سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شعر مقاومت آمریکای لاتین


محمدامین محمدپور


• نقش فرهنگی شعر در جوامع آمریکای جنوبی، کاملا متفاوت از نقش آن در زندگی روشنفکرانه و خلّاق کشورهای آمریکای شمالی یا اروپای غربی است.۱این اشعار احساساتی تر امّا اصیل تر و مهم ترند، و در عین استفاده از استعارات و تشبیهات رویا پرور، بسیار واقعی تر، مسئول تر و قابل اعتمادتر می نمایند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣۰ فروردين ۱٣۹۲ -  ۱۹ آوريل ۲۰۱٣


 مقدّمه
    نقش فرهنگی شعر در جوامع آمریکای جنوبی، کاملا متفاوت از نقش آن در زندگی روشنفکرانه و خلّاق کشورهای آمریکای شمالی یا اروپای غربی است.۱این اشعار احساساتی تر امّا اصیل تر و مهم ترند، و در عین استفاده از استعارات و تشبیهات رویا پرور، بسیار واقعی تر، مسئول تر و قابل اعتمادتر می نمایند. دیگر اینکه موقعیّت اجتماعی و فرهنگی شاعر در آمریکای لاتین با شاعر غربی تفاوت فاحش دارد. اگر کشورهای آمریکای لاتین، نویسندگان خود را شایسته ی قبول مسئولیّت های سنگین در مقام دیپلمات، وابسته ی سیاسی جهانی و برنامه ریز فرهنگی و اجتماعی می دانند، در آمریکای شمالی اهالی قلم هنوز چندان به رسمیّت شناخته نمی شوند. کارکرد یا تاثیر شعر نیز از نظر فرهنگی، در آمریکای شمالی و جنوبی متفاوت است، آمار نشان می دهد تعداد باسوادان در ایالات متّحده بسیار بالاتر از سایر کشورهای آمریکایی است و با این همه در شیلی، حتّی کارگران ساختمانی، بخش هایی از منظومه ی آهنگین پابلو نرودا به نام " مانوئل رودریگث " را از بر می دانند. از قضا، شهرت و محبوبیّت همگانی نرودا، نمونه ی بسیار خوبی است. او چنان مقبولیّتی در میان عامّه ی مردم داشت که تا مرز انتخاب شدن به عنوان ریاست جمهوری شیلی پیش رفت. از شاعران و ترانه سرایان بزرگ دیگر که ادامه دهنده راه نرودا بودند می توان از " ویلتا پارا " و " ویکتور خارا " نام برد که در سیاست های شیلی طیّ سالهای دهه ی ۱۹۷۰ تاثیر بسیاری نهادند و نمونه های موفّق در تایید پیوند شعر و عامّه ی مردم در آمریکای لاتین محسوب می شوند.
    در سال ۱۹۵۰ هنگامی که اکتاویو پاز اعلام کرد آمریکای لاتینی ها در شعرشان با انسان همه ی دوران ها معاصر شده اند، نظری رندانه به گذشته و آینده داشت: در نگاه به گذشته، سلسله تصاویری از هویّت آمریکای لاتین می دید؛ یاد آور حماسه استعماری سیمون بولیوار، سرشار از رویاهای رمانتیک تسکین بخش؛ قدرت متّحد کننده مدرنیسم، متجّلی در آثار روبن داریو، و پست مدرن خوسه واسکونسلوس در آرزوی تحقّّق روح اشتراکی عدالت اجتماعی جوامع آمریکای لاتین. و در پیش رو، خطاب جهانی شاعران معاصر را بر اساس مقتضیّات آمریکای جنوبی: شاعرانی همچون بورخس، کارلو پلیثر، کارلوس دروموند د آندراده و نرودا. از نظر پاز " تنهایی بی انتها " که ویژگی بارز شعر آمریکای لاتین است، موقعیّت کلّی عصر حاضر را نشان می دهد. این استعاره ای برای وصف وجدان بیدار آمریکای لاتین است. شعر آمریکای لاتین با آن که مخاطبی جز دل خود نمی شناسد و همواره وقف جریان تاریخی خود است امّا در کمال قدرت، صداقت و سخاوت به همه ی بشریّت تعلّق می گیرد.
۱. بخشی از مقدمه برگرفته از کتاب " شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم " ترجمه ی فریده حسن زاده ( مصطفوی ).

• کارلوس دروموند د آندراده
برزیل    ۱۹۰۲ - ۱۹٨۷
    شاعران جوان برزیلی، کارلوس دروموند د آندراده را در سالهای آخر عمر او " استاد " می نامیدند، اگر چه او این احترام و عزّت را در میان اهل ادب، از همان اوان فعّالیّت هنری خود به دست آورده بود. زمانی که شعر " در میان جاده " او در بیست و شش سالگی به چاپ رسید، به عنوان یکی از بهترین نمونه های شعر مدرن برزیل شناخته شد، هم از نظر ملّی گرایی و هم با در نظر گرفتن معیارهای زیبایی و هنری. وی هرگز از مخالفت با فاشسیم وطنی و جهانی باز نایستاد و هر یک از دفاتر شعرش نشان دهنده ی اعتقادات راسخ او در این مورد است. در برزیل، شهرت او بیشتر به خاطر جنبه های سیاسی شعر اوست، شاید به خاطر اشعار ضدّ آمریکایی سالهای آخر عمرش و نیز اشعاری که در مخالفت با زندگی ماشینی و مادّی گرایی زندگی روزمرّه ی برزیلی می سرود.
کودکی
پدر سوار بر اسب شد و رفت
مادر نشست و به دوخت و دوز مشغول شد.
برادر کوچکم خفت.
من پسرکی تنها زیر درختان انبه
غرق خواندن رابینسون کروزوئه
داستان بلندی که هرگز به پایان نمی رسید.
ظهر، روشن از نور، صدایی که از زمان های دور
از دوران برده داری، لالایی گفتن آموخته بود
- و هرگز از یاد نبرد -   
ما را به قهوه فرا خواند.
قهوه، سیاه تر از پیرزن سیاه
قهوه ی لذیذ
قهوه ی مطبوع.
مادر، مشغول دوخت و دوز
خیره به من گفت:
هیش! صدا نکن بچّه بیدار می شود.
و با شنیدن وزوز موذی پشه
گهواره را از جنبیدن باز داشت
و سپس آه کشید . . . چه آهی!
دورها، پدر همچنان در برهوت می تاخت
و من بی خبر بودم که داستانم
بس جذاب تر از داستان رابینسون کروزوئه است.
( شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم، ص ۹۲ تا ۹۴ )

• پابلو نرودا
شیلی    ۱۹۰۴ – ۱۹۷٣
    پابلو نرودا، که نام اصلی اش نفتالی ریکاردوریس باسوالتو است، در ۱۲ جولای سال ۱۹۰۴ در شهر کوچک پارال به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره راه آهن و مادرش معلّم بود که اندکی پس از تولّدش درگذشت. او نوشتن مقالات و سرودن اشعار را از سیزده سالگی شروع کرد. زمانی که دانشجو بود، به فاصله ی سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۶ در سانتیاگو پنج کتاب شعر منتشر کرد. در رانگون، کلمبو، باتاویا، سنگاپور، بوئنوس آیرس، بارسلون، مادرید، پاریس و مکزیکو، کنسول شیلی بود. به هنگام جنگ داخلی در اسپانیا، در آن کشور به سر برد و برخی از اشعارش را در پشت خط آتش به چاپ رساند. در ۱۹۴٣ از طریق کوه های ماچوپیچو ( پرو ) به شیلی بازگشت. در ۱۹۴۵ به حزب کمونیست شیلی پیوست و در همان سال به مجلس سنای شیلی راه یافت. در ۱۹۴۷ به سبب سخنان تندش علیه رئیس جمهور وقت شیلی مجبور گردید کشورش را ترک کند. در ۱۹۵۲ به میهنش شیلی بازگشت. بی قراری هایش را در کتاب " انگیزه نیکسون کشی و جشن انقلاب شیلی " می سراید. او نخستین کس از آمریکای لاتین بود که در ۱۹۶۵ از دانشگاه آکسفورد دکترای افتخاری ادبیّات گرفت. در سال ۱۹۷۱ جایزه ی نوبل در ادبیّات را دریافت کرد. عاقبت در ۱۹۷٣ اندکی پس از کودتای ضدّ مردمی ژنرال آگوستو پینوشه علیه حکومت مردمی سالوادور آلنده، بر اثر بیماری در خانه اش از پای در آمد. پابلو نرودا، امروز عموما به عنوان یکی از بهترین و خلّاق ترین شاعران آمریکای لاتین و یکی از صداهای بزرگ جهانی شناخته می شود. شعر او هم با رادیکالیسم سیاسی رابطه برقرار می کند و هم بی پرده و سرکش و عریان، سنّت شکن و رو به فردا از مسائل همیشه زنده ی انسان چون تولّد و عشق و مرگ سخن می گوید. بدون شک یکی از واقعی ترین و مردمی ترین چهره های ادبیّات جهان است، که سراسر عمر خویش را در مبارزه و سیاست خلق شیلی کرد و آگاهانه زندگی دردآور تبعید و بازداشت را به جان خرید. جاودانگی او مرهون گرایشات انسانی و مردمی اوست.

تو را می خوانم
ما این را از گذشته به ارث می بریم
و امروز چهره ی شیلی بزرگ شده است
پس از پشت سر نهادن آن همه رنج.
به تو نیازمندم، برادر جوان!
خواهر جوان! به آنچه می گویم گوش فرا دار!
نفرت غیر انسانی را باور ندارم.
باور ندارم که انسان دشمنی کند.
من بر آنم که با دستان تو و من
با دشمن رویاروی توانیم شد و در برابر مجازاتش
خواهیم ایستاد
و این سرزمین را سرشار خواهیم کرد از شادی
لذّت بخش و زرّین چون خوشه یی گندم.
( انگیزه نیکسون کشی و جشن انقلاب شیلی، ص ٣۹ و ۴۰ )

از تو عبور می کنم
اگر تمام خاک زمین باشی
تنها مشتی از تو کافی است
برای آنکه تا ابد
بپرستمت.
از میان صور فلکی
چشمهای تو
تنها نوری است که می شناسم.
تنت به بزرگی ماه
وکلامت خورشیدی کامل
و قلبت آتشی است.
برهنه پای
از تو عبور می کنم
و تنگ می بوسمت
ای سرزمین من!
( ابدیّت یک بوسه، ص ۱۷ )

شاخه ی کوچک فندق
نفیر شکستن یکی شاخه
چنان ضجّه ی باران
یا زنگ کلیسایی متروک
و یا قلبی
پاره پاره است.
نفیر شکستن یکی شاخه
چنان فریاد پاییزی است
شکسته در سکوت برگی
در خاطره ای خوش
از رطوبتی.
" شاخه ی کوچک فندق "
ترانه ای است در خودآگاه تنم
در خودآگاهی که در آن
ریشه ام فریاد می زند:
سرزمین من مجروح است.
( ابدیّت یک بوسه، ص ۲۷ )

مرگ
کنون دیری است که
خاک با تو آشناست.
با خوشه ای از تنت
که اجزایش در کنار هم
معنای کاملی از وحدانیّت اند.
تو وجود داری
نه به خاطر چشمهایت
به دلیل اجاقی نامنتظر
که در شیلی به آتشت کشید.
حتی در گور هم، تو با من خواهی بود
و همچنان به جاودانگی ادامه خواهیم داد
با تشکّر از عشق مان که هرگز به پوچی نگرایید
و زمینی که بی ما هم به زیستن ادامه خواهد داد.
( ابدیّت یک بوسه، ص ۴۰ )

• ارنستو چه گوارا
آرژانتین / کوبا    ۱۹۲٨ - ۱۹۶۷
    ارنستو چه گوارا متولّد آرژانتین، در انقلاب کوبا، به عنوان یک چریک فعّالیّت داشت. وی اشعار پر شوری در وصف این انقلاب و پیروزی فیدل کاسترو بر ژنرال باتیستا در ژانویه ی ۱۹۵۹ سرود. سپس برای کمک به کشور های دیگر آمریکای لاتین و به ثمر رساندن قیام آن ها کوبا را ترک کرد. چه گوارا در سی و نه سالگی، زمانی که رهبری گروه چریک های انقلابی بولیوی را به عهده داشت کشته شد.

ترانه ای برای فیدل
تو گفتی خورشید طلوع خواهد کرد.
پس باید قدم بگذاریم
به جاده های نا مکشوف در نقشه ها
و آزاد سازیم الیگاتور۱سبز محبوب ات را.
با شلیک اوّلین گلوله، بیدار خواهد شد جنگل
در حیرتی پر طراوت و همان گاه، از همانجا
به تو خواهند پیوست
جماعت ایمان آورنده به تو.
و آنگاه که آوازت
بادهای چهار گانه را چهار پاره کند
همصدا با تو خواهیم خواند:
اصلاحات ارضی، عدالت، نان و آزادی.
و از پس نبردی بی امان بر ضدّ دیکتاتور بزرگ
در پایان روز
برای حمله ی نهایی
در کنار تو خواهیم بود.
و آنگاه که جانور وحشی لیس می زند
زخم پهلوی خود را، شکافته از نیزه ی کوبا
در کنار تو خواهیم بود
با قلب های آکنده از غرور.
تو را نمی فروشیم
به گل های مزیّن به مدال ها و نشان های نظامی.
و هیچ هدیه ای از آنها نمی پذیریم
جز تفنگ ها، گلوله ها و دژهای تسخیر ناپذیرشان.
و اگر در سر راهمان، مرگ قد بر افرازد
کفنی خواهیم پوشید از اشک های کوبایی
برای پوشاندن استخوان های چریک ها
در سفر جاودانگی
و پیوستن به تاریخ آمریکا.
( شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم، ص ۴۲۴ تا ۴۲۶ )
۱. جانوری شبیه تمساح، بومی آب های گرم آمریکا و چین.

• اکتاویو پاز
مکزیک    ۱۹۱۴ - ۱۹۹٨                                                                                    
    اوکتاویو پاز در سال ۱۹۱۴ در شهر مکزیکو پا به جهان گذاشت.۱چون کشور زادگاهش مکزیک، اصل و نسبی دو گانه دارد: اجدادش اسپانیایی و سرخپوست بوده اند. پاز خود در مجموعه شعری به نام " هزار توی انزوا " نقش مکزیک را در تاریخ و اهمّیّت این اصل و نسب دوگانه را مورد بررسی قرار می دهد. پدر بزرگ پدریش روزنامه نگاری به نام و روشنفکری آزاداندیش بود که رویاروی فرانسویان جنگیده بود. دسترسی به کتابخانه ی گسترده پدربزرگ سبب شد که پاز خیلی زود با ادبیّات آشنا شود. پدر او هم چون پدربزرگش روزنامه نگاری سیاسی بود که همراه با سایر روشنفکران پیشرو، به قیام کشاورزان به رهبری امیلیانو زاپاتا پیوسته بود و از معماران اصلاحات ارضی مکزیک بود. خانواده مادریش اسپانیایی های خالص بودند و از آندلس به مکزیک مهاجرت کرده بودند. پاز نوشتن را از هنگامی که بسیار جوان بود آغاز کرد و از سال ۱۹٣۱ به چاپ اشعارش پرداخت. در سال ۱۹٣۷ برای شرکت در دومین کنگره ی نویسندگان ضدّ فاشیزم به اسپانیا سفر کرد. او در آنجا با شعرای بسیاری از جمله نرودا آشنا شد. او چند ماه در اسپانیا ماند و به عنوان یک نیروی غیر رزمنده به دولت جمهوری خواه و ضدّ فاشیست خدمت کرد. جنگ داخلی اسپانیا بر شخص او و شعرش تاثیری شگرف داشت. پاز شاعر عشق است، چنان که شاعر مرگ و انزوا هم هست. شعرش عمق متافیزیکی دارد. بیشتر عمر پاز، در مقام دیپلماتی مکزیکی، در پاریس گذشته است. در آنجا با نهضت سورئالیسم همگام شد. او در سال ۱۹۶٨ در اعتراض به سرکوب خونین تظاهرات دانشجویی که در جریان المپیک مکزیکو صورت گرفت از خدمات سیاسی کشورش استعفا داد. از آن زمان پاز به کار ویراستاری و نشر پرداخت و تا پایان عمر به آن ادامه داد. کارهای نخست پاز متاثر از گرایش های سیاسی متمایل به چپ او بود؛ لیکن تندروی های استالین زدگی او را از چپ آن زمان دور کرد و این امر میان او و دوستانش پابلو نرودا و گابریل گارسیا مارکز تا حدّی فاصله ایجاد کرد. اکتاویو پاز طبیعتی پرسش گر داشت و با آن که فردی بود از همان تبار نرودا، نگاهش به انسان و سرنوشت او، به تاریخ و به عشق و زایش و مرگ، بیش از که شیفته باشد کاونده بود. او به عنوان شاعر، مقاله نویس، بحث گرای سیاسی، سردبیر، مترجم و حامی فعّال فرهنگ در حین ۵۰ سال فعّالیّت، درهای مدرنیته را بر روی زبان اسپانیایی گشود. وی در سال ۱۹۹۰ جایزه نوبل ادبیّات را دریافت کرد.
۱. از مقدّمه " سنگ آفتاب " ترجمه ی احمد میر علایی.

این جا
گام هایی که در گذر از این خیابان بر می دارم
طنین می اندازد
در خیابانی دیگر
که در آن
صدای گام هایم را می شنوم
به گذر از ین خیابان
که در آن
تنها مه واقعی است.                                                                              

استمرار
۱ -
آسمان سیاه
زمین زرد
خروس شب را می درد
آب بیدار می شود و می پرسد چه ساعتی است
باد بیدار می شود و سراغ تو را می گیرد
اسبی سفید می گذرد
۲ _
چون جنگل در بسترش از جنس برگ
تو می آرامی در بسترت از جنس باران
نغمه سر می دهی در بسترت از جنس باد
می بوسی در بسترت از جنس جرقه ها
٣ _
آمیزه ای از رایحه های تند
تنی چند - دست
آویخته بر شاخه ای نا پیدا
سپیدی ای یگانه
به نقطه یی از سفیدی می ماند.
۴ _
بگو گوش کن جوابم ده
آن چه صدای دست تندر بگوید
جنگل
در می یابد.
۵ _
من با چشم های تو وارد می شوم
تو با دهانم پا پیش می نهی
تو در خون من می آرامی
من در سر تو بیدار می شوم
۶ _
با تو با زبان سنگ سخن می گویم
( پاسخم ده با هجایی سبز )
با تو با زبان برف سخن می گویم
( پاسخم ده با هجوم زنبوران )
با تو با زبان آب سخن می گویم
( پاسخم ده با زورقی از آذرخش )
با تو با زبان خون سخن می گویم
( پاسخم ده با برجی از پرندگان ).
( ستایش اکنون، ص ۱٣۷ تا ۱٣۹ )


• گابریل گارسیا مارکز   
                                                                     
برای چه گوارا                                                                              
و مرد افتاده بود.
یکی آواز داد: دلاور بر خیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
دو تن آواز دادند: دلاور بر خیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
ده ها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور بر خیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
هزاران تن خروش برآوردند: دلاور بر خیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
تمامی آن سرزمینیان گرد آمده اشک ریزان خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد به پای خاست
نخستین کس را بوسه ای داد
و گام در راه نهاد.
( همچون کوچه ای بی انتها، ص ۴۹٣ تا ۴۹۶ )

• خوائو کابرال د ملونتو
برزیل    ۱۹۲۰ -
    خوائو کابرال د ملنتو در پرنامبوکو به دنیا آمد. نخستین کتاب سورئالیستی خود را به نام " سنگ و خواب " در سال ۱۹۴۲ منتشر کرد؛ مدّتی کوتاه پیش از وارد شدن به وزارت خارجه تجربه های آن سوی مرزها، شامل سالهای اقامت در اسپانیا، بر حسّاسیّت او نسبت به جنبه های اندیشمندانه و استدلالی شعر، به عنوان هنری که ابزار آن زبان است افزود. روی گردان از احساسات شاعرانه ای که به حدیث نفس محدود می شوند، زبان را برای ایجاد ارتباط بی واسطه با معانی مهار کرده است و کلمات را سختگیر و اندیشناک، آگاهانه و با تامّل زیاد و دقّتی نفس گیر برمی گزیند. کابرال د ملنتو در بازگشت همیشگی خود به برزیل، اشعارش را از مناظر زادگاهش پرنامبوک سرشار کرد. شهرت و محبوبیّت او در میان مردم برزیل با ترانه هایی که بر اساس اشعار او ساخته شده، فزونی گرفته است. آنچه کابرال د ملونتو از جان شعر می خواهد، قابلیّت درد کشیدن، سرسختی ی واقعیّت فیزیکی و خود کفایی - از نوع یک سنگ - با سرشتی انسانی است.
( شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم، ص ٣۱۷ و ٣۱٨ )

گورستان پرنامبوکو
هیچکس در این خاک نیارمیده است
زیرا هیچ رودخانه ای نمی آرامد
در هیچ رودخانه ی دیگر،
نیز بستر هیچ دریایی، آرامگاه رودخانه ها نیست.
هیچ یک از این مردگان
با تابوت به خاک سپرده نمی شوند
پس آنها مدفون نگشته اند
بذرهای پاشیده بر زمین اند.
لمیده درون گهواره، آنها خفته اند
برهنه در برابر باران و آفتاب.
آنها با پر پرواز خود می آیند
و خاک، آنها را در بر می گیرد، همانگونه که دستکشی دستی را.
مردگان، دیروز در هوای آزاد می زیستند.
امروز، جزئی از خاک آزاد شده اند،
چنان با جان خاک درآمیخته اند که خاک
دیگر سنگینی حضور آنها را حس نمی کند.
( شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم، ص ٣۲۴ تا ٣۲۶ )

• ارنستو کاردنال
نیکاراگوئه    ۱۹۲۵ -
    او از اواخر دهه ی۴۰ فعّالیّت های سیاسی خود را علیه رژیم خود کامه سوموزو آغاز کرد و از سال ۱۹۵۴ با وارد شدن در مدرسه علوم دینی برای کشیش شدن به گرایش های مذهبی خود رسمیّت بخشید. سپس برای ادامه ی تحصیلات به کلمبیا و مکزیک رفت. بعد از کشیش شدن در سال ۱۹۶۵ به نیکاراگوئه بازگشت و فرقه ای مذهبی تاسیس کرد. سربازان سوموزو آن صومعه را در سال ۱۹۷۷ ویران کردند و کاردنال کشور را ترک کرد. بعد از بازگشت از تبعید ( از کاستاریکا و کوبا ) به عنوان وزیر فرهنگ برای دولت ساندیست ها مشغول به کار شد. اشعار کاردنال معطوف موضوع دو گانه ی آزادی تاریخی و رهایی روحی است. کاردنال، مصایبی را که جامعه بشری نصیب خود کرده و با آن درگیر شده است، در شعر خود مورد تامّل قرار می دهد. شعر کاردنال درمرحله ی گذر از شک ها و سرگردانی ها و دست یافتن به ایمان، تاثیر بسیاری از شاعران آمریکای شمالی به ویژه دیکنسون، ویتمن و پوند گرفت. در اشعار کاردنال می توان شاهد دغدغه های ذهنی او برای انقلاب مارکسیستی ی مکزیک و نیز باور او به قدرت رهایی بخش مذهب بود.

دعاهای شبانه
خداوندا، به سخنان من گوش فرا ده،
ناله هایم را بشنو
و به شکوه هایم، اعتنا کن
زیرا تو با دیکتاتورها همدست نیستی
از سیاست های آن ها حمایت نمی کنی
تحت تاثیر تبلیغات آن ها قرار نمی گیری
و به باند تبه کاران نیز تعلّق نداری
در نطق های آنان نشانی از صداقت نیست
نیز در اعلامیّه های مطبوعاتی شان.
آن ها مدام از صلح سخن می گویند
در حالی که مدام بر تولید ابزار و ادوات جنگی شان می افزایند
در کنفرانس های صلح، درباره ی صلح سخنرانی می کنند
ودر نهان آتش جنگ را بر می فروزند
رادیوهای لافزن آن ها در تاریکی ی شب می غرند
میزهای آن ها پوشیده از اسناد توطئه آمیز
و طرح های شوم است.
امّا تو مرا از شرّ آن ها مصون خواهی داشت
حرف های آن ها از دهان مسلسل دستی بیرون می آید
و زبان آن ها ادامه ی سر نیزه های زهر آلودشان است ...
پروردگارا، آن ها را به سزای اعمالشان برسان
توطئه های کثیف شان را نقش بر آب کن
ناکامشان گردان
چوب لای چرخشان بگذار
در لحظه ی به صدا در آمدن آژیر
کنار من باش
زیر بمباران بمب ها، پناهم ده
پناه ده به آن کسی
که نه پیام های سوداگرانه آنها را باور دارد
و نه فعّالیّت های تبلیغاتی و مبارزات سیاسی آن ها را
پناه ده به آن کسی که هیچ پناهی جز تو ندارد
و او را محاصره کن با عشق و محبّت بی کرانت
همچون تانک ها و زره پوش های آن ها
( شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم، ص ٣۶۷ و ٣۶٨ )

• خوان گلمان
آرژانتین    ۱۹٣۰ –
    خوان گلمان، فعّال در گروه های چریکی چپ گرا و نیز ژورنالیسم ادبی است. به مردم همان شعری را می بخشد که خود روزمره خلق می کنند. گلمن سعی در آفرینش شعری دارد که در خدمت آرمان های سیاسی بشر دوستانه قرار گیرد.

چشم ها
کیستم من؟ که بوده ام؟ هیچ به یاد نمی آورم جز رهگذری
در عبور از دهلیزهای پریشانی
و لحظه های فزاینده ی هراس.
بس اندک آموخته ام و دگرگونی دنیا را به چشم دیده ام
و بوسه های عاشقان را شنیده ام در اعتراض به جهان
و زیستن و مرگشان به خاطر انقلاب
و هیچ چیز زیباتر نبود از نگریستن به چشمانشان
آن گاه که زخم گلوله ای در جانشان جوانه می زد
در انتهای راهی چنان کوتاه.
( شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم، ص ۴٣۰ )

تاریخ
با خواندن تاریخ،
دوران ها، جنگ ها، کتیبه ها
جملات قصار و متون مقدّس
من هیچ چیز نمی بینم جز دستانی پینه بسته
از آن کارگران، آهنگران، معدنچیان،
دوزندگان و بردگان،
در کار آفریدن شگفتی ها و زیبایی های جهان.
آنها مرده اند امّا ناخن های دستشان همچنان می روید.
( شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم، ص ۴٣۲ )

• فررّا گولار
برزیل    ۱۹٣۰ –
    در سائو لوئیس به دنیا آمد و در همان شهر تحصیل کرد. مدّتی به روزنامه نگاری پرداخت و مدّتی نیز مجری موسیقی پاپ در رادیو و تلویزیون بود. سپس به ریو دوژانیو رفت. وی مدعی است از زمانی به شاعری واقعی تبدیل شده که شعر را وقف تعهّدات سیاسی کرده است. اشعار گولار از سال ۱۹۶۱، اکثرا به مسائل اجتماعی اختصاص یافته است. او بعد از تبعید به برزیل در سال ۱۹۷۱ منظومه ی بلند خود را به نام شعر کامل منتشر کرد. بعد از آن چند کتاب و شعر و تعدادی نقد ادبی هم از او به چاپ رسید. وی اکنون در ریو زندگی می کند، جایی که به عنوان یکی از سردمداران شعر معاصر برزیل مورد توجّه و احترام نظریه پردازان و نویسندگان جوانتر است.

عاشقانه
بس زیباتری تو از لفاف شفّاف قوطی سیگار
بس زیباتری تو از قطره های زلال باران،
در چاله ای دور افتاده
بس زیباتری تو از گورخر
از بچه گربه ی وحشی
از بوئینگ ۷۰۷ در پهنه ی آسمان
بس زیباتری تو از باغ پر گل
در امتداد ساحل " ایپانما "
بس زیباتری از پالایشگاه " پتروبراس "
شعله ور در شب
بس زیباتری از اورسلا آندرس
از " آلو رادا "، از قصر " داون "
بس زیباتری تو از طلوع خورشید
از دریای آبی روشن جمهوری دومینیکن
نگاه کن!
تو به زیبایی شهر ریودوژانیرو
در ماه مه ای
و به زیبایی انقلاب کوبا.
( شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم، ص ۴٣٨ )

• ویکتور خارا
شیلی    ۱۹٣۵ – ۱۹۷٣
    ویکتور خارا، گیتاریست، شاعر، آهنگساز و آوازخوان شیلیایی از چهره های مبارز نهضت مردمی سالوادور آلنده - رهبر و رئیس جمهوری شیلی - است. پس از کودتای سازمان جاسوسی سیا در شیلی ( سپتامبر ۱۹۷٣ )، او را همراه پنج هزار تن از جوانان مبارز آن کشور در استادیوم بزرگ سانتیاگو زندانی کردند. رئیس زندان که سرودهای هیجان انگیز " خارا " را شنیده بود به هنرمند گرفتار نزدیک شد و از او پرسید: آیا حاضر است برای دوستان گیتار بزند و سرود بخواند؟ پاسخ ویکتور خارا مثبت بود: البتّه که حاضرم! رئیس زندان، به یکی از گروهبانان گفت: گیتارش را بیار! گروهبان رفت و تبری با خود آورد و هر دو دست ویکتور را با آن شکستند. آنگاه رئیس زندان به طعنه گفت: خوب، بخوان! چرا معطّلی؟ ویکتور خارا، در حالیکه دستان خونریزش را در آسمان حرکت می داد از همزنجیران خود خواست که با او همصدایی کنند، و آنگاه آواز پنج هزار دهان به خواندن " سرود وحدت " که ویکتور خارا تصنیف کرده بود در استادیوم سانتیاگو طنین افکند: مردمی یکدل و یکصدا، هرگز شکست نخواهند خورد ... هنوز سرود به پایان نرسیده بود که گروهبانان جسم نیمه جان او را به گلوله بستند.

جاده پهنه ور را درمی نوردیم
بیا، بیا، با من بیا،
بیا، بیا، با من بیا،
جاده ی پهنه ور را درمی نوردیم
آینده ی دیگری در کار تکوین است.
بیا، بیا، با من بیا،
بیا، بیا، با من بیا،
به زهدان زمین
تا با او نطفه ببندیم،
بیا!

نفرت را پس پشت نهاده ایم
تو دیگر هیچگاه به عقب باز نخواهی گشت
پیش بران تا دریا
ترانه ی تو رودخانه است
خورشید است و باد است.
و پرنده ای که نوید آشتی می دهد.
رفیق، پسرت به راه افتاده است
برادر، مادرت به راه افتاده است
آنان جاده ی پهنه ور را در پیش گرفته اند
و با گام ها ی شتابان از دل ذرّت زارها
می گذرند.
بیا، بیا، با من بیا،
بیا، بیا، با من بیا،
ساعت طوفان بزرگ در رسیده است
و سکوت پیشین به انفجار عظیم دهان می گشاید.
بیا!
( ویکتور خارا، ص ۹ و ۱۰ )

خوان بی زمین
می خواهم ترانه ی مکزیکی کوریدو رو، بخونم:
کریدوی مردی رو که رفت به جنگ
مردی که غرق خون زد به کوهستون
تا زمینشو فتح کنه.
از شگرد تیر اندازیش.
یه انقلابی، هر جا که باشه
مرگ به سراغش میاد.
ژنرال ما گفت:
" برا جنگ سنگ تموم بذارین
وقتی موقعش شد
بهتون زمین میدم. "
بابام سر مزرعه ها روزمزدی می کرد
من یه انقلابی بودم
پسرام یه فروشگاهو راه می بردن
نوه مم کارمنده.
امیلیانو زاپاتا۱فریاد می زد:
" من زمین می خوام و آزادی
و صاحب قدرتا
به این حرفش خندیدن
پرواز کن. کبوترک، پرواز کن و
کنار اون درخت انجیر بنشین.
اینجا دیگه حماسه به تهش می رسه:
حماسه ی خوان بی زمین.
( ویکتور خارا، ص ۱٣ و ۱۴ )
۱. رهبر انقلاب دهقانی مکزیک، با شعار " زمین و آزادی " ( ۱٨۷۹ – ۱۹۱۹ )

کامیلوتورس
جایی که کاملیو به خاک افتاد
صلیبی روییده است
صلیبی، نه امّا از چوب
که از نور.
به هنگامی کشتندش که رفت
تا تفنگی بیاورد.
کامیلو تورس مرد
برای زنده ماندن.
می گویند پس از شلیک
غریوی به گوش آمد،
خدا بود که فریاد زد
" انقلاب "!
طیلسان ها را بجویید، ژنرال
چرا که برای چریک
عابد هم نیکوست.
با گلوله
دوختندش به صلیبی
و دزدش خواندند
همچون عیسی مسیح.
و چون پیش آمدند
که سلاحش را بردارند
دریافتند
که خلق، صدها هزار چون او دارد:
صدها هزار کامیلو تورس
آماده برای نبرد
آماده برای زندگی!
( ویکتور خارا، ص ۱۵ و ۱۶ )

سامبائی، چه. ۱
این سامبا را برایتان می خوانم.
با طنین طبل آزادی
آنها چریک را کشتند
زنده باد فرمانده گوارا!
جنگل ها، چمن زارها و کوه ها
وطن یا مرگ فرمان اوست.
حقوق انسانها
چطور در همه جا شکسته می شود
در آمریکای لاتین
یکشنبه، دوشنبه و سه شنبه ها
ما را وادار به مشق نظامی می کنند
تا ملّت ها را سرکوب کنند.
دیکتاتوری قاتل چریک ها
و ژنرال ها.
آنها دهقانان را غارت می کنند
و معدن چیان و کارگران را.
چه مقدار رنج برای او در نظر گرفته اند.
و گرسنگی و بدبختی و درد؟
بولیوار راه را نشان داد و " گوارا " آن را پیمود
تا ملّت ما را نجات دهد
از قید قدرت چپاولگران
کوبا
ملیّت آزاد شده را به دست آورد
بولیوی نیز می گرید
برای زندگی سرشار از فداکاری او
" ارنستوی مقدّس برگ زیتون "۲
دهقانان او را بدین نام می خواندند
جنگلها، چمن زارها و کوه ها
" وطن یا مرگ! " فرمان اوست.
( ویکتور خارا، ص ۱۷ و ۱٨ )
۱. از رقص ها ی محلّی آمریکای لاتین
۲. نام محلی که گوارا در آنجا به قتل رسید.

به تو می اندیشم، آماندا!
به تو می اندیشم من، آماندا!
در خیابان باران می بارد
و تو در راه کارخانه ای.
مانوئل آنجا کار می کند.
آن لبخند درخشانت
آن باران، روی موهایت
چه محشری ست!
وعده ی دیداری داری
با او، با او، با او،
با او، تنها پنج دقیقه.
پنج دقیقه ای
که عمری ابدی ست.
آنگاه سوت کارخانه فریاد می زند:
- به کارتان باز گردید!
و تو به راه می افتی
همه چیز از تو روشنی می گیرد
آن پنج دقیقه
تو را شکوفان می کند.
به تو می اندیشم من، آماندا!
در خیابان باران می بارد
و تو در راه کارخانه ای.
مانوئل آنجا کار می کند.
آن لبخند درخشانت
آن باران، روی موهایت
چه محشری ست!
وعده ی دیداری داری
با او، با او، با او،
با او که سر به کوه نهاد
و در این کار
هرگز خطا نکرد.
و در پنج دقیقه خاموش شد.
سوت کارخانه فریاد زد:
به کارتان باز گردید!
بسیار کسان بازنگشتند
مانوئل نیز باز نگشت.
به تو می اندیشم من، آماندا!
در خیابان باران می بارد
و تو در راه کارخانه ای
مانوئل آنجا کار می کرد.
( ویکتور خارا، ص ۲۱ و ۲۲ )

روحی پر از پرچم
زیر خاک
در خواب نمی مانی، ای برادر، ای رفیق!۱
قلبت می شنود که بهار پا می گیرد
و چون تو
همراه بادها خواهد آمد..
آن جا که به خاک سپرده شده ای - رو به جانب خورشید -
خاک تازه بذر تو را فرو پوشیده،
ریشه ات به ژرفای زمین در می نشیند
و گل های روز نو را باز می رویاند.
گل هایی که تا زانوان مجروح تو بر می بالند،
و تا دست های تهیدستان
بذرافشان
از مرگ تو بسی زندگی خواهد رست
که سرود گویان
راه تو را پی گیرد
در آن مکان که جانیان نهان شده اند
نام تو در گوش مال اندوزان سخت پرمعناست.
آن که آتش در بالهای پرواز تو زد
آتش بی چیزان را
خاموش نمی تواند کرد.
این جا، برادر، اینجا بر پهنه ی زمین
در روح ما پرچم هایی موج خواهد زد
که راست به پیش یورش می برند.
این جا، برادر، این جا بر پهنه ی زمین
روح ما از پرچم هایی انباشته خواهد شد
که راست به پیش یورش می برند،
به وحشت ها
یورش می برند،
به وحشت ها.
ما پیروز خواهیم شد:
ونسره موس!
( ویکتور خارا، ص ۲٣ و ۲۴ )
۱. این شعر در بزرگداشت میگل آنخل آکوییله را سروده شده است: دانشجویی که در میدان تروپه زن شهر سانتیاگو به قتل رسید.

پنجره را باز کن
ماریا!
پنجره ات را باز کن
و بگذار که خورشید
گوشه های خانه ات را روشن کند.
ماریا!
به بیرون نگاه کن!
بی گمان زندگانی ما از برای آن نیست
که در حلقه ی تنگ سایه و اندوه به بند اندر آید.

ماریا! می بینی؟
زاده شدن، بر بالیدن و عشق ورزیدن، تنها
نیکبختی آدمی را
کفایت نمی کند.
ستمگرانه ترین چیزها گذشته است
اکنون دیدگان تو از نور سرشار می شود
و دستانت از عسل.
ماریا! می بینی؟
زاده شدن، بر بالیدن و عشق ورزیدن تنها
نیکبختی آدمی را
کفایت نمی کند.
لبانت به خنده شکوفان می شود
به سان بامدادان که به باغ می شکفد،
ماریا، ماریا!
( ویکتور خارا، ص ۲۵ و ۲۶ )

به یاد لوئیس امیلیو رکابارن۱
در آغوش گشوده ی تو می گذارم
ساز خوانندگیم را
پتک معدنچیان و
گاو آهن برزگران را.

رکابارن! لوئیس امیلیو رکابارن!
به سادگی تمام، سپاسگزار توام
برای خاطر نورت.
با نسیم
با نسیم علف زاران
صدای تو نیز می وزد
تا اعماق صحراها و دوردست های جنوب.
درخت بالنده ی آن همه امید!
در دل خورشید زاده شدی،
میوه ات می رسد
و آواز سر می دهد تا حصول آزادی،
رکابارن!
( ویکتور خارا، ص ۲۷ )
۱. لوئیس امیلیو رکابارن، بنیانگذار حزب کمونیست شیلی.

گیتار من
نه برای خواندن است که می خوانم
و نه برای عرضه صدایم
نه، من آن شعر را با آواز می خوانم
که گیتار پر احساس من می سراید
چرا که این گیتار قلبی زمینی دارد
و پرنده وار پروازکنان در گذر است
و چون آب مقدّس
دلاوران و شهیدان را به مهر و مهربانی تعمید می دهد
پس ترانه من آنچنان که یولتا می گفت هدف یافته است
آری گیتار من کارگر است،
از بهار می درخشد و عطر می پراکند
گیتار من دولتمندان جنایتکار را
به کار نمی آید که آزمند زر و زورند
گیتار من، به کار زحمتکشان خلق می آید
تا با سرودشان آینده شکوفا شود
چرا که ترانه آن زمانی معنایی می یابد
که قلبش نیرومندانه در تپش باشد
و انسانی آن ترانه را بسراید
که سرودخوانان شهادت را پذیرا شوند
شعر من در مدح هیچ کس نیست
و نمی سرایم تا بیگانه ای بگرید
من برای بخش کوچک و دوردست سرزمینم می سرایم
که هر چند باریکه ای بیش نیست
امّا ژرفایش را پایانی نیست
شعر من آغاز پایان همه چیز است
شعری سرشار از شجاعت، شعری همیشه زنده و تازه و پویا.
( ترجمه احمد شاملو )

شعر کبوتری است
شعر کبوتری ست
در جستجوی آشیانه
رها می شود و بال می گشاید تا پرواز کند،
پرواز
آواز من آوازی ست آزاد و رها
که ایثار می کند
به آن کسی که به پا خواسته است
به آن کسی که قصد پرواز به بلندای جاودانگی دارد
آواز من زنجیری ست که نه بدایتی دارد و نه نهایتی
در آواز من تمام مردم را خواهی یافت
بگذار تا با هم بخوانیم سرود خلق را
چرا که آواز کبوتری ست که برای رسیدن به دریا پرواز می کند
رها می شود
بالهایش را می گشاید تا پرواز کند،
پرواز
( ترجمه احمد شاملو )

در رود ناپاچو
در رود ناپاچو گربه ها می میرند
و آنها را در گونی های سر بسته در آب می اندازند
امّا در پپلاسیون
با طوفان باران، آدم ها، سگ ها و گربه ها
همان جشن برپاست
در چنین مواقعی شاید بهتر باشد
آدم خنده ای سر بدهد
و در میان لجن نوشابه ای تدارک ببیند
جوانی در نقش کاپیتان، نفیرکشان در آن میان قایق می راند
های!
نجات دهیم کودکان، میزها و دیوارها را
آسمان ما را نمی ترساند
هر قدر که می خواهد ببارد
من بیشتر از آن دلتنگم
نکند کار به جایی بکشد
که موی سیاه من، دیگر مرا در آغوش نکشد
تند بادها، آب، خانه ها را فرو می ریزند
امّا آن کسی که کار می کند از این واقعه نمی هراسد
چه زیبا می شود اگر آن هنگام فرا برسد
که بخندیم
به آب و هوای خراب.
( ترجمه احمد شاملو )

همانند بسیاری دیگر
همانند بسیاری دیگر، من عرق ریختن آموختم
نفهمیدم که مدرسه چیست و ندانستم بازی چه معنا دارد
در سپیده دم، آنها مرا از رختخواب بیرون کشیدند
و در کنار پدر، با کار بزرگ شدم
تنها با تلاش و پشتکار به عنوان نجّار و حلب ساز،
به عنوان بنّا و گچ کار به عنوان آهنگر و جوشکار
سخت کوشیدم؛
آی پسر چه خوب می شد
اگر من سواد می داشتم و آموزش می دیدم
زیرا در بین تمام عناصر، انسان یک خالق است.
من خانه ای بنا می کنم یا جاده ای می سازم
من دود کارخانه را بلند می کنم
پستی های زمین را مرتفع می کنم
ارتفاعات را مسخّر می کنم
و به سوی ستارگان می تازم
و در انبوه جنگل کوره راه باز می کنم
من زبان آقایان را آموختم
و همینطور زبان مالکین و اربابان را
آنها اغلب مرا کشتند
چرا که من صدایم را علیه آنها بلند کردم
امّا، من خود را از زمین بلند می کنم
زیرا که دستانی مرا یاری می دهند
زیرا که، من دیگر تنها نیستم
زیرا که، ما اکنون بسیاریم
( ترجمه احمد شاملو )

دستهایم را روی خیش می گذارم
دستهایم را روی خیش گذارده ام
و زمین را با آن هموار می کنم
سال هاست که با آن زندگی می کنم
چرا نباید خسته باشم
پروانه ها پرواز می کنند، سوسک ها جیر جیر می کنند
پوستم سیاه می شود
خورشید می سوزاند می سوزاند، می سوزاند
عرق تن مرا شیار می دهد
و من زمین را شیار می دهم
بی لحظه ای تحمّل
او را تایید می کنم؛ امید را
وقتی به ستاره ای دیگر می اندیشم به خود می گویم
هرگز دیر نخواهد بود
کبوتر، پرواز خواهد کرد
پروانه ها پرواز می کنند، سوسک ها جیر جیر می کنند
پوستم سیاه می شود
و خورشید می سوزاند می سوزاند، می سوزاند
عرق تن مرا شیار می دهد
و من زمین را شیار می دهم
بی لحظه ای تحمّل
به خود می گویم هرگز دیر نخواهد بود
کبوتر پرواز خواهد کرد
پرواز خواهد کرد
همچون یوغ محکم مشت هایم امید را نگاه می دارند
امید به اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد

صدای تو
صدای تو گندم و ذرّت بود
دست برزگر؛ روح مس؛ نان و ذغال
فرزند زمان و خورشید
ترانه تو گلی از فلز بود
فریاد توده،
اسلحه ای در مشت رنجبر
و باد شمال و جنوب
تو با آن هزاران انسان دیگر
کشته شدی
وقتی که درد متولّد شد
قلبت، داس گونه به سرخی زندگی گشوده شد
و بدین گونه بود که مردم تو را کاشتند
پاهای پر از نورشان
علامت مبارزه و عشقشان
سرود شیلی تو خواهی بود، ویکتور
( ترجمه احمد شاملو )

استادیوم شیلی
پنج هزار تن از ما در اینجاییم
در این بخش کوچک شهر
پنج هزار تنیم ما.
نمی دانم در تمامی شهرها
و در سراسر کشور شمارمان چند است.
تنها در اینجا، امّا
ده هزار دست است که بذر می افشاند
و کارخانه ها را به کار می اندازد.
چه منظومه ای از بشر
دستخوش گرسنگی، سرما، دهشت و رنج
فشارهای روانی، هراس و جنون!
شش نفر از ما گم شدند
گویی در انبوه ستارگان.
یکی مرد، دیگری را چنان زدند که من هیچ گاه گمان نمی کردم
که انسانی را بدان گونه توان زد.
چهار تن دیگر عزم آن کردند که به هراس خود پایان دهند
یکی در بسیط هیچ جست
دیگری سر به دیوار کوفت . . .
امّا، همه، با نگاه مات مرگ
و دهشتی که چهره ی فاشیسم در تو می آفریند!
آن ها برنامه شان را دقیق و مو به مو اجرا کردند.
هیچ چیز نزد ایشان حرمتی ندارد
خون با مدال برابر است
و آدم کشی، قهرمانی است.
خداوندا! آیا این است جهانی که تو آفریدی؟
هفت روز کار کارستان تو، به خاطر چیزی این چنین؟
در میان این چهار دیوار، تنها شماره ای موجود است
که افزون نمی شود.
و آهسته، هر دم آرزوی مرگش فزونی می گیرد.
لیکن به ناگاه وجدانم بیدار می شود.
و این موج را تهی از تپش های قلب می بینم،۱
تنها با نبض ماشین ها
و ارتشیانی که چهره های شوخ و شنگشان را
به قابله های خود نشان می دهند.
بگذار مکزیک، کوبا و جهان
در برابر این تبه کاری فریاد برکشند!
ما، ده هزار دستیم
که هیچ چیز نمی توانیم ساخت.
چند تنیم ما در سراسر این دیار؟
خون رفیقم همرزم و رئیس جمهوریمان
با نیرویی بیش از بمب ها و تیربارها منفجر خواهد شد.
و آن گاه، مشت ما فرود خواهد آمد نیز.
چه دشوار است سرودی سر کردن
آن گاه که وحشت را آواز می کنیم.
وحشت آن که من زنده ام،
وحشت آن که می میرم من.
خود را در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظه های بی شمار ابدیّت
که در آن سکوت و فریاد هست
لحظه ی پایان آواز من است.
آنچه می بینم هرگز ندیده ام
آنچه احساس کرده ام و آنچه احساس می کنم
آن لحظه را به دنیا خواهد آورد . . .
۱. این خط از ترجمه ی فریده حسن زاده ( مصطفوی ).

• منابع:
۱. پاز، اکتاویو. ( ۱٣۵۲ ). سنگ آفتاب. ترجمه ی احمد میر علایی. تهران: نشر زمان، چاپ اوّل.
۲. پاز، اکتاویو. ( ۱٣٨۴ ). ستایش اکنون. ترجمه: احمد محیط. تهران: دیگر. چاپ اوّل.
٣. حسن زاده، فریده ( مصطفوی ). ( ۱٣٨۲ ). شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم. تهران: نشر ثالث. چاپ اوّل.
۴. خارا، ویکتور. ( فروردین ۱٣۶۰ ). ویکتور خارا. ترجمه: محمّد زرّین بال. تهران: ابتکار.
۵. شاملو، احمد. ( ۱٣۵۹ ). نوار صوتی ویکتور خارا، تهران: ابتکار.
۶. شاملو، احمد. ( ۱٣٨۱ ). همچون کوچه ای بی انتها. دفتر دوم. تهران: نگاه. چاپ پنجم.
۷. نرودا، پابلو. ( ۱٣٨٣ ). ابدیّت یک بوسه: یکصد شعر عاشقانه پابلو نرودا. ترجمه شاهکار بینش پژوه. تهران: معین، چاپ اوّل.
٨. نرودا، پابلو. ( ۱٣٨٣ ). انگیزه نیکسون کشی و جشن انقلاب شیلی. ترجمه فرامرز سلیمانی، احمد کریمی حکّاک. تهران: چشمه، چاپ سوم.
۹. نرودا، پابلو. (۱٣٨۰ ). باغ زمستان. تهران: نگاه. چاپ اوّل.



 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست