نامه ای برای روشنفکران کشورم - قربان عباسی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
٣۱ فروردين ۱٣۹۲ -
۲۰ آوريل ۲۰۱٣
این نوشتار روایتی است از خاموشی آتش معبد ونیز روایتی از احساس سنگ ها.باید خود را فاش کرد وتیغ به زخم خویش بایست نهاد.روشنفکران وطنم شهروندی هستم از گوشه ای از ایران مغموم وسراسیمه.دردم ودل نگرانی ام نیز همه از غم زدگی مام میهن است. این کلامی است برای شمایان. برای همه شمایان که بشنوید وپاسخم گویید
شما روشنفکران وطنم
زندگی مان بایست باورمان باشد که جز ستایش مرگ دلیران به پای چوبه های دار نبوده است. در دل سپیدی ها سیاهی کاشته ایم. واز خود ،آری از خود حتی بیش از آنچه که باید از بیگانه رمید رمیده ایم.بوده است اگر روزگاری همدم مان چنگ ورباب باتلاشی ترحم بر انگیز از دل وجان خویش زدوده ایم.نیمه شب از خواب بر نخاسته ایم مگر برای رفتن از دیوار دیگری بالا وپاییدن آن همسایه بیچاره ومسکین که دل خوش شویم وی نیز چون ما لحاف ذلت بر سر کشیده است وچه آرامشی از خواب نابهنگام همسایه که شاعرانمان سروده اند"خفتگان چه بسیارند". در امتداد این همه اداو واطوار واین همه سراب وفریب راستش را بخواهید جان هدر داده ایم.شب هامان به فسون گذشت وگذشته مان به اندوه وحالمان به حسرت وغبطه. و آتیه ای که چه آسان از دستش می دهیم. سعادت ما چه بود؟ جز دل بستن به قصه سیمرغ وهورا کشیدن به چهار میخ تباهی که روزگار نامراد-واژه محبوب نالایقان وکمبودیان- برایمان تدارک دیده بود. دهر را هم غدار خطابش کردیم وفلک را کج مدار. وهیچگاه هم نشد نهیب بزنیم بر خویشتن که ای ادمیزاد ناخلف دهر را چکار وقتی تو پستی را شرف می دانی!
آزادی ما همواره به معنای ازادی گریختن بوده است نه در آغوش کشیدن. هماره از خویش گریخته ایم از دیاری به دیاری دیگر واز شهری به شهری واز دهی به دهی تا بندمان ننهند وندانستیم اخر که ایستاده مردن به از نشسته زیستن است. ندانستیم که آخر ما عاشق زنجیر های تنیده بر دست وپای خودمان هستیم .نخواندیم این آیه گوته را "اسیر ترین انانند که دچار توهم آزادی اند".شدیم ستایشگر بی دریغ اسارت هایمان. ما جسم مان حتی اگر در بند نبود جانمان باری-این روح جن زده قبیله ای مان-در اسارت غل وزنجیر های بلاهت وندان کاری و "آخر که چه می دانستیم" بود. آزادی ما سبو شکستن بود. تا ساقیان را از کار بیکار کنیم. ودق مرگ شان کنیم. آزادی ما آتش افکندن در میخانه وشادخوار گاه مان بود. آزادی ما کوششی بود به تمام معنا دست وپا زدن. ازادی ان مرغ کاکلی قفس چوبک وان خروس خصی که پنجه بی رحم تقدیر در کمین اش بود تا سر از تن اش جدا کند. آزادی ما تقلای ترحم بر انگیز ان مرغک بال وپر شکسته بود که خیره بر در باز قفس یارای پروازش نبود. آزادی ما نوشتن با خط ناخوانا بود وگنگ گفتن وحتی خود نفهمیدن. آنچه را که فلسفه اش نامیدیم چیزی جز پرورندان کینه نبود.
آزادی ما گستراندن تختی بود ودعوت ار پروکراست ونهیب زدن بر پرومته دربند واسیر عقابی جگر خوار که آخر چرا روشنایی مان بخشیده بود.آتش اش را گرامی نداشتیم وهفائیستوس وار لنگ لنگان بر پرومته دربند تیر تهمت باریدیم که چرا با قدرت خدایان نمی امیزد.او را به لاشخوری هرزه سپردیم.
آزادی ما رقص در معبد ابلیس بود وکلبه گلین ان صوفی درمانده وان چروکیده چهره وچرک سرشت که دالان های بهشت فردا را برایمان ترسیم می کرد. همان دهلیز های تودرتوی ولابرینتی وهندسی که همگان در ان گرفتار آمده ایم.
آزادی ما هتاکی وفحاشی بر مخالفانمان بود.اگر چپ بود لابد اشتباه می کرد باید به زور راستش می کردیم واگر راست ببود باید به چپ منحرف اش می کردیم. خون بپا کردیم وبلوا وآشوبی دردناک وشهری را به خون وسیلاب خون سپردیم وبعد در عزای اش ماتم ها گرفتیم. زهر برلب افشاندن بود آندم که به قربانی خود با ترحم می نگریستیم وتن به تیغ سپردن آن عارف بیچاره را ناظر شدیم حتی کاه به پوستشان کردیم وسرخوش شراب ارغوانی عرفان وتصوف به سر کشیدیم.حنجره مرغ شب را شکافتیم وبه پیشواز ظلمت شامی رفتیم که میهمانش یهودا بود یکی از آن میان. وقرار نبود دراین شام آخر یکی خیانت کند. همه در پی ان بودیم که اولین باشیم.یهودا باش اما مشهور باش.!بیخود نبود که شاعرمان شاعرانه سرود"اینجا هر شام شام آخر است وهر نگاه نگاه یهودا"
در قصر مرمر الهه قدرت داد حماسه سر دادیم. مداحان وهرزه سرایان بارگاه قدرت را سردار پیر خود کردیم وبراستی همه چیز به طلا امکان پذیر بود.یادمان باشد که سارها را در کبودی افق به دار سپردیم نگاه به نگاهش دوختیم وشعار چه زیباست"فتبارک الله احسن الخالقین" سر دادیم دل اگر به نور صبح سپردیم کورمان کرد که "خفاش زنور شفق کور گردد"
آزادی ما خار کاشتن بود در طریق معصوم کودکی که حدیث بزرگی در گوشش خوانده بودند. ازادی ما شعر گفتن برای ملتی بود که از کاروان جا مانده بود وساربان اش خائن.شعر گفتن برای ملتی که از کینه مرده بود برای ملتی که از سر ریا سبو می شکست وبه جای می ارغوانی خون یاران خویش را در شیشه می کرد. مگر آخر شاعرمان نسرود:"شراب شاعر این شهر خون است نمی خواهم شراب ارغوانی".
ملتی که بسان عابری گیج وگنگ،مانده وگرفتار در بن بستی تاریک وظلمانی سایه اش را زیر پای اش له میکرد. وبه مهتاب ناسزا می گفت که چرا نور کم دارد.ملتی که فریفته ابلیس اش کردیم. واینگونه خورشیدشان به سیاهی گروید وفریادشان در گلو خشک شد وسکوت را مذبوحانه سرشاز از نگفته ها کرد. ما یعنی شما روشنفکران هستی ملت را به تباهی کشاندیم وپیروزی شان را به شکست.دل شان کویر شد وامید هاشان تفتیده.چشم هاشان کور ونگاه هاشان به قول شاعر وطن مان"موش کوری که هستی را می جوید".
بسیار شنیده ایم که گفته اند" ای مرگ سر بگذار دمی روی شانه ام" اینان را مرگ سزاست چه زندگی را از دست داده اند.آنها جز ما نبودیم. دور نرویم مبادا که دیگر بار پا به بیراه بگذاریم.
ما روشنفکران خود بر کتاب ها زنجیر بستیم. انهم با نخواندنشان. اصحاب دایره المعارف فرانسه را نخواندیم. خرد وروشنی واب و بلور وعشق را برنگزیدیم.بر پرتگاه ایستادیم وافیون سر کشیدیم.برسر چاه نشسته وبر خود خندیدیم.خود لبان خویشتن را دوختیم چون حقیقت را از ان رماندیم.هریک تقلاکنان وبه زور سرنیزه وقمه وتوپ وتشر"خفه شو" ،"خفقان بگیر"،"تو هنوز بچه ای"،"این حرفا به تو نیامده"،"این حرفاو رو نزن کفره" وده ها چرکین کلام را بر سینه پراندوه دوستان وحتی کودکان خود کاشتیم. ما آنها را به خاری بدل کردیم. نفرین بر ما!
ما ملت را به درختی خشک بدل کردیم وآنگاه به حریق شان سپردیم بعد هم خیلی خونسرد از آتش سوزش آنها گرمی گرفتیم.میراندیم شات تا موران وماران سیر از نعش شان بخورند.ملت را به ریگزار شومی کشاندیم به ابری عقیم دل خوش شان کردیم. شب شب شب بازهم شب اری هزارو یک شب فریبشان دادیم. در جستجوی حقیقت لال ودروغین تن وجانشان را به سیل مذاب سرب سپردیم تا در رگ شان عشق وغیرت ببینیم وما این چنین با خود خواهی وخودبینی در رگان زندگی یاس را جاری کردیم.باور ملتی را تاراج کردیم. ما کم کاری نکردیم ملت را به مردابی پر از عفونت وگند کشاندیم افکارشان را بی احساس واحساس شان را تهی از فکر ساختیم. نفرین بر ما که چون خسی درمیقات در چشم شان فرو رفتیم. از دستان لرزان دموکراسی ترسیدیم وسرنوشت ملت را به دستان پیشوا سپردیم. نفرین بر ما که حتی اززمانه نیز شرم نداریم.
طنین صدای ملت ایران را مگر نمی شنویم؟ من طنین صدای شان را می شنوم که فریاد می زنند نفرین بر شما نفرین بر همگی تان که به بی رحمی معتادمان کردید. دلمان را چرکین ودیده مان را کور وگوشمان را کر کردید نفرین برشما که لقلقه دهان ساختید که عوام کالانعام " وما را تا حد گله فرو کاهیدید. براستی از گله چه انتظاری دارید؟ شما روشنفکران نوشمان ندادید که نیشمان زدید وتاول بر روحمان کاشتید.شما روشنفکران اری شما بودید که هستی مان را با تمام ترانه هایی که داشتیم به باد سپردید وچه دیر فهمیدیم که حزب باد پرطرف دار ترین احزاب است. جنون آسا به رقص مرگ پرداختید. ورقص کنان وتهنیت گویان راه های همه مختومه بر سر دار را پیمودید ونام اش را زندگی نهادید. یکریز ومدام تیغه شمشیر ذولفقار را ستودید وندانستید که شمشیر تشنه خون است. وان خون که می ریزد خون یک همنوع است.انسانی که میتوانست علیرغم بد بودن اش روزی بهترین ونیک ترین باشد.می توانست عصای دستتان باشد.اما شمایان سنگ بر دست ورسن بر گردن اش سنگسارش نمودید تا سرنگونش سازید بی انکه ان ناخلف ترین بت را در درون خودتان کشته باشید. شما کینه کاشتید وکینه هم درو می کنید. تاریخ مان را نخواندید. والا حلاج گویان به پیشواز مرگ می رفتید واز تقیه نمی سرودید. ودر لالای این همه مرگ وتباهی ودر میان انهمه زخم جانکاه چگونه تاب می اورید؟
باشد که کلامتان ازادی باشد باشد که حرمت هیچ انسانی در فردای ایران مان به خاطر رنگ ونژادش ویا زبان الکن اش دریده نگردد. باشد که فرزندان ایران با فهم برین خویش تبهگنی مان را بر ما ببخشایند وسترونی مان را. تا دیر نشده است بجنبید وحلالیت بطلبید ازین نسل بی کلام وبی موسیقی وبی کتاب. اغراق نکنید وبه تاریخ ۲۵۰۰ ساله مان هم ننازید که سراپا هربرگش خود کتیبه وحش است. فرزندکشی وپدر کشی وبرادر کشی.هر چه مفید است بهر این ملت بردارید باقی را به خدا بسپارید.به طبیعت یا به رویاها.شادکامی ازدست رفته را براین ملت برگردانید ولذت جان وجسم را.برای اش کنسرت بگذارید. موسیقی بنوازید برای اش برقصید وبه شور آیید. تا ماتم خویش بازنهد وطریق زندگی در پیش گیرد. تیمارش کنید.پاس اش بدارید. برای اش گرانبهاترین الماس جهان را به ارمغات بیاورید-آزادی را- و دیگر هیچ.
|