سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یاس ها و داس ها
تلخنِگاری های سال۶۷


مهدی فلاحتی


• اواخر پائیز ۱۳۶۷، تعدادی نامه به دستم رسید از حاضران در فضای گورستانی تابستان و پائیزِ آن سال. شماری از ارسال کنندگان نامه ها را می شناختم و هیچ تردیدی در مورد درستی منبع و مبداً نامه ها نداشتم؛ امٌا باورکردن آنچه که نوشته بودند، بسیاردشوار بود. پرس و جو کردم از هرکس که فکر می کردم دستی بیش از من بر آتش دارد. روایتهای مشابهی را شنیدم و دریافتم که دامنه ی کشتار چندان گستراست که در باورِ آدمی نمی گنجد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ شهريور ۱٣٨۵ -  ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۶


اواخر پائیز ۱٣۶۷، تعدادی نامه به دستم رسید از حاضران در فضای گورستانی تابستان و پائیزِ آن سال .
شماری از ارسال کنندگان نامه ها را می شناختم و هیچ تردیدی در مورد درستی منبع و مبداً نامه ها نداشتم؛ امٌا باورکردن آنچه که نوشته بودند، بسیاردشوار بود. پرس و جو کردم از هرکس که فکر می کردم دستی بیش از من بر آتش دارد. روایتهای مشابهی را شنیدم و دریافتم که دامنه ی کشتار چندان گستراست که در باورِ آدمی نمی گنجد. شنونده ی مبهوت روایتها بودم؛ مثل میلیونها شنونده ی مبهوت دیگر. تنها کاری که توانستم، بازنویسی نامه ها بود. آنچه می خوانید، گزیده یی ست از آن نامه ها با زبان من .
مهدی فلاحتی–   شهریور ۱٣٨۵
 

حومه ی رودبار .
گلّه، یکدست   سفید در سبزنای زمین به چَرا. چوپانان، یکی نشسته به اندوهی آشنا   می دمد در نِی. آسمان ابراندود. پیچشِ اندوهِ نی در نمانم باران، آرام .
از دور، سگی هراسخورده پیش آمده، چیزی ش به دندان. چوپانان، یکی نشسته به اندوهی آشنا می دمد در نی؛ یکی نگاه وحشت و بهتش به سگ و آن دست انسان که به دندانِ سگِ ترسخورده   آویز است .
چوپانان هر دو به یک لحظه کنده می شوند از خاک و فاجعه را به اهالی اطراف خبر می دهند. مردم به جستجوی سگ، نزدیک شکافی در مرغزار می یابندش. پنجاه دلاور تیرباران شده، زن و مرد، خونین و لهیده، پیچان در چادر بزرگ برزنتی، در شکاف سبز بارانخیس .
حومه ی رودبار .
چوپانان، یکی نشسته به اندوهی آشنا می دمد در نی؛ یکی نگاهِ وحشت و بهتش به دوردست. آسمان ابراندود. پیچشِ اندوهِ نی در نمانمِ باران. پنجاه جنازه در شکافِ سبزِ بیابان .
 

هرجا نگاه می کنی ، گورستان. هرجا نگاه می کنی ، نعش های تازه به تازه، دزدانه چال شده. هرجا نگاه می کنی ، گودالی تازه یا قطعه یی تازه، مدفن اعدامیانِ چهار ماه اخیر .
گورستان کرج . قطعه یی مجزّا؛ مدفن هفتصدوبیست و پنج تیرباران شده از گوهردشت، فقط در دوماه؛ تا دوم آبان .
همان روزهای اوائل آبان، آنسوتر از کرج، سمت جاده ی تهران – قزوین، بوی نعش، اهالی و گذرندگان را به جانب سه داغ سیاه بر چهره ی خاک کشید. سه چاهِ   نه چندان ژرف   با دهان باز. مردم پیشتر رفتند. اجسادِ روی هم انباشته در دهان سیاهِ خاک. مدفنِ چندصد تیرباران شده از کدامین قتلگاه ؟
هرجا نگاه می کنی ، گورستان. هرجا نگاه می کنی ، نعش های تازه به تازه ، دزدانه چال شده. هرجا نگاه می کنی ، مدفنی تازه گودالی تازه. هرجا نگاه می کنی ...
 

در یکی از محله های کرمانشاه ، بچه ها بازی اعدام می کنند. مثل آنچه در مقابل مسجدِ محل دیده اند. دو تن از آنان روی دو صندلی ایستاده و طنابی را که پیشتر به شاخه ی درختی بالای سرشان آویخته اند، به دور گردن خویش می بندند. همبازیهای خردسال، با قهقهِ شادی، به قرار بازی، صندلیها را از زیرپایشان برمی دارند. درست مثل آنچه در مقابل مسجد محل دیده اند. دو کودک، آویزِ طنابِ دار، جان می کنند؛ و همبازیهای خردسالشان با چشمان از حدقه درآمده نگاهشان می کنند. درست مثل آنچه در مقابل مسجد محل دیده بودند .
بزرگترها سر می رسند. باد، شیونِ مادران دو کودکِ به دارآویخته را برآسمان می کوبد .
 

سرد بود؛ خیلی سرد. هنوز آفتاب پهن نشده بود. پیرمرد زودتر از خیلی ها آمده بود و درون جمعیت منتظر، آرام گام می زد. ریشش سفید بود؛ یکدست. موهایش نیز. هفتادساله بیشتر می نمود. از کنار همه رد می شد آرام، و به همه نگاهِ آرام اش را می دوخت. همه با مهربانی چشمهایش آشنا بودند. جمعیت منتظر، پیچ و تاب می خورد. هیچکس دل در دل نداشت. اضطراب و دلنگرانی، چهره ی همه را حالتی یکسان داده بود. هرکس، اول که می رسید، خود را نزدیک درِ اوین می رساند و تابلوی مرگ را به سرعت می خواند. نمی خواند؛ می سراند نگاهش را روی فهرست نام اعدام شدگان. و عموما نه یکبار و چند بار؛ که در اول، هیچ نمی دید. بعد از چندین بار سراندن نگاه روی لیست، کم کم به خود فشار می آورد که بتواند ببیند؛ بخواند. سرعت نگاهش کاسته می شد و آنگاه ...
بسیار بودند مضطربانی که داغدل و بهت زده باز می گشتند و سراغ آدرس کمیته یی می رفتند که وسائل و وصیتنامه ی عزیزشان را باید از آنجا تحویل می گرفتند. و بسیار بودند مضطربانی که ضجّه ی ناگهانشان داغی جانسوز به دلِ جمعیت منتظر و دلنگران می زد .
یکی از روزهای آخر آبان بود. شوم؛ خیلی شوم. پیرمرد همچنان درون جمعیت دلنگران گام می زد آرام؛ مثل همه ی روزهای سه ماهی که گذشت. فهرست مرگ، دویست و پنجاه نفره بود. پیرمرد آنروز بیش از دویست شیون و بهت و ضجّه را تاب آورده بود و دیگر توان نداشت. نزدیک فهرست مرگ، همچنان امّا گام می زد آرام. ناگهان شیون آشنای بانویی چنگ به جانش افکند و ته مانده ی توانش را گرفت. همان دم پاسداری از کنارش می گذشت تند و شتابناک. پیرمرد، پاسدار را پرخشم و با نفرتی عریان نگریست. شیون بانوی جوان در گوشها می پیچید. نگاهِ پیرمرد و پاسدار به هم قلاب شده بود. پاسدار به پیرمرد نزدیک شد. همه نگاه می کردند. نعره ی ناگهانِ پیرمرد، انفجارِ آرامی تا آن دمِ او بود. پیرمرد، فریادِ نفرت و نفرینِ پیرمرد، جمعیت منتظر را برآشفت. پاسدار دوید به داخلِ اوین. چند لحظه گذشت تا پاسدارها دویدند از داخل اوین، یکسر به سمت پیرمرد. به داخل اوین اش کشاندند .
جمعیت منتظر و دلنگران، دیگر از آن روز، بیهوده در پی مهربانی چشمهای آشنایش می گشت .
تابلوی مرگ، نزدیکِ درِ اوین، تمامِ چشم را پر می کرد .
 

مقابل اوین، ازدحام همیشگی و پرصدایی بود .
بانوی جوان با چادر سیاهی که بر سرش آشکارا سنگینی می کرد، با دو کودکِ خردسال به دنبال، آمده بود تا همسرش را ملاقات کند. هیچکس به او پاسخی نمی داد. هرچه بیشتر می پرسید، اضطراب و دلشوره اش بیشتر می شد. بعد از ساعتها جستجو، تنها چیزی که شنید، خبر انتقال همسرش به زندانی دیگر بود. با همین پاسخ، دریافته بود که چه روی داده؛ امّا نمی خواست باور کند. روزهای پی در پی آمد و همان نشانی ها را داد و جای جدید را پرسید و ملاقات خواست. تنها چیزی که به دستش آمد، وصیتنامه ی همسرش بود. جسد کجاست تا ملاقاتش کند؟ حیران و کس به کس می گشت .
به آرمگاه سرخ رفت. آنجا که حکومت، لعنت آبادش می نامد. بچه ها راگفت چشم به تلاش او برای یافتن پدرشان باشند. بچه ها آرام به نظاره ایستادند. هیچ چیز برای کندن خاک نداشت. چادر به دندان گرفت و چنگ در خاکِ زیر و بالا شده کرد. می کند و تن ها را یک به یک می کاوید. برخی لباس پوش و برخی آغشته ی خون. غروب در می رسید و هنوز ملاقات، دست نداده بود. بچه ها بی تاب شده بودند و در سکوتِ غروبِ گورستان، حضور ساکتشان سخت دلگیر بود. تنها صدای نزدیکِ نفسهای بانوی جوان به گوش می رسید و کاوشِ پرشتابِ دستهایش در خاک بود. ناگهان نشانه هایی یافت. خاک را با شتاب بیشتر پس زد. چهره خونالود بود. لحظه ی ملاقات نزدیک می شد. بچه ها را با عجله صدا زد. بچه ها لحظات ملاقات را دویدند. به روی چهره ی خونغرقه خم شد و خاکِ خونالوده را، آرام و بی شتاب، پاک کرد. شوهرش نبود. به بچه ها نگاه کرد. بچه ها فقط نگاهش کردند. با شتاب، جسد را پوشاند. سرخی خورشید می رفت که در سیاهی شب گم شود. ماشین پاسداران ناگاه   سر رسید. از روی گورها پرتابش کردند. بچه ها بغضِ نگهداشته در گلو را به گریه ی تلخی رهانیدند. از گورستانِ تاریک، بیرونشان کردند. ملاقات دست نداده بود .
سه روز بعد، چند تن از بستگانش که در پی گورِ اعدام شده یی دیگر، خاک همان حوالی را زیر و بالا می کردند، همسرش را یافتند؛ و اواخرشب، محل ملاقات را به او اطلاع دادند. در تعیین زمان ملاقات، تردید روا نبود. خورشید، برنیامده، با دو فرزندش در آرامگاه سرخ به محل ملاقات رسید .
بهت زده ایستادند در سکوت .
ناگهان ... زمین انگار، انفجار نزدیک خود را انتظار می کشید .
ضجه ی رها شده ی بانوی جوان، تارهای خونرنگِ خورشید را لرزاند ...
 

دو سال پیش، دخترش را که در اثر شکنجه، ناقص العضو شده بود، اعدام کرده بودند؛ و اکنون، دو ماهی بود که پسرش ممنوع الملاقات شده بود و تلاشهای پیرمرد برای دیدن او یا دریافت خبری از او بی نتیجه مانده بود .
نخستین پنجشنبه ی ماهِ مهر، ماشین سپاه آمد درِ خانه اش و نشانی مرکز اطلاعات سپاه را داد تا پیرمرد برای گرفتن خبری از پسرش به آنجا مراجعه کند. بلافاصله راه افتاد؛ با هزار فکر بیراه و راه   در سر. نفهمید چگونه به مرکز اطلاعات سپاه رسید و چگونه وارد شد. خود را در اتاق بزرگی یافت پر از ساک. دوسه نفر لابلای ساکها می گشتند. ساکِ پسر اعدام شده اش را پیدا کردند و به دستش دادند. محل دفن را هم گفتند بعداً خبر می دهیم. دیگر کاری در آنجا نداشت. مثل مرده ها راه افتاد که خارج شود. چند قدم تلوتلوخوران پیش رفت. همچنان در محوطه ی اطلاعات سپاه بود. دیگر نتوانست. بر زمین نشست و ساک پسرش را در برابرش گذاشت .
آنسوتر، پیرزنی، در حلقه ی چهار ساکِ چهار فرزندش نشسته بود و به دوردست می نگریست .
 

نزدیک غروب، بیابانهای خاتون آباد، سفره ی میهمانی و جشن سگهای ولگرد بود. هر یک با اندامی از پیکر انسان به دندان. اهالی آن حوالی با شنیدن غوغای بیسابقه و طولانی سگها به سویشان جلب شدند و کمی که نزدیکتر رفتند ...
... فریاد خفه در بهت و نفرین زمین در برابرِ دید. حفره های عریض و نه چندان عمیق، پر از جسدهای کوفته و سلاخی شده ی اعدامیان .
باران به همراه شب   می رسید. باران اشک و باران ابر، اجساد کوفته را می شُست و دستهای لرزان، شتابناک، به دنبال چهره ی آشنایی یا بندی گسیخته ناشده برای برداشتن و حمل نعشهای خونغرقه و بارانخورده، سراسر اندامها را می کاوید. باران بود که می بارید .
 

نیمروز یکی از روزهای آبان بود. ماشین حمل گوشت، از کشتارگاه راه افتاد. با ترس و لرز به خیابانها سرک کشید و چون هیچکس را متوجهِ خود ندید، جراًت جولان یافت. مردم، سر درلاکِ خود، در پی کارِ خود، در آمد و رفت بودند. ماشین حمل گوشت، دیگر داشت خیابانهای اصلی شهر را پشت سر می گذاشت. به چراغ قرمز رسید. ایستاد. چند جوان که در اتومبیلی به دنبال ماشین حمل گوشت، پشت چراغ قرمز ایستاده بودند، ناگهان نگاهشان به روی فاجعه افتاد: چکه چکه ی خون از پشت ماشین حمل گوشت .
چراغ   سبز شد. ماشین به راه افتاد. خطِ خون بر آسفالت خیابان. جوانان، بی آنکه نگاه از خطِ خون برگیرند، به دنبال آن. ماشین حمل گوشت به جاده ی خاوران پیچید و وارد بهشت زهرا شد. خورشیدِ رنگ پریده، شولای زرد خود را از بامها برمی چید و بر خاک گورستان می کشید. ماشین حمل گوشت ایستاد. جوانان، با فاصله یی به دنبالش، ایستادند. خاک، دهان گشوده چند برابر گورهای معمول، خمیازه یی طولانی می کشید و انتظارِ سرآمده را نشان می داد. نعش تیرباران شدگان از ماشین حمل گوشت بیرون کشیده می شد و در دهان گورِمنتظر پرتاب   می شد. ابری سپید، نشان از گرمای تنِ تیرباران شدگان، تنپوشِ آنان بود. جوانان، مبهوت، پشته شدنِ کُشته های نسل خویش را نگاه می کردند. ماشین خاکبرداری آماده یی که به انتظار ایستاده بود، تکان خورد و به ریختن خاک بر نعشها پرداخت. دهانِ گشاده ی خاک، پر شد. جوانان، سر به سوی آسمان گرداندند. خورشید، زشتچهره، دندانهای زردش را نشان می داد .
 

بسا طومار به «مسئولان»، بسا اعتراض و تجمع، بسا نفرین، تا ملاقاتشان دادند. مادران، شادی جنون آسا، امّا اضطراب کشنده یی در دل، به ملاقات عزیزانشان رفتند. هنگام دیدار، اضطرابها چنگالِ بُرنده یی شده بود که جان ودل مادران را می کاوید و به فریاد خاموشانه ی دردشان وا می داشت. عزیزانشان، همه لهیده پیکر، بند بندِ اندامهاشان گسیخته ازهم، گفتی همه را هم اینک از روی کنده ی قصابی برداشته اند و به محل ملاقات پرتاب کرده اند .
بیرون که آمدند مادران، شادی یکبار دیدن عزیزان، جا به ضجّه و نفرین داده بود. مادری از داغِ هولناکِ شکنجه بر کتف و پشت عزیزش می گفت و می گریست. مادری آخرین کلمات فرزندش را زمزمه می کرد: « آنان چیزی می خواهند که من نمی توانم بدهم مادر! بگذار سرافراز بیرون بیایم. می خواهم آنروز که در آغوش می گیرمت، سرافراز باشم». و مادر می دانست فرزندش بیرون نخواهد آمد هرگز ...
یکهفته بعد، نام فرزندان در تابلو مرگ بود .
 

محلّه شلوغ است و پرآمد و رفت. دسته دسته مادران می رسند و به خانه یی می روند که به تازگی اعدامی یی داشته است. مجلس یادبودی به نظر می رسد همانند صدها و هزاران مجلس یادبودِ شهید که مدتهاست در جای جای ایران برگذار می شود. وارد که می شوی امّا، نه! مادران، همه جامه ی سپید بر تن و دسته های گل سرخ در بغل. سپیدپوشانِ سرخ، چندانند که امکان جا به جا شدن نیست. شگفتا! چه کسی اینهمه مادرِ داغدیده را خبر کرده؟   اینهمه مادر اعدامی را چه کسی گل سرخ در آغوش نهاده؟ طنینِ صدایی محکم، ناگاه، فضا را تکان می دهد. یکی از مادران است که می گوید از امید، و همدلان سپیدپوش همه گوش می شوند... پس از پایان سخنرانی، همه باز می گردند. هیچکس را در محله جراًت و جسارت اهانت به این مادران نیست .
روز بعد، خورشید که بالا می آید، ماًموران حکومت، با حمله یی شتابزده به قطعه ی شهدا در بهشت زهرا، بولدوزرها را بر گورها می رانند و اینگونه از مادران انتقام می گیرند. گردآمدگانِ دیروز سر می رسند؛ با شاخه یی گل سرخ در آغوش هرکدام. گورهای به هم ریخته را با شاخه های گل از هم تفکیک می کنند. تا ظهر، گورستان، با انبوه گلهای سرخ، آذین شده، گورها دوباره ازهم تفکیک شده اند .
خورشید ، میانه ی آسمان ، به لبخندی بزرگ، آفتاب را می گرید.

falahatimi@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست