روانشناسیِ داستانی ۳
خود و جامعه را در آیینهی خود و جامعه دیدن
هادی پاکزاد
•
آدم چهقدر خوب میتواند خودش را توجیه کند! برای موفقیت در این کار حاضر است شوخی هم بکند! شوخی که چه عرض کنم، حاضر است جهانی را به آتش بکشد!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱٨ شهريور ۱٣٨۵ -
۹ سپتامبر ۲۰۰۶
HADI.PAKZAD@YAHOO.COM
· کنجکاوی برای معنای دموکراسی
ذهن آدمی به کجاها که نمیرود! میگویند ابداً خوب نیست که آدم در موقع ورزش حواسش اینور و آنور باشد! بهتر است کمی ذهن خودش را شل کند! یعنی اینکه به چیزی فکر نکند تا راحت و آسوده از فضا و این طبیعت زیبا بتواند بهتر استفاده کند. من هم میخواهم همین کار را بکنم، ولی گویا قرار نیست این تهاجمِ پراکندگی افکار مرا رها سازد!. از طرفی شاید هم بد نباشد. چه اشکال دارد که آدم دوست داشته باشد همه با هم ورزش کنند؟ هرکسی مجاز باشد هر برنامه و هر طرحی که به نظرش میرسد ابراز کند و دیگران هم مجاز باشند آن را بپذیرند و یا رد کنند، مهم این است که رأی اکثریت محترم شمرده شود و همه به آن احترام بگذارند.
این دوست سابقاً حروفچینِ من میگفت که به همین چیزها دموکراسی میگویند! اما اگر بخواهم حرف به حرف و نقطه به نقطه گفتار او را در بارهی دموکراسی بگویم شاید حوصلهی شما کمکم سر برود!!. نمیدانم شاید شما هم مثل من از آن حرفها بدتان نیاید البته به شرطی که کسی با سود پول و این جور چیزها کاری نداشته باشد که متأسفانه این دوستِ پا به سن گذاشتهی کارگر سابقِ چاپخانهها به همین موضوع که خودم باعث آن شده بودم، کار دارد.
کارش را خیلی دوست داشت. میگفت، حرفچینی مثل امروز نبود. در گذشتهای نه چندان دور، گارسههایی وجود داشت که این گارسهها تشکیل میشد از چندین دهتایی جعبههای ده سانت در ده سانت و به عمق همین ده سانت!. داخل آنها حروفهای سربی ریخته میشد و حروفچینها میبایست این حروفها را تک به تک در کنار هم میگذاشتند تا کلمههایی مانند «آزادی»، «دموکراسی» و یا «برابری حقوق اجتماعی بین همهی انسانها» شکل بگیرند. امروز کامپیوتر کارها را راحت کرده! دیگر لازم نیست حروفهای سربی که نوک انگشتها را زخم میکرد تا بتواند کلمهی «دموکراسی واقعی» را بچیند! امروز این کار را کامپیوترها خیلی راحت انجام میدهند، البته آرزوی آن دوست حروفچین من این است که این واژهها فقط برروی کامپیوترها و کاغذها نباشد! آنها همهجای این کرهی خاکی باشند و قدرتنمایی کنند. بله، حرفهای او در بارهی دموکراسی و دیگر مسایل اجتماعی، حداقل برای من، ارزش شنیدن داشتند. شاید به همین دلیل است که دایماً گفتهها و تحلیلهای او را با تمامی کارهای جاری و عملیِ روزمرهی خودم ربط میدهم تا صحت و درستی حرفهایش را به محک آزمایش گذاشته باشم. پس، حالا هم که دارم ورزش میکنم میدانم چرا این عالی جناب دست از سرم برنمیدارد؟!. توی همین عوالم بودم که صدای آشنای بَمی که داشت با دیگر ورزشکاران شعری را با فریاد میخواند، مرا به خود آورد:
- تو کز محنت دیگران بیغمی، نشاید که نامت نهند آدمی!
اصلاً حواسم نبود که آنها، یعنی دستهای که من هم با آن گروه ورزش میکردم، در حال دویدن و یا انجام دادنِ بعضی حرکات، آوازها و سرودهایی هم برای تهییج و نیرو گرفتن بیشتر، با صدای بلند میخواندند و من در این لحظه فکر کرده بودم که آن صدای آشنا چرا به من میگوید: تو کز محنت دیگران بیغمی...، نگاهی متعجبانه به او انداختم و اعتراضم را با صدای بلند بگوشش رساندم تا جایی که توجه دیگر سرودخوانها را هم به خود جلب کرد:
- پیر مرد، من چه کاری کردهام که نام آدمی را هم برمن حرام دانستهای؟
از خندههای عجیب و غریب دیگر دوستان متوجه شدم که به قول معروف من توی باغ نبودم!. میگویند کافر همه را به کیش خود پندارد!. از وقتی که این ماجرای سودِ پول پیش آمده، نمیدانم چرا وقتی هرکس چوبی برمیدارد، من هم مثل همان گربه دزده که میترسه، بعضی حرفها را به خود میگیرم!!. ابداً منظور آن صدای آشنا که یکباره گوشم را به خارش درآورد، به من مربوط نمیشد. به آنهایی مربوط میشد که به راحتی بدبختیهای دیگران را شاهد هستند و یا حتا خودشان موجبات بیچارگی دیگران را فراهم میکنند، اما ککشان هم نمیگزد! یعنی عین خیالشان هم نیست. من که کار بدی نمیکنم! هنوز معلوم نشده که قدری سود پول گرفتن معنایش این بشود که شما دارید بنی آدم را در محنت قرار میدهی!!. پس همهی فکرم را جمع و جور کردم وبا صدایی محکم و رسا با دیگران همآواز شدم:
بنی آدم اعضای یکدیگرند، که در آفرینش ز یک گوهرند، چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار، تو کز محنت دیگران بیغمی، نشاید که نامت نهند آدمی...، بله، این چند بیت شعر را جناب سعدی برای بنده نگفته و ابداً قصدش این نبوده که کنایه بزند. همه خوب میدانند که من و امثال من در زمان سعدی اصلاً وجود نداشتیم که او بخواهد شعری در وصفمان بگوید!!.
آدم چهقدر خوب میتواند خودش را توجیه کند! برای موفقیت در این کار حاضر است شوخی هم بکند! شوخی که چه عرض کنم، حاضر است جهانی را به آتش بکشد!. بگذریم بهتر است تا خیلی بیشتر قاطی نکردم، صبحانه را تمام کرده، این دوستِ ماجرا آفرین را که همهی مرا به خود مشغول داشته پیدا کنم تا شاید او بتواند ماجرای سودِ پول را به نفع من حل کند!!.
این بار بدونِ قرار قبلی، سرساعتِ پایان کارش در چاپخانه حاضر شده بودم. گویا با دیدنم خوشحال به نظر رسید. راستش من هم از دیدن او شادمان شدم. کمکم داشتم به او عادت میکردم و این حالتم را او متوجه شده بود. برای اولین بار، بیاختیار به طرفش رفتم و او را درآغوش گرفتم!! با رضایت خاطر به ابراز احساسم پاسخ داد و در حالی که لبخند روی چهرهاش آشکارا دیده میشد، به آرامی گفت:
· شرایطِ داخلی و خارجی، کدام یک؟!
- امروز آفتاب از کدام طرف سر زده است؟
پاسخ دادم:
- تصادفاً امروز هوا ابری است و گویا قرار است خورشید خانم چند روزی پشت ابرها استراحت کند!، بهتر است کمی عجله کنیم و هرچه زودتر سوار ماشین شویم که کمکم دارد میبارد.
نگاه معناداری کرد و گفت:
- گاهی اوقات که انسان اوضاعی درهم وبرهم دارد و بقول معروف امور بر وفق مرادش نیست، همه چیز را تیره و تار میبیند، در حالی که بهواقع ممکن است چیزی تیره و تار نبوده باشد. روشن است که مجموعهی حقیقی عوامل بیرونی، در چنان شرایطی، نمیتواند تأثیر واقعی خودش را بر روی کسی که قدرت پذیرش آن را ندارد، بگذارد. عکس قضیه نیز مصداق پیدا میکند؛ شما مثل امروز سرحال و بههردلیلی احساس رضایت و موفقیت میکنید، با اینکه هوا ابری و بارانیست و در این جور مواقع معمولاً شرایط برای کسل بودن مهیا است، ولی شما آن را درخشان و پر نشاط و مفرح احساس میکنید. از این رو بود که میخواستم به شما بگویم: مثل این که کبکت خروس میخواند! گفتم: آفتاب از کدام طرف سر زده است!!.
بیربط نیست اگر در این باره به یک موضوع اساسیتر بپردازیم: آیا ارادهی انسان برای رسیدن به مقاصدش، با توجه به لحاظ کردنِ شرایط محیطیاش امکان عملی پیدا میکند و یا این که شرایطِ بیرونی و یا خارجی نقش مسلط را برای همان منظور دارد؟ به بیان دیگر، علاقهمندم تا به دنبال بحث قبلیامان بگویم که نقش فرد و جامعه در دستیابی فرد به اهداف و مقاصدش تا چهاندازهای نسبت به دیگری تفوق و برتری دارد.
تصور دارم که دانستن آن میتواند چگونگی توقعات فرد از اجتماع و جامعه از شخص را مشخص کند و حدود رابطهها را از یکدیگر در راستای تأثیرگذاری متقابل، حداقل برای فرد، خودآگاهتر و قابل فهمتر گرداند تا به واسطهی هر نمودِ غیرمنتظرهی اجتماعی، غافلگیر نشده، نقش خود را در برخورد با آن حساب شده، دقیقتر و بهدرستی ایفا کند. اما قبل از اینکه به این بحث و یا هر مقولهای که شما مایل باشید بپردازیم، باید از شما سوال میکردم که اولاً چهطور شد که بدون قرار قبلی پیشِ ما آمدید! و دوما آیا شما مایلید دربارهی این موضوع گفتگو شود؟.
- آمدم پیش شما تا در صورت تمایل جایی برویم که فکر میکردم شما هم از شرکت در آن بیعلاقه نباشید. یکی از دوستان، به قول خودش، داستان طنز کوتاهی نوشته که گفته بود علاقهمند است آن را برای چند نفری بخواند تا بهانهای باشد برای گپزدن! و اصرار داشت تا حتماً شما هم حضور داشته باشید؛ چون من در بارهی شما آنچه میدانستم و احساس میکردم گفته بودم و او براساس گفتههای من ضرورت حضور شما را اصرار میکرد. حالا اگر مایل باشید قبل از اینکه در بارهی نقشِ عوامل داخلی و خارجی در تأثیرگذاری بر روی یکدیگر و تقدمِ آنها نسبت به هم، گفتگو کنیم پیش این دوستان برویم و در آن جمع شنوندهی نوشتهی این دوست من باشیم.
با صدای زنگ، درب منزل فوراً باز شد. گویی دوستم پشت در ایستاده بود و در انتظار ما بیطاقت شده بود!. با این که برای خواندن آن داستان کذایی لحظه شماری میکرد و همهی حاضران را هم تشنهی شنیدنِ آن نگه داشته بود، مایل بود که دوستِ آشنای من حتماً حضور داشته باشد. پیش خود گفتم: این باشد که دیگر از قبل برای کسی از کسی ذهنیتی خاص بهوجود نیاورم. حتماً این کار توقع را از شخصِ تعریف شده بالا میبرد و اگر نتواند به پیشزمینههای انسان جواب دهد آنگاه قضیه حالت معکوس پیدا میکند. پس بهتر این است که آدم استنباطهای خود را از دیگران حساب شده و سنجیده ارایه دهد و اساساً ضرورت ارایهی آن را نیز بداند. جالب است که همهی همین حرفها را من از همین آدمی گرفته بودم که اکنون او را به این منزل برده بودم!. بعد از سلام و علیکی و معرفی و آشناییهای معمولی، دوستم شروع کرد به خواندنِ داستانش که خیلی خودش از آن خوشش آمده بود!!. بالاخره نویسنده حق دارد که از نوشتهی خودش خوشش بیاید! در غیر این صورت دلیلی برای نوشتن نخواهد داشت، چون اگر از نوشتهای که خوشش نیاید آن را مثل بسیاری از کارهایش که هیچکسی از آنها سر در نخواهد آورد، پاره کرده و یا پاره میکند!!. از این حرفها بگذریم و همراه با دیگر دوستان حواسمان را جمع کنیم و ببینیم که این جنابِ میزبان چه دسته گلی عرضه کرده است!:
- دوستان از اینکه حوصله میکنید و به این نوشتهی کوتاهِ من توجه خواهید کرد، از همهمتشکرم و امیدوارم که منظور از دعوت مرا که همان نقد و بررسی این نوشته است، پس از شنیدنِ آن از نظر دور ندارید. قبلاً از همراهی و همکاری همگی شما عزیزان باز هم سپاسگزاری میکنم و از همه متشکرم که این دعوت را پذیرفتید:
· امتیازهای «شیر» یارانهای
« امروز صبح، ساعت یکربع به پنج بامداد، که داشتم از خانه خارج میشدم تا خودم را با سرعت به صف «شیر» محله برسانم، خوب فکرم را جمع و جور کرده بودم تا دربارهی موضوعی به نام «شیر» یارانهای مطالبی را که دایماً در ذهنم رژه میرود، بنویسم!. اما حالا که شروع کردم، گویا اصلاً حرفی برای گفتن ندارم. معمولاً اینطوری میشود، شاید این مربوط باشد به عدم تمرکز و یا اینکه نمیتوانم آنچه را که در ذهنم میگذرد، درست و حسابی سامانش دهم و به روی کاغذ آورم.
از این که ذهنم چه جوری کار میکند و یا نمیکند بگذریم، واقعیت ایناست که اگر بخواهم به این چیزها فکر کنم از اصل قضیه که همان ماجراهای «شیر یارانهای» است غافل میمانم!.
راستش را بخواهید از دیرباز ما هم مثل اکثریت مردم که فقط برای بهرهکشی آفریده شدهاند، حول وحوش خط فقر در گردش بودیم و خودمان خبر نداشتیم، اصلاً هم حواسمان نبود که به دنبالِ کالاهایی بگردیم که اسمش را گذاشتهاند «یارانهای» و میتوان بابت آنها پولِ کمتری داد.
زمان گذشت و گذشت تا اینکه یکمرتبه شدیم یک زن و شوهر شصتساله با یک حقوقِ معلمی بازنشستگیِ بیستسال خدمتی که سروتهاش را جمع و جور بکنی میشود دوسومِ اجارهی یک خانهی کمی پایینتر از سطح زمین قرار گرفته که ابعادش هم بیش از حدود شصت متر نمیشود!. گویی عدد شصت کمکم دارد با ما یک رابطهی عاطفی پیدا میکند!.
حالا میماند که باید چگونه بقیهی این اجاره را پرداخت کرد و این دو نفر موجود زنده که کمی هم پا به سن گذاشتهاند به چه طریقی تداوم این روزها و شبها را که اسمش را هم گذاشتهاند زندگی، باید تحمل کنند.
راستی اصلاً لزومی دارد که آدمهای شصت ساله زندگی را تحمل کنند؟ شک نباید کرد که زندگی مالِ آدمهای شصتسالهای است که حتماً در گذشته عاقبت اندیش بودهاند و توانسته بودند که زمینی، ملکی، آب و دونی برای خودشان تهیه کنند و خوشبختانه این ملک و زمین و آب و دون به برکت معجزههای اقتصادی حاکم بر چنین کشورهایی، هر ساله خودش در خودش زایش بهوجود میآوردهاند و همین باعث شده که این شصتسالهها امروز دیگر راحت و آسوده، در فکر پرداخت اجارهی یک خانهی شصت متریِ کمی پایینتر از زمین نباشند و همیشه خوش و شنگول روزگار شبه پیری را بگذرانند و مهمتر اینکه بچههایشان هم که به حکم قانون طبیعت یکی یکی سر از تخم درآورده و حالا صاحب خانه و زندگی شدهاند خیالشان از هفت دولت آسوده باشد که بهجای اجاره دادن میتوانند هرماهه مبلغی که در بسیاری موارد بیشتر از دو سهبرابر حقوق بازنشستگی معلمی است با خیال راحت به جیب بزنند و مثل دو بچهی ما نباشند که حالا مجبور باشند هم اجاره بدهند و هم دستی هم زیر بال پدر و مادر بیاندازند. امیدوارم که آن شصت سالهها همگی خوش باشند و چنین باشد و برای همه و همه چنین باشد. اما متاسفانه طبیعت زندگی اجتماعی گهگاهی حکم میکند که اگر بنیآدم اعضای یکدیگر نباشد، معمولاً و قاعدتاً به هیچ کسی آنطور که باید خوش بگذرد خوش نمیگذرد. به هر حال فعلاً به اینکارها کاری ندارم و لازم هم نیست که بیاختیار هر چرت و پرتی که دارم، همینطوری به روی کاغذ بیاورم و خودم هم متوجه نشوم که دست آخر میخواستم چه بگویم!.
داستان چنین شد که ما به یکباره خودمان را به زیر خط فقر هول داده یافتیم، واقعیت این است که هیچ آدم عاقلی دوست ندارد که آگاهانه و با ارادهی خودش در رفتن به زیر خط فقر شتاب و عجلهای داشته باشد! مسأله و همهی مسأله در این مناسباتِ پیچ در پیچِ الکی اجتماعی حاکم بر اکثریت تمام جوامع بشری در این است که اقلیتی توانایی و قدرت شگرفی دارند تا دیگرانِ اکثریت را به زیر خط فقر هول دهند و چون آنها خیلی با تجربه و هشیار و زرنگ تشریف دارند، عمدتاً در این کارِ هول دادن آدمها موفق هستند. بگذریم که در این مسابقهی هل دادنها و یا بکٌش بکٌش تا زنده بمانیها، بقاء و استمرار زندگی راحت و آسوده برای هیچ کسی بهوجود نیامده و نخواهد آمد. تنها فرق مختصر قضیه در این است که آن شصت سالهها اجاره خانه نمیدهند، اما عدهای هم مثل من و همسرم که شصتساله شدهایم اجاره میدهیم و چند سالی است که تازه متوجه شدیم در زیر خط فقر بودن هم خود لذتی دارد! چرا؟ برای اینکه شما میتوانید از یارانهها استفاده کنید و تفاوت قیمت یک پاکت «شیر» یک لیتری را با آن پاکتهای شیری که یارانه ندارند متوجه شوی و به جان کسانی که تفاوت پولش را میپردازند بیشتر دعا کنی!. خب، همه میدانند که «شیر» در ردیف تعریف شدهی غذاها نقش مهم و کلیدی دارد. بچه تا از مادر متولد میشود، اول از همه شیر میخورد و میگویند در «شیر» همه چیز یافت میشود، از پروتئینها گرفته تا بعضی ویتامینها و خلاصه برای سلامتی بدن انسان حرف ندارد. بههرحال حالا که «شیر» را میتوان با پول کمتری تهیه کرد، ارزش این را دارد که هر یک روز درمیان صبح خیلی زود از خواب بلند شوی و با سرعت به طرف صف «شیر» پیادهروی تند کنی، که البته همین کار هم برای بدنِ شصتسالهها خیلی مفید است، و موفق شوی جایی مناسب در صف «شیر»ی که قبل از تو تعداد زیادی در نوبت جا خوش کردهاند پیدا کنی و پس از دو و یا گاهی سه ساعتی سه پاکت «شیر» قابل دار و با ارزش بگیری و آرام و خسته به خانهای که همهی آرامشت را به آن مدیون هستی ببری!. گفتم همهی آرامش را به خانه مدیون هستی! نه، همهی همه را به خانه مدیون نیستیم! واقعیت را بخواهی بخش بیشتری از آن را به «شیر» مدیون میشویم!، چون ماجرا از این بهبعد شروع میشود: این «شیر» که همهاش سعی کردهام آن را در گیومه قرار دهم تا اهمیت و کلیدی و اساسی بودنش را بیشتر نمودار سازم، حکایتی بس جذاب و لذتبخش و زندگی ساز دارد: اول از همه شرایطی فراهم کرده است که آدم صبح خیلی خیلی زود از خواب بلند شود. این کار بسیار مفید و لازم و چون مفید و لازم است، لذتبخش هم میشود. میگویند وقتی شما صبح زود از خواب بلند بشوید، «روزی» هم راحتتر به شما میرسد، البته این حرف را از بچگی تحویل ما دادهاند، شاید هم حکمتی داشته باشد! شاید ندارد، من که حکمت آن را بهطور عینی یا بهتر بگویم بهطور ملموس دارم حس میکنم! منظورم ماجرای همین «شیر» است که اول از همه باعث شده یک روز درمیان یک پیادهروی صبحگاهی، در هوای بسیار مناسب و لذتبخش داشته باشم که این یکی از ارزشهای غیر قابل انکار وجود همین «شیر» یارانهای است. البته باید بگویم این هوای بسیار لذتبخش و مناسب، همیشه هم چنین نیست!. آخر همهچیز هم نباید کاملاً مطابق خواست و میل بشر باشد! چرا که قرار نیست همیشه بهار، بهار بماند. بله، راه رفتن در هوای بهاری خیلی لذتبخش و مناسب است، اما در زمستان و تابستان کمی از این لذتها کاسته میشود! بخصوص اگر برف باریده باشد و زمین یخ زده، دیگر باید خیلی حواست را جمع کنی تا یکمرتبه زیر پایت خالی نشود و با هر جایِ ممکنت به زمین نخوری! آخه این اتفاق برای من افتاد، حالا چند ماهی است که دست طرفِ چپم که خیلی بیشتر دوستش داشتم درد میکند و ظاهراً قرار هم نیست خوب شود!.
باید همهی اینها را به فال نیک گرفت، چون اگر زندگی یکنواخت پیش برود، کمترین جاذبه و لطفی را نخواهد داشت. مهم این است که شما موفق بشوی «شیر» را به موقع بگیری و همهی زحمتهایت با کمی دیر رسیدن به هدر نرود! این دیگر کمی زور دارد که آدم بهخاطر این هدف باارزش تلاش کند اما دست آخر بگویند: «شیر» تمام شد. با شنیدن این حرف دست از پا درازتر و خستهتر از همیشه به خانه بازمیگردی... و فرقش این است که اینبار دیگر نمیتوانی بساط ماست درستکردن را راه بیاندازی!. بله، یکی دیگر از حکمتهای این «شیر» یارانهای این است که شما میتوانید با آن ماست درست کنید. این ماست مثل بقیهی ماستها خیلی مفید است و برای سلامتی میگویند که بسیار لازم و ضروریست. اما باید پذیرفت که این ماست که خودت درستش میکنی لذت دیگری دارد! بزرگترین لذتش این است که کمی ارزانتر تمام میشود!! خب، این را ما به حساب سخاوتِ داراهایی میگذاریم که محبت میکنند و اجازه میدهند تا بخشی از پدیدهای جذاب به نام یارانه را دیگر دوستانِ ندار و یا کمدار نصیب برند! . دوستان دارا که اساساً به این چیزهای بیارزش! که برای زیر خط فقر نشینان خیلی هم پر ارزش است، اهمیتی نمیدهند، آنان ترجیح دادهاند تا از یارانهی بنزین برای هر یک از اعضای خانوادهی خود استفاده کنند که مبلغش چندان هم بیارزش نیست، آن مبلغ را جلوی گدا بگذاری سرش را برمیگرداند! مگر سالی، نمیدانم، چهار پنج میلیارد دلار هم پولی است که برای واردات بنزین مصرف شود و در حلقوم این دوستان نیازمند ریخته شود تا ماشینهایشان شهر را تبدیل به یک پارکینگ ساکن و خفه نمایند!!. خدا میداند که برای همهی این نو کیسهها و کهنهکیسهها که چندان فرقی با هم نداشته و نخواهند داشت، این یارانهی اندک برایشان بیشتر به صورت خنده و تفریح درآمده است، درست مثل بعضیها که برای تفنن و شوخی با ماشینهای آنچنانی که میگویند اسمش ماکسیما و یا چیزهایی شبیه به آن است میآیند و در صف «شیر» میمانند و سه پاکت شیرشان را میگیرند و جلوی ما آدمهای بسیار ممنون از سخاوت و کرامت این پولدارها سوار میشوند و میروند به پمپِ بنزینها!!.
این حرفها زیاد به ما شصت سالهها ربطی ندارد! ما بهتر است ماست خودمان را درست کنیم. این کار خیلی از این حرفها بهتر است. وقتی آدم موفق میشود از این «شیر»های آبکی که اسمش را یارانهای گذاشتهاند، ماست درست کند واقعاً که گویی به دستاوردی شگرف نایل شده باشد! البته اکثر این ماستها خیلی آب میاندازند، ولی مهم نیست میگویند آب ماست برای پایین آوردن فشار خون خیلی خوب است، به خصوص آدمهای شصت ساله که مرتباً با انواع و اقسام مریضیها دمساز هستند و با آنها کجدار و مریض میکنند.
یکی دیگر از امتیازهای «شیر» یارانهای این است که با آن میتوانی پنیر هم درست کنی!. البته چون این شیرها با حساب و کتاب در اختیار یارانه دریافت کنندگان گذاشته میشود و منظور این است که نباید بیش از اندازه شیرِ شیر باشد که زیاد هم به سلامتی آزار نرساند! آنها، یعنی این شیرها درصدی متعادل آب را در خود نگهداری میکنند!، لذا درست کردن پنیر با آن زیاد هم صرف نمیکند! چون از آب که نمیتوان پنیر گرفت!. به هرحال برای بعضیها هم صرف دارد! ما هم سعی کردهایم خودمان را در ردیف همین بعضیها جا بزنیم! چون هرچه باشد قیمتش از پنیر غیر یارانهای کمتر میشود.
به قول معروف از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است! دوستان میگویند لبنیات یک غذای کامل است و چون خیلی خوب است بر طول عمر آدمی میافزاید. و چون آدمی هم طول عمر را برای وجود خودِ طول عمر دوست دارد، بهتر این است که بخصوص درسنهای شصت سالگی مرتباً از لبنیات برای تغذیه استفاده کند. روشن است که اگر شما بتوانید شرایطی فراهم کنید که در طول چند وعده غذا، بیش از دوسومِ مجموع غذاهایی که میخورید از لبنیات باشد، هم دنیا را دارید و هم اگر دلتان خواست آخرت را برای خودتان زیبا و مفرح خواهید ساخت!!. چرا؟ برای اینکه در این سالهای باقی مانده از این عمرِ پٌر از پٌر خود، در راستای بهینه مصرف کردن، به نفع دیگر دوستانِ نیازمندِ پر خور و ولخرج که هرگز سیر نخواهند شد کنار آمدهاید و آنان را از خود راضی و ممنون ساختهاید که این خود بسیار ثواب دارد که برای آخرت میتواند ایفاگر نقش مثبت باشد. و اما دنیا را دارید زیرا با همین شیر و ماست و پنیر و مقداری نان که آن هم خوشبختانه یارانهای است و شما باید بیشتر و بیشتر ممنونِ این بانیان خیر و خیّر باشید که دو سوم از تغذیهی خود را در کمال سلامت برخوردار میشوید که از این جهت برای ادامهی این زندگی بسیار آبرومندانهی در زیر سایهی یارانهها چند گامی بیشتر برخواهید برداشت.
از شما چه پنهان، این داستان «شیر» یارانهای به همین جا پایان نمیپذیرد! این داستان به بلندای بخش وسیعی از زندگی این آدمهایی که همه میگویند دوستشان دارند، امتداد دارد. به هر حال من فکر میکنم زیاد نباید به فکر شصتسالهها بود! همه باید بپذیرند که شصت سالهها ماستهایشان را کیسه کردهاند و آنها نیز میتوانند مثل دیگر آدمهایی که قادرند از همین داشتههای اندکشان بیشترین بهرهها را ببرند، میتوانند برخوردار و خوشبخت باشند، مهم این است که باید به فکر آنهایی بود که نمیدانند چگونه از این همه داشتههایشان استفاده کنند!!. پس چه باید کرد؟ شاید قسمت چنین باشد که آنها نیز همچنان در صف پمپ بنزینها باشند و به آن بنزینهای یارانهای دل خوش کنند! ما که از این «شیر»های یارانهای برای خودمان شیر به مفهوم واقعیِ شیر ساختهایم! تخیلش هم چندان بد نیست .»
* * *
نوشتهی این میزبانِ ما که آنهمه تمایل داشت تا آن را برای دوستانش بخواند تمام شده بود، اما هیچیک از حاضرین که همگی خاموش مانده بودند، گویا تمایلی به اظهار نظر نداشتند!. سکوت بود و سکوت...، میزبان که تازه از خواندن نوشتهاش فارغ شده بود و داشت نفسی چاق میکرد، به دوست چاپچی من خیره شده بود. گویی انتظار داشت پاسخ سوالش را از او بگیرد. اما متأسفانه، این دوست من هم که گویا خودش را در عوالم برهوت رها کرده بود، انگار در آنجا حضور نداشت. مثل اینکه همه کمی خودشان را به خنگی زده بودند!! یا شاید میخواستند ببینند که او واقعاً چه نوشته بوده که برایش اینقدر مهم جلوه کرده بود. این نوشته که چیز مهمی بهنظر نمیرسید! اصلاً بعضی قسمتهایش با واقعیت جور درنمیآمد!!.
خودم باز نفهمیده بودم. عادتاً بعضی مواقع که غرق فکری میشوم افکارم را با صدای بلند به زبان میآورم که همین عادت بعضی اوقات باعث دردسرم شده است. حالا هم گویا آن قسمت از فکرم که این نوشته را چیز مهمی ندانسته بود و گفته بود «بعضی قسمت هایش با واقعیت نمیخواند» با صدای بلند بر زبانم جاری شده بود. احتمالاً به همین دلیل بوده که میزبان رویش را به طرف من چرخاند و خیلی جدی پرسید:
- کجای این نوشته با واقعیت نمیخواند؟ ممنون میشوم که در بارهی آن صحبت کنید و امیدوارم که دیگر دوستان هم به آن توجه کرده باشند و نقطهنظراتشان را بگویند و این نوشته را مورد نقد و بررسی قرار دهند.
· دو اظهار نظر متفاوت!
این داستان ادامه دارد
|