در سوگ دکتر منوچهرجان ثابتیان،
پزشک نامدار و دوست نازنینام
اسماعیل خویی
•
سه هفته پیش بود، در لندن، که به من تلفن زدی و به من گفتی:
- «حالام هیج خوب نیست، اسماعیل جان!»
صدایات همیشه بلندتر از آن بود که میبایست باشد. این بار، اما، روشن بود که چیزی در حنجرهات شکستهاست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۷ ارديبهشت ۱٣۹۲ -
۱۷ می ۲۰۱٣
سه هفته پیش بود، در لندن، که به من تلفن زدی و به من گفتی:
- «حالام هیج خوب نیست، اسماعیل جان!»
صدایات همیشه بلندتر از آن بود که میبایست باشد. این بار، اما، روشن بود که چیزی در حنجرهات شکستهاست.
پرسیدم: «کجایی؟»
و نگران بودم که خواهی گفت: «در بیمارستان . . .»
اما نه: پاسخات سخنی نبود که من گمان میکردم خواهی گفت.
گفتی:
- «خوب میشوم، اسماعیل جان. خودم به دیدارت خواهم آمد، به زودی.»
و این نخستین باری بود که تو گفتی به دیدارت خواهم آمد و به دیدارم نیامدی، با وفا!
و من اکنون ماندهام، درماندهام، که چرا پیامی را که در صدایت، در آهنگ صدایت بود، نشنیدم، یعنی نشینده گرفتم. دیگری از دوستان نیز به من گفته بودند که حالات هیچ خوب نیست.
و من اکنون ماندهام، درماندهام، که چگونه، با چه زبانی، از تو نازنین پوزش بخواهم؛ و بخواهم از تو تا بر من ببخشایی سرسری بودن و اهمال کاریی درمان ناپذیرم را.
کاش میبودی و میدیدی که شکنجهگرانِ پشیمانی و پریشانی با جان برادرت چه میکند. بغض در گلویم نارنجگیست که دارد منفجر میشود. کاش میبودی، تا سر بر شانهات میگذاشتم و زار میگریستم، منوچهرجان!
اسماعیل خویی
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲
بیدر کجای ونکوور
|