سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در سال مرگ بیژن نجدی (#)
آن جمعه و جمعه های دیگری که "بیژن" نبود!


علی صدیقی


• ماه های آخر زندگی"بیژن"، به رفتار، برایم تداعی آخرین گفته های چخوف در یکی از واپسین روزهای زندگی اش بود. زبان داستانی سرشار از طنز چخوف، هنگامی که بیماری سل او را ناگزیر به سفر ییلاقی کرده بود؛ آن چنان در لحظه واع با دوستانش به صراحتی دردناک و جانکاه بدل شد که هنوز در هر باز خوانی، حزن آن احساس تا مدت ها از خواننده اش جدا نمی شود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۴ شهريور ۱٣۹۲ -  ۲۶ اوت ۲۰۱٣


 
 


یک نفر در زیبایی انسانی، چیز دیگری بود. کسی دیگر، کسی که دوستی در ذات خود همواره چیزی به آن بدهکار خواهد ماند

ماه های آخر زندگی"بیژن"، به رفتار، برایم تداعی آخرین گفته های چخوف در یکی از واپسین روزهای زندگی اش بود. زبان داستانی سرشار از طنز چخوف، هنگامی که بیماری سل او را ناگزیر به سفر ییلاقی کرده بود؛ آن چنان در لحظه واع با دوستانش به صراحتی دردناک و جانکاه بدل شد که هنوز در هر باز خوانی، حزن آن احساس تا مدت ها از خواننده اش جدا نمی شود.

بیژن اما این اندوه جانکاه نبودن را در برابر دوستان به کلام نگفت، چیزی به زبان نیاورد و آن همه کلمه را در مبارزه ای محتوم به شکست،به رفتارش تبدیل کرد.




آخرین روزهای ماه تیر یا اولین روزهای مرداد بود. برای گذراندن "عصر جمعه"، با دوستان به بیرون شهر رشت، به طرف " نارنج کول" و "آقاسید شریف" می رفتیم. رو به روی پارک شهر، ماشینی بوق زنان به موازات ما رسید. دوستم که فرمان دستش بود سرعتش را کم کرد. ماشین اداری" سعید"(صدیق#) بود و بیژن دستش از پنجره ماشین سعید بیرون بود و خنده کنان رو به من می گفت: " گرفتیمت! "

رو به روی در بزرگ پارک شهر، کنار زورخانه پوریای ولی ایستادیم. بیژن با همان خنده اش گفت: "کجا؟ ما هم هستیم!"

گفتم: چه خوب پس با همیم!

سعید گفت "رفته بودیم خونه ات. خانومت گفت که همین چند دقیقه قبل بچه ها آمدند و علی را با خودشان برده اند بیرون، گفتم پیداش می کنم، مسیرش را بلدم". پس از احوال پرسی و ماچ و بوسه، سعیدگفت :"علی! بیژن مایل است شب سه تایی با هم یه جا باشیم، اگه میتونی بیا بریم خونه ما". گفتم باشه، بذار با دوستانم که تو ماشین منتظرند خدا حافظی کنم.

من هنوز چیزی از جدی بودن بیماری بیژن نمی دانستم. نمی دانم سعید می دانست یا نه، با آن که آن زمان بیش از پیش بیژن را می دیدم و می شد تا دم صبح جایی ( بیش تر خانه سعید) شب را با شعر و داستان خوانی و حرف از ادبیات بگذرانیم اما هیچ چیز نگران کننده ای در بیژن ندیده بودم. بعدها فهمیدم که سعی می کرده بروزش ندهد، نه در حرف و رفتار! و البته چهره اش نیز تا ماه مرگ هیچ نشانی از بیماری نداشت!

وقتی برگشتم تا با بیژن و سعید همراه شوم ، بیژن گفت:" نه علی! بهتره برنامه ی تو و دوستانت را خرابش نکنیم، بذاریم یه وقت دیگه!" من تا بخوام حرفی بزنم بیژن ادامه داد:" علی دوست دارم جمعه دیگه بریم خونه ی بابات". گفتم چه عالی!

پس از چند کلامی ، من برگشتم و با دوستانم به نارنج کول رفتیم. با خودم قرار گذاشته بودم وسط هفته با سعید هماهنگ کنم تا با "مجید" ( دانش آراسته) ، "جواد"( شجاعی فرد) و "رقیه" (کاویانی) و "پروانه" ( محسنی آزاد - نجدی) و بیژن ،جمعه بعد را خانه پدرم باشیم. سعید "پاشاکی" خانه پدرم را می دانست، چند بار با من آمده بود. طبق معمول وسط های هفته هم من و سعید یک جاهایی با هم بودیم اما نمی دانم چه مشکلی برایم پیش آمده بود که برنامه جمعی جمعه را یک هفته به عقب انداختم. هنوز شوق نشست های بیشتر بیژن را نمی دانستم. هنوز نمی دانستم که او بیش از هر زمانی برای این دیدارها عجله دارد. بعید می دانم سعید هم آن زمان به فوریت دور هم نشینی و دیدارهای بیژن پی برده باشد.

اواسط هفته بعد، زنگ زدم لاهیجان خانه بیژن تا برنامه دور هم جمعه را با او هماهنگ کنم. بخاطر ندارم "پروانه خانم" بود یا کسی دیگر که گفت بیژن کمی ناخوش بوده و رفته است برای ییلاق دیلمان ! هنوزم فکر می کردم خب این هفته نشد هفته دیگر یا دیگر تر با بیژن برنامه رفتن به خانه پدرم را اجرا می کنیم. آن جمعه من و سعید و رقیه و جواد رفتیم خانه پدرم . خانه بزرگ و درندشتی که حالا کسی در آن نبود و گویی با آلزایمر مادرم خانه نیز به فراموشی افتاده بود!




با آن که صدای سرفه ها و خش، خش سینه و ریه بیژن را بارها در در داستان هایش شنیده بودم، اما فکر نمی کردم حادثه این گونه نزدیک و ناگهانی باشد. هفته بعد تر، بیژن را به بیمارستان " مدائن" بردند. من چنان که می بایست ، چه در تهران و چه در لاهیجان بارها در کنار تختش نشستم و هربار یاد آن دو دیدار ناکام ،مرا آزرده تر از قبل می ساخت! وقتی تصمیم به بازگشت بیژن به لاهیجان گرفته شد، دیگر همه چیز ناباورانه ، به سوی یک پایان می گذشت. دیگر رمقی برای تکلم نمانده بود و وقت به اندازه " یک آه کوتاه" بود. هر بار که به دیدارش رفتم از پنجره اتاقی که بیژن در خانه تازه ساختش بستری بود، سرپا ایستادم و باغ های چای پشت خانه و درختان بلند تبریزی که عصرها ، باد در برگ

ها و شاخه هایش می پیچیدم نگاه کردم و در دل گریستم.

.

-----------------------------

- بخشی از یک نوشته بلند در باره بیژن نجدی؛ نویسنده و شاعر

                  ---------------------

- سعید صدیق ، شاعر و نویسنده

------------------

علی صدیقی. برگن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست