نامه ای به محمد نوریزاد
ئاگری اسماعیل نژاد
•
جناب نوریزاد، اول انقلاب را یادت هست؟ زمانی که عده ای عزم جزم کرده بودند بهشتی در این سرزمین بنیاد نهند و آستین بالا زدند تا آنچه سدی در راه ساخت این بهشت است، از بین ببرند. در آن ایام و زمان، متفاوت بودن به سدی اساسی در برابر بهشت بشارت داده شده، تبدیل شد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۹ مرداد ۱٣۹۲ -
٣۱ ژوئيه ۲۰۱٣
جناب نوریزاد سلام؛ مدتی است که نامه هایی را در فضاهای مجازی منتشر مینمایید این نامه ها از هر دری سخنی میان میآورند و بحثی را مطرح میکنند.
همه نامه ها سندی هستند دال بر ناکارآمدی سیستم جمهوری اسلامی و بحث از جنایاتی دارند که بهر بنیاد نهادن و ماندگاری این سیستم در جای جای ایران زمین انجام شده است.
من هم تصمیم بر آن گرفتم در نامه ای برای شما موضوعی را مطرح نمایم که در نامه های شما از قلم افتاده است. میخواهم از موضوعی بحث به میان آورم که باید عملکرد در آن مورد و در آن زمان را سرآغازی برای رسیدین به فلاکت امروز نامید.
نوشتن از گذشته و این مسئله در واقع بحث از واقعیتی در جامعه ایران است. واقعیتی که هم در حال، تاروپود این جامعه را در هم تنیده است و هم چگونگی برخورد با آن بر آینده ی این دیار تاثیر دارد.
جناب نوریزاد، اول انقلاب را یادت هست؟ زمانی که عده ای عزم را بر این جزم کرده بودند که بهشتی در این سرزمین بنیاد نهند و بهر ساختن بهشتشان آستین بالا زدند تا آنچه سدی در راه ساخت این بهشت است، از بین ببرند و دود نمایند.
در آن ایام و زمان، متفاوت بودن به سدی اساسی در برابر بهشت بشارت داده شده، تبدیل شد. ما هم متفاوت بودیم و هم حق این متفاوت بودن را میخواستیم.
نمیدانم یادت هست یا نه؟
از کوردها بحث میکنم یا بهتر است بگویم از کوردستانی ها سخن به میان آورده ام.
یاد هست که بشارت دهندگان بهشت، فوج فوج به کوردستان آمدند و برای رسیدین به اهداف خود "سرها بریدند بی جرم و جنایت".
بله!! کوردها از متفاوت بودن سخن میگفتند و حق متفاوت بودن را میخواستند.
اما در بهشت موعود، باید همه یک رنگ میبودند و در یک قالب قرار میگرفتند. کسی حق نداشت با دیگری متفاوت باشد. پس مدعیان تفاوت ها، در بهشت جای ندارند و بهشتی نبودن به مفهومی دیگر کافر بودن است. ریختن خون کافران هم بر حق.
بارها روی دیوار شهرمان نوشتند: "ما با کورد نمیجنگیم ما با کفر میجنگیم".
اما در مسیر ساخت آن بهشت موعود، من و هزاران کودک این دیار زنده زنده در آتش سوختن را تجربه کرده ایم.
حال وقت آن آمده است که به گذشته نگاه کرد و از این سوختن ها و از آن جنایات بحثی هرچند کوتاه به میان آورد.
اکنون زمان آن رسیده است که از مردمانی سخن گفت که سالیان سال است در ایران اغیار تلقی میشوند. مردمانی که در سرزمین خود غریبه ای بیش نیستند. مردمانی که حسرت داشتن سرزمینی را با خود به دیارهای دور نیز برده اند.
در مورد این مردمان موضوعات فراوانی هست که باید از آن بحث نمود، اما "نامه را باید ساده و کوتاه نوشت" و بهر همین نامه را ساده مینگارم.
بهتر بر آن دیدم واقعیت های جامعه ی کوردستان ایران را با سخنی در مورد زندگی خود برایت بنویسم:
تولدم همراه بود با آغاز کشتارها در کوردستان. فصلی از تاریخ جمهوری اسلامی و ایران که در آن غیرخودی، ما کوردها بودیم.
در ١١ ماهگی و در سایه سیاستهای مدبرانه سران آن زمان جمهوری اسلامی، سوختن در آتش را تجربه کردم و برای همیشه سلامتیم قربانی بهشتی شد که وعده ی آن را میدادند.
اما این همه حکایت زندگیم نیست. بعد از سوختن در آتش، معلولیت شناسه ی جدا نشدنی از من شده بود و تصمیم بر آن گرفتم که حرفها را ناشنیده بگیرم و تمسخرها را نادیده و در راهی که خود انتخاب کرده بود گام بردارم.
رنجها در این راه کشیدیم و هیچگاه جز خود کسی را متهم نکردم. بارها با خود گفتم که "هی فلانی شاید زندگی همین باشد" و اتفاقی ساده و کوچک آن را چنان دگرگون نماید که نتوان دگر بار آن را شناخت.
اما بزرگتر که شدم، انگار بشارت دهندگان بهشت ملیت و افکارم را با هم سدی در برابر خود متصور کردند، باری دیگر به سراغم آمدند.
شاید بسیار خنده دار باشد، همه ی آنچه در منزلم پیدا کردند و جرم محسوب نمودند، چندین صفحه کاغذ بیش نبود. با این تفاوت که کاغذهای من با زبانی دیگر نوشته شد بودند. جز این جرم، به دیوار زدن یک عکس را به جرم مذکور افزودند آن هم عکس مدرسه ای بود که دانش آموزانش لباس کوردی پوشیده بودند.
برای همیشه در خاطرم خواهد ماند که یکی از آن مردکهای تهریشدار که به خانه ام ریخته بودند، با چهره ای مضحک کتاب "گذر به دمکراسی" را برداشت و امرانه گفت: تو، اینها را میخوانی؟
من را با خودشان بردند در ماشین پرایدشان چشمهایم را بستند و سرم را به زیر بردند. سرفراز از کردار خود که دارند قربانی دیگری را به خداوندگارشان هدیه میکنند.
به مقصد که رسیدیم، در اتاقی من را نشاندند. هنوز چشمبند بر چشمانم بود. چشمانی که دیر زمانی بود دوستان همین عالیجنابان یکی از آنها را از من گرفته بودند، در همان آتشی که بهر سوزاندن کفار برافروخته بودند.
اما این همه ی آن نبود که در تاریکستان سرزمینم آن را دیدم. دیگر هر vوز باید بر یک صندلی مینشستم و تهدید و تمسخر میشنیدم و از خود مینوشتم. باید از چیزهایی مینوشتم که شاید روزی آن هم تنها یک دفعه به فکرم گذر کرده بود. باید جواب این پرسش ها را میدادم چه خوانده ام؟ چه میدانم و از کجا زبان کوردی یاد گرفته ام.
یکبار نوشتم من یک کوردم و آنچه باعث شد که کورد شوم، سرنوشت بود که من را کورد خلق کرد. خودم در آن هیچ دستی نداشته ام.
مردک بازجو که معتاد هم بود، نگاهی غضبآلود به من انداخت و گفت: مردک اگر ما بخواهیم میتوانیم برای همیشه از روی زمین پاکت کنیم. این تنها حرف راستی بود که من در ٣٠ جلسه بازجویی شنیدم.
در آن مدت، تهدید و تمسخر جزئی از زندگیم شده بود. شکنجه گرم خود را شرمنده از آن نمیدانست که روزگاری خود و یا دوستانش عاملی بودند تا من در آتش بسوزم، بلکه سوختگیم را به نوعی شکنجه بدل کرده بودند و هر روز می گفت: تو یه معلولی و برای ما هیچ ارزشی نداری.
آری جناب نوریزاد، در سرزمینی که ولایت فقیه بر آن حکومت میراند و مردان این ولایت روزانه وعدهی بهشت به مردمانشان میدهند، هر روز داستانهای این چنین اتقاق میافتد.
تحت حکومت ولایت فقیه، کسان بسیاری هستند که هر روز تاوان متفاوت بودن و دگراندیشی را میدهند. گناهی که من ٣٢ سال است تاوان آن را میدهم.
در واقع مجرم اصلی آن گناهم خداوند است. این کفرگویی نیست، بلکه یک واقعیت است. شاید اگر او من را کورد خلق نمیکرد و من بر هویت خود تاکید نداشتم، اینچنین و در این حجم مورد غضب سربازان گمنام یا بهتر است بگویم سربازان بیهویت قرار نمیگرفتم و از دیار خود رانده نمیشدم.
حال چندی است که سربازان بیهویت بشارت دهندگان بهشت، توانسته اند من را از سرزمین خودم برانند. اما به این گفته ایمان دارم که باید تفاوتهای جامعه را قبول کرد تا بتوان واقعیت ها آن را درک نمود و جامعه ای درست بنیاد نهاد.
جناب نوریزاد! در سرزمین من و تو متفاوت بودن جرم است و این جرم تاوان بسیار دارد. تا آن زمانی که متفاوت بودن چنین، زندگی را تغییر میدهد، باید گفت هرگز مردمان سرزمین ما "سپیده دم" را نخواهند دید.
بدرود
|