مارکس و اندیشه نقد (۶)
امانوئل رنو - برگردان: م. ت. برومند
•
دگرایی کاپیتال بطور چشمگیر با نقدگرایی ۱۸۴۳ تفاوت دارد. جنبه صوری روش شناسی نقد استوار بر آگاهی یافتن و مبارزه با تاریخمندی خودآگاه است- دستکم این یکی از دو گرایش بود. مسئله از این پس دیگر مسئله مبارزه تأمل با خودآگاه تاریخی نیست، بلکه مسئله مبارزه با مانعهای ویژهای است که توسط تئوری معین میشود. این اختلاف مربوط به رابطه جدید شناخت و تأمل است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۷ مهر ۱٣۹۲ -
۹ اکتبر ۲۰۱٣
... ادامه شناخت و تأمل
پس گوهر حرکت سرمایه پژوهش و جستجوی کردن در اضافه ارزشی است که مفهوم ارتباط درونی را که کار و سرمایه است به هم پیوند می دهد. البته شکلهای بسیار پیشرفته حرکت سرمایه این ارتباط اساسی را پنهان نگاهمیدارد. در واقع، اضافه ارزش در خودآگاه در این شکل اساسی نمودار نمیگردد، بلکه در شکل پدیداری سود، رخ مینماید. البته آنجا شکلی از وجود اضافه ارزش داریم. اما، این اضافه ارزش دیگر به کار ربط داده نمیشود، بلکه به مجموع ارزش های تولید که خاستگاهاش را پنهان میکند، مربوط میگردد. از سوی دیگر، سود در این کیفیت نمودار نمیگردد، بلکه در شکلهای پدیداری گوناگون نفع، رانت و سود موسسه که خاستگاهاش را هنوز پندارآمیزتر میکنند، رونما میشود. ازینرو، یک شکل پدیداری مانند نفع به تولید کردن پنداری گرایش دارد که سرمایه (کمیت پول آغازی) در نفس خود، بیواسطه، بدون میانجی روند تولید سود را میآفریند و آن را به عنوان مزد سرمایه نمودار میسازد. مارکس این تفکیک شکلهای پدیداری و اساسی توسط مفهومهای وارونگی و ازخودبیگانگی را شرح میدهد. پدیدار با گوهر بیگانه است و بیشتر وارونگی آن را تشکیل میدهد. بدین ترتیب کار علت اضافه ارزش اش را بیان می کند که توضیح فرمول سرمایه را فراهم میآورد، سرمایه اینجا بعنوان خاستگاه اضافه ارزش جلوه میکند.
بنابراین، درک میکنیم که چگونه کتاب سوم کاپیتال ضمن توضیح دادن شکلهای وارونگی واقعی که به بینش هر کس تحمیل میشود، همزمان تئوری ایدئولوژی را گسترش میدهد. در واقع، وارونگی واقعی، به پندار میانجامد و این پندار نتیجههای توجیه کردن سازمان اجتماعی سرمایهداری را میآفریند. در حقیقت، درک سود بعنوان مزد سرمایه شکل تولید سرمایهداری را توجیه میکند و در ضمن رابطه سود و کار کارگر را پنهان میدارد که مغایر با این تصدیق سوسیالیستی است که بر حسب آن سود استوار بر کار پرداخت نشده است. نتیجه ایدئولوژیک در مفهومی وجود دارد که روندهای اقتصادی پندار ی توجیه کننده را به وجود می آورند.
این تئوری وارونگی واقعی که در کتاب سوم شرح داده شده، تئوری هنوز عامتر را که از نخستین فصل کتاب یکم: در تئوری فتیشیسم کالا (29) توضیح داده شده، کامل میکند. مارکس آنجا تیرگی شیوه تولید سرمایهداری را توضیح داده و در ضمن نشان میدهد که این واقعیت که عاملها آنجا اقتصاد را تنها در خلال پدیدارهای مبادله درک میکنند، پنداری عام در زمینه طبیعت ارزش و همه شکلهای مشتق اش میآفریند. در واقع، در ارتباط با مبادله تجاری، ارزش یک شیء چونان کیفیت طبیعی این شیء یا چه بهتر چونان رابطه میان دو شیء رخ مینماید. ازینرو، این واقعیت برای خودآگاه پوشیده است که این رابطه اجتماعی تشکیلدهنده ارزش است. برعکس، تمام تحلیل مارکس استوار به ثابت کردن این نکته است که ارزش عبارت از صرف نیروی کار است که بطور اجتماعی بنابر رابطههای فرمانروا بین طبقهها و درون طبقهها تنظیم شده است. صرف نیروی کار به این شکل به مدیریت و اجباری که سرمایهدار هنگام روند تولید اعمال میکند، بستگی دارد. بدین ترتیب میتوان فهمید که تأثیرهای ایدئولوژیک فتیشیسم کداماند.
این پندار دو نتیجه دارد: یکی اینکه واقعیت اقتصادی را با پنهان کردن آنچه که در آن به رابطههای طبقههای ناسازگار باز میگردد، سیاست زدایی میکند که با اینهمه به روشنی سیاسی است (30) و دیگر اینکه آن را ضمن ناخوانا کردن هر آنچه که در آن از راه رابطههای اجتماعی به تاریخ باز میگردد، طبیعی جلوه میدهد. پندار ناتاریخی و نا سیاسی از آنجاست.
به این دلیل، این تئوری ایدئولوژی که بر پایه این دو اصل گسترش یافته، یک تئوری تیرگی عینیت اقتصادی است. ازینرو، این تئوری مانعهای شناخت واقعیت اقتصادی را مشخص کرده و از این راه یکی دانستن پندارهای ویژه اقتصاد سیاسی را ممکن می سازد. تئوری وارونگی واقعی نشان میدهد که پدیدارندگی به نمود مربوط می گردد و به نقد جریان ناعلمی اقتصاد سیاسی، «اقتصاد عامیانه» میانجامد. بدین ترتیب مارکس گفتمانی را نشان میدهد که منجمد در شکلهای فرمانروایی بی میانجی عینیت اقتصادی به رها شدن از پندارهای پدیداری نائل نمی آید و مانعی برای هر شناخت واقعی می گردد.(31) پندارهای ویژه فتیشیسم از درجه دیگرند. آنها به نقد جریان علمی اقتصاد سیاسی، «اقتصاد کلاسیک» (32) میانجامند. اقتصاد کلاسیک کوشش خود را روی از هم پاشیدگی نمودها که از اقتصاد عامیانه تغذیه میشود، استوار میسازد و ازینرو، شکلهای گوناگون ارزش را به کار ربط میدهد. اما قربانی همگونسازی فتیشگرایی شکلهای گوناگون ارزش، در شیءها یا در ارتباط های بین شیء باقی میماند، که به ویژه به تولید کردن پندار عینیت اقتصادی همگون گرایش دارد. به طوری که اقتصاد کلاسیک بجای پیمودن تدریجی عینیت اقتصادی از داخل به خارج به همانند کردن شکلهای اساسی و شکلهای پدیداری و ربط دادن آنها بطور بی میانجی به یکدیگر متمایل است.(33) چنین است پندار ویژه اقتصاد کلاسیک. بر اساس این دو نقد اقتصاد سیاسی که در نخستین فصل و در کتاب سوم طرح ریزی شده ، در کتاب چهارم به بررسی اندیشه اقتصادی مبادرت میشود.
پس کاپیتال که بنابر سیر توضیح حقیقت شیء و تئوری پردازی ایدئولوژی شکل گرفته بیدرنگ به نقد اقتصاد سیاسی میانجامد. البته، جنبههای شناخت و نقد نباید تنها بر پایه رابطه علت با نتیجه به یکدیگر ربط داده شود؛ زیرا تئوری ایدئولوژی تنها به تأثیرها در خودآگاه عینیت اقتصادی که شناخت مستقل از آن کسترش یافته مربوط نیست. در واقع، خودآگاه تاریخی به خود واقعیت اقتصادی تعلق دارد. سپهر اقتصادی تنها سپهر ساختار عینی نیست، بلکه قطب ذهنی، قطب فعالیت بشری را که توسط نمایندگان آگاه رهبری میشود، دربر میگیرد. (34) به این عنوان است که ایدئولوژیک در گفتمان به کار رفته است. تئوری ایدئولوژی تئوری ذهنیت اقتصادی، فرانمودها و مقولههای عاملهای اقتصادی، تئوری خودآگاه «کسی [است] که در پراتیک، در روند تولید بورژوایی وارد و جذب شده است» (T.2, 184). نمونه فتیشیسم کالا را در نظر میگیریم. تحلیل آن در ارتباط با بررسی رابطههای عینی بین پول و کالا انجام می گیرد و بطور بی میانجی مقدم بر شرح دادن رابطه مبادله است. چنین است که برای توضیح دادن پراتیک مبادله، شرح دادن فرانمود ارزش در خودآگاه تاریخی مکمل ضرور پایههای عینی مبادله است. همچنین، شرح دادن پیشرفتهترین شکلهای گردش سرمایه در کتاب سوم مستلزم تئوری پردازی استراتژیهای آگاهانه سرمایهداران است که جنبه ذهنی آن را تشکیل میدهد. البته، از این دیدگاه، گذار از نقد ایدئولوژی به تئوریپردازی آن یک تصحیح بشمار میرود. در صورتی که ایدئولوژی به رغم تأثیرهای سیاسی واقعی اش- همانطور که دیدهایم، تا اندازهای واپس رانده شده - چونان رهایی پنداری از انگارهای پایه مادیشان باقی میماند. مارکس از این پس، روی واقعیت آن و جنبه تشکیل دهنده واقعیت آن درنگ دارد (35) .
پس جنبه شناخت شیء و جنبه نقد خودآگاه جدایی ناپذیرند؛ از یکسو در مقیاسی که تئوری خودآگاه از شناخت تعینهای اقتصادی عینی ناشی میشود و شناخت واقعیت اقتصادی مستلزم شناخت قطب ذهنی آن است و از سوی دیگر، در مقیاسی که تئوری خودآگاه تئوری ایدئولوژی و بنابراین، بطور بی میانجی نقد خودآگاه است. البته، نقد خودآگاه فقط نتیجه و مکمل شناخت قطب عینی واقعیت اقتصادی نیست؛ علاوه بر این، این نقد جنبه خودتأملی روش شناسانه گفتمان را نشان میدهد. در واقع، این نقد است که توجیه روش نقد اقتصاد سیاسی را فراهم میآورد. دیدهایم که طرح نقد اقتصاد سیاسی یکی از انگیزههایش را در نقد ایدئولوژی یافته است. ازینرو، مارکس در جریان پژوهشهایش چنان جایگاهی به دلمشغولیهای روش شناسانه میدهد. بررسی اقتصاددانان او را نسبت به تیرگی واقعیت اقتصادی متقاعد کرد و مسئله روش شناسی مناسب برای چیرگی بر این مانع (36) را پدیدار ساخت. با وجود این، کاپیتال بنابر تئوری ایدئولوژی که دربر دارد، در نفس خود تئوری تیرگی واقعیت است که به او امکان میدهد در باره صحت خاص و شرایط گسست اش از پندارهای خودآگاه تاریخی بیندیشد.
درست، از این دیدگاه است که روش ژنتیک کاپیتال یکی از توجیههای اش را بدست میآورد. اگر این روش میکوشد شکلهای پدیداری را بر اساس اصلهای انتزاعی که در حالت پدیداری ارائه نشدهاند، بازسازی کند، برای این است که مسئله آنجا عبارت از راه خنثی کردن دامهای وارونگی واقعی و فتیشیسم است. میدانیم که مارکس روش خاص ترکیبیاش را در برابر روش تحلیلی کلاسیک قرار میدهد.(37) و قابل توجه این است که مارکس این اختلاف را با مسئله فتیشیسم و وارونگی واقعی پیوند میدهد (T. 2, 183 Sq;T. 3, 587 Sq). شایستگی کلاسیکها کوشش در خنثی کردن وارونگی واقعی شکلهای پدیداری است. آنها در این امر توفیق یافتند از راه تجزیه شکلهای پدیداری بغرنج را به طور تحلیلی به شکلهای ساده تقلیل دهند. ازینروست که اسمیت و ریکاردو سرمایه و زمین را منبعهای ارزش نمیدانند، بلکه اصل واحدی را برای همه شکلهای ارزش تعیین کردند، (که عبارت از کار است). البته، روش تحلیل آنها ناتوانیاش را در خنثی کردن پندارهای فتیشگرایانه آشکار میکند. زیرا با دست یازیدن به روش تحلیلی فقط میتوان به اصلهایی دست یافت که مفهوم آن بنابر مقدمههای پدیداری مشخص میماند. بعلت نبود بازسازی پدیداری بر پایه عنصر ذاتی، نمیتوان از تضاد بین جنبههای «باطنی» و «ظاهری» واقعیت اقتصادی بیرون آمد (T. 2, 184). ازینروست که ریکاردو مفهوم ارزش مربوط به مبادله را حفظ میکند و در پرسش در باره «کمیت ارزش» (T. 2, 183)، پرسش در باره معیار ارزش که بر مبادله فرمانرواست، متوقف میماند. مارکس از این واقعیت نتیجه میگیرد که یک معیار مستلزم یک گوهر برای سنجش است و نیاز به دادن تحلیل از گوهر ارزش دارد. این تحلیل باید در مفهومی که شکل پدیداری رابطههای کالاها که بین آنها مبادله وجود دارد، انتزاعی باشد و مبادله معیار و نه گوهر را بنمایاند. پس ، در این سوی پدیدار است که باید در پی آگاهی از ارزش بود: این آگاهی از راه تحلیل خود کالا بدست میآید.(38) چنین است نقطه حرکت کاپیتال که پس از شناسایی کردن گوهر ارزش، شکلهای ارزش مبادله را بطور ژنتیک بازسازی میکند، چیزی که ریکاردو برای دست یافتن به شکلهای وارونگی واقعی که عامه مردم موفق نمیشوند از آن بدر آیند، سر انجام در برابر آنها متوقف مانده بود. ازینرو، پدیداری بطور عقلانی بترتیبی بازسازی میشود که پندارهایی را که میآفریند، خنثی شوند.
پس صحت روش خاصش توسط مارکس در اصطلاحهای تئوری ایدئولوژیاش بازتاب یافته است. در مورد مفهومهایی که بر اساس آنها واقعیت اقتصادی را بازسازی میکند، بهمین ترتیب عمل شده است. دستگاه مفهومی مورد استفاده مارکس در کاپیتال از ابهامی رنج میبرد که از سرگردان کردن خوانندگان بیبهره نیست. مارکس از این امر آگاه بود.(39) در واقع، بنظر میرسد که مفهومهای مورد استفاده مفهومهای کلاسیک هستند و به پنهان کردن نوآوری اندیشه مارکس گرایش دارند. بدون شک برای از بین بردن این ابهام است که مارکس به گفتمان خود شکلی دادکه در آن پیوسته توضیح و نقد مفهومها را درمیآمیزند. شرح معنی مفهومهای تئوری بیشتر وقتها توأم با مراجعهها به معنی است که در تاریخ اندیشه اقتصادی به آنها (هنگام یادداشتها و یا درپیکر متن) داده شده. بدین ترتیب، مفهومهای کاپیتال روشنایی نامستقیم معنیشان را باز می یابند. در حقیقت، بدیهی است که آنها همواره رابطه نقد را با مفهومهای کلاسیک حفظ میکنند؛ در واقع، هیچ مفهومی در کاپیتال وجود ندارد که رابطه با مفهومهای کلاسیکها(40) را حفظ نکند. البته، این رابطه همواره به طرحریزی دوباره تصحیح کننده مربوط می گردد. از یکسو، هیچیک از مفهومهایی که از کلاسیکها گرفته شده در این کیفیت و نه حتی در قالب مفهومهای ارزش مصرف و ارزش مبادله تکرار نشده است. معنی مفهومهای اخیر بنابر سنتی معین شده که بنظر می رسد باید مارکس بنابر واقعیت تکرار در آن گنجانده شود. در حقیقت، آنها بنابر تمایز ارزش و ارزش مبادله(41) و نیز بنابر تمایز سودمندی و مادیتِ تابع طرحریزی دوباره، قطعی شدهاند. از سوی دیگر، نوآوریهای مفهومی مارکس در نفس خود تصحیحهای مقولههای متداول هستند: مانند ارزش نیروی کار در برابر ارزش کار، اضافه ارزش در برابر سود، سرمایه استوار/ متغیر در برابر سرمایه ثابت/ گردان. تئوری ایدئولوژی به اندیشیدن و توجیه کردن مقولههای مارکس امکان میدهد و تئوری رابطههایشان را با مقولههای اقتصاد کلاسیک فراهم میآورد. در واقع، تکرار این مقولهها در مقیاسی توجیهپذیر است که آنها نتیجه روش تحلیلیای باشند که هدف آن زایل کردن نمودها است. پس بنابر روش تحلیلی است که «ضرورتا باید به مفهومسازی و نقد مبادرت کرد»(T. 3, 589) 42 . بدین ترتیب درک خواهیم کرد که روش ژنتیک، طرح ریزی دوباره نتیجههایی است که از راه روش تحلیلی فراهم شده و ازینرو، «تحلیل، پیش فرض ضرور توضیح ژنتیک است» (همان جا) . در مورد طرح ریزی دوباره که این مقولهها مربوط به آن است، فصل فتیشیسم، تئوری آن را فراهم میکند. در واقع دیدهایم که مقولههای کلاسیکها زیر فشار فتیشیسم قرار دارند و میتوان نشان داد که طرح ریزی دوباره که این مقولهها مربوط به آن است، ازحذف فتیشیسم مایه میگیرد. (یک نمونه آن را در گفتمان تمایز ارزش و ارزش مبادله ملاحظه کردهایم). پس تمام اهمیت تئوری فتیشیسم را درک می کنیم. در حقیقت، این تئوری خردپذیری گفتمان مارکس را نشان میدهد و در ضمن، معنی رابطهاش را با کلاسیکها معین میکند و از این راه دستگاه مقولهای کاپیتال را توجیه میکند.
بنابراین، تئوری ایدئولوژی تنها از عمل کردن تئوریپردازی قطب ذهنی اقتصاد ناشی نمیشود. بلکه هم چنین از خودتوجیهی روش ژنتیک و مفهومهای تئوریای ناشی میشود که به آن امکان میدهد به خود بعنوان روش کامل در حذف مانعهایی که او معین میکند، بیندیشد. این تئوری جنبهای را نشان میدهد که بنابر آن نقدگرایی تشکیل دهنده گفتمان کاپیتال، گفتمانی است که بنابر آن سیر شناخت بررسی صحت خاص آن را دو برابر میکند.
پس میبینیم که نقدگرایی کاپیتال بطور چشمگیر با نقدگرایی 1843 تفاوت دارد. جنبه صوری روش شناسی نقد استوار بر آگاهی یافتن و مبارزه با تاریخمندی خودآگاه است- دستکم این یکی از دو گرایش بود. مسئله از این پس دیگر مسئله مبارزه تأمل با خودآگاه تاریخی نیست، بلکه مسئله مبارزه با مانعهای ویژهای است که توسط تئوری معین میشود. این اختلاف مربوط به رابطه جدید شناخت و تأمل است. برعکس در برنامه «ایدئولوژی آلمانی» جنبه تأملی تئوری که جنبه فلسفی آن نیز هست، وارد طرح تئوریک شده است.(43) با اینهمه، چون فلسفه مانند 1843، درحالت نفیاش نگاه داشته شده، به این دلیل واقعیت نیافته است.(44) بنابر طرح خروج از فلسفه، عنصر تأملی گفتمان دیگر گفتمانی نیست که بر پایه آن دانش توسعه مییابد. در 1843، تأمل درباره صحت خاص آن، در شکل خودنقدی است که تولید محتوی گفتمان را عهدهدار میشود. مدلی که برای اندیشیدن درباره تأمل بکار میرود، فلسفی بود. این مدل بر استقلال اندیشه، توانایی داوری کردن در نفس خود و کشف کردن حقیقت و خطا در نفس خود راایجاب می کند. اکنون این دیگر تأمل نیست که محرک توسعه تئوریک است. نقد دیگر به توسعه مستقل اندیشه بازنمیگردد، بلکه به امکانی بازمیگردد که از راه شناخت شیء ایجاد شده است. در حقیقت، این عمل شناخت است که به تئوری ایدئولوژی وابسته است. شناخت واقعیت به عنوان تئوری خودآگاه، بازگشت تأملی گفتمان به خویش را ممکن میسازد و بعنوان تئوری خطا، به این تأمل شکل نقد میدهد.
پس اینجا شناخت و تأمل بطور متقابل مستلزم یکدیگرند. شناخت مستلزم تأمل در مقیاسی است که مضمون تئوری ایدئولوژی را تولید میکند و تأمل مستلزم شناخت در مقیاسی است که به توجیه روش شناسانه این شناخت میپردازد. این دَوَران پایه ایرادی است که بنظر قطعی میآید. تئوری به گفتمان امکان میدهد که از دیدگاه گسستاش با مانعهای خودآگاه تاریخی به توجیه خود بپردازد. البته، این توجیه کسب شناخت واقعیت اقتصادی و بنابراین گسست مقدم با مانعهای خودآگاه تاریخی را ایجاب می کند. مسئله آنجا عبارت از یک چرخه است و همه مشکل به ورود در چرخه مربوط است. مارکس نشان داده است که چگونه تئوری او میتواند مدعی رهایی خود از پندارهای خودآگاه تاریخی باشد. البته چرا نه؟ بنابر کدام محرک تئوری او توانست از پندارهای خودآگاه تاریخی که نتیجههای آن نزد دیگران شرح داده شده اند، رهایی یابد؟ انتظار این بود که او آن را بر اساس تئوری خاص ایدئولوژیاش توضیح دهد.
در کاپیتال راه حل این مشکل را مییابیم. این راه حل به ما امکان میدهد که درک کنیم چرا تأملگفتمان درباره صحت خاصاش، بیش از آنکه شکل تأمل درباره خودرا پیدا کند، شکل نقد اقتصاد سیاسی، یعنی تأمل در باره گفتمان دیگر و نقد این گفتمان دیگررا پیدا میکند.
پینوشتها
29- برای تحلیل این تئوری و تفسـیر کاپیتال بعنوان نقــد فتیشیسم بنـگرید به j. M. Vincent، نقد کار، PUF، 1987، فصل 4: «بتواره (فتیش) کار و فرمانروایی آن: نقد اقتصاد بعنوان نقد شکل ارزش».
30- برای تفسیر کاپیتال بعنوان تئوری بعد سیاسی عرصه اقتصادی به اثر پیشگفته ژاک بیده رجوع کنید.
31- «اقتصاد عامیانه دقیقادر نزد آن خود راتنها در از خودبیگانگیای احساس میکند که در آن اجزای متفاوت ارزش وارد تقابل میشوند. چنین است شکلی که بنابر آن این رابطهها در پدیده، بهم پیوسته بنظر میرسند و در آن آنها در خودآگاه عاملهای آمیخته با تولید سرمایهداری دوام مییابند. اقتصاد عامیانه که بهمان اندازه بسیار ساده، طبیعی، مفید برای همه و دور از هر دقت تئوریک است به این منجر میشود که در واقع کاری جز بیان انگارهای معمولی در زبان اصول پرست انجام نمیدهد» (T. 3, 597). همچنین بنگرید به: کاپیتال کتاب 3 فصل 25 «فرمول سهگانه ای»
32- در فصل 1 و IV :« خصلت فتیش (بتواره) کالا و راز آن»، نقد اقتصاد سیاسی بیش از اقتصاد عامیانه روی اقتصاد کلاسیک تکیه میکند.
33- اقتصاد کلاسیک «اغلب سعی در مغشوش کردن هویت منبع شکلهای مختلف و ساده سازی بیواسطه، بی میانجیها دارد» (T. 3, 589) این نقد درباره روش اسمیت و ریکاردو گسترش یافته است (T. 2, 183 sp)
34- از این دیدگاه است که میتوان نشانهای فردیتگرایی روش شناسانه را در کاپیتال جستجو کرد. این اقدام توسط J. Elster در «کارل مارکس، یک تفسیر تحلیلی» (PUF، 1989) بعمل آمده است.
35- در این مفهوم است که میتوان یک تناقض بین مفهومهای ایدئولوژی و فتیشیسم را ملاحظه کرد. در این باره بنگرید به اتین بالیبار، فلسفه مارکس (op. cit. P 42-79)
36- البته، این امر ایجاب میکند که این مانع مجزا باشد. چرخه تملک تدریجی شیء ، شناسایی کردن مانعها و تصحیح پیش فرضهای روش شناسانه که کاپیتال نتیجه آن است، از آنجاست. از این دیدگاه، کاپیتال نتیجه نقدی است که در آن مارکس ضمن انتقاد کردن از خود از اقتصاد سیاسی انتقاد کرده است.
37- بویژه در «مقدمه» 57 در متن اختصاص یافته به روش اقتصاد سیاسـی (O. 1, 254-256)
38- تحلیل کالا به کشف خصلت دوگانه کار و تعریف ارزش بعنوان کمیت کار اجتماعا لازم انجامید.
39- او خود را دلواپس از بین رفتن آن در مکاتبهاش با انگلس، 8 ژانویه 1868 و کوگلمن 11 ژوییه 1868 نشان میدهد.
40- رابطه در مورد مفهوم کار اضافی که سر چشمه اش نزد ریکاردوییهای چپ وجود دارد، نامستقیم است و با مقولههای اقتصاد کلاسیک در آنچه که در نزد مارکس از مفهوم اضافه ارزش یا ارزش اضافی جداییناپذیر است، در پیوند میماند.
41- در نقد خود از تئوری اسمیتی کار مولد (T. 1, 161)، مارکس از همانندسازی که بین شیء مادی و کالا انجام گرفته انتقاد میکند. یک ثروت نا مادی چون خدمات نیز یک کالا است.
42- و ازینرو، بعقیده مارکس سیر دانش جنبه تحلیلی را دربر میگیرد (مراجعهها به تحلیل شیمیایی در پیشگفتار و فصل فتیشیسم از آنجا است). در واقع، سیر دانش، ژنتیک و تحلیلی است؛ زیرا خود_ تولیدِ محتوی مفهومی وجود ندارد؛ بلکه رفت و آمد بین مفهومیت و پدیدار وجود دارد. گفتمان بطور تحلیلی، پدیدار (چون کالا یا فرمول سرمایه) را بدین ترتیب تقلیل می دهد: 1- بنابر نقد پدیدار که معنی آن برپایه تئوری ایدئولوژی (رد همانندی ارزش- ارزش مبادله) تعیین میشود 2- بنابر وضع ژنتیک حقیقت آن برپایه آزمونهای مفهومی پیشین (ازینرو، تئوری ارزش امکان میدهد تمایز کار و نیروی کار انجام گیرد) . اینجا از یکسو، ملاحظه میکنیم که سیر دانش توسط خود مفهومها و تضادهای پدیدار بوجود نیامده (ازینرو، دیالکتیکی نیست) و از سوی دیگر، جنبه نقد از پیشرفت دانش جدایی ناپذیر است (بدین ترتیب، مارکس هنوز نزدیک هگل باقی میماند چون او نقد خودآگاه «پدیدارشناسی» را در سیستم علم خود وارد کرده است).
43- ایدئولوژی آلمانی فلسفه را «به ترکیب عامترین نتیجهها که امکان انتزاع کردن» علم تاریخ است، تقلیل میدهد (i. A, 21) این جنبه روش شناسانه اکنون تشکیل دهنده علم است.
44- ازینرو، نمیتوان نقد اقتصاد سیاسی را بر اساس پروبلماتیک نفی واقعیت پذیر 1843 تفسیر کرد. همانطور که کارل کرش در «مارکسیسم و فلسفه» این کوشش را بعمل آورد (Minuit, 1964). حتا اگر ناگزیر با او موافقت کنیم که مفهـوم ایـدئولوژی ناممـکن بودن خـروج از فلـسفه را نشـان میدهـد. (cf. n. 2. P 87)
|