شرح مصیبت (داستان کوتاه) نویسنده: آلبرتو دینهس
و یادی از پرویز شهریاری
مجتبا کولیوند
•
"خرونیکو" چیزی نگفت. فقط به سوی سلیمان نگاه کرد که اینک بیهوش بر خاک افتاده بود. سپس به حرکت درآمد و به سوی بطری عرق که در این میانه کسی همراه آورده بود، رفت. جماعت دوباره درون میدانچه میخندید. سلیمان همچنان بیحرکت بر خاک افتاده بود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۵ تير ۱٣۹۲ -
۶ ژوئيه ۲۰۱٣
نویسنده: آلبرتو دینهس - مترجم: مجتبا کولیوند
اشاره مترجم: به یاد پرویز شهریاری
استاد پرویز شهریاری سردبیر مجله چیستا، در کنار نگارش صدها مطلب علمی و اجتماعی که طی سی سال گذشته (یعنی از زمانی که مجله چیستا منتشر می شد)، ستونهای ثابتی نیز با عنوانهای متفاوت در این مجله داشت. یکی از آنها که همواره مجله با آن آغاز میشد، "اشاره" نام داشت، که نویسنده در آن به گونهای موجز مهمترین حوادث روز و یا موضوعات اجتماعی مانند: عدالت اجتماعی، صلح، آموزش، زنان، جوانان و ... را گاه با اشاراتی تاریخی و نغز و گاه با زبان سربسته "ازوپ" مطرح می کرد.
"اشاره"ها در آغاز مجله به چاپ میرسیدند، که در واقع حکم مدخل و مقدمه برای هر شماره را داشتند. علاوه بر این پرویز شهریاری در آخرین سال های عمر پُربار خود، در صفحات پایانی مجله نیز مطلب دنبالداری با عنوان واحد "پرستو" می نوشت، که درواقع میتوان آن را نوعی "خودزیست نگاری" نویسنده به شمار آورد. زیرا خواننده با دنبال کردن "خط سیر پرستو" اغلب با خاطرات نویسنده از قدیمترین ایام - که یادهای کودکی و خانواده و شهر کرمان (زادگاه پرویز شهریاری) و زرتشتیان این شهر در آن جای ویژهای دارد- روبرو می شد: یک زندگی سراسر پُررنج و محنت همراه با حوادث دردناک و زندان و آوارگی و شکستهای سیاسی و اجتماعی در میهنی به وسعت ایران... با اینحال با خوانش آن ها انسان با یک زندگی شرافتمندانه و سربلند روبرو است، که با روشی کاملاً انسانی و نمونهوار با سلاح علم و دانش و پایبندی به حقیقت و وفاداری به مردم به نبرد با تاریکی و تاریکاندیشی برخاسته بود. با شناخت گوشههایی از زندگی گذشته و "پُر دردسر" پرویز شهریاری و چگونگی برخورد وی برای غلبه بر دشواریها، انسان به یاد این سخن خسرو روزبه می افتتد که گفته بود: «هرجا که انحراف دیدم، ارادهام برای مبارزه با آن قویتر شد.» با دنبال کردن یادهای گذشته پرویز شهریاری و همراهی با "پرستو"ی خاطرهاش این تصور در ذهن خواننده نقش میبندد که: انسان بودن و انسان ماندن در زندگی دشوار است، ولی شدنی است. به باور من، این جمله را میتوان عصاره زندگی پرویز شهریاری دانست.
در یکی از "پرستو"ها منتشره در مجله چیستا، پرویز شهریاری با ذکر خاطرهای از زمان کودکی و تعلق خود به اقلیت جامعه زرتشتی به حادثهای اشاره کرده بود، که مرا واداشت داستانی را از یک نویسنده برزیلی که سالها پیش ترجمه کرده بودم با این "اشاره" برای مجله چیستا ارسال کرده و آن را به پرویز شهریاری تقدیم کنم. گمان میکنم که از نظر موضوعی یک "این همانی" میان این "شرح مصیبت" و آن خاطره هولناک دوره کودکی استاد وجود دارد. پیش از این که داستان مورد اشاره در زیر بیاید، ذکر خاطره پرویز شهریاری بی مناسبت نیست.
بنابراین در این جا بخشی از خاطره و یاد کودکی پرویز شهریاری برای یادآوری مجدد نقل می شود. وی می نویسد: "... وقتی سالهای دبستان را میگذراندم، برای رفت و آمد به مدرسه، باید راه درازی را میپیمودم. راه نزدیکتر از کنار خندق کنار شهر میگذشت و از همه راهها نزدیکتر بود. من تلاش میکردم از این راه نروم و از داخل کوچههای پرپیچ و خم با این که وقت بیشتری میگرفت، خود را به منزل برسانم...
چند نفر جوان همسال من یا اندکی بزرگتر بودند که اغلب در محلهای بیرون "دولت خانه" زندگی میکردند. سرپرست آنها، جوانی بود از من بزرگتر. هر بار که در راه مدرسه به آنها برمیخوردم، جلو مرا میگرفتند و مرا وادار میکردند تا جملههای سرپرست آنها، که فردی بود به نام "م" را تکرار کنم. من که گمان میکردم این جملهها در برگیرنده ناسزا به خودم و اعتقادهای مذهبیم است، ناگزیر و از ترس آنها را تکرار میکردم. ولی بعد از آزاد شدن، همینکه چند قدم از آنها دور میشدم، با گفتن جمله "من دروغ گفتم"، پا به فرار میگذاشتم.
یک روز که از کنار خندقها به خانه میرفتم، به "م" و دوستانش برخوردم. روز عجیبی بود و من آنقدر ترسیدم که هنوز، بعد از گذشت نزدیک به ٧٠ سال، از یاد آن روز به خود میلرزم و با این که خندقها را پر کردهاند و به جای آن خیابانی کشیدهاند که درمیان شهر قرار دارد، هر زمان که به کرمان میروم و از آنجا با اتومبیل یا پیاده میگذرم، وقتی به نزدیکی آن محل میرسم، مانند این است که هم اکنون آقای "م" با دوستانش مرا دور گرفتهاند و در نتیجه دچار پریشانی میشوم.
آن روز آقای "م" گفت: امروز ما حسابمان را با تو تسویه میکنیم. بعد چند نفری مرا گرفتند و بردند کنار خندق. آقای "م" یک پاره حلبی برداشت، مرا خواباندند و تهدید کردند تو را با همین حلبی خواهیم کشت، مگر این که... خودم را باخته بودم، دستمالی که کتاب و دفترچه و وسایل دیگرم در آن بود، به طرفی پرت شده بود و هرچه گفتند، تکرار کردم..." (به نقل از مجله چیستا، سال بیست و چهارم، شماره ٤ و ٥، دی و بهمن ١٣٨٥، ص: ٤٢٣-٤٢٤.)
مجتبا کولیوند
***
اکنون داستان «شرح مصیبت» که به خاطره پرویز شهریاری تقدیم شده است:
درباره نویسنده:
آلبرتو دینهس (Alberto Dines)، نویسنده معاصر برزیلی در سال ۱۹۳۲ در شهر "ریو" در یک خانواده روس مهاجر متولد شد. از همان آغاز جوانی دست به قلم برد و آثاری چند پدید آورد که مورد توجه محافل ادبی قرار گرفت. وی روزنامهنگار و منتقد ادبی است. او هم چنین آثاری را نیز برای سینما، تئاتر و تلویزیون به نگارش درآورده است. در زیر داستان کوتاهی به نام "شرح مصیبت" که نمونهای از کارهای این نویسنده را بهدست میدهد، میخوانید.
شرح مصیبت
- "جهودهای خوک صفت بودند!"
این را سلیمان ادا کرد و "خرونیکو" با لذت تمام می خندید. دیگران هم می خندیدند. سلیمان به اطراف نگریست، به دشواری شرمندگی اش را سرکوفت کرد، و مانع ریزش اشکاش شد. تصمیم گرفت که فقط به کاسبی اش فکر کند. همان کاری که او میخواست اینجا انجام دهد و بگذرد. هماین که قهقه خندهها فرو خوابید، "خرونیکو" جرعهای از بطری عرق نیشکر که دست به دست میگشت، سر کشید. سپس شکلک همیشگیاش را درآورد و با قیافه حقبجانب رو به سوی دیگران کرد و گفت:
- "که اینطور!"
سلیمان فروشنده دورهگرد با خود اندیشید: اکنون دیگر مرا به حال خود میگذارند و من میتوانم به دنبال کسب و کارم بروم.
در واقع هم اینطور بهنظر میرسید که "خرونیکو" داشت موضوع را فراموش میکرد. ولی ناگهان چشمش دوباره به سلیمان افتاد که چهگونه درمانده و خجلتزده آنجا ایستاده بود. آدمی بدبخت که داشت به آن دورها مینگریست. این حالت زبونی بهگونهای "خرونیکو" را به خشم آورد که او برخلاف معمول که پس از دستانداختن، مرد یهودی را به حال خود میگذاشت، اینبار دست بر نداشت.
ایندفعه "خرونیکو" یکباره خندهاش را قطع کرد و آن قیافه درهمی در چهرهاش نشست که هنگام خشم در چهراش مینشست. پشت گردن سلیمان را گرفت، او را به اندازه قامت خودش بالا کشید و بهآرامی گفت: "بگو ببینم، پسر جهود، چه کسی آقای ما عیسا مسیح را کشت؟"
سلیمان به این دست انداختنها عادت کرده بود. هربار که او به "چیکوچیکو" می آمد تا پارچههایش را بفروشد، همین بساط بود. به همین خاطر هربار نیز آنچه را که از او میخواستند انجام میداد. بعداً میتوانست دنبال کارش برود و نانی درآورد. ولی اینبار سلیمان نمیدانست که، این قیافه درهم و پررنجی که "خرونیکو" به خود گرفته بود، نشان از چیز دیگری داشت. درنتیجه جرات کرد و گفت:
- "بس است دیگر، ول کن "خرونیکو" من باید دنبال کاسبیام بروم!"
منتها "خرونیکو" هیچحرکتی نکرد. سلیمان یهودی در حالی که توسط عدهای تماشاچی احاطه شده بود، زود دریافت که او میبایست حرف عوضی زده باشد.
مردم احساس میکردند که اتفاقی در راه است، در نتیجه همه خاموش ماندند و به دور آن دو دایرهای ایجاد کردند. تازه الان، سلیمان دورهگرد توانست به چهره "خرونیکو" خیره شود: چهره مثل اینکه از چوب تراشیده شده بود، مقابل صورت او قرار داشت، در چهره "خرونیکو" فقط یک ماهیچه در لرزش بود. و از چشمانش خشمی خونین زبانه میکشید. خشمی که به الکل نود درصدی عرق نیشکر آغشته بود. "خرونیکو" با دندانهای بههم فشرده گفت:
"تو ای مادر قحبه، به من بگو، چه کسی سرور ما عیسا مسیح را کشت! بگو والا همین الان تو را خفه میکنم!"
سلیمان برای نخستینبار از زمانی که در برزیل بود، دریافت که چرا اغلب او را از رفتن به این محله منع کرده میکردند. تا بهحال لودگیهای "خرونیکو" را در "چیکوچیکو" یا اذیت و آزارهای معمول را که سیاهپوستان معلولاً در "بارا" موقع عبور به او میگفتند، جدی نگرفته بود.
او هربار، زمانی که مجبور بود توهینی را تکرار کند، به چیز دیگری میاندیشید، یا اینکه وقتی که او را وادار میکردند، کفری بگوید، چشمها را میبست. سپس این هم میگذشت...
اینبار ولی نفسهای تند "خرونیکو" را درون صورت خود احساس میکرد. و این امر او را به یک حالت غریبی همراه با دلهره وامیداشت. حالتی که تا این موقع در آنهمه سفرهای مشقتبار خود در طول راههای منطقه "باهیا" به او دست نداده بود.
ناگهان ترس شدیدی بر سلیمان که گویی تازه متولد شده بود، غلبه کرد. یهودی پیش از آنکه پاسخی بدهد، واژهها را دوباره به پایین قورت داد. و این وضع "خرونیکو" را که سکوت را حمل بر مخالفت میپنداشت، به شدت خشمگین میکرد. یکی از دستانش را که پشت گردن سلیمان را محکم گرفته بود رها کرد و آن را به اراده نفرتش واگذاشت. نفرت دست او را به مشتی تبدیل کرد و چنان ضربتی به سلیمان یهودی وارد آورد که او قدری به جلو پرتاب شد و بر زمین افتاد.
همه به خنده افتادند. فقط "خرونیکو" که از شدت خشم بر خود کنترلی نداشت، نمیخندید. همچنین سلیمان هم، که اینک با صورت در لای و لجن افتاده بود و دردی وحشتناک در دهان خود احساس میکرد. با آن طعم فراموش نشدنی، که رد خور نداشت که خون است.
اینک تنها به این فکر میکرد که این روز عید عیسوی برای یک یهودی که دستفروشی میکند، هیچ روز خوبی نیست. سرش را بلند کرد و دو تا از دندانهای شکسته خود را تف کرد. در این لحظه "خرونیکو" در حالت مستی تلو تلو خورد و قصد داشت که به طرف فروشنده دورهگرد رفته و لگدی نیز به او بزند.
حالا آدمهای دیگری که از مراسم دعا برمیگشتند، به دسته تماشاچیان اضافه میشدند. آنها به "خرونیکو" میخندیدند، از آن رو که قادر نبود لگد خود را به هدف بزند. او فقط سوراخهایی را در هوا ایجاد میکرد. به همین خاطر نیز سلیمان فرصتی یافت تا برخیزد و خونی را که دهانش را پر کرده بود، تف کند، خاک لباسش را بتکاند و کلاهش را از زمین بردارد. او به جمعیت نگاه کرد که به "خرونیکو" میخندیدند. به این فکر میکرد که هرچه زودتر از آنجا دور شود. با خود گفت: الان میتوانم بروم!
- "... آی یهودی!"
سلیمان ناخودآگاه میخکوب شد. یکباره خنده جمعیت قطع گردید. یهودی حتا از پشت سر احساس میکرد که همه نگاهها به او دوخته شده و دارند به طرف او میآیند. او بر جای خود به گوش ایستاد.
- "یهودی لعنتی، فکر کردی که دیگر ما را با تو کاری نیست؟"
نه، هنوز به پایان نرسیده بود. دو دست سنگین شانههای او را گرفت و او را وادار کرد تا برگردد. هماینکه چشم باز کرد، نفسهای "خرونیکو" را در صورت خود احساس کرد و افق دیدش را چهرههایی که از این ظلم میخندیدند، تشکیل میداد.
- "میگویی؟ یا نمیگویی؟"
سلیمان سر خود را به نشانه "تایید" تکان داد.
- "خب، بگو ببینم، چه کسی آقای ما عیسا مسیح را کشت؟"
سلیمان هماینکه خواست بگوید که یهودیهای خوکصفت بودند که عیسا مسیح را به قتل رساندند، خود متوجه شد که دارد میگرید. وقتی "خرونیکو" گریه او را دید، آهسته شروع به خنده کرد. این صحنه رقابتآمیز بود: هرچه سلیمان بیشتر به گریه میافتاد، "خرونیکو" بلندتر و با لذت بیشتری میخندید. او از آن رو که سخن مناسبی نمییافت که به این صحنه بخورد، در نتیجه چیزی نمیگفت. فقط با انگشت به طرف مرد یهودی اشاره داشت و قاهقاه میخندید.
سلیمان به شدت میگریست. او سعی کرد تا چهره خود را بپوشاند، همچنین تلاش نمود اشکهایش را که مدام روی چهرهاش میریخت، پاک کند. سعی داشت گریه خود را فرو خورد، گریهای که از درونش فوران میزد.
اما او آنچه را که فرو میخورد، فقط خون دهانش بود. و طعم این خونی که از حلقش پایین میرفت، حالت انزجاری در او ایجاد میکرد. رفته رفته انزجار به درد و درد به خشم تبدیل شد. لحظهای نگذشت که سلیمان هرآنچه را که در دهان و در درونش بود، جمع کرد و آن را توی صورت "خرونیکو" تف کرد.
"خرونیکو" دیگر فرصت نیافت که به آنچه میکند، بیاندیشد و سلیمان هم دیگر فرصتی برایش باقی نماند تا از عمل خود پشیمان گردد. "خرونیکو" خود را بر روی مرد یهودی انداخت، او را به زمین زد و با مشت و لگد او را خرد و خمیر کرد.
او تنها زمانی از کتکزدن دست کشید که نفسش بریده بود. از دماغ، دهان، چشمها و سر فروشنده دورگرد، خون بیرون میزد. جمعیت دیگر نمیخندید. زمانی که "خرونیکو" دوباره قصد داشت ضرباتی به او وارد کند، دو نفر از تماشاچیان به سویاش رفته و او را به کناری کشاندند.
یکی از آن دو گفت: "دیگر بس است "خرونیکو"...!"
و دیگری ادامه داد: "مردک جفت و بستش شکست!"
"خرونیکو" چیزی نگفت. فقط به سوی سلیمان نگاه کرد که اینک بیهوش بر خاک افتاده بود. سپس به حرکت درآمد و به سوی بطری عرق که در این میانه کسی همراه آورده بود، رفت.
جماعت دوباره درون میدانچه میخندید. سلیمان همچنان بیحرکت بر خاک افتاده بود.
گرد و خاکی که بر اثر دعوا به هوا برخاسته بود، فرونشست، و خون سرخ به تیرگی گراید. دو تا پشه بر روی صورت سلیمان نشسته و شروع به حرکت کردند.
پس از گذشت مدتی، پیرزنی به جمعیت نزدیک شد و زمانی که مرد را بیجنبش بر خاک دید، پرسید: "شمعها کجا هستند؟"
مردها به او نگاه کردند. "خرونیکو" خنده خود را قطع کرد و پرسید: "شمع برای چیست، پیر زن؟ این غریبه دارد استراحت میکند!"
همه مردها زیر خنده زدند و پیر زن نمیدانست برای چی؟ او دوباره به مرد دورهگرد نگاه کرد که توی خاک افتاده بود، سپس صلیبی بر خود کشید و گفت: "حتا آقا عیسا مسیح هم این گونه غریب نبوده است!"
بیآنکه دیگر سخنی بر زبان براند، تکه چوبی را یافت، آن را بلند کرد و نزد مرد یهودی بر زمین گذاشت و روی آن نشست. کسی از میان جمعیت به خنده افتاد، با این امید که "خرونیکو" نیز همراهی کند.
اما قیافه "خرونیکو" اینک دیگر جدی شده بود. آنقدر جدی که جمعیت را ترک کرد، به سوی سلیمان رفت و به او زل زد. مردم فکر کردند که چیزی در او میگذرد. به همین خاطر نزدیکتر آمده و منتظر ماندند تا چه اتفاقی بیافتد.
ولی "خرونیکو" دیگر کاری نکرد. تنها خم شد و پشههای روی صورت سلیمان را تاراند و با حالتی گرفته به فروشنده دورهگرد که بیهوش بر زمین افتاده بود، خیره شد.
پیر زن زیر لب دعا میخواند. جمعیت همچنان خاموش بود.
سپس "خرونیکو" که گویی همه مهربانیاش را در دستش جمع کرده بود، دست خود را دراز کرد و به آرامی شانه سلیمان را تکان داد و با صدای گرفته و غریبی گفت: "یهودی، بیدار شو!... بلند شو! میخواهم چیزی از تو بپرسم..."
لبخندی بر چهره جماعت نشست، زیرا همه مطمئن بودند که بازهم یک شوخی هولناکی دارد اتفاق میافتد. اما "خرونیکو" همچنان جدی بود و ادامه داد: "بیدار شو!"
در این لحظه سلیمان واقعاً به خود آمد. لحظه اول همه جا برایش سیاه و تار بود، سپس روشنایی آمد و با روشنایی اشیاء، خانهها و درختان و یک مرد که به او نگاه میکرد، و پیر زنی که زیر لب ورد میخواند. سلیمان از آنچه میدید، چیزی دستگرش نشد. بالاخره تصویرها را به هم ربط داد و در نهایت به خاطرش آمد: محله "چیکوچیکو"، روز عید مسیحی، "خرونیکو" و دعوا...
زمانی هم که سلیمان آن مرد را که به او خیره شده بود، بازشناخت، میخواست که بگریزد. اراده کرد، قصدش این بود که برخیزد، ولی زود دریافت که پیکرش فرمانی اجرا نمیکند. درست در این لحظه بازهم ترس بر او غالب شد.
"خرونیکو" با صدای بم و غریبی پرسید: "هی یهودی، بهتر شدی؟"
سلیمان ترسان، زمانی که قیافه او را بهیاد آورد، نزد خود اندیشید: او باز چه میخواهد؟ براستی اصلاً برای چه امروز را در خانه نمانده است؟
"خرونیکو" دوباره پرسید: »یهودی، یهودی، بگو ببینم، بهتری؟"
و وقتیکه سلیمان میخواست چهرهاش را با دست بپوشاند و چشمهایش را ببندد، "خرونیکو" دست بزرگ خود را روی صورت او قرار داد و به آرامی به طرف خود چرخاند.
- "تو میتوانی چشمهایت را بازکنی، یهودی!"
و سلیمان چشمهایش را گشود.
"خرونیکو" گفت: "من فقط میخواهم یک چیزی از تو بپرسم، آیا حالت بهتر شد؟"
سکوت. در اطراف هم خاموشی حاکم بود. حتا پیر زن از دعا کردن بازماند، و جماعت به هیچ چیز دیگری نمیاندیشید. آهی شنیده شد: سلیمان میخواست بگوید که دارد بهتر میشود، ولی نتوانست چیزی بگوید. او تنها سرش را تکان داد و در چهره بی خونش طرح لبخندی نشست.
دیگران به این فکر میکردند که الان آن اتفاق میافتد!
- "یهودی من فقط یک چیز را میخواهم بدانم. آیا جواب میدهی؟"
سلیمان میخواست پاسخ مثبت بدهد، اما اینبار هم نتوانست کلمهای بر زبان براند. همه چیز در او به درد آمده بود و یک بیحسی او را در خود گرفته بود. او باز سعی کرد که برخیزد. منتها نتوانست حتا یکی از ماهیچههای بدنش را هم به حرکت درآورد. او دریافت که مشکل جدی برایش پیش آمده است. چشمش سیاهی رفت و دیگر چیزی را نمیدید. او فقط شنید که "خرونیکو" بیآنکه فریاد بزند، با صدای زمخت خود گفت: "میدانی، چه کسی بود...؟"
سلیمان از خود پرسید: آیا او دوباره شروع میکند؟ و تلاش کرد در عین درماندگی و ناتوانی، چشمهایش را بگشاید. چیزی را که دید برای همیشه او را ترساند: "خرونیکو" زانو زده بود، مشتهایش را گره کرده و در چهرهاش دردی بزرگ همراه با بزدلی دیده میشد. سلیمان دریافت که حادثه وحشتناکی دارد رخ میدهد.
- "تو میدانی، چه کسی حضرت ما آقا عیسا مسیح را کشت؟"
سلیمان با خود فکر کرد: بازهم یک شوخی دردناک! و در درماندگی خود، بهتر دانست که عقبنشینی کند. سلیمان به نشانه سر پاسخ مثبت داد. بدین معنا: که آری او میداند چه کسی حضرت عیسا مسیح را کشته است.
منتها در این لحظه "خرونیکو" فریاد زد: "نه، تو نمیدانی...! خودم بودم! من بودم که حضرت عیسا مسیح را کشتم!"
او این را گفت و بهشدت به گریه افتاد.
مرد یهودی هم میخواست بگرید، میخواست بخندد. ولی احساس کرد که چیزی از دهانش روان است. در این لحظه چشمهایش فروافتاد و جان سپرد.
***
|