سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

داستان تولید ثروت در چین؛ حکایت دنیای ما


ناصر اصغری


• داستان زندگی پسر دوو، که او هم به دنبال رویایش به شهر رفته حتی از زندگی خود دوو هم غم انگیزتر است. کل کتاب مزبور پر است از چنین داستانهایی. این اما در عین حال داستان تولید ثروت افسانه ایی است که آغشته به خون دستان دوو و گم و گور شدن بچه هایی مثل دختر بچه خردسال دوو است که چین را چین امروز کرده است. این داستان و حکایت دنیای امروز ماست! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۷ مهر ۱٣۹۲ -  ۹ اکتبر ۲۰۱٣


«یکی از خبرسازترین اخبار اقتصادی سال ٢٠٠٧، بحرانی بود که بازار مسکن و معاملات ملکی بخصوص در آمریکا دچار آن گردید. طوری که رئیس جمهور وقت آمریکا جورج بوش مجبور شد در تلویزیون سراسری ظاهر شود و در باره آن حرف بزند و از "رویای آمریکائی" بار دیگر سخن به میان بیاورد! تورنتو نیز یکی از شهرهای بزرگی بود که انتظار می رفت دچار این بحران گردد؛ اما اقتصاددانان می گویند که موج بحران به دلیل کمک "امدادهای خارجی" از سر تورنتو گذشت و به آن آسیبی نرساند. در منطقه Yorkville تورنتو خانه‌های آپارتمانی‌ای (condominium) وجود دارند که روی تابلوی تبلیغات برای فروش آن‌ها نوشته شده است: "از ٢ و نیم میلیون دلار به بالا". کنجکاو بودم بدانم اگر ٢ و نیم میلیون دلار ارزانترین‌شان است، بالاترین قیمت این خانه‌ها چقدر می تواند باشد. یکی از دوستان بعد از یک تحقیق متوجه شده بود که قیمت‌ها اسما از ٢ و نیم میلیون دلار شروع می‌شوند (که همه شان بیشتر از ٣ و نیم میلیون هستند) و به ١٦ میلیون دلار می رسند. سئوال اینست که چه کسانی واقعا یک چنین پولهایی را خرج یک خانه می کنند و یک چنین ثروتی حقیقتا از کجا و از جیب چه کسانی پرداخت می گردد. شماره فوریه ٢٠٠٨ مجله Torontolife بند را آب داد. بخش "معاملات ملکی" این شماره مجله مذکور مطلبی دارد تحت عنوان (Foreign Aid) "کمک خارجی". خود نویسنده هم کنجکاو است بداند چه کسانی چنین پول‌هائی دارند که این چنین صرف خرید خانه‌های آپارتمانی بکنند. اقتصاددان "بانک مونتریال" کانادا می گوید برای جواب نباید دنبال محلی‌ها بگردید، جواب در کمک‌های خارجی است: روس‌ها، کره‌ای‌ها (جنوبی)، انگلیسی‌ها، اما عمدتا ایرانی‌ها! نویسنده که با شرکت‌های مختلفی تماس می گیرد، متوجه می شود که مشتری همه شرکت‌ها عمدتا ایرانی هستند. و آن هم نه همه ایرانی‌ها. یکی از دلالان گفته است که در عرض یک سال گذشته بیش از نصف مشتری‌هایش خارجی بوده‌اند. و در قسمتی از این نوشته آمده است: "بنگاه‌های دیگر، بخصوص آنانی که خانه‌های گران قیمت معامله می کنند، گفته‌اند که بیشترین مشتریان‌شان از ایرانی‌ها بوده‌اند." یکی از این دلالان گفته است که در سه سال گذشته بیش از ١٠٠ مشتری ایرانی داشته است. یکی دیگر از این بنگاه‌داران می گوید که یک ایرانی که هنوز مطمئن نیست به اینجا کوچ کرده و در خانه‌های تازه خریده‌اش زندگی کند، ٣ خانه آپارتمانی به قیمت ١١ میلیون دلار خریده است!» (بخشی از مقاله ای که در ژانویه ٢٠٠٨ تحت عنوان، "این چپاول!" نوشتم.) این چپاولی است که سرمایه داران در ایران به راه انداخته اند و با این همه، به شهادت اقرار خود سران رژیم اسلامی، تمام اقتصاد ایران در یک قدمی فروپاشی کامل قرار دارد.

چین اما چنین نیست! میلیونها سرمایه دار از چین به سراسر جهان مهاجرت کرده، چنین پولهایی را سرمایه گذاری کرده اند و چین در عرض فقط دو سه دهه از یک اقتصاد دهقانی، "جهان سومی" و دسته چندم به دومین اقتصاد بزرگ در جهان صعود کرده است. چه چیزی نصیب کارگران چینی شد؟! تقریبا همان چیزی که نصیب کارگران ایرانی می شود!
آکادمیسینی در چین به نام Guoguang Lu در سال ٢٠١٢ کتابی به نام "پشت معجزه چینی، زندگی کارگران مهاجر از زبان خودشان" نوشته و منتشر کرد. این کتاب شامل ١٤ روایت از زبان خود کارگران مهاجر چینی است که از زمین و روستا دست شسته و به دنبال رویای ثروتمند شدن و یا بقول بعضی از آنها خلاص شدن از زندگی در بن بست روستا، راهی شهرهای بزرگ می شوند. کتاب دو مقدمه دارد که یکی توسط یک آکادامیسین دیگر و یکی هم از خود نویسنده کتاب است. هر دو به مسائل زیادی اشاره کرده اند که مثلا برای اقتصاد چین خوب بوده، رابطه شهر و روستا را مدرنیزه کرده، برای ثبات بخشیدن به تلاطمات سیاسی خوب بوده و غیره. اما اینکه چه استثماری راه افتاده است، شرایط کار و زندگی کارگران چگونه است و کارگران چه می کشند، در این دو مقدمه کسی چیزی نمی گوید. باید شرایط زندگی این کارگران را از زبان خودشان شنید!
رشد اقتصادی نرمال و غیربحرانی سرمایه داری چیزی دور و بر ٣ درصد است. رشد اقتصادی چین در دوره دو سه دهه گذشته، ٨ درصد بوده است. یک چنین رشدی مستلزم فاکتورهای متعددی هست، که استثمار افسار گسیخته در مرکز ثقل آن است.
اجازه بدهید زندگی "کارگران روستائی مهاجر" چین را از زبان خودشان بشنویم.

خانواده ای از کارگران مهاجر
داستان اول، داستان خانواده ای چهار نفره است که سه نفر از آنها زندگی شان را در دویدن به دنبال رویای ثروتمند شدن ـ نسبی ـ روایت می کنند. دوو پیر (Old Du) می گوید که یکی از اولین کارگران مهاجر در دهه ٨٠ قرن گذشته بود. هنگام روایت زندگی اش، ٥٣ سال داشت. می گوید بقول اصطلاحی معروف در چین: "از اولین کسانی بود که از روستایشان طعم خرچنگ را چشید". او بعد از سال نو چینی ١٩٨٨، همسر ٧ ماه حامله و پسر ٣ ساله اش را برداشته و به طرف ایالت گویژو، با قطاری به راه می افتاد تا بقول خودش "دنبال اقبالش آنجا بگردد". می گوید آنزمان وضع خطوط راه آهن چین چندان مناسب نبود و بلیط‌های قطار هم به راحتی به دست نمی آمدند. با کمک یکی از آشنایانش در گویانگ، دو بلیط از شهر ووچنگ در ایالت هیوبی به گویانگ در گویژو تهیه می کند. اولین باری است که یک چنین مسافت طولانی ای را مسافرت می کنند. در عین حالی که اضطراب داشتند، می گوید هیجانی هم شده بودیم. می گوید خیلی دست پاچه شده بود. بلیط‌های او فقط مال سر پا ایستادن بود. کل این مسافت طولانی را روی کف راهرو می نشینند. اگر همسرش در قطار وضع حمل می کرد، هم خودش و هم بچه نوزادشان به خطر می افتادند. تمام این مسیر را بچه خردسالش را در یک سبد حصیری به پشتش می بندد و می گوید او هم نامردی نکرده و بدون وقفه یکریز گریه می کند. دوو در عین حال با آن سر و وضعش از دیگر مسافران خجالت هم می کشد. می گوید اکثر مسافران تر و تمیز پوشیده و برای دیدن دوستان و فامیلهایشان مسافرت می کردند. او تنها کسی بوده "با آن سر و وضع در کاپیشن مدل ارتشی مندرسم".
دوو می گوید: مقوله "کارگر روستائی مهاجر" هنوز ابداع نشده بود. تعداد خیلی کمی از دهقانان به خود جرأت می دادند دنبال کار در شهرها بگردند. تمام مدتی که در راه بوده، احساس نگرانی و دلهره‌ داشته که دزدان او را هدف بگیرند. دوو قبل از حرکتش، تمام پولی را که خودش داشته و آن مقدار کمی هم که توانسته بود از آشنایان قرض کرده که تماما ٣٠٠ یوان چینی بود، با مهارت به ساق پایش می بندد که اگر با دزدی روبرو شد حداقل این دار و ندارش را حفظ کند!
بالاخره، بعد از سه شبانه روز در راه بودن، به گویانگ می رسند. می گوید چون دیر وقت شب رسیدیم، آشنایشان آنجا منتظرشان نمانده بود. او و همسرش چمدانهایشان را برداشته و پرسان پرسان پیاده به طرف منزل آشنایشان به راه می افتند. دوو می گوید شاید همه اینها از این خبر می داد که زندگی تازه شان در شهر چندان هم راحت نخواهد بود! "از شلوغی و ثروتی که انتظارش را می کشیدم خبری نبود. بدجوری تو ذوقم خورد. با تعاریف دوستان و آشنایانی که از روستاهای دور و بر به شهرهای ساحلی مثل گوانگژو رفته بودند، تصویری دیگری از آنجاها داشتم. در عوض آنچه را که می دیدم چند ساختمان بزرگ بودند که یک خیابان باریک را احاطه کرده بودند. در این بهت و حیرت و سردرگمی از تصمیمی که گرفته بودم، پشیمان شدم که خانواده ام را الاخان والاخان کرده و در این شهر ناآشنا دنبال اقبالی می گشتم. نگران این شدم که آیا اصلا می توانم شکم زن و بچه ام را در این شهر سیر کنم؟!" دوو می گوید برای مدت قابل توجهی نتوانست کار ثابتی پیدا کند. می گوید برخلاف زندگی در روستا، اینجا باید برای هر چیز ساده و اساسی زندگی روزمره هم مثل غذا، لباس، خانه و حمل و نقل، پول بابتش پرداخت کرد. می گوید که از هر طرفی زیر فشار بود.
دوو در روستایشان و بعد از اتمام دوره راهنمائی دو سالی به یادگیری حرفه بنائی و نجاری پرداخته بود. چند سال اول بعد از ازدواجشان هم توفو می فروخته. می گوید در آنجا بعنوان کسی که کار زیادی ازش ساخته بوده، به حساب می آمد. بالاخره بعد از مدتی ناامیدی و افسردگی، به کمک فامیل آشنایش کاری در بخش ساختمان سازی پیدا می کند. آن زمان تعداد بسیار کمی از کارگران در این بخش کارگران مهاجر بودند. کارش برای دوو سخت نبود. اولین حقوقش ٥٤ یوان بوده و می گوید چنین پولی برای یک خانواده روستائی پول زیادی بود؛ "بخصوص برای کسی که باید چشمش به رحمت زمین و آب و هوا باشد." دوو بالاخره جا می افتد و از وضعش راضی است. او در دومین ماه کارش در آن محل بوده که سر و کله پلیس پیدا می شود. می خواهند مدارک کارگرانی که از شهر گویانگ نیستند را چک کنند. می گوید دولت قانون سختی برای جابجائی جمعیت داشت. دهقانان فقط با شرایط خاصی می توانستند در شهرها کار کنند و پروسه خاصی را می بایست طی کنند. دوو دارای این شرایط نبود و بنابراین جریمه می شود. حتی کم مانده بود به روستایش برگردانده شود.
در این سه ماهی که خانواده دوو از روستایشان مهاجرت کرده، می گوید هر روز آرزوی بازگشت به آنجا را می کرده. می گوید احساس از دست دادن آن خانه کاه گلی آجری و ژنده و در عین حال گرم و صمیمانه روستایشان بدجوری وجودش را فراگرفته و اذیتش می کرد. یاد از دست دادن والدین سالخورده و آن زمین کوچکشان آزارش می داد. اما به خودش می گوید: "اگر با این وضع به آنجا برگردم، دیگران درباره ام چه فکر خواهند کرد؟! اگر رویای ثروتمند شدنم را به همین راحتی ول کنم، چگونه می توانم آینده ای برای بچه هایم تأمین کنم؟!" دوو بخود می گوید: "باید راهی برای خلاصی از این مخصمه پیدا کنم."

خانواده صاحب بچه دوم می شود
همسر دوو وضع حمل می کند و این قاعدتا باید واقعه خوشآیندی می بود، اما وضعیت خانواده اش را با مشکلات بیشتری روبرو می کند. می گوید برای کسی که برگه اقامت ندارد، بدنیا آوردن بچه کار ساده ای نیست! از آنجا که دوو برگه اقامت نداشت، هیچ بیمارستانی همسرش را راه نداد. و بعد از بدنیا آمدن هم، ثبت اسم هم شامل حال دخترشان نمی شد. دوو می گوید برای اینکه ظرفیت وضعیت زارشان تکمیل شود، از کار اخراج هم می شود. با این همه و با کمک فامیل آشنایش و یک قابله سنتی دخترشان به دنیا می آید.
بعد از بدنیا آمدن دخترشان و یک ماه دوره بهبودی همسرش، از خانه آشنایشان رفته و زیرزمینی به مساحت ٢٠ مترمربع در حومه شهر گویانگ کرایه می کنند. دوو می گوید شبهای محله جدیدش را بیشتر دوست داشت، چرا که اینجا آسمان تقریبا به اندازه همان روستایشان ستاره داشت. اما خودش می گوید که در موقعیتی نبود که از زیبائی‌ها لذتی ببرد.
دوو فیلسوفانه تحلیل می کند که انسانهای تنگدست و فقیر می توانند زندگی شان را بهتر کنند، اگر در این راه تلاش کنند. در مهارتش در نجاری تجدید نظر می کند که برگه اقامت موقت بگیرد. اما با این برگه فقط دو نفر از اعضای خانواده شان می توانند در شهر بمانند. دو نفر دیگرشان باید به روستا برمی گشتند. با همسرش مشورت می کند و همسرش با پسرشان به روستا برمی گردند. دوو به همراه دختر نوزادشان در گویانگ می مانند. دخترش را به فامیلشان در گویانگ می سپارد و خودش به دنبال کار به یک شهرک کوچکی در شمال غربی گویژو، بعنوان "کارگر مهاجر روستائی" می رود تا چاپستیک (قاشق سنتی دو چوب باریک چینی) درست کند.
سال ١٩٩٢ است و هنوز هر کدام از اعضای خانواده دوو به یک گوشه از چین پرتاب شده است و او هم فکر می کنم زندگی اش بعنوان "کارگر مهاجر روستائی" چاپستیک درست کن، دارد راه می افتد. انتظار دارد دستمزد نسبتا خوبی بگیرد و سال نو چینی را به روستایشان در هیوبی برود تا با پدر و مادرش و همسر و پسرش جشن بگیرد. اما دو روز مانده به سال نو، صاحبکار بقول خودش "بی پدر و مادر" دستمزد کارگرانش را برمی دارد و در می رود. ظاهرا کارخانه از صاحب قبلی به یک صاحب جدید دست بدست می شود و دوو می گوید از آنجا که کارگران چیزی از قانون نمی دانسته اند، با صاحبکار جدید قراردادی نمی بندند. دوو می گوید صاحبکار قبلی مسئولیتی قبول نکرد و صاحبکار جدید هم هیچ جائی پیدایش نبود. ٦ ماه انرژی کارگران برای خودشان حاصلی در بر نداشت! دوو ٤ سال را تنها گذرانده بود و این وضعیت حالش را می گیرد. امید به دست آوردن پول را هم ول می کند و بقول خودش تصمیم می گیرد تعطیلات سال نو را حداقل بدون دردسر و آرام در کنار خانواده اش، اما بدون دخترشان، بگذراند. منتها تراژدی برای دوو و خانواده اش پایانی ندارند. چند روز قبل از پایان تعطیلات سال نو، فامیلشان از گویانگ تماس می گیرند که دختر او سه روزی است که گم شده و احتمال می رود آدم ربایان او را دزدیده و فروخته باشند. خنده ها و شادی‌ها مرسوم در زمان سال نو جای خود را به گریه و زاری می دهند. دوو و همسرش همان روز به گویانگ برمی گردند و دو ماه تمام دنبال دختر خردسالشان می گردند، اما هیچ نشانه ای از او بدست نمی آید.

کارگری که صاحبکار می شود
دوو در سالهایی که بعنوان کارگر تولید کننده چاپستیک کار می کرده روابطی پیدا کرده و می گوید در این سالهای دربدری و رنج و عذاب، توانسته بود کمی هم پول پس انداز کند. او با پدر و مادرش هم حرف می زند و آنها هم هر چه را که در چنته داشتند به دوو می دهند تا او برای خودش یک کارگاه تولید چاپستیک راه بیاندازد. بالاخره کارگاه که بقول دوو در زیرزمین خانه دوو در حومه شهر گویانگ قرار دارد، به راه می افتد. چند تبر و یک دستگاه کوچک چاپستیک سازی تمام سرمایه ثابتی بود که کارگاه دوو لازم داشت و بقول خودش در تهیه آنها هم با مشکلی روبرو نشد. می گوید برای اینکه بتواند شکم کل خانواده اش را سیر کند او و همسرش مجبور بودند از ساعت ٥ صبح کار را شروع کنند و تا ساعت ١١ شب و یا هم بعضا دیرتر یکراست بدوند. برای اینکه کار در یک چنین کارگاهی با سرمایه ثابت کمی در جریان بود، بیشتر کارها را مجبور بودند با دست و بطریق سنتی انجام بدهند. دوو می گوید انگشتانشان مرتب بریده و سوراخ می شدند. چاپستیکها آغشته به خون دستان او و همسرش می شدند.
دوو ١٨ سال، از ١٩٨٨ تا ٢٠٠٦، بقول خودش دنبال رویای پولدار شدن بود و بالاخره دست از پا درازتر به همان روستای زادگاهش برمی گردد. می گوید اما رویای من هنوز همان است که زمانی بود: یک رویا! می گوید وقتی که بچه بوده دلش می خواست که آب تمیز از شیر آب بخورد و مثل شهرنشینها برنامه های تلویزیونی نگاه کند. اکنون روستایشان همه اینها را دارد و بقول جامعه شناسانی که مقدمه کتاب را نوشته اند، این جابجائی نیروی کار، حداقل تفاوتهای بین شهر و روستا را از بین برده است. دوو می گوید که از زندگی دویدن به دنبال رویا خسته شده و می خواهد بقیه زندگی اش را در کار بر این قطعه زمین، از صبح زود تا غروب کار کند و بر همان هم عرق بریزد.

داستان زندگی پسر دوو، که او هم به دنبال رویایش به شهر رفته حتی از زندگی خود دوو هم غم انگیزتر است. کل کتاب مزبور پر است از چنین داستانهایی. این اما در عین حال داستان تولید ثروت افسانه ایی است که آغشته به خون دستان دوو و گم و گور شدن بچه هایی مثل دختر بچه خردسال دوو است که چین را چین امروز کرده است. این داستان و حکایت دنیای امروز ماست!

٦ اکتبر ٢٠١٣


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست