یک بچه افغان متولد می شود
ابوالفضل محققی
•
همه پیاده شدند. زن چادری را دیدم که به ارامی به کناره نردبان امد چیزی پیچیده شده در یک لنگی را به مردش داد. صدای گریه یک کودک بود. پرسیدم این از کجا شد؟ مرد در من نگاه کرد گفت همان موقع که سوار شدیم ساعتی بعد زنم این طفل را به دنیا اورد. بچه است. و خندید
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣۰ مرداد ۱٣۹۲ -
۲۱ اوت ۲۰۱٣
این داستان زاده شدن یک کودک است. زاده شدن در سرزمینی با کوه های بلند. دره های عمیق. گردنه های صعب العبور. سرزمینی که هنوز سفر اسکندر مقدونی در آن پایان نیافته و زره از تن نیفکنده است. هنوز سربازان او در دره های اسمار در نورستان به سیاق باستانی زندگی می کنند. هنوز سواران سلطان غازی در قندهار در غزنین می چرخند و تلمیذ قران می کنند. بت های بامیان تکه تکه می شوند. شهرها و روستاها به ویرانه مبدل می گردند.
جنگ قدرت و لشگر کشی به پایان نرسده است. جای سواران را تانک ها، تیر و کمان را گاه تفنک انگلیسی برنو، گاه مسلسل کالا شینکف و حال تفنگ لیزری امریکائی گرفته است. قبیله با قبیله. فکر با فکر، برادر با برادر می جنگد. هراز چند گاهی بیرقی به پا می شود و پس از چندی فرو می افتد. زندگی عشق به تنگنا افتاده و مرگ و خشونت میدان داری میکند. خشونت در بطن زندگی جا خوش کرده است. خشونت زاده سالها جنگ. سالها در به دری، فقر و بی قانونی و عقب ماندگی حاصل از ان. هر حکایتی که می شنوی جز ان خشونت و اندوه نیست.
و این داستان کوتاه زاده شدن یک کودک است. این داستان را یک راننده افغانی که من با او در تاشکند اشنا شدم برایم قصه کرد و من نیز برای شما قصه می کنم. برایم نخست تصویر کامیونی را ترسیم کرد که مشابه ان را تنها در پاکستان و هندوستان می توان یافت. کامیونی بزرگ که قسمت بار ان با تخته های بلند ساخته شده بود با نقاشی هائی از مناظر کوه ها و دشت. با دهها منگوله اویزان بر جلو خان. از دو طبقه ساخته شده بود. طبقه زیرین به ارتفاع دو متر برای حمل گاو و گوسفند و طبقه بالا برای حمل انسان. یک نردبان سه متری داشت که مسافران از ان بالا می رفتند. گاه پنجاه نفر در هم می تنیدند. و راه راه های پرپیج و خم پر از دست انداز. از راه های اصلی رفتن ممکن نبود بر سر هر گردنه گاه مجاهدی و زمانی بعد ان طالبانی راه می بستند. اکثر وقت ها باید از بی راهه می رفتی. بی راهه ای که استخوان خرد میکرد. و یک راه دو ساعته گاه یک روز طول می کشید. دلم برای پیرمردان و کودکان می سوخت اما چه می توانستم بکنم. یک روز دو مرد و زنی در یکی از همان بی راهه ها دست بلند کردند. ایستادم نردبان را گذاشتم که بالا شوند. نخست یکی از مردها بالا شد بعد زن چادری یبالا رفت وبعد مرد دیگر. جا نبود به سختی خود را به انتهای کامیون رساندند و جا گرفتند. و من به راه افتادم. راه طولانی بود و پر دست انداز. کامیون به سختی می رفت. بعد چند ساعت برای استراحت ایستادم همه پائین شدند جز ان زن چادری دو مردش پائین امدند و استکانی چائی برایش بردند. و باز به راه افتادیم و سرانجام دمدمه های غروب به پل خمری رسیدیم. مقصد نهائی بود. همه پیاده شدند. زن چادری را دیدم که به ارامی به کناره نردبان امد چیزی پیچیده شده در یک لنگی را به مردش داد. صدای گریه یک کودک بود. پرسیدم این از کجا شد؟ مرد در من نگاه کرد گفت همان موقع که سوار شدیم ساعتی بعد زنم این طفل را به دنیا اورد. بچه است. و خندید. با تعجب پرسیدم چطور؟ گفت جا باز کردند ما لنگی هایمان را پرده کردیم و او خود بچه را به دنیا اورد. او زن افغان است. من مرد افغان و این بچه بچه افغان و این مرد کاکای اوست.
زن ارام وبی صدا بچه پیچیده شده در لنگی خون الود را گرفت وبه زیر چادر برد و به دنبال مردان راه افتاد. یک کودک افغان به دنیا امده بود.
* افغان ها به پسر بچه می گویند.
|