارگر تعلق دارد و از این حق پشتیبانی نکند، شوونیست است.» او در رد انتقادهائی که به تئوری او می‎شد، مبنی بر این که این تئوری سبب جدائی سیاسی خلق‎ها از هم با هدف ایجاد دولت‎های ملی کوچک می‎توانست گردد که در نهایت جانشین دولت‎های بزرگ می گشتند، پدیده‎ای که هم برای توسعه سرمایه‎داری زیانبار بود و هم آن که تحقق سوسیالیسم را تقریبأ ناممکن می‎ساخت، در همین نوشته مدعی شد که «پشتیبانی از این حق به‎هیچ‎وجه ایجاد دولت‎های کوچک را تشویق نمی‎کند، بلکه به وارونه، سبب ترغیب ایجاد گسترده‎تر و عمومی‎تر دولت‎های بزرگ‎تر و اتحادیه دولت‎ها در محیطی آزادتر و بدون هراس می‎گردد که برای توده‎ها سودآورتر و سبب توسعه اقتصادی هر چه بیش‎تر خواهد شد.»[6] لنین نه در این نوشته و نه در نوشته‎های دیگر خود هیچ‎گاه نتوانست تناقضی را که در تئوری او نهفته بود، مبنی بر اصرار بر پذیرش حق تعیین سرنوشت ‎هر خلقی که می‎توانست سبب پیدایش دولت‎های کوچک در سراسر جهان گردد، از میان بردارد. آن گونه که در بررسی‎های خود خواهیم دید، بلشویست‎ها پس از کسب قدرت سیاسی در روسیه تزاری، تئوری لنینی حق تعیین سرنوشت را وارونه و حتی با به‎کاربرد نیروی نظامی سرزمین قفقاز را اشغال کردند که در آن دولت مستقلی به رهبری منشویک‎ها تشکیل شده بود.

در هر حال لنین در همین نوشته مدعی شد که «دوران امپریالیسم، دوران رشد فزاینده ستم بر تمامی ملت‎های جهان توسط مشتی قدرت‎های „بزرگ“ است و به‎همین دلیل مبارزه برای انقلاب انترناسیونالیستی سوسیالستی بدون پذیرش حق تعیین سرنوشت ملت‎ها ناممکن خواهد بود.» لنین در اینهمانی با گفته مارکس و انگلس مبنی بر این که «خلقی که بر خلق دیگری ستم کند، نمی‎تواند از رهایش برخوردار باشد،» نوشت: «پرولتاریائی که حتی کوچک‎ترین خشونت ملت „خودی“ علیه ملت‎های دیگر را بپذیرد، نمی‎تواند [پرولتاریائی] سوسیالیستی باشد.»[7] به این ترتیب لنین طبقه کارگر را به دو بخش تقسیم می‎کند، بخشی که هرگاه چون او بی‎اندیشد، در آن‎صورت „پرولتاریائی سوسیالیستی“ خواهد بود و بخشی که هرگاه چون او نی‎اندیشد را باید پرولتاریائی ضد سوسیالیستی“ پنداشت، زیرا چنین پرولتاریائی هنوز از خودآگاهی سوسیالیستی برخوردار نگشته و خود را از تأثیرات باورهای خرده‎بورژوازی رها نساخته است. نگاهی به تاریخ نشان می‎دهد که از نگارش این نوشته‎ی لنین ۹۸ سال سپری شده است و طبقه کارگر کشورهای اروپائی اکنون بیش‎تر از گذشته منافع طبقاتی- ملی خود را برتر از منافع کارگران ملت‎های دیگر قرار می‎دهند، یعنی تقریبأ در همان‎جائی درجا زده‎‎اند که لنین صد سال پیش از آن منظر به آن‎ها می‎نگریست. بنابراین با دو وضعیت روبه‎روائیم. یکی آن که کارگران دولت‎های پیش‎رفته سرمایه‎داری طی صد سال گذشته از خودآگاهی طبقاتی بیش‎تری برخوردار نگشته‎اند و دیگری آن که لنین از طبقه کارگر دوران خود برداشتی ایده‎آلیستی داشت و می‎پنداشت طبقه کارگر آگاه جهان باید هم‎چون او بی‎‎اندیشد.

لنین ۱۹۱۵ در نوشته دیگری که با عنوان «پرولتاریای انقلابی و حق تعیین سرنوشت ملت‎ها» انتشار داد، همان مواضع پیشین خود در مورد امپریالیسم را تکرار کرد و یادآور شد «امپریالیسم یعنی ادامه ستم بر ملت‎های جهان توسط یک مشت قدرت‎های بزرگ است. امپریالیسم دوران جنگ‎ها میان [قدرت‎های بزرگ] بر سر گسترش و دوام ستم ملی است. امپریالیسم دوران فریب توده‎های خلق توسط میهن‎پرستان سوسیالِ دورو، یعنی کسانی است که به بهانه „آزادی ملت‎ها“، „حق تعیین سرنوشت ملت‎ها“ و „دفاع از سرزمین پدری“ سرکوب اکثریت ملت‎های جهان توسط قدرت‎های بزرگ را توجیه و از آن دفاع می‎کنند.» به باور او «به همین دلیل باید شناسائی ملت‎های سرکوبگر و سرکوب شونده کانون برنامه‎های سوسیال دمکرات‎ها را تشکیل دهد،» آن‎هم به این دلیل که این «تشخیص» از یک‎سو با «ماهیت امپریالیسم» در ارتباط قرار دارد و از سوی دیگر «از موضع مبارزه انقلابی علیه امپریالیسم دارای وزنی تعیین‎کننده است.».[8]

لنین در همین نوشته کائوتسکی را متهم ساخت که «در حرف هوادار حق تعیین سرنوشت ملت‎ها است و در حرف خواهان آن است که حزب سوسیال دمکرات بدون هر گونه ملاحظه‎ای به „استقلال“ همه‎جانبه ملت‎ها احترام گذارد و از آن پشتیبانی کند.»[9] و سپس نتیجه گرفت که کائوتسکی «اما در واقعیت خود را با برنامه ملی سوسیال شوونیسم حاکم تطبیق داده است،» زیرا به باور لنین کائوتسکی «وظائف سوسیالیست‎های ملت‎های سرکوبگر را به اندازه کافی و دقیق تعیین نمی‎کند،»[10] آن‎هم به این دلیل که کائوتسکی در نوشته خود یادآور شده بود که خواستن «استقلال دولتی» برای «هر ملتی می‎تواند سبب نخوردن تیر بر هدف شود،» زیرا در آن زمان در جهان مردمی در سرزمین‎هائی می‎زیستند که در آن‎ها پدیده دولت به‎مثابه دستاوردی فرهنگی- تمدنی هنوز تحقق نیافته بود.[11] به این ترتیب می‎بینیم که لنین با گرفتن ایرادهای بنی‎اسرائیلی از اندیشه حق تعیین سرنوشت کائوتسکی که خود سخت تحت تأثیر آن قرار داشت، با تاختن به سرشناس‎ترین تئوریسین سوسیال دمکرات آن دوران کوشید برای پیروان خود انزوای سیاسی بلشویک‎ها در درون جنبش سوسیال دمکراسی اروپا را توجیه کند.

لنین ۱۹۱۶، یعنی در اوج جنگ جهانی یکم «تزهائی» را با عنوان «انقلاب سوسیالیستی و حق تعیین سرنوشت ملت‎ها» انتشار داد و در این نوشته کوشید دیالکتیک انقلاب سوسیالیستی و حق تعیین سرنوشت ملت‎ها را ترسیم کند. او از «امپریالیسم به‎مثابه عالی‎ترین پله انکشاف سرمایه‎داری» نام برد و یادآور شد که «سرمایه‎داری در سرزمین‎های پیش‎رفته فراسوی چارچوب دولت ملی روئیده و انحصارها را جانشین رقابت ساخته و تمامی پیش‎شرط‎های عینی برای تحقق سوسیالیسم را فراهم آورده است.»[12]

در این که در آغاز جنگ جهانی یکم مناسبات سرمایه‎داری در دولت‎های امپریالیستی سپهر دولت ملی را درهم شکسته و موجب گسترش هر چه بیش‎تر بازار جهانی شدند، شبهه‎ای نیست. در آن دوران اما هنوز بودند سرمایه‎داران و سیاستمدارانی که می‎پنداشتند با گسترش مستعمرات از یک‎سو می‎توانند به مواد کشاورزی و معدنی ارزان‎قیمت دست یابند و از سوی دیگر بازار مستعمرات را در اختیار سرمایه‎داران ملی خود قرار دهند. همین اندیشه به انگیزه دولت آلمان برای شرکت در جنگ جهانی یکم بدل گشت، زیرا در آن زمان بخش عمده جهان بین سه دولت انگلیس، فرانسه و روسیه تقسیم شده بود و دولت آلمان می‎خواست از این „لحاف ملا“ سهمی داشته باشد. اما مهم‎تر آن است که لنین هم‎چون پیشینیان خود مارکس و انگلس می‎پنداشت پیش‎رفت صنعتی دولت‎های اروپای غربی برای تحقق سوسیالیسم در جهان کافی بود. او در همان دوران بر این باور بود که پدیده امپریالیسم بازتاب دهنده دوران فروپاشی سرمایه‎داری و رویش شتابان سوسیالیسم است. اما اینک می‎بینیم که در بر همان پاشنه صد سال پیش می‎چرخد و با آن که جهان کنونی از نقطه‎نظر رشد صنعتی بسیار پیش‎رفته‎تر از آن دوران است، پیش‎رفتی که حتی در باور مارکس، انگلس، کائوتسکی و حتی لنین نمی‎گنجید، اما همه جا و به ویژه در کشورهای پیش‎رفته سرمایه‎داری با فروکش جنبش‎های پرولتری و سوسیالیستی روبه‎روئیم. به باور من، مهم‎ترین وظیفه کنونی مارکسیست‎ها پاسخ به این بغرنج، یعنی توضیح وضعیت موجود و فراروی از این بن‎بست است.

   لنین در همان نوشته، مدعی شد که «انقلاب سوسیالیستی [...] بیش‎ترین تضادهای طبقاتی تمامی یک دوران، یک رده جنگ‎های طولانی در همه جبهه‎ها را در بر می‎گیرد.» او هم‎چنین یادآور شد «خطای بزرگی خواهد بود، هرگاه بپنداریم مبارزه برای دمکراسی سبب وضعیتی خواهد شد تا پرولتاریا از انقلاب سوسیالیستی دور شود و یا آن که انقلاب را به حاشیه راند.» به باور لنین دمکراسی نقطه آغازین راهی است که پرولتاریا باید طی کند و نقطه پایان آن نیز تحقق سوسیالیسم خواهد بود. پس بنا بر باور او سوسیالیست‎ها که باید مصمم‎ترین دمکرات‎ها باشند، نمی‎توانند از کنار پروژه حق تعیین سرنوشت ملت‎ها به سادگی رد شوند و آن را به این دلیل که «قابل اجرا نیست» و یا آن که چون در دوران امپریالیسم دارای «سرشتی گمراه کننده»[13] است، نادیده گیرند. لنین برای آن که نادرستی این استدلال سوسیال دمکرات‎های مخالف خود را نمایان سازد، یادآور شد «در دوران امپریالیسم نه فقط حق تعیین سرنوشت ملت‎ها، بلکه تمامی خواست‎های اساسی دمکراسی سیاسی ناقص، مثله شده و فقط در موارد استثنائی (هم‎چون نمونه جدائی نروژ از سوئد در سال ۱۹۰۵) قابل اجرایند. خواست رهائی فوری مستعمرات که از سوی تمامی سوسیال دمکرات‎ها مطرح شده است نیز در سرمایه‎داری بدون تحقق یک رده از انقلاب‎ها „قابل اجراء“ نیست.»[14] پس به باور او نمی‎توان از خواست تحقق پروژه‎ای هم‎چون حق تعیین سرنوشت ملت‎ها چشم پوشید، چون در برخی از سرزمین‎ها پیش‎داده‎های تحقق این پروژه وجود ندارد.

اما بررسی‎ها نشان می‎دهند که هیچ‎یک از چهره‎های سرشناس سوسیال دمکراسی اروپا هم‎چون کارل کائوتسکی و روزا لوکزمبورگ دارای چنین نظریه‎ای نبوده‎اند که لنین آن‎ها را بدان متهم می‎ساخت. آن‎ها بر این باور بودند که طرح عام و انتزاعی خواست حق تعیین سرنوشت ملت‎ها از شعار فراتر نمی‎رود، زیرا در اکثریت مستعمرات در افریقا و آمریکای جنوبی پدیده دولت به‎مثابه پدیده‎ای فرهنگی- اجتماعی هنوز پیدایش نیافته بود و مردمی که در این سرزمین‎ها می‎زیستند، نه فقط در مراحل تکامل تاریخی پیشاسرمایه‎داری، بلکه حتی در مواردی در دوران پیشافئودالی قرار داشتند و به‎همین دلیل پدیده حق تعیین سرنوشت ملت‎ها برای‎ چنین مردمی پدیده‎ای ناآشنا بود، زیرا خود هنوز به ملت تبدیل نگشته بودند تا خواستار حق تعیین سرنوشت خویش گردند. در عوض طرح شعار حق تعیین سرنوشت ملت‎ها در اروپا و به ویژه اروپای میانی (فنلاند و لهستان) و اروپای غربی (بلژیک و نروژ) در انطباق با انکشاف تاریخی این ملت‎ها قرار داشت و احزاب سوسیال دمکرات باید برای تحقق این پروژه‎های مشخص با تمامی توان خود مبارزه می‎کردند و همان‎گونه که دیدیم، لنین خود نیز آن تلاش‎ها را تأئید کرد و بدان ارج نهاد، زیرا در نروژ زیرساخت دمکراتیک برای جدائی دمکراتیک آن سرزمین از سوئد وجود داشت، اما در بسیاری از سرزمین‎های دیگر چنین نبود و بنابراین نمی‎توان برای تحقق چیزی مبارزه کرد که هنوز زمینه برای پیدایش آن فراهم نگشته است.

لنین برای آن که به منتقدین خود نشان دهد تئوری حق تعیین سرنوشت او حتمن نباید سبب پیدایش دولت‎های کوچک گردد، در نوشتار خود بار دیگر یادآور شد که «حق تعیین سرنوشت ملت‎ها یعنی برخورداری از حق استقلال در مفهوم سیاسی آن و آزادی جدائی سیاسی از ملتی ستمگر. زمینه مشخص این خواسته دمکراسی سیاسی یعنی برخورداری از آزادی کامل تبلیغ برای جدائی و ارائه راه حل بغرنج جدائی از ملت ستمگر با توسل به رفراندوم و به همین دلیل نمی‎توان چنین خواسته‎ای را با خواست جدائی، تجزیه و ایجاد دولت‎های کوچک برابر دانست.»[15] او برای جلوگیری از پیدایش دولت‎های کوچک که می‎توانند موجب کند شدن شتاب پیش‎رفت و انکشاف سرمایه‎داری و انقلاب سوسیالیستی گردند، نوشت «هر اندازه سازمان‎دهی دولت دمکراتیک‎تر و آن گونه باشد که آزادی کامل تا سر حد جدائی را تضمین کند، به‎همان نسبت تلاش برای جدائی ضعیف‎تر و نادرتر خواهد شد، زیرا امتیازهای یک دولت بزرگ هم از منظر پیش‎رفت‎های اقتصادی و هم از منظر خواست‎ توده‎ها بی‎شبهه بیش‎تر خواهد بود.»[16] او در همین نوشته با طرح پروژه «فدرالیسم» کوشید راه حلی برای مقابله با پیدایش دولت‎های کوچک تک‎خلقی عرضه کند و نوشت «هدف فدرالیسم نه فقط ازمیان برداشتن دولت‎های کوچک و مقابله با هر گونه امتیاز ویژه برای هر ملتی و نه فقط نزدیک سازی ملت‎ها به هم، بلکه هم‎چنین جذب آن‎ها در هم است.»[17]

به باور لنین در رابطه با حق تعیین سرنوشت ملت‎ها در دهه دوم سده پیش در جهان با ۳ گونه کشورها روبه‎رو بودیم. نخستین کشورها عبارت بودند از دولت‎های پیش‎رفته سرمایه‎داری در اروپای غربی و آمریکای شمالی. بنا بر برداشت لنین در این دولت‎ها «جنبش‎های بورژوائی- ملی پیش‎رفته به پایان محتوم خود رسیده‎اند. هر یک از این قدرت‎های „بزرگ“ ملت‎های بیگانه را چه در مستعمرات و چه در سرزمین‎های خودی سرکوب می‎کند.»[18] گونه دوم از کشورها را می‎توان در اروپای شرقی، یعنی در اتریش، در بالکان و به‎ویژه در روسیه یافت. سده بیستم در این سرزمین‎ها سبب انکشاف جنبش‎های بورژوائی- ملی و شدت یافتن مبارزات ملی گشت.» گونه سوم کشورهائی بودند چون «چین، ایران، ترکیه» که لنین آن‎ها را «نیمه‎مستعمرات»[19] نامید و هم‎چنین «همه مستعمرات با جمعیتی نزدیک به ۱۰۰۰ میلیون تن». در برخی از این سرزمین‎ها جنبش‎های بورژوائی- دمکراتیک تازه در آغاز روند رشد خود قرار داشتند و در برخی دیگر از آن‎ها هنوز به اندازه کافی انکشاف نیافته‎ بودند.

به این ترتیب بنا بر برداشت لنین پرولتاریا در کشورهای مختلف دارای وظائف مختلف بود، یعنی در کشورهای سرمایه‎داری پیش‎رفته باید از خواست‎ها و حقوق ملت‎هائی که در مستعمرات و نیمه‎مستعمرات وابسته به سرمایه‎داری کشورهای پیش‎رفته صنعتی زندگی می‎کردند، پشتیبانی می‎کرد و به مبارزات رهائی‎بخش این ملت‎ها یاری می‎رساند. در عوض پرولتاریای کشورهای رده دوم نه فقط باید به گسترش و اعتلای جنبش‎های بورژوا دمکراتیک- ملی سرزمین‎خویش یاری می‎رساند، بلکه فقط با پشتیبانی از حق تعیین سرنوشت ملت‎ها می‎توانست از یک‎سو در جهت گسترش و ژرفای دمکراسی و از سوی دیگر در جهت رشد جنبش سوسیالیستی گام بردارد. در کشورهای رده سوم، از آن‎جا که شیوه تولید سرمایه‎داری آن‎چنان که باید و شاید هنوز انکشاف و توسعه نیافته بود، در نتیجه جنبش پرولتاریائی یا هنوز وجود نداشت و یا آن که بسیار ضعیف و کوچک بود و بنابراین از نقش چندانی برای دگرگونی وضعیت اجتماعی برخوردار نبود. به این ترتیب در اندیشه لنین مبارزه طبقاتی و مبارزه ضد استعماری درهم آمیختند، مبارزه برای تحقق سوسیالیسم و مبارزه برای دست‎یابی به استقلال و دولت ملی در کنار هم و و درهم تنیده ‎شدند و در نتیجه شفافیت مرزهای آگاهی طبقاتی پرولتاریائی و خرده بورژوائی از بین رفت و گذار از سطح آگاهی کاذب خرده بورژوائی به سطح آگاهی پرولتاریائی سیال گشت و زمینه را برای بروز فاجعه‎‎های انسانی هموار گرداند.

ادامه دارد
آوریل ۲۰۱۳

msalehi@t-online.de

www.manouchehr-salehi.de



پانوشت‎ها:

[1] W.I. Lenin: „Werke“, Band 21, Dietz-Verlag 1974, Seiten 92-93
[2] W.I. Lenin: „Werke“, Band 21, Dietz-Verlag 1974, Seite 292
[3] منظور لایحه‎ای است که در مجلس رایشتاگ آلمان برای دریافت وام با هدف تأمین بودجه ارتش برای شرکت در جنگ تصویب شد. کائوتسکی که عضو مجلس رایشتاگ نبود، با پیروی از مواضع مارکس انگلس در رابطه با جنگی که در سال ۱۸۷۰ بین ارتش پروس و فرانسه درگرفت، از فراکسیون سوسیال دمکرات خواست به این لایحه فقط هنگامی رأی مثبت دهند که در آن جنبه دفاعی جنگ قید شود و در غیر این صورت، برای آن که حزب سوسیال دمکرات هم‎چون دوران بیسمارک، دوباره ممنوع و غیرقانونی نشود، پیشنهاد کرد به آن لایحه رأی ممتنع داده شود. برخلاف پیشنهاد کائوتسکی، فراکسیون حزب سوسیال دمکرات آلمان در مجلس رایشتاگ به آن لایحه بدون قید جنبه دفاعی جنگ، رأی مثبت داد و به همین دلیل در حزب دو انشعاب رخ داد. از یک‎سو روزا لوکزمبورگ و کارل لیبکنشت که می‎پنداشتند جنگ سبب تحقق انقلاب در آلمان خواهد شد، سازمان اسپارتاکوس را به‎وجود آوردند و از سوی دیگر جناحی به رهبری کائوتسکی و برنشتاین «حزب سوسیال دمکرات اولیه آلمان» را تأسیس کردند تا نشان دهند که به ارزش‎های گذشته حزب وفادارند.
[4] W.I. Lenin: „Werke“, Band 21, Dietz-Verlag 1974, Seite 313
[5] Ebenda, Seite 317
[6] Ebenda, Seiten 317-318
[7] Ebenda, Seite 318
[8] Ebenda, Seite 416
[9] Die Neue Zeit, Nr. 33, 1915, Seite 241
[10] W.I. Lenin: „Werke“, Band 21, Dietz-Verlag 1974, Seiten 418-419
[11] Die Neue Zeit, Nr. 33, 1915, Seite 77
[12] W.I. Lenin: „Werke“, Band 22, Dietz-Verlag 1972, Seite 144
[13] Ebenda, Seite 145
[14] Ebenda, Seite 146
[15] Ebenda, Seite 146
[16] Ebenda, Seiten 147-148
[17] Ebenda, Seite 148
[18] Ebenda, Seite 152
[19] Ebenda, Seite 153


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست