آنسوی شیشه (۵)
ناصر پسانیده
•
چوپان نگاهی به اطراف انداخت.ـ آفتاب همچنان در اوج آسمان با شدت تمام می تابید، و به نظراز دور دست ها و انتهای جاده ی خاکیی که منتهی به روستای (اوصالوی الله وردی خان) می شد، صدای اذانِ ظهر از بلندگوی مسجد در سکوت آسمان می پیچید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
٣۰ مهر ۱٣۹۲ -
۲۲ اکتبر ۲۰۱٣
ـ پسرم، حسین ، پاشو دیگه ساعت پنجه، دیرت میشه! آفتاب زده. صبحانه ات حاضره، چاییت سرد شد.
ـ مادر می رسم، علجه نکن، خیلی خسته ام، خوب نخوابیده ام. سرم خیلی سنگینه .
ـ مادر، اتوبوس را از دست می دی! اونا منتظرت نمی مونن. یالالله پسرم پاشو دیگه . چاییت سرد شد!
ـ ولم کن دیگه الان بلند می شم، میگم که خوب نخوابیدم.
ـ مادر، اگه یه آبی به دست و روت بزنی سرحال می آیی! پاشو قربونش برم، پاشو! تنبلی نکن!
ـ گفتم که تو برو ماما!! برو!! من پا می شم، خیله خب برو !
ترمینال شهر مملو از جماعت سیاه پوش و اتوبوسها و اتومبیل هایی که با پرچمهای سیاه و خطوط قرمز،سبز و سفیدی که به اشکال مختلف روی آنها نگاشته و آویزانند، در انتظار و بدنبال مسافرین خودند. بلندگوهای تعبیده شده در چهار سوی فضای ترمینال لحظه ای آرام نمی گیرند، نامها، شماره ها و اعداد و ارقام یکی پس از دیگری از میانشان درمیان فضای دودگرفته و آمیخته با بوی عرق و گرمایِ غبارآلود، درهم می پیچدو به بیرون مرتعش می شود :
ـ آقای حسین الهی لطفن هر چه سریعتر به اتوبوس شماره ی ۱۲٣۶۶۶ راهیان کربلا مراجعه کنند. اتوبوس آماده ی حرکت است.!!
مردی با شکم برآمده با ته ریش و چپی درازی که بر گردن عرقدارش آویزان و پوشه ای در دست ، به اتوبوسِ شماره ی ۱۲٣۶۶۶ نزدیک ، واز درِ آن که همچنان بازگذاشته شده، بالا رفته و پوشه را گشوده و نگاهی به لیست افراد درون پوشه انداخته ودر حالی که همچنان در آستانه درب اتوبوس ایستاده با حرکات سرو زیرلب ، شروع به شمردن حاضرینی که برخی نشسته وعده ای که ایستاده و در حال جابجا کردن باردستی های خود هستند، می کند:
ـ یک، دو، سه، چهار، پنج، و... برادر لطف کنید بشینید، اینطوری که نمیشه ! یه صلوات بلند !
ـ الله هوو....و آل...
پرده های ضخیم و گلداری که از هر سو وازانتهای قوس شیشه های درون اتوبوس آویزانند ، همه از فرط (ت) گرمای آفتاب وشدت تابش آن، طوری که داخل اتوبوس تاریک بنظر می رسد، را کشیده و چهره ی کسانی که درون آن نشتسته و ایستاده اند را تاریک و ناپیدا می کنند .
مردِ چپی دارِ با ته ریش و شکم برآمده؛ ادامه میدهد:
ـ برادران ،! غیر ازبرادر الهی، آیا کسی از شما دوستی یا همراهی داره که نیومده؟! مطابق لیستی که من دارم یک نفر غایب هست؟!
لحظه ای سکوت !! و سپس یکی از حاضرین که اندامی کشیده واستخوانی با ریشی بلند ؛
ـ میشه لطفن لحظه ای پرده ها را کنار بزنیم تا ببینیم اینجا چه خبره ، کی مرده کی زنده است!
و بلافاصله، بی آنکه منتظر عکس العمل یا پا سخی از سوی حاضرین و یا کسی شود، بلند شده و پرده ی کنار پنجره خود را که تا شانه ی راستش کشیده می شد را کنار زده و نگاهی به حاضرینی که در جلو و پشت سر او نشسته انداخته :
ـ فقط همان برادر حسین الهی غایبه ! نمی دنم (!؟) تا همین دیروزکه او سرحال بود!؟ و در حالی که همچنان نیمه ایستاده وخم با یک آرنج به پشتی صندلی نفر جلوی تکیه داده، و با حرکات دستهایش که سخنانش را همراهی می کنند، دست راستش را از بالای سر نفرات جلوی خود که همچنان نشسته اند را به سویِ مرد چپی دارِ شکم برآمده با ته ریش، دراز کرده و ادامه می دهد :
ـ برادر طالعی شما شماره تلفنش را تو همون لیست ندارین که بهش زنگی بزینم و ببینیم چه مرگشه،... جوانِ دیگه، شاید خواب مونده، یا چه می دونم،؟! با ماماش دواش شده !؟
مرد چاق وبا چپی بلندِ آویزان برگردن، که همچنان در درون و جلو آستانه ی درب ورودی ایستاده و با گوشه ی چپی عرق سرو صورتش را خشک کنان:
ـ برادر، ! جوان باید آفتاب نزده بلند شده و خود را به نماز آماده کنه. من نمی فهمم این دیگه چه روزگاری است. ما هم پدر و مادر داشتیم ، وللهه پدر مرحومم از همان چهار پنج سالگی با تازیانه مبارکش ما را به نماز بلند می کرد. ما به لطف آن تربیت از همان هفت ، هشت سالگی آفتاب نزده خودمون از خواب به نماز برمی خواستیم و به لطف خدا و تربیت پدر بزرگوارمان تاکنون هیچ رکعتی از نماز ما غضا نشده . والله بچه های دور و زمونه را خیلی لوس و مامانی بارمی آرن! و بعد هم چه عرض کنم؟! همممم.. مملکت را دستشون ....! الله اکبر ...برادر مملکت باید صاحبوشو بشناسه (!) مثل سگ و چوپانی که صاحب دارند. نمیشه که عزیزِ برادرامام عزیز و بزرگوارمان ....
از میان حاضرین:
ـ صلوات...
ـ الله هو....الِ محمد. الله .....آلِ محمد. الله ....
ـ بله داشتم می گفتم آن عزیز فرمودند :«ارتش بیست میلیونی» متشکل از آدمهایی که بفهمند و شئونات اسلامی را موبه مو رعایت کنند و در مقابل جامعه مسئول باشند، هست. نه اینا ... آخه من نمی فهمم اینا وقتی فردا پدر شدن چی می تونن بکنن !؟ وای به آن روزی که اینا بچه تحویل جامعه بدهند.
خداوند تبارک و تعالی اینو میدانست که امام راحلمان را از ما گرفت تا آن عزیزاین روزهای نحس نبینه. باور کنید جهنمه ، آخه من چقدرتو این جهنم سوزان هی از این اتوبوس به آن اتوبوس بدووم !؟ آخه می گم برادر الهی ، والله ، به الله ، بی انسافیه، بابا دولت از همه چی اش براتون مایه می زاره ، با یک صلوات سوار اتوبوس می شید می رید آن ور دنیا، با یک صلوات سوار هواپیماتون می کنه می رین زیارت ، با یک صلوارت و ..... باور کنید هیچ کجای دنیا به تو چیزی نمی دن و نخواهند هم داد اما این دولت و حکومت اسلامی به خیر سر امام ... صلوات.. . : الله هو ... آل محمد و... برکت آقا امام زمان صلوات ...الله هو... آل محمد.. عجل الله تعالی
مرد لاغر اندامِ با ریش که همچنان به حالت نیمه خم و یک آرنج به پشتی صندلیِ نفرجلوی خود وبا تکان دادن سر، به تایید سخنان مرد شکم برآمده ی با چپی و ته ریشِ در آستانه دراتوبوس، که گویی بی صبرانه در انتظار پاسخی برای سئوال خود است :
ـ برادر طالعی صحیح می فرمایید، اجازه می فرمایید من یک تلفنی بهش بزنم.!؟
مرد شکم برآمده که گویی دیگرکاسه صبرش لبریز شده و چپی خودرا حال به روی سرش انداخته ، در حالی که با حالتی عصبی پوشه ای که در دست دارد را می گشاید:
ـ برادر بفرمایید، اینه ها ، یک لحظه ! الان خدمدتون عرض می کنم! ...بله شماره تلفن، آها اینجا خدمت شما : ۵۵۲۷٣۲ بله ۵۵۲۷٣۲ ...بله برادر سه بار تلاش کردم ولی نمی دانم خط جواب نمی ده !! اگه دوست دارید بفرمایید شما هم امتحان کنید(!؟ )
یکی از حاضرینی که سر پرموی خود را می خارد و از چشم راست لوچ است و گویی به مسافر بغل دستش وبا چشم دیگرش به مرد شکم داربا چپی و ته ریش روبروی خود نگاه می کند:
ـ شاید برقِ منطقه رفته !؟
مرد بغل دست، کم حوصله تر:
ـ حالا تکلیف ما چیه (؟!) ما که نمی تونیم تا ابد اینجا بشینیم و عرق بریزیم!
ـ مردِ شکم دار..، در حالی که کف دست خود را گشوده و برروی چپیی که روی سر انداخته با کمی تامل و نگاه به حاضرین داخل اتوبوس:
ـ نه آقا (!) نه برادر(!) قبل از اینکه اینجا تو این جهنم از گرما حلیم بشیم باید حرکت کرد!. لطفن یک صلوات بلند بکشید و همه ی بار وبساطتتون را کنترل کنید راه بیفتین! دست حضرت حق ...ابا عبدالله الحسین ... به همراهتون.
یکی از مسافرین از انتهای اتوبوس با صدای بلند:
ـ برمحمد و آل محمد صلوات.
++++++++++++++++
چوپان نگاهی به اطراف انداخت.ـ آفتاب همچنان در اوج آسمان با شدت تمام می تابید، و به نظراز دور دست ها و انتهای جاده ی خاکیی که منتهی به روستای (اوصالوی الله وردی خان) می شد، صدای اذانِ ظهر از بلندگوی مسجد در سکوت آسمان می پیچید.ـ صدای سکوت با اذان آمیخته، درمیان درختان تبریزی و سپیدار، در ابهام ، نظاره گر و مبهوت، و چوپان همچنان بر بالای سر جسمِ بی جان به او نزدیک وبه اطراف نگاه می کند، و در حالی که همچنان اطرافش را با احتیاط و به دقت می پاید، با بیلی که بر دوش دارد به جسمِ بی جان نزدیک و نزدیکترمی شود و با نوک پای راستش که تا زانو در چمکه فرو رفته، با ترس و شکی آمیخته به سئوال ضربه ای (؟) به تنِ بی جان وارد می کند:
ــ هی زنده ای !؟
سگها که در گروه های پراکنده، برخی نشسته و گروهی نیز ایستاده، وهمچنان زل زده و حرکات چوپان را می پایند، به ناگاه برخواسته و پارس کنان به سوی جسمِ بی جان که چوپان بربالای سرش ایستاده، هجوم می بردند.
چوپان که یکه خورده و سراسیمه از وضعیت پیش آمده، به خود آمده، دست به سنگ کلوخه هایی که در کنار جسمِ بی جان پراکنده و اینجا و آنجاست، برده ویکی را برداشته و با فحش ناسزا به سوی سگها هجوم کنان:
ـ پدر سگهای لعنتی، این هم از هدیه تان است ! قورمساقها حالا دیگه چی می خواین!؟ گم شید لعنتی های صاحب مرده!؟
سگها که تا چند قدمی جسم بی جان و ارباب خود رسیده اند، با دیدن حرکت اربابشان، برخی همچنان ایستاده و گروهی نیز پا به فرار گذاشته و بار دیگر و دوباره کمی دورتر، مات و مبهوت به نظاره می نشینند. بنظر می رسد که بسیاری از آنها تصور می کنند که سوء تفاهمی پیش آمده و گویا اربابشان قادر به درکشان نیست و از اینرو همچنان با فاصله ای نه چنان زیاد ازارباب و جسم بی جان ایستاده و در حالت سردرگمی توام با سئوال به آن نگاه می کنند:
ـ ما وظیفه مان را انجام دادیم.
عده ای از سگها تصور می کنند که اربابشان نمی فهمد(!) عده ای بر این باورند که گویا سوء تفاهمی در این میان پیش آمده (!) گروهی هم کمی دورتر، نشسته و پوزه بر زمین، گویی به فکررفته و چند تایی نیز بی خیال ازهر چیز، در حال پرسه زدن و به لیس کردن خویش و همدیگر، مشغولند.
وقتی که چوپان با نوکِ پایِ تا زانو در چکمه فرو رفته، بر تنِ بی جانِ جسم ضربه وارد می کند، سگها با کنجکاوی و آرام اربابشان وجسم بی جان را می پایند که ناگهان برخواسته تا به حمایت از اربابشان باردیگر جسم را بدرند، که کلاغها در فوج عظیم از لابلای درختها و زمینهای اطراف به سوی آسمان خیز برمی دارند، و هنوز فریاد و ناسازهای چوپان در آسمان است که کلاغها در دوردستها ودر میان روستای اوصالو گم می شوند.
چوپان چمباتمه زده، در کنار جسم بی جان، اورا از هر سو برانداز می کند، و می بیند، بی آنکه خونی از آن و جای زخمهای دهان باز کرده جاری باشد، پاره پاره در مقابل چشمانش چون بره ای که بوسیله ی گرگها پاره شده باشد ، افتاده و تکان نمی خورد و از میان لباسها و پوست وگوشتهای دریده و دهان گشوده، رگها واستخوانها یش بیرون زده و به او نگاه می کنند.
بیلش را به کناری انداخته و بسوی جسم خم می شود.
سگها نگاه می کنند. سگها می بینند. سگها با گوشها و چشمها و ... می پایند و می چشند. می بینند، می شنوند و بو می کشند که چگونه اربابشان بیل خود را به کنار می اندازد، در حالی که اطرافش را به دقت می پاید بربالای سر جسم لت و پاره شده می ایستاد و سپس به طرف او خم شده وابتدا با دست راست و سپس دو دستی شروع به جستجو در میان لباسهای دریده می کند.
سگها نمی فهمند و نمی دانند که اربابشان به دنبال چیست (؟! ) اما امیداوار هستند که بلخره اربابشان از سوء تفاهم پیش آمده بیرون بیاید و در مقابل انجام وظیفه و کرده ی آنها پاداشی هرچند کوچک به آنها تقدیم کند.
ادامه دارد
ناصر پسانیده
|