آزادی و عدالت، پاسخ به پرسش های ایرانیان - ابوالحسن بنی صدر
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۲ فروردين ۱٣۹۲ -
۱۱ آوريل ۲۰۱٣
هموطنی – از قرار جمعی از هموطنان - یک رشته پرسشها طرح کرده بود. یکچند از آنها را پاسخ داده بودم. نوبتها از آن پرسشهای دیگران شدند. اینک او – یا آنها – دوباره پرسشها را فرستاده است و اینک به چند پرسش دیگر از پرسشهای او یا آنها پاسخ می نویسم:
٭ آزادی و عدالت:
۷-شما فرمودید که حضرت علی(ع) نخستین کسی بود که عدالت و آزادی را با هم رعایت کرد (در پاورقی قران در اندیشه موازنه عدمی) و فرمودید که از دیدگاه لیبرالیسم این امر نشدنی است. لطفا در هر دو مورد توضیح کامل بفرمائید. مثلا آیا در امریکا یا سوئیس حداقل در کشور خودشان این امر بر قرار نشده است؟
پاسخ:
در باره رابطه عدالت با آزادی، در کتاب عدالت اجتماعی، به تفصیل، بحث شده است. پرسش کننده و خواننده می توانند به آن کتاب مراجعه کنند. پاسخ کوتاه اینست:
۱ – آلن تورن در کتاب «دموکراسی چیست» توضیح می دهد چرا عدالت با آزادی سازگار نیست: عدالت برابری است. هرگاه قرار بر رعایت برابری بگردد، آزادی ابتکار و خلق و کار و برخوردار شدن از حاصل آن، از میان می رود. و اگر قرار بر آزادی باشد، برقرار کردن عدالت بمعنای برابری، نامیسر می شود. لیبرالیسم اصل را بر آزادی، در واقع، آزادی کارفرمائی می گذارد.
۲ – ارسطو عدالت را «برابری برابرها و نابرابری نابرابرها» می انگارد. اما آیا این تعریف با آزادی سازگار است. هرگاه بنا را بر روابط قوا بگذاریم و آزادی را اختیار آدمی تا جائی که آزادی دیگری از آنجا شروع می شود، بپنداریم، بنا بر صورت نیز، آزادی با عدالت سازگار نمی شود چه رسد به بنا بر واقع. زیرا برقراری چنین عدالتی نیاز به نظم و بکار بردن زور در پاسداری از آن دارد. حتی، در قلمرو «برابرها»، باز، بنا بر رقابت است و نابرابری استعدادها و سعی ها، پس یا باید از عدالت چشم پوشید و یا از آزادی.
٣ - افلاطون می گوید: عدالت اینست که هرکس و چیز در جای خود قرار بگیرد. او نیز عدالت را، بر نابرابری، معنی می کند: جامعه همآهنگ و برخوردار از نظم، جامعه ایست که در آن، هر طبقه در جای خود قرار بگیرد. لاجرم، در درون هر طبقه نیز، هرکس می باید در جای خود قرار بگیرد. اما اگر بنا شود هرکس و هرچیز در جای خود قرار بگیرد، مرزهای طبقاتی و بسا مرزها که افراد با یکدیگر پیدا می کنند، عبور ناپذیر می شوند. برقرار نگاه داشتن چنین نظمی نیاز به قوای پاسدار بزرگ دارد. پس این آزادی است که می باید قربانی کرد. افلاطون خود نیز می گفت برقراری عدالت و پاسداری از آن، نیازمند اکراه است. او عدالت را نظمی می دانسته است که بدان، هر کس و هر چیز در جای خود قرار می گیرد. اما، این نظم، جز تنظیم رابطه انسان با قدرت نیست. پس ناظم نظم او قدرت بوده است.
۴ – با آنکه مارکسیست ها عدالت اجتماعی را شعار کرده اند، اما از دید مارکس، در جامعه طبقاتی، عدالت، هر تعریفی به آن داده شود، محل عمل پیدا نمی کند. هرچند گفته اند نزد مارکس نظریه عدالت وجود ندارد، اما از دید او، بی عدالتی ذاتی سرمایه داری است و در نظام سرمایه داری، سرمایه دار و کارگر، هر دو ستم می بینند. عدالت تحقق پیدا می کند وقتی انسانها، در جامعه رها از روابط طبقاتی، از بیگانگی با خود، رها و جامعیت می جویند. بنا بر این، تا وقتی جامعه ها طبقاتی هستند، آزادی و عدالت، روبنا و وسیله تنظیم رابطه استثمار کننده با استثمار شونده هستند.
۵ - حال اگر عدالت را میزان تمیز حق از ناحق تعریف کنیم. بنا بر این که انسانها، همه حقوق ذاتی و کرامت دارند و بنا بر این که جامعه ها نیز همه حقوق ذاتی و کرامت دارند، جانداران و طبیعت نیز حقوق ذاتی دارند و کرامتمند هستند، برخورداری هر کس و هر فرد و هر جاندار و طبیعت از حقوق ذاتی خویش، عدالت است. بدین قرار، آن نظام اجتماعی عادلانه می شود که همگان و نیز جانداران و طبیعت از حقوق ذاتی و کرامت برخوردار می شوند. حقوق یک مجموعه را تشکیل می دهند، استقلال و آزادی هم دو حق جدائی ناپذیر از یکدیگر هستند و هم دو حق از مجموعه حقوق ذاتی انسان و جامعه هستند. بدین قرار، عدالت وقتی میزان تمیز حق از ناحق است، نه تنها مزاحمتی با استقلال و آزادی ندارد، بلکه میزانی است که بدان می توان برخورداری هر انسان و هر جامعه را از استقلال و آزادی، اندازه گرفت.
استقلال از آزادی جدا کردنی نیست زیرا یکی از معانی استقلال، توانائی گرفتن تصمیم است. هرگاه شخصی یا ملتی این توانائی را نداشته باشد، در جا، آزادی بمعنای توانائی گزیدن نوع تصمیم را نیز پیدا نمی کند. زیرا تصمیم گرفتن ممکن نیست تا بتوان نوع آن را انتخاب کرد. هرگاه خواننده معانی دیگر استقلال را با آزادی در معنای رها بودن از محدود کننده ها و نیز آزادی بمعنای ارتباط با هستی هوشمند و درآمدن عقل مستقل به هستی بی کران و بخصوص با این همانی جستن با این هستی در لحظه خلق، بسنجد و بکار بردن استقلال و آزادی را تمرین کند، هم بر جدائی ناپذیری این دو حق از یکدیگر وجدان پیدا می کند و هم به یمن تمرین، عقل او بر استقلال و آزادی خود وجدان دائمی می جوید و خلاق می گردد.
اما این دو حق از حقوق ذاتی دیگر انسان نیز جدائی ناپذیر هستند. چنانکه آدمی از حق دانستن، بدون استقلال و آزادی برخوردار نمی شود و بدون این سه حق، استعداد انس او فعال نمی شود و او توانا بر بکار بردن حق دوست داشتن، نمی گردد و...
و خواننده حق دارد بپرسد: گرچه انسانها و جانداران و طبیعت از حقوق ذاتی و کرامت برخوردارند و عدالت میزانی است که با آن، برخورداری هر موجود را از حقوق و کرامت ذاتی می توان اندازه گرفت، باوجود این، نابرابری ها وجود خواهند داشت. آیا این نابرابریها عادلانه هستند و اگر آری با استقلال و آزادی انسان تزاحم پیدا نمی کنند؟:
۵/۱- نابرابری در دانش جوئی و نابرابری در تقوا و نابرابری در دادگری، حق هستند و سبب بسط پهنای برخورداری هر موجود از استقلال و آزادی و دیگر حقوق و نیز کرامت خویش می شوند. در حقیقت، پهنای مسابقه در دانش جستن و دادگری و تقوا، بی کران معنویت است. در این بی کران، آنها که پیشی می جویند، امام و الگو می شوند برای دیگران و به آنها می آموزند زیستن در حقوقمندی و روش بکار بردن همآهنگ استعدادها را.
۵/۲-اما هرگاه آنها که در دانش پیشی می جویند و نیز آنها که توان کار خود را بیشتر بکار می اندازند و حاصل کارشان بیشتر می شود، برآن شوند که از دانش و داشته خود، در برقرارکردن رابطه قوا سود جویند، میان خود و دیگران، رابطه مسلط زیر سلطه برقرار می کنند. اینان می توانند تا آنجا پیش روند که به جای خود، دانش و فن و سرمایه را بکار اندازند و شغل خویش را استثمارگری، گردانند. آیا این رویه نابرابری را پدید نمی آورد و نا برابری با استقلال و آزادی انسانها و حقوق جانداران و طبیعت و نیز با عدالت بمثابه میزان، تزاحم پیدا نمی کند؟ پاسخ تفصیلی به این پرسش را خوانندگان در کتاب «عدالت اجتماعی» می یابند. با وجود این، خاطر نشان می کند که
● پیشی و بیشی جستن از یکدیگر، در بکار بردن دانش و فن و استعدادها، هم حق است و هم برخورداری از استقلال و آزادی و هم رشد کردن و رشد دادن است. همگانی شدن مسابقه در بکار بردن دانش و فن و استعدادها، هم باز و تحول پذیر شدن نظام اجتماعی را ایجاب می کند و هم خود از عوامل باز و تحول پذیر شدن نظام اجتماعی است. باوجود این،
● از زمانی که دانش و فن و استعدادها رابطه ای را برقرار می کنند که به زور نقش می دهد و سبب می شود که رابطه انسان با حق جای به رابطه انسان با قدرت بدهد، میزان عدالت می گوید رابطه حقوقمندها با یکدیگر در رابطه آنها با قدرت از خود بیگانه شده است. به سخن دیگر، بهمان نسبت که این از خود بیگانگی انجام گرفته است، میزان عدالت رعایت نشده است و شرکت کننده ها در رابطه، از استقلال و آزادی و دیگر حقوق خویش، بنابراین، از کرامت خود، غافل و محروم شده اند. بنابراین، عدالت وقتی میزان است با استقلال و آزادی، نه تنها مزاحمت پیدا نمی کند بلکه نادیده گرفتن عدالت، محروم شدن از استقلال و آزادی می شود. روش بکاربردن میزان عدالت در بازگرداندن رابطه با قدرت به رابطه با حقوق را، خوانندگان در کتاب «عدالت اجتماعی»، می توانند بخوانند و تجربه کنند.
٭ موازنه عدمی و استقلال و آزادی عقل:
٨- دیدگاه شما در رابطه با وحی چیست و نزول آن بر پیامبر را چگونه می دانید؟ زیرا در این مورد اختلاف نظر بسیار است و شما نیز می دانید که نحوه ارسال آن را متعدد گزارش کردند و این که قران یکجا در شب قدر بر پیامبر نازل می شده و چطور پیامبر در مسائلی که بعدا پیش می آمده با آیاتی که تدریجی نازل می شده در حالی که باید خود پیامبر می دانستند که چه کار کنند. و همچنین ارسال وحی از دیدگاه بیان آزادی چگونه خواهد بود؟
پاسخ:
به این پرسش نیز در کتاب «بیان استقلال و آزادی» پاسخ داده شده است. در این جا، فرصت را مغتنم می شمارم برای توضیح در باره موازنه عدمی وقتی اصل، راهنمای عقل می شود و استقلال و آزادی عقل:
۱ – آزادی اینهمانی با هستی هوشمند، اتصال آزادی موجود نسبی که انسان است با آزادی هستی مطلق. این آزادی را عقل انسان بهنگام خلق پیدا می کند. در این لحظه است که موازنه عقل بطور کامل عدمی است. چرا که از هر محدود کننده ای رها است. اما این عقل، در همان حال، از استقلال کامل نیز برخوردار است. زیرا هم خلاقیت او را هیچ محدود کننده ای محدود نمی کند و هم از توانائی مشاهده واقعیت آنسان که هست بطور کامل برخوردار است.
۲ – به یمن موازنه عدمی، استقلال و آزادی عقل او را بر مشاهده واقعیت، نه تنها در شکلی از اشکال که به خود می گیرد، نه در این محل و زمان، که در محتوایش و فراوان شکلها که می تواند به خود بگیرد، توانا می کند که می تواند در زمان استمرار داشته باشد و در همه جا استمرار داشته باشد. برای مثال، ربا یک امر واقع دیرپا است که در هرجا شکلی به خود می گیرد و در طول زمان، تغییر شکلها پیدا می کند.
بدین قرار، عقل مستقل و آزاد امرهای واقع و پدیده هائی را که در یک محل خاص و در زمان معینی روی می دهند و دیرپا نیستند (برای مثال، آن بخش از شیوه زندگی در جامعه ابتدائی که بهنگام تحول، رها می شود) و یا در همه جا و بنحو استمرار روی نمی دهند (برای مثال، آتش فشان و یا امرهائی که در این و آن جامعه دیر پا هستند اما در جامعه های دیگر بسا روی نمی دهند) را می تواند از پدیده ها و امرهای واقع پایا تشخیص دهد.
٣ – عقل مستقل و آزاد حقوق ذاتی هر موجود زنده را، در حالت این همانی با هستی هوشمند و دانا و ...، نیز، می تواند شناسائی کند.
۴ – بدین سان، واقعیتها که حق نیستند، اما در همه جا، بنحو دیرپا، وجود دارند، مشکلهائی می شوند نیازمند راه حل. راه حلها که این مشکلها پیدا می کنند، وقتی قدرت (= زور) در راه حل یابی و در خود راه حل، هیچ حضور پیدا نمی کند، حق و کار عقلی می شوند که موازنه اش بطور کامل عدمی و استقلال و آزادیش کامل است. بدیهی است که راه حلی که حق باشد، در همه جا و همه وقت کاربرد دارد. چنانکه غفلت آدمی از حقوق ذاتی خود و تجاوز آدمیان به حقوق یکدیگر، این راه حل را جسته است: وجدان دائمی بر حقوق ذاتی خویش و عمل به این حقوق و رعایت حقوق دیگری. هرکس این راه حل را بکار ببرد، در هر زمان و در هر جامعه ای، مشکل غفلت از حقوق ذاتی و عمل به آنها و رعایت حقوق یکدیگر را حل می کند.
حال اگر، خوانندگان عزیز چهار کار بالا را در تشخیص امری از امرهای واقع مستمر بکار برد و برای آن راه حل بجوید، مشاهده خواهد کرد که ولو عقل او دانش مطلق ندارد و بر همه چیز احاطه ندارد، اما
۴/۱-راه حل یافت شده بکار بردنی است. به یمن تجربه کردن، قابل نقد، بنا بر این، درخور تصحیح و تکمیل است. آیا درمان بسیاری از بیماریهائی که در همه جامعه ها و همه زمانها وجود داشته اند، بدین روش یافت نشده اند؟
۴/۲-راه حل یافت شده، بنا بر گوناگونی شکلها که مشکل پیدا می کند، به عقل مستقل و آزاد، امکان اجتهاد بمعنای سازگارتر کردن راه حل با مشکل و جستن بهترین شیوه بکار بردن راه حل را می دهد.
۴/٣- بهمان نسبت که راه حل از زور خالی می شود و کاربردش نیاز به زور پیدا نمی کند و زور زدائی نیز می کند، منطبق تر با حق و همه مکانی تر و همه زمانی تر می گردد.
جمع پرسش کننده هرگاه این روش را بکار برد و آن را مرتب تمرین کند، نه تنها استعدادهای افرادش فعال می شوند و رشد می کنند، کتاب بیان استقلال و آزادی بکارش می آید و در می یابد که وحی چیست و در دین اکراه نیست چه معنی می دهد.
٭ اصول راهنما وقتی ترجمان موازنه عدمی می شوند:
۹-چرا و برچه مبنایی اصول دین اسلام را ۵ تا می دانید چرا در قرآن نتوان اصول بیشتری یافت؟ ضرورت عقلی است که این اصول کمتر نخواهند بود و اساسا اصول راهنمای یک مکتب چه ویژگی هایی دارند؟
پاسخ:
پاسخ این پرسش موضوع کتاب «اصول راهنمای اسلام» است. جمع پرسش کننده و خوانندگان دیگر پاسخ تفصیلی را در آن کتاب خواهند یافت. در این جا خاطر نشان می کنم که
۱- این اصول، اصول راهنمای دین زردشت، پیش از بیگانگی با خود و بیان قدرت گشتن بوده اند. بنا بر این که ایرانیان در شمار مردمی هستند که به موازنه عدمی پی برده اند و اصول پنج گانه، ترجمان موازنه عدمی هستند، این اصول را شناخته اند و در زندگانی خویش بکار برده اند.
۲ – اما چرا این اصول ۵ باشند و کمتر و بیشتر نباشند؟ پاسخ را از پدیده ای که خود هستیم، بپرسیم: هریک از ما،
الف - مجموعه ای از اجزاء هستیم (توحید). و
ب – اجزاء ترکیب کننده این پدیده، با یکدیگر در اندازه های سازگار با فعالیت در حد کمال مطلوب، رابطه دارند (ساخت). مهم این که از کوچکترین عضو تا بزرگترین عضو بدن، دستگاه اطلاعاتی دارند و در حالت طبیعی، استعدادها چنان بکار می افتند که تخریب به صفر و رشد به حد مطلوب میل می کنند.
ج – این پدیده قوه رهبری دارد (امامت). و این قوه رو به آینده دارد. توضیح این که
د – چون بدون تعیین هدف، عقل او نمی تواند روش و وسیله بجوید و هدف در آینده واقع می شود(هدفداری)، پس زمان زندگی، زمان پیوسته از گذشته (سرمایه) به حال و از حال به آینده است. اما این رهبری برای ماندن در حالت فطری، هم نیازمند اصل راهنما است و هم اصولی که ترجمان آن اصل هستند و هم بیانی شامل حقوق ذاتی و روش ها (اندیشه راهنما) و هم این پدیده را میزانی است که فعالیتهای اعضاء و مجموع پدیده را در حالتی نگاه می دارد که زور محل پیدا نکند (عدالت).
٣ - اما آیا اصل و یا اصول دیگری نیز وجود دارند و یا همین ۵ اصل هستند؟ بر اصل موازنه عدمی، پاسخ جزمی و جبری نمی توان داد. شما پرسش کنندگان گرامی و شما خوانندگان گرامی می توانید دست بکار شوید. هرگاه اصلی و یا اصولی را یافتید که قابل تلخیص در این اصول نباشد و یا نباشند، دست آوردی از شما و ارزشمند است. با آنکه اصول راهنما را، در طول ٣۵ سال، سه نوبت نوشته ام و از زمان نوشتن سومین بار، در سالهای ۱٣۶۰ تا ۱٣۶۲، همچنان کار کرده ام - هرگاه فرصت پیدا کنم و برای چهارمین بار کتاب را بنویسم، یافته های جدید را خواهم افزود -، اصل دیگری نیافته ام. اما شما می توانید وارد مطالعه بگردید و بسا بیابید.
۴ – توجه شما را به این مهم جلب می کنم که
۴/۱- در توحید، زور نقش پیدا نمی کند. از این رو، ترجمان موازنه عدمی است. هرگاه توحید را نخواهیم، خلاء را تضاد پر می کند. تضاد بیانگر ثنویت بمثابه اصل راهنما است. هرگاه بنا بر این شود که تضاد از راه جذب (منحل کردن در خود) و یا حذف حل شود، ترجمان ثنویت تک محوری می شود: محور فعال محور فعل پذیر را از راه جذب و یا حذف، از میان بر می دارد. در نتیجه، زور و خشونت نقش اول را پیدا می کنند. و تضاد در حد فعال و فعل پذیر تصور کردن دو محور در رابطه و فعل و انفعال این دو، ترجمان ثنویت دو محوری می گردد. و باز، خشونت و زور، نقش اول را پیدا می کند زیرا رابطه ها، همه رابطه ها با قدرت می گردند.
اما بدین خاطر که قدرت از رابطه ای پدید می آید که ویرانگری و مرگ ببار می آورد، از خود، وجودی ندارد. اگر وجودمند بود، هیچ پدیده ای حیات نمی جست. در عمل، بنا بر تجربه، (برای تفصیل نگاه کنید به کتاب تضاد و توحید):
● آنها که همچنان به دیالکتیک تضاد پایبندند نیز آغاز و پایان صیرورت را توحید می دانند. اینان بس کم شمارند و از آنها هستند کسانی که با صراحت می گویند: علمی نبودن دیالکتیک تضاد مانع از استفاده از آن در مبارزه سیاسی نیست!
● بسیارترین ها آنها هستند که دریافته اند علم خط بطلان بر دیالکتیک تضاد کشیده و بر توحید است که مهر تصدیق زده است. در نتیجه، امروز، در قلمرو علم، اجماع اهل دانش بر توحید است.
۴/۲- در حالت طبیعی، نیروهای محرکه وجود دارند. در ساخت هر پدیده زنده، این نیروها عمل می کنند. در این حالت، نیرو در زور از خود بیگانه نمی شود و در تخریب بکار نمی رود. برای این که در مجموعه، سازگاری اجزاء جای به ناسازگاری بدهد، می باید عنصر و یا عناصری از بیرون (میکروب و بیماری که ببار می آورد) به درون درآید و یا درآیند. عنصر یا عناصر بیگانه ترکیبی ناسازگار با زندگی طبیعی پدیده پدید می آورد و یا می آورند. در نتیجه، توحید در مجموعه را به تضاد در مجموعه بدل می کند و یا می کنند.
۴/٣- در آنچه به انسان مربوط می شود، بنا بر این که او می تواند از استقلال و آزادی و دیگر حقوق خویش غافل شود و با دیگران نیز در روابط قوا بگردد، نیاز به بیان استقلال و آزادی است تا وجدان او را پیوسته نسبت به استقلال و آزادی و دیگر حقوق ذاتی و کرامت خویش، هشیار و رابطه های انسانها با یکدیگر را رابطه حقوقمند با حقوقمند نگاه دارد.
در حالت فطری، این نوع رهبری را امامت می خوانیم. زیرا با رهبری وقتی اندیشه راهنما بیان قدرت است، تفاوت ماهوی دارد. توضیح این که
الف – وقتی اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی می شود، هرکس خود خویشتن را رهبری می کند. پس امامت استقلال و آزادی هر انسان است در رهبری خویش. اما وقتی اندیشه راهنما بیان قدرت می گردد، استعداد رهبری هرکس فرمان بر قدرتی می شود که از رابطه قوا پدید می آید. برای مثال، در ایران امروز، نگون بخت ترین ها، آقای خامنه ای است زیرا بنده قدرتی گشته است که می پندارد نماد آنست.
ب – بدین قرار، وقتی بیان قدرت اندیشه راهنما می شود، به ترتیبی که توضیح داده شد، هر رابطه ای، بازتاب رابطه با قدرت می شود. از این رو، استعداد رهبری هرکس فرمانبر رهبری کس یا کسانی می شود که قدرتمدار تصور می شوند. این تابعیت از بیرون، درجا، قطع رابطه با هستی هوشمند یا جانشین کردن موازنه عدمی با ثنویت است. بدین سان، خلاء قطع رابطه با خدا، درجا، رابطه برقرار کردن با قدرت مرگ و ویرانی آور است. در عوض، امامت رهبری کردن خویش بر اصل موازنه عدمی و، در کمال خویش، ماندن در مقام خلیفه اللهی و رشد کردن است:
۴.۴. زمان زور، هم اکنون و همین جا است. اما زمان استقلال و آزادی «از ازل تا به ابد» است. یادآور می شوم که تحقق استقلال و آزادی به از میان برخاستن حد زمان و مکان نیز هست. پس زمان و مکان اندیشه و عمل، وقتی آدمی رشد می کند، «از ازل تا به ابد » است. امامت آن نوع از رهبری است که با زمان و مکان نامحدود (= در بی نهایت قرار گرفتن و در حال عمل کردن و دانستن این واقعیت که عمل چون موجود زنده برخود افزا است. پس عمل نیک بر خود می افزاید تا بی نهایت) سازگار است و آدمی آن را بطور فطری دارد. اما وقتی بنده قدرت می شود، زمان اندیشه و عملش، هم اکنون و همین جا می گردد. و
۴/۵- طرفه این که عدالت بمثابه میزان، در دانش و فن، در صنعت و کشاورزی و خدمات، روز به روز بیشتر نقش پیدا می کند اما چون در بیان های قدرت، عدالت بمثابه میزان محل عمل پیدا نمی کند، به صفت میزان نقش نیز نجسته است. در این جا، پرسشی بس مهم محل پیدا می کند: چرا در علم و فن «خط عدالت» بکار می رود، اما در اندیشه های راهنما، عدالت بمنزله میزان جای خود را به عدالت بمثابه نظم و یا عدالت بمثابه آرمان داده است و چرا نزاع عدالت با آزادی حل نشده است؟ پاسخ اینست که بی عدالتی ذاتی روابط قوا است. از این رو، هیچ بیان قدرتی نمی تواند عدالت را بمثابه میزان بپذیرد. بتازگی، در غرب (از جمله آلن تورن در دموکراسی چیست؟)، مبارزه و سازش در جامعه را راه حل انگاشته شده است. چرا که بدین مبارزه و سازش، قشرهای مختلف جامعه وضعیت خود را بهتر می کنند. اما، در عمل، سهم کار از درآمد، از ۵۰ درصد به ٣۰ درصد کاهش و سهم سرمایه افزایش یافته است. در مقیاس جهان نیز، نابرابری، روز افزون شده است. نابرابری، در آنچه به رابطه انسان با دیگر جانداران و محیط زیست مربوط می شود، از اندازه گذشته و اینک این طبیعت است که دارد محکوم به مرگ می شود. با وجود این، هر اندیشه راهنمائی به عدالت نیاز دارد زیرا بدون آن، از سوی همگان پذیرفته نمی شود. هم بدین خاطر که زندگی انسان مجموعه ای از حقوق است و از این رو، انسانها تجاوز به حق را ستم می دانند و هم بدین خاطر که نظامهای اجتماعی باز و تحول پذیر نیستند و به این و آن اندازه، ستمگرانه هستند. پس، اندیشه راهنما، لاجرم، می باید عدالت را در بربگیرد. بیان های قدرت، با بکار بردن منطق صوری، یا کلمه را نگاه می دارند و معنائی ضد معنائی را که کلمه دارد به آن می دهند (افلاطون بنابر کتاب جامعه باز و دشمنانش نوشته پوپر) و به آن در برقرار کردن نظم دلخواه خود نقش می دهند و یا آن را آرمانی می کنند که تحققش موکول به انجام تغییری است که اندیشه راهنما پیشنهاد می کند و یا تحول جبری است که می باوراند.
بدین قرار، شاخص ترین شاخص ها در تشخیص بیان استقلال و آزادی از بیان قدرت، تعریف عدالت (میزان تمیز حق از ناحق) و کاربرد آن بمنزله میزان در سنجیدن پندار و گفتار و کردار فرد، گروه، جماعت، جامعه ملی و جامعه جهانی است.
و به خوانندگان یادآور می شوم که در کتاب تضاد و توحید، روش شناخت را پیشنهاد کرده ام. خود این روش را بکار برده و تکمیل کرده ام (از جمله با یافتن و بکار بردن ویژگی های حق). کسان دیگری نیز با موفقیت بکار برده اند.
٭ چرا غرب در بن بست فکری است؟:
۱۰- شما بر چه اساسی می فرمائید غرب در بن بست فکری است و امپراطوری امریکا در حال انحلال است؟ (در قران در اندیشه موازنه عدمی فرمودید) آنها که در حال حاضر قدرت تقریبا بی رقیب و غالب دنیا درعرصه های گوناگونند و تا به حال به هیچ اندیشه ومکتبی(غیر از خودشان) دیگر با ترفندهای گوناگون اجازه نداده اند که فراگیر شود حتی اگر نمونه ای عالی باشد. برای نمونه برای من و دوستانم جای شگفتی است که اندیشه شما در عین ناب و حق بودن چرا آنچنان که در خور است در جهان شناخته شده نیست. مثلا همین قران در اندیشه موازنه عدمی که شما نوشتید، من خود، نظر آقای سروش را خوانده بودم ولی زمانی که نوشته های شما را در این زمینه خواندم دری بر من گشوده شد که واقعیت های بسیاری را دیدم ... ولی پاسخ های شما نه در ایران و نه در خارج از کشور آنگونه که باید شنیده نشد پس می بینید که جریان آزاد اندیشه ها آنگونه که قران فرمود که سخن ها را بشنو و بهترین را پیروی کن بر قرار نیست. اگر هم برقرار شود عقل ها آزاد نیستند که بهترین را انتخاب و پیروی کنند پس اگر آنها در بن بست هم باشند به دیگران این اجازه و فرصت را نخواهند داد که حداقل گفته شوند. آیا این گونه نیست؟
پاسخ:
این پرسش خود دو پرسش است:
۱ – چرا غرب در بن بست فکری است؟ نخست یادآور می شوم که فیلسوف و جامعه شناس طراز اول غرب، ادگار مورن می گوید غرب اندیشه راهنمای در خور را ندارد. هنوز توان تولید آن را نیز نیافته است. پیش از او، گرباچف، به پاریس آمده بود و روشنفکران به او گفته بودند که هر ایدئولوﮊی که ساختنی می انگاشتیم، ساخته ایم. از راست افراطی تا چپ افراطی، مرام ساخته ایم و دیگر توان ساختن اندیشه راهنمای جدید را نداریم. مگر در آن سوی جهان، اندیشه راهنمائی خلق و به بشر پیشنهاد شود. اما نخست، گراهام فولر بود که گفت: غرب از تولید اندیشه راهنما ناتوان گشته است. از دید او، در ایران و یا مصر و یا چین و یا هند است که اندیشه جدید می تواند یافته آید. و
۱.۱- بر اصل ثنویت، از باستان تا امروز، اندیشه های راهنما تولید شده اند. تفاوتهاشان، تفاوتها در میزان فعالیت و فعل پذیری، دو محور هستند. اگر دیگر نمی توانند اندیشه راهنما تولید کنند، بدین خاطر است که در محدوده دو محور، نامحدود اندیشه راهنما نمی توان تولید و عرضه کرد.
۲/۱- توفلر گمان برده بود مسائلی که در هر مرحله رشد پدید می آیند، در مرحله بعدی حل می شوند. اندیشه راهنمای او مانع از آن شده است که دریابد: مسئله ساز مسئله حل کن نمی شود. تا وقتی که رشد انسان تابع رشد قدرت (در شکل سرمایه و اشکال دیگر) است، مسئله ها ساخته و برهم افزوده خواهند شد. چنانکه در این مرحله از «رشد»، جامعه ها به پیشخور کردن و از پیش متعین کردن آینده مبتلا شده اند و حجم بدهی ها بقدری بزرگ شده اند که باری کمرشکن بردوش نسلهای آینده گشته اند. در حال حاضر نیز، کشورها توانائی کاستن از آن را ندارند. به خود وعده می دهند کسری بودجه هاشان را تا ٣ درصد تولید ناخالص ملی (اروپا) محدود کنند.
بدین قرار، اندیشه های راهنما، زمان اندیشه و عمل را کوتاه و کوتاه تر می کنند. در نتیجه، مسئله ها برف انبار می شوند و ارثیه نسلهای دیروزها و امروز ها، برای نسلهای فرداها می گردند. وجود این مسئله ها و وجود رابطه مسلط – زیر سلطه و تخریب نیروهای محرکه و تخریب محیط زیست و بسته شدن مدار زندگی، اقوی دلیل بر ورشکست اندیشه های راهنمائی هستند که جز بکار ویرانگری و مسئله ساختن و بر مسائل پیشین افزودن، نمی آیند.
٣/۱- پس نیاز به اصل راهنمائی است که عقل را از هستی بی کران برخوردار کند تا در گستره بی کران، بتوان اندیشه راهنمائی را یافت و پیشنهاد کرد توانا به حل مسائل و گشودن روز افزون فضای اندیشه و عمل نسل امروز و نسلهای آینده.
۲ – اما امریکا، بمثابه «ابرقدرت»، بنابر قانونی که هر قدرتی از آن پیروی می کند، محکوم به انحطاط و انحلال است. در اوائل دهه ۱۹۷۰، آن زمان که در کار مطالعه و نگارش اقتصاد توحیدی بودم، به یمن یافتن دینامیک های رابطه مسلط – زیر سلطه، به این نتیجه رسیدم که دو ابر قدرت آن زمان، یکی روسیه «شوروی» و دیگری امریکا، دوران انبساط خود را به پایان برده اند و وارد دوران انقباض شده اند و از این دوران نیز به دوران انحطاط و انحلال گذر خواهند کرد. توضیح دادم که روسیه شوروی زودتر از پا در می آید. زیرا حفظ موقعیتش بمثابه ابر قدرت و رقابتش با امریکا، نیاز به تبدیل روز افزون نیروهای محرکه به قدرت نظامی و سیاسی و اقتصاد (حفظ سلطه خویش بر کشورهای دیگر و افزودن بر قلمرو کشورهای زیر سلطه)، دارد. اندازه تولید نیروهای محرکه و میزان استثمار کشورهای زیر سلطه، کفاف نمی دهد. پس زودتر از امریکا، از پا در می آید و چنین شد.
اما از زمانی که امریکا «تنها ابر قدرت» گشته است، بار سنگینی را هم که روسیه بردوش داشت، بر بار خود افزوده است و دارد زیر این بار سنگین، کمر خم می کند. مداخله های نظامیش در عراق و افغانستان، این ناتوانی روز افزون را در برابر دید همگان قرار داده است. در همان حال، قطب های جدید سر بر می آورند: زمانی ٨ کشور خود را ثروتمندترین ها می انگاشتند و سرانشان اجتماع می کردند و به «رتق و فتق امور دنیا» می پرداختند. امروز، ۲۰ دولت جمع می شوند. غولهای جدید، چین و هند، در آسیائی دارند پیدا می شوند که سر بر آورده است.
سهم امریکا از اقتصاد دنیا مرتب کاسته می شود. در عوض، بدهی های امریکا به دنیای خارج دائم رو به افزایش است. در قلمرو نیروهای محرکه، هم در بیرون از امریکا، نیروهای محرکه تولید می شوند و سهم امریکا را کوچک می کنند و هم، اقتصاد مصرف محور سبب بیرون رفتن بخش بزرگی از نیروهای محرکه، عمده سرمایه، از چرخه تولید می شود. در برابر، قوای نظامی امریکا و بودجه نظامی این کشور است که بزرگ می شوند. این بودجه با بودجه نظامی دنیا پهلو می زند. به سخن دیگر، رابطه امریکا با بقیت جهان، بیشتر از گذشته، نظامی و کمتر از گذشته سیاسی و فرهنگی می شود. و این آشکار ترین علامت انحطاط امریکا بمثابه ابر قدرت است. چراکه سرمایه داری جهانی، بیشتر در بیرون امریکا اقامتگاه جسته و نیاز به حمایت نظامی از خود را در جهان افزایش داده و این حمایت نظامی را امریکا می باید از عهده برآید. اما توان جامعه امریکائی برای پرداخت هزینه کمرشکن پاسداری از سرمایه داری در جهان، چه اندازه است؟
انقلاب ایران ممکن شد، از جمله، بدین خاطر که دو ابر قدرت وارد دوران انقباض شده بودند. ایرانیان می توانستند فرصتی تاریخی را که، از اواخر دوران صفوی بدین سو، هیچگاه بدست نیاورده بودند و اینک بدست می آوردند، مغتنم بشمارند. آقای خمینی و دستیاران او و... موقعیت را درک نمی کردند و تشریح واقعیت را «تئوری بافی» تلقی می کردند. وسیله کار گروگانگیری شدند و کودتا کردند و جنگ را ادامه دادند و دولت را ابزار جنایت و خیانت و فساد کردند و ایران و حال و آینده آن و اسلام و انقلاب را فدای استقرار ولایت مطلقه فقیه کردند و ندانستند به رﮊیم مافیاهای نظامی – مالی تحول می کند و سپس سقوط.
|