سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آینه ای بر جَمالِ یوسف


علیرضا بزرگ قلاتی (عرفان)


• چنان یازشی کرد اَندَر سه گاه
که دیجورِ شب را بگشتی پگاه

سرانداز را زد طریقی به دست
که در سَروِنازَش عَدَم گشت هست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱٣ شهريور ۱٣۹۲ -  ۴ سپتامبر ۲۰۱٣


 
 


به هنرمندِ مُتعالی زنده یاد ناصر فرهنگفَر

شاعر، موسیقیدان، خوشنویس




هر دم اندر گوشه ای دم میزنند

لیک چون عیسی دمی کم میزنند

(عطار)




نیارَم به درگاهِ اَهلِ نظر

ازین تُحفه ای بِه برایِ بَصَر

که اَهلِ نظر را نیایَد به کار

به جُز ذوفنونی و اِحسانِ یار

چو خواهی که نامَت رَوَد در جهان

مَکُن نامِ نیکِ بزرگان نَهان

یکی از بزرگانِ اهلِ هنر

که جاوید مانَد درین بوم و بَر

بزرگی به معنی، نه در یک کَلام

گرانمایه بودش به کردار و نام

اگر پَروَرانی درختِ هنر

بسی برنیایَد که چینی ثَمَر

به پیران درختی چو تُمبَک به بَر

نهاده ثَمَر نامِ «فرهنگفر»

هَمی اَهلِ طَنز و بسی اَهلِ رای

نه در قیدِ دنیا، نه در بَندِ جای

ز مُلکِ جهان، کُنجِ خلوت گُزید

به طَبعَش نیامد دگر کس پدید

به طبعی که حاتَم گَرَش زنده بود

مَر او را به جان از کمین بنده بود

به گنجِ قناعت چنان برنشست

که قارون و گنجش بشد زیردست

به ضربیدنش دست کردی چنان

که در یَدِّ بیضا نکردی فُلان

سراَنگُشتهایش به‌گاهِ پِلَنگ

به خونِ عزیزان فُروبُرده چَنگ

تو گفتی که در شیوه و سَبکِ ضَرب

به رستم بیاموزَد آدابِ حَرب

چه نیکو بزد این مَثل سعدیا

چو کممایه‌ای دید پُرادعا:

به جایِ بزرگان، دلیری مکن

چو سرپنجه ات نیست، شیری مکن

دلا، تا بزرگی نیاری به دست

به جایِ بزرگان نَشایَد نشست.

چنان یازشی کرد اَندَر سه گاه

که دیجورِ شب را بگشتی پگاه

سرانداز را زد طریقی به دست

که در سَروِنازَش عَدَم گشت هست

چنان شیوه ای در مُخالف گرفت

که اَهلِ هنر شد ز سَمعَش شِگفت

خرابات خوانیش چندان صَواب

که گویی شُدَستَم من ایدَر شراب

به تَلخَندِ شعرش، غمی دوختی

که دلها در آتش، چو نِی سوختی

نیارَست در خط و خطّاطی اش

که کِتمان کنی فَرِّ اُستادی اَش

بَسا مُدعی را چو مَر اژدها

که خورشیدِ حُسنش بکردی سُها

چو از خوانِ حُسنش جهانی نکوست

بر این خوانِ یَغما، چه دشمن چه دوست

به گیتی، هر آن کس که ضربش شنید

جُز اَحسَنت گفتن طریقی ندید

به ضَربی که هر ضربه اش بیگمان

رَوایَد ز دستانِ جورِ زمان

زمانی که گَه، جایِ بهرام بود

سراپایِ گیتی همه کام بود

بُدن مردمانی درین مَرز و بوم

از آغازِ چین تا به اَقصایِ روم

به آلاتِ خوش بُد همه روزه سور

سراسر همه غرقِ شادی و شور

چو خرمُهره بر جایِ گوهر نشست

به شادی نشایَد که یازید دست

دریغا که از اصل گشتیم دور

زمانه چنین چشم ما کرد کور

دو چشمِ من ایدون کسی کرد باز

که تَکواره با عشقِ می ضرب ساز

در آن دَم که همخاک گشتش دو دست

تو گفتی از آن قلبِ گیتی شکست

مُرُوَت ندیدم که چندین هنر

به یک جا بیابَم، نَدَم زو خبر

چو عُمرت به سرعتگه باد جَست

نیایَد به جُز باد چیزی به دست

خُنُک آن که را کَز خِرَد گوشه ای

به گِرد آوَرَد از هنر توشه ای

چه خوش گفت سعدیِ شیرین سخن

سخندان و پرورده پیرِ کُهن:

عجب گر بمیرد چنین بلبلی

که بر اُستخوانش نرویَد گُلی

چو عرفان که در غُنچه‍ی معرفت

فُرورفت و بشکُفت سعدی صفت.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست