سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آنسوی شیشه (۳)


ناصر پسانیده


• ازجاده ی باریکی که با عبور اتومبیل هایی که به سرعت وهر ازگاهی از آن می گذشتند، گرد و خاک به هوا برمی خواست ولختی بعد در کناره های تشنه به زمین می نشست. تا چشم کارمی کرد جاده کشیده می شد وسرتاسر کناره های تشنه و سبزِ کشیده در امتداد آن، پوشیده از گردوخاک بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۴ مهر ۱٣۹۲ -  ۱۶ اکتبر ۲۰۱٣


 

به آنها که ازمیان نفرت به اوج عشق صعود می کنند

میان روستای
آده واصالو(1)


ازجاده ی باریکی که با عبور اتومبیل هایی که به سرعت وهر ازگاهی از آن می گذشتند، گرد و خاک به هوا برمی خواست ولختی بعد در کناره های تشنه به زمین می نشست. تا چشم کارمی کرد جاده کشیده می شد وسرتاسر کناره های تشنه و سبزِ کشیده در امتداد آن، پوشیده از گردوخاک بود.

تا روستای بعدی حداقل دو ساعت و نیم با گامهای بکتاش راه بود. هر چند گرد و خاک آزارش می داد، ولی ترجیح میداد زیر کفشهایش، پیاده، زمینِ خاکی را حس کند و بی واسطه با هوا و طبیعت پیرامون خود، با دیدن وشنیدن، درتماس باشد. هوا گرم بود و دم داشت و او مجبور بود با نزدیک شدن وعبورهر ماشینی بسرعت خود را از معرض گرد و خاک ، با دویدن به کناره های سبزمملو و پوشیده از گردوخاک و گرفتن سرو صورتش بوسیله ی دستها و آستینش، دور کند. حال دیگر نه تنها سرو صورتش بلکه کفشها و پاهایش هم آمیخته با خاک و عرق بود.

اندکی به سرو وضع خود نگاه کرد و فهمید که دویدن به کنار جاده فایده ای ندارد، مگر اینکه تراکتور یا کامیون بزرگی او را مجبور کند.

چند صباحی رفته بود واو دیگر سایه ی خود را که پیش تر پیشاپیش و بعد پابپایش پیش می رفت را بندرت می دید. آفتاب تقریبا در اوج سر اوقرار داشت و با شدت تمام می تابید. عرق وگرد وخاک درسروصورتش در هم تاب خورده و لایه های کوچک گِل روی پوست و اینجا و آنجایِ بدنش درست کرده بودند. سر ظهر بود و دیگر خبری از رفت و آمد اتومبیل ها نبود.

دورتر ها درختهای تبریزی و سپیدار پوشش سبز و وسیعی از طراوت و خنکی در بر داشته و جان ازتن او می ربودند. از دست گرما و عرقِ آمیخته با گرد وخاک درزیر لباسها وتن و سرو صورتش کلافه بود. فکر کرد که شاید میان آن سرسبزی خبری از آبی باشد که بتواند درآن سر صورت خود را طراوتی بخشد. بنظر می رسید که نباید بیش از سه کیلومتری تا آنجا فاصله بوده باشد و کوتاه ترین امکان برای او خارج شدنش از جاده و عبور از میان زمینهای سبز و ناهمواری بود که تا بیشه زارهاو سپیدارهای دوردست کشیده می شد. بار دیگر به سر و وضع خود نگاهی کرد وبه جاده ی خاکی که رودرویش قرار داشت نظری انداخت وسپس از جاده خارج شد.   

امیدوار بود که با تیز کردن گامهایش سریعتر بتواند به جزیره ی سرسبز پیش رو برسد. دیگر عرق و گردوخاک بدنش را آزارش نمی دادند، یعنی تقریبا فراموششان کرده بود وگویی حواسش به منظره ی سبز روبرویی بود که ریتمها و تاکتهای گامهایش را همآهنگ می ساخت.

چشم به منظره ی مقابل، پا به آنسو، غرقِ رویاها، همچنان میان آسمان و زمین غوطه می خورد و پیش می رفت و به   انبوه ردیف شده ی تبریزی ها و سپیدارها نگاه می کرد که لحظه به لحظه به اونزدیک می شدند و جانِ آسمان و زمینش را برهم می تنیدند ودرهم می تافتند. حال می توانست طراوت و خنکای آب و سرسبزی را درزیر پوستِ عرقدارو ماسیده در گرد و خاک را بخوبی حس کند. شاید دویست یا سیصد متر بیش تا آنجا فاصله نبود، بوی گوسفند ها در فضای خنک در هم پیچیده بود و بکتاش درمیانش، و صدای پرنده گان و نسیمی که لابلای درختان می خزید، سمفونی آرامبخش و دلنوازی را برای او می نواختند. با نزدیک و نزدیکتر شدنش ، گویی آسمان او به زمینش می پیوست و او هیجان زده گامهایش را تیزتر و تیزترمی کرد.


++++++++++++++

(4)

ساری گلین \عروس مو طلایی


وقتی او صدای گوسفندان را شنید آسمان آبی بود و آفتاب دراوج آن. از سایه اش دیگر خبری نبود (که) ناگهان فوجی از کلاغها در موجی بزرگ با قارقار، از میان درختان، به سوی آسمان خیز برداشتند. گویی که نقاش از هنر خود سرخورده و عصبی برروی بوم خود جوهرسیاه بباشد آسمان روبرویش درلکه های سیاه گم شد وبه یکباره گله ای سگ ازمیان بیشه ها و درختان به سوی او هجوم بردند. سگها بر گردن خود قلاده های تیزو برنده داشتند و در عمق چشمهایشان می توانستی خاندانی از گرگهای درنده را ببینی که به روستاها و شهرها هجوم می برند و می درند. گویی که بکتاش به یکباره جادو شده باشد، از حرکت بازماند، خشک شد وناگهان بدن و تمام اعضایش منجمد، و گرمای تنش به یکباره و به سرعتی غیرقابل تصور به سردی گرایید و لرزه های خفیف بر اعضای بدنش مستولی شد.

بنظر می رسید که سگها بی شمارندو درنده ترین وبزرگترین و خطرناکترینش پیشاپش و جلوتر از همه آنها با توحش و درندگی تمام رو به سوی بکتاش حمله ور بود. گرد و خاک از میان گله ی سگان درنده در آسمان پیچیده و وحشت درنده گی آنان را چندان می نمود.


+++++++++++++++++


وقتی کلاغهابه سوی آسمان خیز برداشتند، سگهای گله رمه ی گوسفندان را می پایدند. آسمان روشن بود و زمین گرسنه که به یکباره همه چیز به تیره گی گرایید وسیاه شد و نور آفتاب از زمین بازماند وسگها برخواستند.

لبهای بکتاش خشک شده بود. وقتی سگهای گله او را می دریدند سرو صورتش پر ازگردوخاک بود. چشمهایش همچنان بازو سگها او را اینسو و آنسو می کشیدند و پاره می کردند. چشمهایش باز و رو به آسمان نگاه می کرد، بی آنکه صدایی از او برخیزد، تکه پاره می شد. گویی درد نداشت و تنش چون تکه گوشتی بی جان در میان دندانهای سگان پاره پوره می شد. فکر می کرد که خواب است و آلانه هست که چشمش را باز کند و خود را در میان دیوارها و زیر سقفِ امنِ اتاقش ببیند و از بودن خود درآن لذت ببرد. فکر می کرد که دیرشده و مادرش الآنه هست که به سراغش بیاید و اورا از خواب بیدارکند.

سگِ پیشتازِ بزرگ که قلاده ای سنگین و تیز بر گردن داشت، خِرخِره وگلوی او را به دندان می کشید و گروهای دیگر سگان پاها و دستان و بازوان و هر جای دیگرش که به دندان می رسید را گرفته و به سویی می کشیدند. چشمهای بکتاش همچنان باز و به دور دستهای ناپیدا خیره به تصاویری بود که گویی از عمق، یکی پس از دیگری، در مقابل دیده گانش پدیدار می شدند؛ او می دید که روز اول مدرسه اش است و او در میان انبوه بچه های دیگر اینسو و آنسو کشیده می شود. نه لباسهایی که بر تن دارد، نه رنگ پوست ومو و چشمهایش، و نه رفتارش، تقریبا هر چه که داشت برای بچه های دیگر غریب و ناآشنا بود. بهش می گفتند گربه ی زرد یا بز زرد، بچه ها بهش می خندیند هلش می دادند و موها و لباسهایش رامی کشیدند.

بنظر می رسید که اوخسته است و دیگر نمی تواند در میان دستها و دندانها همچنان بیداربماند. اوخیلی خسته بود. ناگهان صدای مادرش راشنید که ، پسرم ساعت پنجه پاشو...!



+++++++++++++++++


چوپان وقتی رسید که چشمهای بکتاش بسته بود و سگها هر یک در کناری به ارباب خود (چوپان) زل زده، گویی خوشحال از کرده ی خویش، با تکان دادن دمهایشان در انتظار پاداش و تشویقی از او بودند.

در گود چشم راست بکتاش که رو به بالا(آسمان) بازمانده و در میان گرد و خاک بندرت دیده می شد، قطره اشکی لغزیده ، درزیرنور آفتاب می درخشید.         بکتاش دیگر نفس نمی کشید و قلب او از تپش ایستاده بود.


         

ساری گلین
ساچین اوجون هورمزلر؛
گولو سولو (قونچا) درمزلر
ساری گلین
بوسئودا نه سئودادیر bu sev da na sevdadir
سنی منه وئرمزلر sani mana varmazlar
نئیلیم آمان، آمان
ساری گلین
بو دره نین اوزونو،
چوبان قایتار قوزونو،
نه اوْلا بیر گون گورم
نازلی یاریمین اوزونو
نئیلیم آمان، آمان
ساری گلین
عاشیق ائللر آیریسی،
شانا تئللر آیریسی،
آیریسی بیر گونونه دوزمزدیم؛
اوْلدوم ایللر آیریسی
نئیلیم آمان، آمان
ساری گلین

عروس زرد \موطلایی
سر موی بلند را نمی بافند،
گل تر را نمی چینند،
عروس زرد.(موطلائی)
این سودا (عشق نافرجام)، چه سودایی است،
تو را به من نمی دهند،
چه کنم،امان امان
چه کنم،امان امان
عروس زرد.(موطلائ)
در بلندای این دره،
ای چوپان بازگردان بره(گمشده) را،
چه شود گر روزی من ببینم،
روی یار پرنازم را،
چه کنم،امان امان
چه کنم،امان امان
عروس زرد.\ موطلائ
عاشق، (نمود) تفاوت (فرهنگی) اقوام
شانه، (نمود) تفاوت (شکل) موها(ی جلوی سر)
تحمل یک روز جدایی‌اش را نداشتم
حالا سالهاست که از او جدا مانده‌ام
چه کنم،امان امان
چه کنم،امان امان

باغهای انگور و سیب روستای آده، درسویی که کلیومترها ازشوره زارهای منتهی به دریاچه ی نمک (ارومیه) فاصله داشت، بااندکی فاصله ازباغهای روستایِ مجاور اوصالودر جوار یکدیگربه تمنا و تماشای آسمانی که ابری از دلِ خویش برویاند وآبی بر آنها بخشد، بودند.

زمینها تشنه بودند و جانِ روییدنی ها و رستنی ها گویی پژمرده و خسته، چنگ در دل زمین به جستجوی آب، سردرسر و شانه ی همدیگرگویی به سوی آفتاب، شاخ و برگ خود را چون آدمی به التماس رو به ناپیداها گشوده بودند. جانِ زمین تشنه بود و می سوخت و روییدنی ها و درختان پژمرده، سر وشاخ برآسمان، می نالیدند.



+++++++++++++++++



خاطیان مردمانی بودند که یا می فهمیدند و خود خواسته با ساختارو سازو کارگرگها نمی آمیختند، یا ناخواسته درسیستم گرگها حل نمی شدند. بزعم گرگها گروه های از نوع اول بسیارخطرناک بودند. مردمان گروه اول می توانستند آگاه و خود آگاه خود را سازماندهی کنند.


مردمان گروه اول جنس خود را ازعشق، زندگی و ابدیت می دانستند. آنها خویش را در مقابل گرگها سازماندهی می کردند. و از آنجا که به مفهموم عشق باور داشتند و خویش رااز جنس آن می دانستند از کشتن، دریدن و بلعیدن مخالفین و دشمنان خود با اراده ای توصیف ناپذیر پرهیز می کردند. با اینکه، آنها همواره از سوی گرگها به شدیدترین و بی رحمانه ترین شکل ممکن کشته، دریده، وبلعیده و یا سوزانده و کباب می شدند، ولی هرگز به عشق خود در گذشت و فداکاری پشت نمی کردند.

همچنانکه ، شک، سوء ظن و نفرت ازلازمه های دریدن و بلعیدن و خوردن تا بزرگ شدنِ ارگانهای گرگها به حساب می آمد، عشق، گذشت، فداکاری نیز لازمه ی مردمانی بود که خود رااز جنس عشق می نامیدند و بر خود نام آدم گذاشته بودند، بود. هر دو گروه به تن بها می دادند. یکی در حالی که با سوء ظن و نفرت، می کشت و می خورد و بزرگ می شد خود را تعریف می کرد، و دیگری در حالی که عشق می ورزید و باور به دیگری داشت و خود را دردیگری و آن را درخویش می دید و همه را یک تن می دانست، خود راتعریف و تصویر می کرد.

مردمانی که خود را از جنس عشق و آدم می نامیدند، عشقِ خود را با اندیشه و خرد می آمیختند. آنها بر این باور بودند که اگر یکی از آنها بوسیله ی گرگی خورده و بلعیده شود اجزاع و اعضای تنش درتن و خون گرگ خواهد آمیخت و سپس در پروسه ای دشوار ابتدا گرگ را به سگ و بعد در مراحل دیگراو را به انسان نزدیک خواهد کرد.

آدمها براین باور بودند که گرگها در پیوندی جدا ناشدنی با آنها هستند و آن راضرورت و جبرحیات و لازمه ی تکامل خویش و در پیوند با کل هستی می دیدند. در حقیقت حیات گرگها و درنده گان برای آنها با وجود تمام تلخی ها یشان، فرصت و امکانی فراهم می آورد که به واسطه اش به فرای خود می رسیدند، از اینرو بود که آنها می آموختند که با دوست داشتن و عشق بتوانند از موانع موجود در راه تکامل و تعالی خویش عبور کنند. آنها همچنین در مقابل گرگها که مکتب افزودن و بزرگ شدن که برگرفته از مکتب ماتریال و سرمایه و زیرمجموعه های جدا و شاخه شاخه شده از آنها بود، به سازماندهی مکتب عشق که برگرفته از مکتب ایده و انسان بود، حجم ماده را با سازماندهی ابتدا کم حجم وسپس بی حجم کرده و بجای حجم به محتوا و بجای مادیت به معنویت و غیره می پرداختند و بها می دادند.

در مکتبِ عشقِ آدمیان، ماده و حجم می بایست ابتدا بواسطه ی عشق رام و سپس در ارگانهای او با اندیشه و خرد آمیخته تا در مراحل بعد با کنترل عقلانی و با پرهیز از گسترش و حجم افزایی مادی، به پروسه ی اندیشه معنوی می پیوست. آدمیان روشهایی را برای رسیدن به آمال خود ابداع کرده بودند.

گرگها نفرت از آدمیان داشتند. گرگها بواسطه ی دستگاههای گوناگون آدمیان را زیرنظر داشتند و همواره آنها را می پاییدند. گرگها می دانستند که آدمیان به چه کارهایی مشغولند.

گرگها می دانستند، اما آنها در جایگاهی نبودند که بفهمند که چرا آدمیان در عین حال که آنها را دوست دارند اما موافق آنها نیز نیستند. طمع گوشت و خون آدمیان در دهان گرگها زیاد لذیذ نبود ولی وقتی مجبور بودند و بنا به خاصیت خود باید آنها را می خوردند، به دریدن و خوردنشان، جهت بقای خویش، مشغول می شدند.

بخشی از گرگها که بواسطه ی مراکز تحقیقی و دانشگاهی خود، دریافته بودند که چرا آدمیان آنها را دوست می دارند و چه راه کارهایی را برای زندگی خویش درمقابل آنها پیش گرفته اند، به فکرابداع روشهایی افتادند که بواسطه اش آدمها را در خود جذب و هضم کنند. آنها توجه کردند که چگونه آدمها دوست می دارند. آدمها می نشستند، ویا ایستاده و هنگام رفتن ساعتها نگاه می کردند، آدمها به همدیگر به درختها، گلها و به همه ی موجودات ساعتها و روزها نگاه می کردند. گرگها سالهای سال دوست داشتن آدمها را زیر نظر گرفتند. آنها به حرکات ورفتار و منش آدمها هنگام دوست داشتن دقت کردند و آموختند که چگونه ادای آدمها را در حالات مختلف تقلید کنند. آنها تشنه ی جمع کردن اطلاعات بودند و بواسطه ی اطلاعاتی از طریق شبکه های عریض و طویل خود می گرفتند، برنامه می ریختند و نقشه می کشیدند.

در نظر و نگاه آنها وقتی آدمها دوست می داشتند خنده دار می شدند. آنها به دوست داشتن آدمها می خندیدند. آنها بعضی وقتها مواردی می دیدند که از خنده روده بر می شدند. آنها می دانستند که آدمها به آن حالت «عشق» می گویند . گرگها از دیدن حالات عشقِ آدمی، برای مشغولیت و خنده ی و سرگرمی های خود و جامعه ی گرگها فیلم درست می کردند و با دیدن حالات به صحنه آمده می خندیدند، می رقصیدند یا گریه می کردند و آه می کشیدند و خلاصه اینکه لحظه های خود را با به نمایش درآوردن حالت های آدمیان سپری و پر می کردند.

عشق آدمیان:

در فهمِ نگاه و گوش، و سایر حواس آدمیان که آنها به واسطه اش به جهان پیرامونش پیوند می خوردند، هوش و خردی بود که همواره برای گرگها پوشیده بود. فهمِ نگاه و خردِ آدمیان برای گرگها قابل اندازه گیری نبود. گرگها فرم ها و فرملهایی داشتند که همواره آنها را تغییر می دادند و به گفته ی خود تکمیل می کردند یا متناسب با زمان و مکان خود متحول می ساختند و با آن فرملها جهان پیرامون خود و همچنین آدمها را می سنجیدند و تعریف می کردند.

ادامه دارد.
ناصر پسانیده



زیر نویسها:

1/ احتمالا نستوری ها در سال ۱۹۰۱ میلادی در روستای تاریخی آده ( ۲۵ کیلومتری شمال ارومیه ) کلیسای "ماریوخنه" ( ماریوحنا یا یوحنا ) را ایجاد کرده اند. کلیسا به شکل مسطیل و با آجرهای چهارگوش در جهت شرقی و غربی ساخته شده است.
محراب در شرق کلیسا و مرتفع تر از صحن است. این کلیسا مکعبی بطول ۱۸ و عرض ۹ و ارتفاع ۶ متر است . ( به نظرم تناسبات طلایی یک به دو در پلان و یک به سه و دو به سه نماها قابل بررسی زیبایی شناسانه خواهد بود.)
در وسط صحن کلیسا چهار ستون چوبی به قطر ۲۵ سانتی متر و پایه ستون سنگی حجاری و تزیین شده ای به ابعاد ۷۰ سانتی متر وجود دارد.
دو تیر اصلی در طول کلیسا سقف را به سه قسمت تقسیم کرده و تیرهای فرعی در عرض با لمبه کوبی از بالا و حصیر و کاهگل پوشانده شده اند. و در برج ناقوس پس از کاهگل آجرهای قزاقی کار شده اند.
چهار پنجره در هر کدام از دیوارهای شمالی و جنوبی و دو پنجره در دیوار غربی نور داخل را تأمین میکنند .
ورودی کلیسا از زیر برج ناقوس در ضلع غربی است و دو راهرو کناری قبل از ورود به صحن هستند که به حیاط شمالی و فضای پیش ورودی میرسند.
برج ناقوس در چهار طبقه با بازشوهای ارتفاعی در سه جهت با قوسهای نیمدایره ای و تزیین آجری در هره ها خودنمایی میکنند . طبقات سوم و چهارم برج به ترتیب کوچکتر می شوند و نهایتا با سربندی ( شیروانی ) پوشیده شده اند.و بر بالای آن صلیب فلزی نصب شده است. و ناقوس کلیسا زیر بام چهارم آویخته می شود.
حیاط کلیسا در زمان ساخت با نرده‌هایی مشخص می‌شده است که در حال حاضر بجای آنها دیوار آجری کشیده شده است . بندکشی نمای آجری بنا نیز در حال حاضر سیمانی شده است که در زمان ساخت چنین نبوده است .
کلیسای آده از جمله کلیساهای بزرگ این بخش می‌باشد که مراسم مذهبی و دینی توسط ارامنه انجام می‌گیرد و همچنین ارامنه بیشتر قربانیهای خود را به أین کلیسا می‌آورند. أین کلیسا در سال 1379 توسط میراث فرهنگی مرمت شده است . سالی یک بار نیز جشن دانیال انجام می‌گیرد. داخل کلیسا قبر خلیفه نیز هست که تاریخ فوت به سال 1942 می‌باشد
این کلیسا با شماره 7388 در فهرست آثار ملی ثبت شده است.
bayanmohit.blogfa.com


ترجمه و متن برگرفته ازلینک ساری گلین:

fa.wikipedia.org
A%AF%D9%84%DB%8C%D9%86

همچنین توجه شود به لینک آلمانی:

de.wikipedia.org


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست