بازنگری کشتار سال ۶۷
سخنرانی در بزرگداشت جان باختگان ۶۵ در شمال کالیفرنیا
ناصر رحمانی نژاد
•
جمهوری اسلامی ایران به عنوان یک مجموعه، یک نظام هم بسته ی دینی، طی سی و پنج سال گذشته زندگی هزاران آزادیخواه را پرپر کرده، فرهنگ یک ملت کهنسال را به نابودی کشانده، مردم ایران را به خاک سیاه نشانده و تحت هیچ توجیهی بخشودنی نیست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۷ مهر ۱٣۹۲ -
۲۹ سپتامبر ۲۰۱٣
من صحبتم را با شعری شروع می کنم که به احتمال زیاد همه ی ما که اینجا هستیم بارها آن را شنیده ایم و یا خوانده ایم. این شعری است که در بسیاری موارد اشتباهاً به برتولت برشت نسبت داده شده، ولی در اصل سروده ی کسی است به نام مارتین نی ۱مولر.
مارتین نی مولر یک کشیش لوتری آلمانی و محافظه کار بود که در برابر نازی سازی کلیساهای آلمان ایستاد و در نتیجه در سال ۱۹٣۷ دستگیر شد و تا سال ۱۹۴۵ در اردوگاه های زاخسن هاوزن و داخائو بسر برد، و به نحو معجزه آسایی از مرگ نجات یافت. او بیش و پیش از هر چیز بخاطر این شعرش بنام "اول به سراغ کمونیست ها آمدند" شناخته شده است. این شعر چنین است:
اول به سراغ کمونیست ها آمدند»،
و من سخنی نگفتم چون کمونیست نبودم.
سپس به سراغ سوسیالیست ها آمدند،
و من سخنی نگفتم چون سوسیالیست نبودم.
بعد به دنبال اعضای اتحادیه ها آمدند،
و من سخنی نگفتم چون عضو اتحادیه ها نبودم.
سرانجام بدنبال من آمدند،
و دیگر کسی نمانده بود تا برای من چیزی بگوید.»
خیلی آشناست، نه؟ درست مثل اینست که درباره ی ما گفته شده باشد. البته با کمی تفاوت. حالا اجازه بدهید تفاوت های آن را باتوجه به تجربه ی تاریخی خودمان، به پیروی از همین روایت شعری، با همان زبان ساده و موجز آن، بیان کنم:
اول «طاغوتی» ها را به تیغ سپردند
من «طاغوتی» نبودم، پس چندان ککم نگزید.
پس از آن به سراغ فرقانی ها رفتند،
من فرقانی نبودم، اعتراض نکردم.
بعد کُردها را قتل عام کردند،
من کُرد نبودم، سخنی نگفتم.
سپس به ترکمن ها حمله کردند،
من ترکمن نبودم، اعتراضی نکردم.
در جنوب به عربها هجوم بردند،
من نه جنوبی بودم نه عرب، سخنی نگفتم.
بعد به سراغ لیبرال های مسلمان رفتند،
من نه لیبرال بودم نه مسلمان، سخنی نگفتم.
سپس به مجاهدین یورش بردند،
من مجاهد نبودم و اعتراضی نکردم.
پس از آن نوبت کمونیست ها رسید،
من کمونیست نبودم، بنابراین اعتراض نکردم.
سرانجام به سراغ من آمدند،
اما دیگر کسی نمانده بود تا اعتراض کند.
حالا بگذارید کمی دقیق تر، نه با زبان موجز شعر، بلکه با زبانی ساده، به موضوع نگاه کنیم. باید حقیقت را، و تمام حقیقت را، گفت. در مورد ما، متأسفانه، تنها این نبود که مقاومت نکردیم؛ اعتراض نکردیم؛ و سکوت کردیم. در عین حال، ما می دانیم که بخشی از چپ، یعنی حزب توده و اکثریت، از اعدام ها و کشتارها در آن چند سال اول حمایت کردند، جانیان را تشویق کردند و برای آنها هورا کشیدند. البته می توان گفت که آن روزها آنها نمی دانستند، بسیاری از ما نمی دانستیم، که با نیرویی روبرو هستیم که برای جنایت و پلیدی مرزی نمی شناسد. اما کشتار و قلع و قمع آدم ها توسط این نظام تمامیت خواه تا آنجا ادامه پیدا کرد که بسیاری از همان کسانی را که از موجودیت آن دفاع می کردند به جوخه های اعدام سپردند. انسان های بی شماری را که زیر شکنجه های طاقت فرسا و طولانی درهم شکسته و به زانو درآورده بودند، پس از گرفتن اطلاعات و همکاری در بازجویی ها و شکنجه ها، نیز کشتند. اینها به شرکای جرم خود در جنایات شان، به برادرانشان، برادرانی که در آن جنایت ها مشترکاً دست شان به خون آلوده بود هم حتا رحم نکردند؛ آنها را از صحنه راندند و یا نابود ساختند. اگر آن جناح دیگر هم پیروز شده بود همین سیاست را در مورد طرف دیگر دعوا اجرا می کرد. اگر یادمان نرفته باشد، در دوره ی ریاست جمهوری خاتمی، وقتی بر اثر فشار نیروهای مترقی، خاتمی به ناگزیر نتوانست ماجرای قتل های زنجیره ای را مسکوت بگذارد، "برادران اطلاعاتی" باصطلاح جناح اصلاح طلب چه شناعتی بر "برادران اطلاعاتی" سابق خود روا داشتند و چه بلایی بر سرشان آوردند. (و البته بعد هم شاهد بودیم که چگونه موضوع را درز گرفتند و پرونده ی قتل های زنجیره ای را کنار گذاردند و وکیل آن، ناصر زرافشان، را دستگیر کرده و به مدت پنج سال در زندان نگه داشتند.)
منظور من از ذکر این بدیهیات یادآوری این نکته است که نسبت به این رژیم تبه کار دچار توّهم نشده و خیال نکنیم که در شرایط معینی و یا به علت تحولاتی غیرقابل پیش بینی، و یا برتری جناحی بر جناح دیگر در نظام، ممکن است که این رژیم دچار استحاله شده و سیاست متفاوتی پیش گیرد.
من نمیخواهم جریان برنامهریزی شده ی قتل عام زندانیان سیاسی ایران در سال ۶۷ را، که به دستور خمینی، و در خفا و با بی رحمی هر چه تمام تر انجام گرفت، روایت کنم. این فاجعه ی غم انگیز، این فاجعه ی ملی، بیست و پنج سال است که هر ساله روایت شده و تا زمانی که به حافظه ی جمعی ما تبدیل شود باید درباره ی آن، در همه ی اشکال رسانه ای سخن گفت. بنظر من، تا هنگامی که ماهیت واقعی این پدیده، این نظام جنایت پیشه، را نشناسیم و وظایف خود را در برابر آن به درستی و روشنی مشخص نکنیم، در بر همین پاشنه خواهد چرخید.
قتل عام زندانیان سیاسی ایران در تابستان ۶۷ تنها قتل عام آزادیخواهان توسط جمهوری اسلامی نبود. جمهوری اسلامی پیش از آن نیز دست به جنایاتی از این نوع آلوده بود. اگر توجه کرده باشید تقریباً تمام کسانی که در جنایت های رژیم دست داشتهاند به مقامات بالاتر و مهمتری ارتقاء داده شده اند، و آنها پس از چند سال که آبها از آسیاب افتاده، چهره ای از خود نشان دادهاند که گویی از خدمتگزاران صدیق و رحیم مردم هستند. همه ی آنها، از جمله آنها که کسوت اصلاح طلبی به تن کرده اند، مسأله ی قتل عام ها را انکار کرده یا توجیه و یا لوث کرده و به چند نفر از دشمنان اسلام که سربازان اسلام را کشته اند، تقلیل داده اند. مگر می توان کشتار ترکمن ها، کردها، هموطن های عرب زبان در جنوب، کلیمیها، بهاییها و دیگران در اوایل انقلاب را فراموش کرد؟ یا کسانی مثل صادق خلخالی که در اوایل انقلاب برای اجرای جنایاتش بطور دایم در حرکت بود و از این شهر به آن شهر، از این استان به آن استان سفر میکرد و بهترین جوانان مملکت را دسته دسته درو می کرد. و یا آنها که در اوایل دهه ی ۶۰ روزانه دهها آزادیخواه را به میدان های تیر روانه می کردند، یا هیأت سه نفره ی مرگ که در حکم خمینی در سال ۶۷ برای کشتار زندانیان سیاسی از آنها نام برده شده. و همه ی آنها باصطلاح قاضی شرع، درواقع قاتل های شریر، از طرف خمینی منصوب شده بودند.
خب، این نظام چگونه نظامی است که با کشتار مردم آغاز میکند و حداقل یک دهه بطور مستمر، دسته دسته از مخالفان خود را به قتلگاه میبرد و میتواند سی و چهار سال همچنان با قدرت تمام مردم را سرکوب کند و سر پا بماند، و هیچ نیروی منسجمی نتواند در برابر آن شکل بگیرد و بایستد؟ ماهیت این رژیم چیست؟
برگزاری این مراسم به احترام همه ی آن جانباختگان البته کاری ارزنده و قابل ستایش است. این کاری است که باید انجام گیرد تا جنایات این رژیم در حافظه ی جمعی مردم ایران بعنوان دورانی سیاه از تاریخ وطن ما باقی بماند و از آن برای محو هرگونه جنایتی علیه انسان درس گرفته شود. اما اگر کار ما تنها به برگزاری سالانه ی این مراسم ختم شود و برویم تا سال بعد که دوباره تعدادی از ما بخاطر یک وظیفه ی وجدانی یا سیاسی و یا اخلاقی برگردیم، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. شما به تعداد محدودی مثل ما که امروز در این جلسه هستیم نگاه نکنید. اگر عرصه ی گستردهتری را در نظر بگیرید، خواهید دید که خارج از حلقه ی کسانی که به مسایل ایران و آینده ی ایران می اندیشند، بقیه، یعنی اکثریت عظیم ایرانیان از این فاجعه، از این تراژدی انسانی که به سیاه ترین دوره ی تاریخ یک ملت ارتباط دارد، بی خبر هستند. دو هفته پیش در یک مکالمه ی تلفنی با یکی از دوستانم، یکی از جان به در بردگان قتل عام سال ۶۷، مهدی اصلانی، درباره ی این فاجعه صحبت میکردیم. در میان مکالمه ی تلفنی از من سوال کرد: «چرا قتل عام سال ۶۷ به حافظه جمعی ما تبدیل نشده؟» وقتی این سوال را از من کرد، در همان لحظه ی اول متوجه منظورش نشدم. باید کمی تأمل میکردم تا درک کنم سوالی را که میکند واقعیت دارد یا نه. یعنی آیا قتل عام سال ۶۷ به حافظه ی جمعی ما تبدیل شده یا نشده؟ و با کمال تأسف دریافتم که نه، این فاجعه ی عظیم ملی پس از بیست و پنج سال هنوز به حافظه ی جمعی ما تبدیل نشده است. من نمیخواهم در اینجا وارد دلایل آن بشوم، چون آن بحث دیگری است و مجال دیگری می خواهد. فقط در این ارتباط به این نکته هم اشاره کنم که هدف ما حتماً این نیست که از این فاجعه ی ملی یک سنت یا یک آئین بسازیم و آن را تبدیل به عاشورا یا جانشین عاشورا بکنیم. ما باید گریبان خود را از هر چه عاشورا و شبه عاشورا هست آزاد کنیم. نه، ما باید این فاجعه را همانطور که اشاره کردم تبدیل به یک حافظه ی درس آموز جمعی بکنیم تا نسل های آینده راه و رسم زندگی انسانی و صلح آمیز در کنار یکدیگر را بیاموزند و بتوانند با مردمان دیگر، با اندیشههای متفاوت، با دگراندیشان، با رنگها و نژادهای گوناگون مانند وابستگان و اعضای خانواده ی خود، مانند دوستان و اقوام خود، مانند یک پیکره ی یگانه ی انسانی همزیستی داشته و از انگ ها و برچسبهای تفرعن آمیز و تنگ نظرانه دوری کنند. هدف باید از بین بردن زمینهها و ریشههای رشد و پرورش اجتماعی این فرهنگ سخیف، این ایدئولوژی دگراندیش-کشی باشد.
جمهوری اسلامی، مانند هر نظام ایدئولوژیک دیگر، کارش را از همان ابتدا با برنامه و با یک دورنمای کم و بیش معین و بر پایه ی ایدئولوژی دینی خود آغاز کرد. البته این درست است که به قدرت رسیدن آخوندها غیرمترقبه و غیرقابل پیشبینی بود، بنحوی که حتا خود آنها بههیچوجه انتظار نداشتند که در آن زمان معین و به آن صورت معین به قدرت برسند. اما این نیز حقیقت دارد که آخوندها حداقل بیش از صد سال بود که به حکومت اسلامی فکر میکردند و برای استقرار یک حکومت اسلامی شیعی کار و تبلیغ می کردند. ولی هنوز برای بدست گرفتن قدرت آماده نبودند. بهمین دلیل هم در چند سال اول، تا انسجام گرفتن شان تعادل لازم را نداشتند و با توجه به مقاومت نیروهای شرکت کننده ی دیگر در انقلاب، چندین بار سکندری خوردند. ولی باید اذعان کرد که آنها توانستند آن چند سال بحرانی اول را پشت سر بگذارند. میتوان یکی از دلایل آن را بی رحمی و بیاخلاقی مطلق آنها دانست.
جمهوری اسلامی، مثل تمام حکومت های توتالیتر، همانطور که هانا آرِنت در کتاب خود بنام ریشههای توتالیتاریانیسم داهیانه به آن اشاره می کند، دو عامل را از همان آغاز تا امروز بعنوان اصول اساسی و بنیادی سیاست خود بکار گرفته است: اول، عامل خشونت؛ دوم، عامل تبلیغات. از یک طرف با خشونت هر چه تمام تر برای نابودی و سرکوب مخالفان خود همه ی ابزارهای پلیسی، امنیتی و نظامی خود را بکار می گیرد، و از طرف دیگر با قدرت هر چه تمام تر برای توجیه اعمال خود همه ی ابزارهای تبلیغاتی خود را بکار می اندازد؛ روزنامه ها، نشریات، کتابها، رادیو، تلویزیون، منبرها، مسجدها، خیابانها، دیوارها، تیرهای چراغ برق، و و و.... در نابودی و سرکوب مخالفان خود – جز چند سال اول که برای ایجاد ترس و وحشت عمومی، آگاهانه اسامی اعدام شدگان را هر روز در روزنامهها و رادیو و تلویزیون اعلام میکرد – کوشش میکند در خاموشی و پنهان عمل کند، اما در تبلیغات خود کوشش میکند هر چه پر سرو صداتر، چه در داخل و چه در خارج، چهره ای رحیم، پرهیزگار، عادل، منطقی، طرفدار مستضعفان و درستکار از خود ترسیم کند. درست همان چیزهایی که ندارد.
اگر ساختار دولت جمهوری اسلامی را با دقت بررسی کنیم، میبینیم که در چند مورد آنها به شدت کار کردهاند و آن بخشها را تقویت کرده و گسترش داده اند. یکی از این بخشها بخش امنیتی و پلیسی، یعنی بخش سرکوب مخالفان است، که میدانیم شامل یک یا دو نهاد نیست. بخش دیگر این ماشین دولتی، بخش تبلیغات است. بخش تبلیغات جمهوری اسلامی، بویژه در داخل کشور، آنقدر گسترده و قدرتمند است که وزارت تبلیغات رژیم آلمان هیتلری به گرد پایش نمی رسید. از شورای عالی انقلاب فرهنگی گرفته تا وزارت ارشاد تا آموزش و پرورش تا آموزش عالی تا بخشهای فرهنگی و هنری نهادهای دولتی، اعم از نظامی و غیر نظامی، تا حوزه ها و مساجد و امامزاده ها و هیأت ها و ورودی متروها و خلاصه هر چه که شما بتوانید تصور کنید در اختیار گرفته اند و تبدیل کرده اند به یک عامل و ویترین تبلیغاتی و توجیه سیاست هایشان و برای تحمیق مردم. یکی از هدفهای جمهوری اسلامی در تبلیغات خود، مانند هر رژیم ایدئولوژیک، در تمام این سالها خلق چهره ی معینی از مخالفان خود بوده؛ یعنی ترسیم مشخصاتی که جمهوری اسلامی برای مخالفان خود ابداع کرده. این کار از همان ابتدا، و بویژه از انقلاب فرهنگی به بعد، با دقت و برنامهریزی شده، آغاز شد و تا امروز همچنان به کمک تکنولوژی جدید، که بطور کامل در اختیار آنهاست، ادامه دارد. از آنجا که این رژیم، مثل تمام نظام های ایدئولوژیک با چیزی بنام فرهنگ موجود روبروست و مثل تمام نظام های ایدئولوژیک این فرهنگ موجود را برنمی تابد، ایدئولوژی خود را جانشین فرهنگ موجود می سازد. فرهنگ موجود طبق تعریف اروین استاب در کتاب ریشههای شرارت او، یعنی «باورها، معناها، ارزش ها، ارزش گذاریها، نمادها، اسطوره ها و چشم اندازهایی که مردم بی آنکه آگاه باشند در آن سهیم هستند.» اما ایدئولوژی بر خلاف فرهنگ موجود «مجموعه ای از باورها و ارزشهایی است که پیش از هر چیز آگاهانه تنظیم گردیده»۲
در ایران، پس از انقلاب، هم زمان با فرایند شکلگیری و انسجام گرفتن جمهوری اسلامی، به تدریج تفاوتهای میان فرهنگ موجود و ایدئولوژی حکومت جدید در جامعه و در میان مردم آشکار می شد. بر پایه ی دو گونگی این دو فرهنگ، بتدریج اصطلاحاتی ساخته میشد که مشخص کننده ی گروهی از آدمها و گروهی از گرایش های فکری معین و متفاوت بود. اصطلاحاتی مثل فالانژ، حزب الهی، مومنین یا گروههای مومن (گروه های اوباش که با سازماندهی دولت به جلسات سخنرانی ها، دانشجویان و هر مکان و جمعیت غیر خودی حمله می کردند)، امت، امت انقلابی، امت همیشه در صحنه، مسلمان و غیرو از یک طرف، و طاغوتی، کمونیست، منافق، لیبرال، مفسد فی الارض، مرتد، محارب، و از این دست از طرف دیگر.
هر چه زمان پیش میرفت این تفاوت ها، که نشانههای ظاهری یک تضاد جدی بود و بتدریج در حال شکل گرفتن، و توسط خود رژیم دامن زدن بود، آشکارتر و حادتر شد تا جایی که رژیم فرصت را مناسب یافت که برنامه ی یکدست سازی یا درواقع اسلامی کردن جامعه را آغاز کند. انقلاب فرهنگی را میتوان آغاز رسمی برنامه ی اسلامی کردن جامعه دانست. از همین جاست که رژیم بطور سیستماتیک و برنامهریزی شده از مخالفان خود یک به یک تعاریف جدید و چهرههای معینی ترسیم می کند، بنحوی که این تعریفها و تصویر ها با آنچه که رژیم برای توده ی مردم بعنوان اصول خود تبلیغ می کند متفاوت و در عین حال متضاد بنظر می رسند. در این تبلیغات رژیم کوشش میکند که مخالفان خود را بعنوان دشمنان مردم، یعنی دشمنان اکثریت، معرفی کند. باین معنی که تمام آن چیزهایی که برای اکثریت محترم و مقدس است، از طرف مخالفان بیارزش و بیاعتبار جلوه دهد. باین ترتیب اکثریت مردم را در برابر مخالفان خود قرار می دهد. و از آنجا که در این مرحله کار سرکوب و از بین بردن مخالفان آسانتر و با تنش و مخالفت اجتماعی کمتری روبرو می شود، رژیم دست به کار می شود.
تصور میکنید عاملان و عوامل کشتار و قتل عام ها چه کسانی بودند؟ کسانی که در زندانهای جمهوری اسلامی ایران زندانبان، بازجو و شکنجه گر بودند چه نوع افرادی بودند؟ بخش عمده ی آنها از زندانیان سابق مسلمان دوره ی شاه بودند – کسانی که به زعم خودشان بعنوان زندانی سیاسی سابق، تجربه داشتند و فوت و فن بازجویی و بلوف زدن، فریب و دادن و شکنجه کردن را آموخته بودند. و همچنین – نکته اینجاست - کسانی که با زندانیان غیرمذهبی و چپ هم بند، هم زندان، هم زنجیر، هم سلول و به یک معنا هم سنگر بودند.
این زندانیان سابق مسلمان که پس از انقلاب تبدیل به زندانبانان شدند، چگونه می توانستند با هم بندان سابق خود روبرو شوند و آن خشونت ها را بر آنها اعمال کنند؟ مثلاً
لاجوردی که خود سالها با زندانیان مارکسیست در یک زندان و در یک اتاق زندگی کرده بود و ظاهراً با آنها درد مشترک داشت، چگونه توانست آنها را شکنجه کند و به قتل برساند؟ یکی از زندانیان آن زمان که با شکرالله پاک نژاد دز یک زندان بوده از قول او میگفت که لاجوردی خود در زندان به شکرالله پاک نژاد گفته بود که: شما باید دو ضربه اعدام بشوید. یکی بخاطر اینکه مارکسیست هستید، یکی هم بخاطر اینکه از مجاهدین حمایت می کنید.
چه عاملی سبب میشود کسی که خود زمانی قربانی بوده و تجربه ی ستم، بی عدالتی، زندان و شکنجه را از سر گذرانده، در زمانی دیگر تبدبل به زندانبان و شکنجه گر شود؟ یک مثال دیگر:
محمد کچویی یک کارگر ساده ی صحاف بود و از یک خانواده ی ساده ی مسلمان و فقیر آمده بود و از نظر آگاهی اجتماعی به حدی رسیده بود که وارد عرصه ی مبارزه شده بود، دستگیر شده بود، بازجویی شده بود، توهین شده بود، شکنجه شده بود و چند سال در زندان بسر برده بود. همین آدم هنگامی که در شرایطی قرار میگیرد که احساس میکند صاحب قدرت است، و مدعی است که در حال بنای یک جامعه ی عادل اسلامی هستند، بی رحمانه ترین رفتار را با آدمهایی دارد که بسیاری از آنها روزی در زندان های شاه با او هم بند و هم زندان بوده اند.
یا فرد دیگری بنام حسین زاده، ملقب به «بی گناه»، چون در زندان مرتب تکرار می کرد: من که بی گناهم. من که بی گناهم. وقتی به او نگاه میکردی خیال میکردی یکی از دوطفلان مسلم است. در مظلومیت و معصومیت امام حسین به گرد پایش نمی رسید. بی صدا، بیآزار و خاموش. بیشتر ماهها و سالهای زندانش را به نماز و روزه و دعا و ذکر گذرانده بود. ارتباط او طی سالهای زندان با خدایش بیشتر بود تا هم دینان زندانی خودش. همیشه بر سجاده ی نماز زانو زده بود و همیشه روزه می گرفت. از او فقط پوست و استخوان مانده بود. اما همین آدم در زندانهای جمهوری اسلامی و در نهادی خدمت کرد که وحشیانه ترین و خشن ترین و بی رحمانه ترین آزارها را به انسانهای دیگر روا داشتند و هزاران فرزند برومند ایران را کشتند.
یا مشد رحیم، جزیی فروش و پادوی حجره ای در بازار با آن پاهای علیل و بدنی نحیف که خیال میکردی آزارش به مورچه ای هم نمیرسد، پس از انقلاب در کمیته ی مرکز (بهارستان) زیر دست عزت شاهی که سرپرست بازجویی و شکنجه در کمیته بود، کار می کرد.
میتوان دهها و صدها نمونه از همین آدمهای عادی، ساده، فقیر و مسلمان مثال آورد که بدون هیچ عذاب وجدان، و بلکه با آرامش وجدان، بی رحمانه ترین و سخیف ترین اعمال و رفتار ها را در سراسر زندان ها و کمیته ها و شکنجه گاههای رژیم اسلامی بر انسانهای دیگر روا می داشتند و ایمان داشتند که برای بهتر کردن این دنیا و برای آخرت خودشان کار می کنند. اینها درواقع جنایت را نوعی عبادت می دانند. این آدمها چگونه و تحت چه نظام هایی پرورش پیدا می کنند؟
ما میدانیم که در همه ی جوامع تفاوتهای فرهنگی، فکری و تربیتی وجود دارد؛ همانطور که اختلاف طبقاتی وجود دارد. تفاوت های فکری و اختلاف رشد فرهنگی آدمها در یک جامعه ی معین به مسایل مختلفی وابسته است. بخشی از آن ناشی از اختلاف طبقاتی است، بخشی مربوط به اعتقادات و باورهای این یا آن قشر اجتماعی است، بخشی مربوط به محیط رشد و تربیت است، بخشی ناشی از تفاوت زندگی در شهر و روستاست، و بسیاری عوامل دیگر. این اختلافها و تفاوتها در جوامع سکولار و غیرایدئولوژیک معمولاً به اختلافهای آشتی ناپذیر تبدیل نمی شوند. معمولاً مردمان این جوامع میتوانند در کنار یکدیگر بنحو مسالمت آمیزی زندگی کنند. همانطور که در دوره ی شاه چنین بود. اما در جوامع دینی، مثل ایران، و در جوامع ایدئولوژیک این تفاوتها و اختلافها توسط نظام حاکم تبدیل به اختلافات آشتی ناپذیر می شوند. از آنجا که نظام حاکم با هر که و هر چه که جز او میاندیشد تضادی آشتی ناپذیر دارد، کوشش میکند که دشمنان خود را بوسیله ی تبلیغات تبدیل به دشمنان مردم بکند. این جدا کردن مردم به گروهها و دسته های متفاوت و متخاصم، این رو در رو قرار دادن مردم برپایه ی تفاوتهای کاذب و دروغین توسط حکومت های ایدئولوژیک، آگاهانه و برای تضعیف مردم و جلوگیری از یگانگی و وحدت مردم صورت می گیرد. اینگونه رژیم ها با این کار چند هدف را دنبال میکنند: یکی اینکه زمینه ی ذهنی جامعه را برای سرکوب و نابودی مخالفان خود آماده کنند؛ دیگر اینکه بخشی از جنایت های خود را توسط مردم انجام دهند؛ به دست آنها که به حکومت وفادار هستند و به دست آنها که در استخدام دستگاه سرکوب هستند.
جمهوری اسلامی ایران این سیاست را با مهارت و شرارت تمام به انجام رساند، و عقبماندگی جامعه ی ایران، ضعف و بی تجربگی نیروهای مترقی ایران، اعم از چپ و میانه و راست، و همچنین خیانت، توطئه و دسیسه ها کمک کرد که عقبمانده ترین و مرتجع ترین نیروهای جامعه قدرت را قبضه کنند و همه ی نیروهای دیگر را نابود کرده و از صحنه خارج سازند.
باید پذیرفت که وجود یک نظام دینی مانند جمهوری اسلامی ایران، بدون زندان، شکنجه و کشتار غیرقابل تصور است. موجودیت و ادامه ی موجودیت جمهوری اسلامی تنها با سرکوب آزادیهای اجتماعی و فردی، با سرکوب مخالفان و با کشتار و قتل عام دگراندیشان ممکن است. جمهوری اسلامی ایران بعنوان یک نظام دینی و ایدئولوژیک، نظامی است با سرشتی عمیقاً آشتی ناپذیر. هر رویکردی برای شناخت این رژیم، هر اقدامی در رابطه با این نظام باید از یک شناخت واقعبینانه، عینی و فارغ از توّهم از ماهیت این رژیم آغاز شود.
بعضی تحلیلها یا استنباط ها از رژیم یا باصطلاح جناح هایی از رژیم و یا عملکردهایی از رژیم وجود دارد که بنظر من گمراهکننده هستند، و ما را در درک ماهیت و سرشت واقعی جمهوری اسلامی به کوره راه می برند. برای درک ماهیت این رژیم روشهای مختلفی وجود دارد. یکی از این روشها مراجعه به قوانین آن، و در وهله ی اول به قانون اساسی آن، و سپس عملکرد آن است. غیر از قانون اساسی، قوانین دیگری مثل قوانین عمومی، قوانین حقوقی، قوانین جزایی و سایر قوانین وجود دارند که باید آنها را مطالعه کرد. غیر از قوانین، نظام نامه ها، آئین نامه ها، احکام و ضوابطی وجود دارند که نهادهای مختلف رژیم سیاستها و امور روزمره ی خود را برپایه ی آنها تنظیم می کنند. این قوانین، آئین نامه ها، نظام نامه ها، احکام و ضابطه ها بوسیله ی مراجعی تدوین میشوند و از مراجعی میگذرند که پای بندی و اعتقاد آنها به جوهر اسلام ناب محمدی تردید بردار نیست – یا لااقل اینطور ادعا می شود.
سرچشمه ی الهام، استخراج و تدوین همه ی این قوانین جوهره ی ایدئولوژی انعطاف ناپذیر فقه اسلام شیعی است. اجرای این قوانین نیز در چهارچوب تعاریف انعطاف ناپذیری است که مسئولان و خدمتگزاران آن رژیم، طبق آن قوانین و احکام تربیت شده و شکل گرفته اند. بویژه در یک نظام دینی، مانند جمهوری اسلامی ایران، درست به دلیل جزمیت و انعطاف ناپذیری دین، انعطاف و گذشت بسیار کمتر وجود دارد. مسئولان و خدمتگزاران چنین رژیمی مهرهها و قطعات یک ماشین عظیم دولتی هستند که هر یک وظیفه و کارکرد معینی دارند. در چنین نظامی مسئوایت های فردی، انسانی، اخلاقی و وجدانی، که در یک نظام سکولار و غیر ایدئولوژیک کارکردهای اجتماعی ویژه ی خود را دارد – یعنی همان فرهنگ موجود که قبلاً به آن اشاره کردم – همه به پیروی از احکام جزمی دین رنگ باخته و کمتر اجازه ی ابراز دارند. در چنین نظامی مسئولان و خدمتگزاران، به ریا یا به صداقت، وظایف دینی خود را انجام میدهند و نه وظایف مدنی خود را. به آنها، به ریا و یا به صداقت، آموخته شده که همه ی امور آنها برای خدمت به خدا و امت نظام اسلامی است.
جمهوری اسلامی ایران به عنوان یک مجموعه، یک نظام هم بسته ی دینی، طی سی و پنج سال گذشته زندگی هزاران آزادیخواه را پرپر کرده، فرهنگ یک ملت کهنسال را به نابودی کشانده، مردم ایران را به خاک سیاه نشانده، ثروت مملکت را به تاراج برده، مسیر رشد و تحول ایران را به انحراف کشانده، اخلاق عمومی را به قهقرا و انحطاط سوق داده و تحت هیچ توجیهی بخشودنی نیست. همه ی آنها که در تبهکاری ها و جنایت های این نظام دست داشته و به آن یاری رسانده اند باید روزی به دست عدالت سپرده شده و به ملت ایران پاسخ دهند.
تا اجرای عدالت، ما نه فراموش می کنیم، نه می بخشیم.
متشکرم
|