•
ای راه
نفرین بر تو که او را از من دور کرده ای
ای شب
نفرین بر تو که او را از من پوشانده ای
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱ آبان ۱٣۹۲ -
۲٣ اکتبر ۲۰۱٣
ای راه
نفرین بر تو که او را از من دور کرده ای
ای شب
نفرین بر تو که او را از من پوشانده ای
چه می شد اگر می توانستم
در سپیده دم
همراه با نسیم سحری و برگ های پُر شبنم
بر استان پنجره ی خوابگاهش خم شوم
و چون رقص سایه ی شاخه ها
نرم نرمک
از جام آبگینه بگذرم
و بر گیسوان لَخت قهوه ای ی روشنش
لرز لرزان دست کشم
و بر پیشانی رازدار
و پلک های پهن مهربان
و مژگان سایه دار
ـ که از چشمان سبزش
آب می خورند ـ
بلغزم
و بر بینی کوچکش
ـ که در میان قوم خود
این چنین کم دیده ام ـ
درنگ کنم
و ذره های هوا را ببویم
که از گرمگاه درون او می آیند
و به بوی شیرین هستی او آغشته اند
و آنگاه از گونه های پرُ صراحتش
که رنج زندان را در خود نهفته دارند
بگذرم
لب های نازکش را
که تنها به جای بوسه ای می ماند
ببوسم
و از گردن بلور کشیده اش
که سیمای پُر غرور او را
به تماشا گذاشته است
فرود آیم
و از گریبان خوابجامه ی اطلسی اش
به درون خزم
و تمام گرمای شبانه را
از روی پستان های شیری رنگ
و خال های سرخ مار افسایشان
برچینم
و پیش از این که بهزاد
قلم مو بردارد
و به عادت صورتگران چینی
تنگ کمر
و پیاله ی ناف
و اشکفت شرم
و ستون های رُخام او را
جان دهد
و پیش از این که
قلمزن پیر شهر کودکی من
با تق تق ظریف چکش اش
ریزه های اندام تُرک قبچاق مرا
در قاب بزرگ مسی
گرد آورد،
همراه با نور خورشید
به نرمی از سینه ی دیوار
بالا روم
و در سه گوشه ی دنجی
که پیشاپیش نشان کرده ام
آرام بگیرم
و به چشمان سبزش بنگرم
که آگاه و ناآگاه از حضور من
و گشت بامدادی ام بر پیکرش
آرام باز می شوند
و لب های سرخ
و دندان های سپیدش
روشنایی صبح را
در خمیازه ای طولانی سر می کشند
و ماده گرگ زیبای من
سرخی کامش را
در پس زبان بازیگوش اش
می پوشاند
و دو مشت بزرگ ایثارگرش را
بر سینه می کوبد
تا شبنم های خواب را
از خود بسترد
نرم نرمک
سر از بالش خوشبویش بردارد
و در آئینه ی دستشویی
ـ آنچنان که عادت سال های زندان اوست ـ
آرام و بی وقفه
یکایک دندان های سپیدش را
به نوازش مسواک بسپارد
و کف های سفید را
از حاشیه ی لب هایش
به نوک زبان پاک کند
و به مشتی آب سرد
ته مانده های تاریکی را
از قرص صورتش براند
و با فشار دستی
عطر به جا مانده از پیشاب شبانه را
به گلوگاه چرخان آب بسپارد
و آنگاه چُست و چالاک
به آشپزخانه بیاید
به پرنده ی تنها در قفس سلام کند
و بی عطر چای
و گرمی نان
و تندی پنیر
و لقمه های پیشکشی
ـ به همدمی که منم ـ
در را به آرامی بر هم زند
و دسته ی کلید شاهوارش را
در دست فشارد
و.....
نه! نه!
پیش از این که آشفتگی شهر
و بوق ماشین ها
و دود و دَم باری هایِ بامداد
او را از من بستاند
چه می شد
چه می شد اگر خورشید می توانست
همیشه در سپیده دمان بماند
و بگذارد تا من
در رقص سایه ی شاخه های پشت پنجره ی او
همیشه در کنار این چهره ی پاک بمانم
و همراه با هوا
از منخرین کوچک او فرو روم
و در تمام مویرگ ها
و ذره های همزاد تن
و خواب های شیرین
و کابوس های خونین او
پخش شوم
و از جامه به تن
و از واژه به روح او
نزدیک تر شوم
و آنگاه خود را
در آخرین بند شصت پای چپش
پنهان کنم،
جایی که تازیانه ی دستانِ با وضو
گوشت را از پوست
و استخوان را از گوشت
جدا کرده است
و بر این پیکر پری وار
نشانی از پنجه ی شیطان
به جا نهاده است.
ای دل
نفرین
نفرین بر تو که او را در خود جا دادی
اینک
با کدامین راهوار
از این راه دراز خواهی گذشت
و با کدامین آفتاب
این شب بی سحر را صبح خواهی کرد؟
خاموش باش
خاموش باش
که نازنین تو سبکخوابی را
در آن بندهای تاریک آموخته است
مبادا که هق هق گریه ی آرام تو
خواب او را آشفته سازد
و خش خش ریز قلم بر سپیدی کاغذ
چشم های سبز او را
در این شب تاریک
بازگشاید.
۲۷ سپتامبر ۱۹۹۵
*- شعر هفتم از مجموعه ی "سرگذشت یک عشق: دوازده شعر پیوسته". شعر "نفرین" نخست بار در گاهنامه ی "چشم انداز" شماره ی نوزده، بهار ۱٣۷۷ پاریس چاپ شد.
|