آنچه چپ باید از تاچر بیاموزد
شجاعت ساده تصمیم
اسلاوی ژیژک - ترجمه: امیررضا گلابی
•
سویه دیگر میراث تاچر که از سوی چپها مورد حمله قرار میگیرد شکل رهبری «اقتدارگرایش» است، فقدان حسِ موازنه دموکراتیک؛ اما اینجا قضایا از آنچه بهنظر میرسد پیچیدهتر است. اعتراضات عمومی که در سرتاسر اروپا در جریان است حاوی برخی مطالبات مشترکاند که دقیقا چون خودجوش و واضحاند، نوعی«مانع معرفتشناختی» در راه مواجهه صحیح با بحران کنونی نظام سیاسی ما ایجاد میکنند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
٣ ارديبهشت ۱٣۹۲ -
۲٣ آوريل ۲۰۱٣
وینستون چرچیل در واپسین صفحات کتاب درخشانش با عنوان «جنگ جهانی دوم» [که در سال ۱۹۵٣ منتشر و منجر به اعطای جایزه صلح نوبل به او شد] به معمای تصمیم نظامی میاندیشد: پس از اینکه متخصصین (اقتصاددانان و تحلیلگران نظامی، روانشناسان، هواشناسان) تحلیل خود را ارائه کردند، وظیفه یک نفر بود که تصمیمی سهل و ممتنع درباب تبدیل انبوه تحلیلها به یک«آری» یا«خیر» ساده بگیرد. «باید حمله کنیم، باید صبر کنیم...»، این ژست که هیچوقت هم نمیتواند کاملا عقلانی باشد، متعلق به یک فرمانده است. وظیفه کارشناسان این است که وضعیت را با تمام پیچیدگیهایش بهنمایش بگذارند و وظیفه فرمانده است که آن را به قالب یک تصمیم، فرو بکاهد.
مخصوصا در بحرانهای عمیق به یک فرمانده نیاز است. وظیفه یک فرمانده دستزدن به یک تقسیمبندی اصیل است، بین آنها که میخواهند به درون پارامترهای کهنه برگردند و کسانی که از لزوم تغییر آگاهند. چنین تقسیمبندی و نه سازشکاریهای فرصتطلبانه، تنها راه رسیدن به اتحاد واقعی است. بگذارید مثالی بزنم که مسلما مسالهساز نیست: فرانسه در ۱۹۴۰. حتی ژاک دوکلو، نفر دوم حزب کمونیست فرانسه، در یک گفتوگوی خصوصی اذعان کرد که، در آن برهه از زمان، اگر در فرانسه انتخابات آزاد برگزار میشد، مارشال پتن ۹۰درصد آرا را از آن خود میکرد. وقتی دوگل، در حرکتی تاریخی، با اعطای حق کاپیتولاسیون به آلمانها مخالفت کرد و به مقاومت ادامه داد، مدعی شد که فقط اوست (و نه رژیم ویشی) که سخنگوی فرانسه حقیقی است (سخنگوی فرانسه حقیقی علیالاطلاق، نه فقط سخنگوی«اکثریت فرانسویان!»). چیزی که او میگفت عمیقا درست بود، بهرغم اینکه از لحاظ«دموکراتیک» نهتنها مشروعیت نداشت؛ بلکه آشکارا در مقابل رای اکثریت مردم فرانسه بود.
مارگارت تاچر، زنی که هرگز از حرف خود برنمیگشت، چنین فرماندهی بود. بر تصمیمش که در ابتدا دیوانهوار بهنظر میرسید پافشاری میکرد و پلهپله جنون یگانهاش را به هنجاری مورد قبول همگان ارتقا داد. وقتی از او در باب بزرگترین دستاوردش سوال شد، بیدرنگ پاسخ داد:«حزب کارگری جدید.» راست میگفت: پیروزیاش در این بود که حتی دشمنان سیاسیاش نیز اصول پایهای سیاستهای اقتصادیاش را پذیرفتند - پیروزی حقیقی نه با غلبه بر دشمن، بلکه هنگامی رخ میدهد که حتی خود دشمن زبان تو را بهکار گیرد، بهگونهای که افکار تو بنیان کل کارزار را شکل دهد.
حال، امروز از میراث تاچر چه باقی میماند؟ هژمونی نولیبرال آشکارا در حال فروپاشی است. تاچر شاید تنها تاچریست حقیقی بود - او واقعا به نظراتش باور داشت. بر عکس، نولیبرالیسم امروزی، - به قول مارکس - «تنها تصور میکند که به خودش باور دارد و توقع دارد که جهان نیز چنین باوری داشته باشد.» کوتاه سخن اینکه، امروز کلبیمسلکی سکه رایج شده. لطیفه بیرحمانه فیلم «بودن یا نبودن» ارنست لوبیچ را بهیاد بیاورید: وقتی که درباره اردوگاههای کار اجباری [اردوگاههای مراقبت] در لهستان اشغالی سوال شد، افسر مسوول نازی، ارنهارت، پاسخ داد:«ما مراقبت میکنیم و لهستانیها اردو میزنند.»
آیا همین قضیه در مورد ورشکستگی شرکت انرون [کمپانی ارائهدهنده کالا و خدمات در هوستون] در ژانویه ۲۰۰۲ صدق نمیکند - و در باب تمام سقوطهای مالی بعد از آن - که میتوان آن را شرحی کنایی از مفهوم جامعه ریسکپذیر تفسیر کرد؟ هزاران کارمند و کارگری که شغل و پساندازشان را از دست دادند قطعا در معرض ریسک بودند؛ اما بدون اینکه واقعا انتخابی در کار باشد- ریسک به صورت اجل معلق بر سرشان نازل شد؛ اما در مقابل، آنها که عملا از چندوچون ریسک آگاه و همچنین قادر به دخالت در وضعیت بودند (مدیران ردهبالا)، ریسک خود را با نقدکردن سهامشان قبل از ورشکستگی به حداقل رساندند- بنابراین درست است که ما در جامعهای با انتخابهای مخاطرهآمیز زندگی میکنیم؛ اما برخی - مدیران والاستریت - انتخاب میکنند و حال آنکه مابقی - مردم عادی که وامهایشان را پرداخت میکنند - ریسک میکنند.
یکی از پیامدهای عجیب سقوط بازارهای مالی و اقداماتی که برای مقابله با آن صورت گرفت (مبالغ هنگفتی که برای کمک به بانکها پرداخت شد) احیای چیزی است که در آثار آین راند نهفته است، کسی که بهخوبی میتواند سخنگوی ایدئولوژی سرمایهداری رادیکال مبنی بر شعار«طمع خوب است» باشد - فروش مهمترین کتاب او با عنوان «اطلس شانه تکان داد» دوباره به مرز انفجار رسیده. بر مبنای برخی گزارشها نقدا نشانههایی هست که سناریوی توصیفشده در «اطلس شانه تکان داد» - که بر مبنای آن خود سرمایهداران خلاق نیز دست به اعتصاب میزنند- در حال وقوع است. جان کمپل، نماینده جمهوریخواه کنگره، میگوید:«ثروتمندان نیز دست به اعتصاب خواهند زد. من در مقیاس کوچک، نوعی اعتراض مشاهده میکنم از سوی کسانی که کارآفرینند... آنها از جاهطلبیهای خود دست میکشند چون میدانند که از بابت آنها عقوبت میشوند.» بیمعنابودن این واکنش در این است که کاملا وضعیت را اشتباه میفهمد: غالب مبالغ هنگفتِ کمکهای دولت برای نجات نظام مالی دقیقا به جیب«غولهایی» میرود که در سناریوی خانم راند از قید نظارت دولت آزاد شدهاند؛ اما در طرحهای«خلاقه» خود شکست خوردهاند و در نتیجه، مسبب این فروپاشی مالیاند. این غولهای نابغه خلاق نیستند که اکنون به داد مردم عادی تنبل میرسند، این مالیاتدهندگان عادی هستند که به کمک«نوابغ خلاق» شکستخورده میآیند.
سویه دیگر میراث تاچر که از سوی چپها مورد حمله قرار میگیرد شکل رهبری «اقتدارگرایش» است، فقدان حسِ موازنه دموکراتیک؛ اما اینجا قضایا از آنچه بهنظر میرسد پیچیدهتر است. اعتراضات عمومی که در سرتاسر اروپا در جریان است حاوی برخی مطالبات مشترکاند که دقیقا چون خودجوش و واضحاند، نوعی«مانع معرفتشناختی» در راه مواجهه صحیح با بحران کنونی نظام سیاسی ما ایجاد میکنند. این اعتراضات در عمل نسخه عامیانهای از سیاستِ دلوزی تعبیر میشود: مردم میدانند چه میخواهند، قادرند خواسته خود را تشخیص دهند و فرمولبندی کنند؛ اما تنها از طریق درگیری و فعالیت مدامِ خودشان؛ بنابراین ما به یک دموکراسی مشارکتی فعال نیاز داریم، نه فقط یک دموکراسی نمایندگی با مناسک انتخاباتش که هر چهار سال یکبار رایدهندگان را از انفعال در بیاورد؛ ما به خود-سازماندهی انبوه خلق نیاز داریم، نه یک حزب مرکزی لنینی با یک رهبر و غیرهوذلک.
این افسانه خود-سازماندهی مستقیم و فارغ از نمایندگی سیاسی است که دام آخر است، عمیقترین توهمی که باید فرو بریزد - البته خلاصی از آن، از همه سختتر است. بله، درست است که در هر فرایند انقلابی لحظههایی وجدآور از همبستگی گروهی وجود دارد که در آن هزارن، بلکه صدها هزار نفر در کنار هم، مکانی را بهاشغال درمیآورند؛ مانند میدان التحریر در دو سال گذشته. البته که لحظههایی از مشارکت پرشور جمعی وجود دارد که طی آن، اجتماعات محلی تبادل نظر میکنند و تصمیم میگیرند، لحظههای باشکوهی که مردم در نوعی وضعیت فوقالعاده دایمی به سر میبرند، کارها را بهدست میگیرند، بدون رهبری که هدایتشان کند. اما چنین وضعیتهایی دوام نمیآورد، چون در اینجا«خستگی» نه یک واقعیت ساده روانشناختی، بلکه از مقوله انتولوژی اجتماعی است.
اکثریت ــ ازجمله خودم ــ میخواهد منفعل باشد و به دمودستگاه کارآمدِ دولتی اعتماد کند که تضمینکننده حرکت آرام و هموار کل بنای اجتماع است، بهگونهای که من بتوانم با آرامش کارم را بکنم. والتر لیپمن در کتاب «افکار عمومی» (۱۹۲۲) مینویسد که «طبقه خاصی» باید بر توده شهروندان حکومت کند که «منافعش فراتر از منافع منطقهای و محلی باشد» ــ این طبقه نخبه باید بهمثابه ماشین دانشی عمل کند که بر نقصان ابتدایی دموکراسی غلبه کند؛ یعنی بر آرمان غیرممکنِ «شهروند قادر مطلق». دموکراسی ما اینگونه عمل میکند ــ با رضایت ما: هیچ چیز غریبی در گفته لیپمن نیست، این یک واقعیت آشکار است؛ غریب این است که ما، با علم به این موارد، به بازی دموکراسی ادامه میدهیم. طوری عمل میکنیم که گویی آزادیم و آزادانه تصمیم میگیریم؛ اما بیسروصدا نهتنها میپذیریم؛ بلکه حتی خواهان آنیم که یک حُکم نامریی (که در خودِ شکل آزادی بیان ما درج شده) به ما بگوید که چه کنیم و به چه فکر کنیم. «مردم میدانند چه میخواهند» نه، آنها نمیدانند و نمیخواهند هم که بدانند. آنها به نخبههای مناسبی نیاز دارند و بههمیندلیل است که یک سیاستمدار حقیقی نهتنها نماینده منافع مردم است؛ بلکه از طریق اوست که مردم متوجه میشوند چه چیزی را «واقعا میخواهند.»
در مورد خود-سازماندهی مولکولی انبوه خلق در برابر نظمِ سلسلهمراتبی پایدار بر مبنای رهبری کاریزماتیک، به مثال کنایی ونزوئلا توجه کنید؛ کشوری که بسیاری آن را بهدلیل تلاشهایش جهت توسعه حالتی از دموکراسی مستقیم ستودند (شوراهای محلی، تعاونیها، کارخانههای تحت اداره کارگران)، درعینحال کشوری است که رییسجمهورش هوگو چاوز بود، رهبری قدرتمند و کاریزماتیک (اگر اصولا چنین رهبری تابهحال وجود داشته باشد). انگار قانون انتقال فروید در این قضیه کار میکند: برای اینکه افراد «از لاک خود بیرون بیایند»، پیله انفعال خود را در برابر سیاست نمایندگی بشکنند و خود در مقام عاملان سیاسی، مستقیم وارد عمل شوند، رجوع به یک رهبر الزامی است، رهبری که به آنها امکان دهد خود را از درون باتلاق بیرون بکشند، مانند بارون مونشهاوزن [اشرافزاده آلمانی قرن ۱٨]، رهبری که «گویی میداند» آنها چه میخواهند. ازهمینروست که اخیرا آلن بدیو به این نکته اشاره کرده که چگونه شبکههای افقی فرمانده کلاسیک را دستکم میگیرند؛ اما همزمان شکلهای جدیدی از سلطه بهبار میآورند که بهمراتب از فرمانده کلاسیک محکمتر است. تز بدیو این است یک سوژه به یک فرمانده نیاز دارد تا خود را از سطح «حیوان انسانی» بالاتر بکشد و به رخداد-حقیقت وفادار باشد:
«فرمانده کسی است که به افراد کمک میکند تا سوژه شوند. این یعنی، اگر معترف باشیم که سوژه در تنش میان فرد و کلیت سر بر میآورد، آنگاه واضح است که فرد برای پیشرفت در این مسیر (و تبدیلشدن به سوژه) نیازمند یک واسطه و در نتیجه یک اقتدار است. باید جایگاه فرمانده را احیا کنیم. اشتباه است فکر کنیم بدون فرمانده میتوان کاری کرد، حتی و علیالخصوص از منظر رهاییبخشی.»
بدیو ترسی ندارد نقش اساسی فرمانده را در تقابل با حساسیت «دموکراتیک» ما قرار دهد: «این کارکرد اصلی فرمانده با فضای غالب «دموکراتیک» سازگار نیست، ازهمینروست که من درگیرِ نبردی تلخ با این فضا شدهام (بههرحال، هرکسی باید از ایدئولوژی شروع کند).»
ما باید بیپروا از پیشنهاد او پیروی کنیم: برای اینکه عملا افراد را از «چُرتِ دموکراتیک» جزمیشان بیدار کنیم، از اعتماد کورکورانهشان به فرمهای نهادینهشده دموکراسی نمایندگی، توسل به خود-سازماندهی مستقیم کافی نیست: به سیمای جدیدی از فرمانده نیازمندیم. ابیات معروفِ شعر «به یک دلیل» آرتور رمبو را بهیاد آورید:
«ضربه کوچک سر انگشتانت بر طبل، صداها را رها میکند و هارمونی جدیدی به راه میاندازد/ قدمات [نشانگر] خدمت سربازی مردانِ جدید و نظمِ رژهشان است. / رو بر میگردانی: عشقی جدید! / به پشتسر مینگری ــ عشقی جدید!»
مطلقا هیچ چیز ذاتا «فاشیستی» در این خطوط نیست، پارادوکس اعلای فعالیت سیاسی این است: باید فرماندهی باشد که افراد را از باتلاقِ سکون بیرون بیاورد و آنها را بهسمت پیکار از خودفرارونده و رهاییبخش در راه آزادی هدایت کند. چیزی که ما امروز، در این وضعیت، به آن نیازمندیم تاچری برای چپ است: رهبری که ژست تاچر را در جهت معکوس تکرار کند و کل صحنه پیشفرضهای نخبگان سیاسی همه گرایشها را زیرورو سازد.
منبع: روزنامه ی شرق
|