سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آخر جویبار به خاوران ها ختم شد
برای رفیق داریوش اسدپور


کاوه بنایی


• خاکی که تو را در بر گرفت, در این فصل سال, و هر سال در این زمان, ترنم آوازهای در گلو مانده ای را زمزمه می کند که برای تو ناآشنا نیست. بخوان داریوش, با آنان بخوان, و بگو به یاران که ما هیچ گاه فراموششان نکرده ایم. تو دلیل زنده ی ما هستی که با دردی دیرین, امروز به میهمانی شان رفته ای ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ مهر ۱٣۹۲ -  ۱۰ اکتبر ۲۰۱٣


"مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید. اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم که می شوم, مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد." (صمد بهرنگی)

...تو هم رفتی, چه آرام, همانطور که به قلبت ات چنگ می زدی تا بهترین ها را سوا کنی و به زبان بیاوری که کسی از تو رنجیده نشود, مرگ هم همانطور آرام و بیصدا, به سراغت آمد و تو را با خود برد.
این آرامش تو, آزمون دو دیکتاتور و دو دوره زندان بود که, نتوانستند از تو آنچه را می خواستند به دست آورند.
داریوش ــ مهر, ماه تو, ماه همه ی هم قطارهایت که با تو طعم گس دور ماندن از کلاس و درس و ان تعهدی را که صمدوار آموخته بودید تا پس از انقلاب به ماهی های سیاه کوچولویش بیاموزید دریغ نموده است. صمد هم نتوانست با ماهی اش به دریا برود. اما تمام ماهی های سیاه کوچولویش در دریا که نه, در دریائی از خون, خاوران ها ماوا گزیدند.
آخر جویبار, به خاوران ها ختم شد.
الان که فکر می کنم چرا آن زمان می گفتم شما که تجربه زندان محمدرضا دیکتاتور را داشتید, بدست آیت الله خمینی گرفتار گشتید و در امتحان ورود به دانشگاه آزادی, رفوزه شدید, تو می خندیدی و به زبان ترکی مخصوص خودت می گفتی "دوزون, بو گچک"*
زمستان سال ۶۵ اتاق دربسته زندان اوین, قبل از ظهر بود که از در وارد شدی. قبل از تو هرمز را آورده بودند. گپ های ما تمامی نداشت. هرمز قلب اش ریب میزد و هر روز دراز به دراز می افتاد و همه را نگران می کرد. بارها وصیت می کرد و می گفت: بگوئید که من تا آخر فدائی بودم. تو می خندیدی و رازهای سر به مهر را بر ملا می کردی. امروز هرمز باور می کند که تو خاک برای قامتت فراهم کردی؟
مهر است و مدرسه ها با همهمه ی بچه ها آمیخته است. همه ی همقطارهایت که, بعد از آن سال کذائی از حضورشان در مدرسه ها جلوگیری بعمل آوردند و مانع خدمت شان شدند, این روزها مانند پرندگانی که آشیانشان را طوفان به یغما برده باشد اضطراب در خود را نمی توانند پنهان کنند. هجوم خفه کننده ای آنها را در بر می گیرد و از درون, زخم کهنه ای درون شان را می خراشد. این زخم باز با تو زندگی می کرد. به هر نقطه ای از میهن پا گذاشتی تو را از زخم هایت شناختند و به سراغت آمدند.
آنها نمی توانند این رابطه ها را درک کنند. ما یاد گرفتیم از فاجعه ی تنها ماندن, تنها شدن, چه نیروئی بسازیم. سعی کردند همه را از ما بترسانند. وقتی یکدیگر را یافتیم و بهم پیوستیم, ترس ابتذال شان را عیان کرد.
دیروز تو را به "سفید چاه" بردند. قلب ات که از طپش باز ماند, قلب های بیشماری به طپش افتاد, در باور هیچ کس آسودگی تو نگنجید. خاکی که تو را در بر گرفت, در این فصل سال, و هر سال در این زمان, ترنم آوازهای در گلو مانده ای را زمزمه می کند که برای تو ناآشنا نیست. بخوان داریوش, با آنان بخوان, و بگو به یاران که ما هیچ گاه فراموششان نکرده ایم. تو دلیل زنده ی ما هستی که با دردی دیرین, امروز به میهمانی شان رفته ای.
بدرود داریوش.
         
کاوه بنائی ــ رم

*صبور باش, این نیز بگذرد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست