| 
				          		
						            
						            	
						            	
							            
							            	دو شعر از هانس آندروس  
							            
 
						            	
						       			هانس آندروس
						       			
						       			
						       					- مترجم: اکبر ایل بیگی 
						       					
						       			 
									• 
اگر فردا با مرگ رفتم،
به درختان بگو
 چقدر تو را دوست می داشتم.
 (برای روزی از آینده)
						       		...
 
 
 
						            اخبار روز: 
						            www.iran-chabar.de
						            شنبه 
							            ۱۱ خرداد ۱٣۹۲ - 
							            ۱ ژوئن ۲۰۱٣
 
 
					            	
						            
  
		
  هانس آندروس، Hans Andreus، شاعر و نویسنده ی هلندی. او در سال 1926 در آمستردام به دنیا آمد و در سال 1977 از دنیا رفت. در سال 1951 با مجموعه ی شعر "موسیقی برای حیوانات باغ وحش" خود را به ثبت رساند. او از شاعران "جنبش دهه ی پنجاه " در ادبیات هلند بود.
 
 
 
 برای روزی از آینده
 
 
 
 اگر فردا با مرگ رفتم،
 به درختان بگو
 چقدر تو را دوست می داشتم.
 
 به باد بگو،
 وقتی از درختان بالا می رود
 یا از شاخه ها پایین می پرد،
 چقدر تو را دوست می داشتم.
 
 به کودکی بگو
 به کودکی که اندکی جوان گشته است برای فهمیدن.
 
 به حیوان نیز بگو
 با نگاهی در نگاه او دوختن شاید.
 
 به خانه های سنگی
 به شهر بگو
 چقدر تو را دوست می داشتم.
 
 اما به آدمیان مگو
 آنها تو را باور نخواهند کرد
 و نیز نمی خواهند باور کنند که
 تنها اما یک مرد
 تنها اما یک زن
 که انسانی انسانی را اینگونه دوست می داشته است
 که من تو را.
 
 
 پرندگان
 
 صبحگاه از خواب بیدار شدم
 از پرندگان.
 و فکر کردم: از چه بیدار شدم؟
 از پرندگان.
 از نور نیز،
 اما بیشتر از پرندگان.
 
 نور بی صدا آواز می خواند
 پرندگان پر صدا.
 
 
 
 اکبر ایل بیگی
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 متن اصلی اشعار به زبان هلندی:
 
 
 
 Voor een dag van morgen
 
 
 Wanneer ik morgen doodga,
 vertel dan aan de bomen
 hoeveel ik van je hield.
 
 Vertel het aan de wind,
 die in de bomen klimt
 of uit de takken valt,
 hoeveel ik van je hield.
 
 Vertel het aan een kind
 dat jong genoeg is om het te begrijpen.
 
 Vertel het aan een dier,
 misschien alleen door het aan te kijken.
 
 Vertel het aan de huizen van steen,
 vertel het aan de stad
 hoe lief ik je had.
 
 Maar zeg het aan geen mens,
 ze zouden je niet geloven.
 Ze zouden niet willen geloven dat
 alleen maar een man
 alleen maar een vrouw
 dat een mens een mens zo liefhad
 als ik jou.
 
 Uit: Al ben ik een reiziger
 Uitgeverij Holland 1959
 
 DE VOGELS
 
 Vanmorgen werd ik wakker
 van de vogels.
 
 En ik dacht: waarvan werd ik wakker?
 Van de vogels.
 
 Van het licht ook, maar
 meer van de vogels.
 
 Het licht zacht zingend,
 de vogels keihard.
 
 ----------------------------------
 uit: 'Holte van het licht', 1975.
 
 
 
 
 
 
 
 
 |