روزگار سختی است
منوچهر صالحی
•
روزگار غریبی است. انسانهای نازنین همچون گلهای پژمرده به زمین میریزند و هفتهای و ماهی نیست که در غم از دست دادن دوست و آشنای دیگری سوگ نگیریم. محمود عبادیان هر چند از این جهان رفت، اما در کتابهایش که اندیشههایش را بازتاب میدهند، همچنان زنده است. یاد این آشنا و پژوهشگر از دست رفته گرامی باد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۴ فروردين ۱٣۹۲ -
۱٣ آوريل ۲۰۱٣
چند روز پیش با خبر شدم که یکی دیگر از آشنایان دیرینم، دکتر محمود عبادیان در ۸۵ سالهگی از میان ما رفت. یادش گرامی باد.
او ۱۳۰۷ در خانوادهای بسیار فقیر زاده شد و با تنگدستی و شاگردی در مغازهها توانست دیپلم خود را دریافت کند و در شرکت نفت استخدام شود. او که در هنگام تأسیس حزب توده ۱۴ ساله بود، همچون بسیاری دیگر از نوجوانان آن سالها تحت تأثیر شعارهای عدالتخواهانه آن حزب قرار گرفت و به عضویت سازمان جوانان حزب توده درآمد و از آنجا که یکی از فعالین حزب بود، پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر، زندانی و به شدت شکنجه شد و بخشی از بینائی خود را از دست داد. عبادیان پس از رهائی از زندان به کمک حزب توده به چکسلواکی رفت و در پراگ توانست در رشته فلسفه دکترای خود را دریافت کند. او در همین زمان صاحب پسری از بانوئی چک شد.
در آغاز ۱۹۶۸ جنبش «بهار پراگ» به رهبری دوبچک آغاز شد که در پی تبدیل دیکتاتوری تکحزبی دولت وابسته به شوروی به دولت سوسیالیستی دمکراتیک بود. این جنبش سرانجام با حمله ارتش «پیمان ورشو» به چکسلواکی و اشغال آن کشور سرکوب شد و در همین رابطه عبادیان به تدریج با سیاست حزب توده مبتنی بر پیروی بیچون و چرا از سیاستهای دولت روسیه شوروی اختلاف پیدا کرد. در آن دوران فقط خارجیانی میتوانستند در کشورهای «سوسیالیسم واقعأ موجود» بزیند که از سیاستهای رسمی پیروی میکردند و در غیر این صورت مورد بیمهری «حزب برادر» قرار میگرفتند. عبادیان نیز چون از پشتیبانی حزب توده محروم گشت، سرانجام مجبور به ترک «اردوگاه سوسیالیستی» شد. او زمانی به آلمان آمد که اعضاء جوان حزب توده که در کشورهای اروپای غربی تحصیل میکردند، از این حزب انشعاب کرده و «سازمان انقلابی حزب توده» را به وجود آورده بودند. عبادیان چون سالها در چکسلواکی زیسته و فلسفه نیز تحصیل کرده بود، در هامبورگ مسئول آموختن «مارکسیسم- لنینیسم» به اعضاء و هواداران «سازمان انقلابی» شد. او در این دوران عضو مخفی سازمان بود و در نشستهای هفتگی سازمان دانشجویان و محصلین ایرانیان هامبورگ که وابسته به فدراسیون آلمان و کنفدراسیون جهانی بود، شرکت نمیکرد.
اما دیری نپائید و در «سازمان انقلابی» هم انشعاب رخ داد و «کادرهای» این سازمان از آن جدا شدند. عبادیان چندی میان «سازمان انقلابی» و «کادرها» این پا و آن پا کرد و در این دوران حتی با نوشتن مقالهای در «توده» که ارگان «سازمان انقلابی حزب توده» بود، غیرمستقیم از حمله «پیمان ورشو» به چکسلواکی دفاع کرد. با این حال او پس از چندی به «کادرها» پیوست و از آن دوران به بعد پنهانکاری را کنار نهاد و در جلسات هفتگی سازمان دانشجویان و محصلین ایرانی هامبورک شرکت جست. او بعدها از «کادرها» نیز فاصله گرفت و تئوری «راه سوم» را طراحی کرد که بر اساس آن نیروهای خارج از کشور باید آگاهی مارکسیستی را به درون ایران میبردند، یعنی «مارکسیست- لنینیستهای» خارج از کشور باید کادرهای سیاسی تربیت میکردند و با اعزام آنها به ایران زمینه را برای انتقال آگاهی مارکسیستی از بیرون به درون هموار میساختند. او در این راه چند کادر هم در هامبورگ تربیت کرد و سه تن از آنها نیز به ایران رفتند و دو تن دستگیر و گرفتار زندانهای ساواک شدند.
عبادیان پس از تلاشی کنفدراسیون تقریبأ کار سیاسی در خارج از کشور را کنار گذاشت و بیشتر وقت خود را به پژوهش علمی پرداخت و چند ماهی مانده به پیروزی انقلاب دکترای خود را دریافت کرد و در دوران نخستوزیری شاپور بختیار به ایران بازگشت. از آن زمان من دیگر او را ندیدم، اما میتوانستم رد پای اندیشهاش را در نوشتهها و کتابهایش بیابم.
من در آغاز سالهای دهه ۷۰ سده پیش از کیل به حومه هامبورگ کوچ کردم. در آن دوران عضو «جبهه ملی» و همچنین از بنیانگذاران «گروه کارگر» بودم که «سوسیالیسم» روسی و چینی را «سوسیالیسم خردهبورژوائی و دهقانی» میپنداشت و بههمین دلیل با پیروان این «سوسیالیسم» دارای اختلافات اساسی بود. بنابراین میان برداشتهای تئوریک من با محمود عبادیان از مارکسیسم و سوسیالیسم توفیرهای بنیادین وجود داشت
من با عبادیان در جلسات هفتگی سازمان دانشجویان و محصلین ایرانی هامبورگ آشنا شدم. او که دکترای فلسفه خود را در چکسلواکی دریافت کرده و در هامبورگ نیز سرگرم نوشتن تز دکترای دیگری بود، در مسائل تئوریک مارکسیسم خود را یک سر و گردن از ما برتر میدانست و با این حال، از آنجا که هر یک از ما میکوشید برتری اندیشههای تئوریک خود را به رخ آن دیگری بکشد، از همان آغاز مراوده ما سرشار از اصطکاک بود. بهقول آلمانیها میان ما رابطهای از محبت و نفرت همزمان وجود داشت، یعنی از یکسو هر دو با اشتیاق با هم بحث و گفتگو میکردیم و از سوی دیگر میکوشیدیم در جلسات فرهنگی کنفدراسیون اندیشههای آن دیگری را نادرست و «غیرعلمی» بنمایانیم.
اگر سپهر اختلافات تئوریک مارکسیستی را نادیده گیریم، باید شهادت دهم که محمود عبادیان انسانی میهندوست، والا، فداکار و از خودگذشته بود. او که در آستانه ۴۰ سالگی به هامبورگ آمده بود، در آغاز با اشتغال در یک شرکت انبارداری به سختی امرار معاش میکرد و بعدها با کمک حمید آزادی که از دوستان سیاسی او بود، توانست در کتابخانه دانشکده آموزش و پرورش تطبیقی دانشگاه هامبورگ به سرپرستی پروفسور آیشبرگ کاری موقت بهدست آورد، اما از آنجا که انسانی بسیار با انضباط بود، کار موقت او به کار دائمی بدل شد و تا زمان بازگشت به ایران در مقام «کتابدار» نزد پروفسور آیشبرگ شاغل بود.
بسیاری از ما که پس از پیروزی انقلاب به ایران بازگشتیم تا در بازسازی ایرانی آزاد تلاش کنیم، پس از مواجه با سیاست ترور رژیم جمهوری اسلامی و سرکوب دگراندیشان و غیرخودیها دوباره مجبور به ترک ایران و تن در دادن به تبعید داوطلبانه شدیم. عبادیان که در ۲۵ سالگی ایران را ترک کرده و در ۵۰ سالگی به ایران بازگشته بود، میان بازگشت به «غرب» و ماندن در میهن دچار تردید و دودلی بود و سرانجام ماندن در جهنم جمهوری اسلامی را بر زیستن در «دمکراسی بورژوائی» ترجیح داد.
روزگار غریبی است. انسانهای نازنین همچون گلهای پژمرده به زمین میریزند و هفتهای و ماهی نیست که در غم از دست دادن دوست و آشنای دیگری سوگ نگیریم. محمود عبادیان هر چند از این جهان رفت، اما در کتابهایش که اندیشههایش را بازتاب میدهند، همچنان زنده است. یاد این آشنا و پژوهشگر از دست رفته گرامی باد.
هامبورگ، آوریل ۲۰۱۳
|