یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

(ب ب)، تو تنها نیستی!
"این زورق وُ پارو، پس چیه؟"
ه. لیله کوهی


• برای من اما کلیسا و «ب ب» در هم تنیده اند. این که حالا خسته و سرمازده به دنبال اعلامیه های خیس و سرگردان می دود، این که تنهاست و کارش حتماً دو ساعتی طول می کشد، این که فکر می کند ایکاش بیشتر آمده بودند همه و همه در طی این سی و چند سال با تصویر کلیسای عظیم در ذهنم نقش بسته اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۷ آبان ۱٣۹۲ -  ۲۹ اکتبر ۲۰۱٣



شوخی در جدی.
«ب ب»، تو تنهانیستی! "این زورق وُ پارو، پس چیه؟"

بیست وُ هفت سال دغدغه های «ب ب»، زیر سایه ی کلیسای بزرگ کلن.
کدام دغدغه؟ حقوق بشر، زندان وُ زندانی، آزادی، کودکان،جوانان،زنان، پناهندگان و در نهایت ایران و...
بارها شنیدم صاحب خانه ی آلمانی عذرمستأجر یوگسلاو یا خارجی خودرا به جرم جمع کردن بیش از اندازه‍ی وسایل کهنه و مندرس در انباری خانه اش را خواسته است.         
دراین بیست و هشت سال اقامت «ب ب» در کلن، صدها شکایت از صاحب خانه اش و مسئولین کلیسای(دم) کلن از او به دادگاه عالی آلمان فرستاده شده. معمولاً همیشه یک پایش در اداره پلیس ویک پایش در دادگاه است.
انباری خانه اش تا سقف پر است از انواع شمع، کفش های لنگه به لنگه و مندرس، طناب، چوب و تخته، کاغذهای رنگی، نوار چسب،انواع چتر زنانه و مردانه،بادکنک های رنگی، دهها آفتابه پلاستیکی، عکس ها و شعارهای فارسی و آلمانی یک جعبه گرد بزرگ برای نگهداری بلندگوی دستی که همیشه بیشتر از تخم چشمش از او نگهداری می کند.نگاه چپ به بلندگویش بندازی رفاقت مفاقت سرش نمی شود درجا می گوید آهای دستت را بکش. باطری های مستهلک بلندگوی مورد نظر بیشترین جای انباری را اشغال کرده که دیگر دارد معضل بزرگ صاحب خانه می شود آنقدر زیاد شده که شهرداری کلن هم برای بازیافت قبولش نمی کند یک بخش دیگر انباری را شمع های دوره دفاع از جان اکبرگنجی اشغال کرده است. که امروز با آمدن شمع های باطری دار بی فایده شده، درست مثل خود اکبر گنجی.
همسایه هایشان فکر می کنند که آقای «ب ب» روزهای شنبه در بازارهای دست دوم فروشی بساط پهن می کند، که انبار خانه اش پُر شده از وسایل دست دوم و اغلب شنبه ها آنها را با چه زحمتی از پائین به بالا می آورد و پشت صندوق عقب ماشین جا سازی می کند و باز غروب دوباره با همان مشقت برمی گرداند؟.
همسرش برایم می گفت اگر بخواهم از داستان های انباری خانه و اتفاقاتش بگویم یک رمان ۲۰۰ صفحه ای می شود. هربار خواستم وسیله ای از آنجا به آپارتمان برگردانم بمحض باز کردن در انباری کلی آفتابه و چوب و تخته بر سرم ریخت و به ناگزیر دست از پا درازتر در انباری را به زحمت بسته و برگشته ام. آخرین مورد همین چند هفته قبل صبح یکی از روزها، پیش از اینکه به سر کار بروم به «ب ب» گفتم من به جولیا همکارم قول دادم کتری برقی قبلی ما را که دیگرازآن استفاده نمی کنیم به او بدهم تو قبل از رفتن آن کتری را از انباری بردار و بیار بالا. و من هم رفتم سر کار حدود ساعت دوازده بود از بیمارستان به محل کارم زنگ زدند که لطفاً بیایید بیمارستان البته خطر رفع شده. اولش فکر کردم نکند با تاکسی تصادف کرده و بلایی جدی سرش آمده باشد تا به بیمارستان خودم را برسانم دلم هزار راه رفت. وقتی رسیدم دیدم پشت در اتاق تعدادی از دوستان جمع شدند و داخل اتاق هم پلیس بالای تخت او ایستاده و سرش باند پیچی شده است و از او سئوال و جواب می کند. داشت برای پلیس توضیح می داد که برای برداشتن کتری برقی به انباری خانه رفته و بمحض باز کردن در انباری مقداری نوارچسب به کفشش چسبید خواست آن چسب ها را از کفشش جدا کند که یک تیرک اعدام با طنابش بر سرش می افتد و حلقه طناب برگردنش گیر می کند و وقتی به هوش می آید خود را روی تخت بیمارستان می بیند همه ی این ماجرا را با خنده برای پلیس تعریف می کرد و پلیس هاج و واج او را نگاه می کرد اما شک داشت شاید قضیه ی خودکشی در کار بوده باشد به او می گفت آخر تیرک اعدام و طناب دار در انباری خانه ات چه می کند و آنهمه آشغال چرا جمع کرده ای؟ ما طناب دار را به مرکز جنایی پلیس فرستاده ایم تا اثر انگشت و نوع استفاده از آن معلوم شود.
مانفرد شوماخر، همسایه ی آلمانی طبقه پائین آپارتمانشان که بارها او را می دید درحال بردن یا باز گرداندن وسایلی که هیچ وقت سر در نیاورد، مربوط به چه کاریست همیشه به او می گفت آقای «ب ب» می خواهی بروی ماهیگیری؟ او هم میگفت آره ماهی گیری! یکی از شبها خواست آشغال خانه را توی سطل زباله بیندازد دید چراغ زیرزمین روشن است یواشکی پا ورچین پا ورچین خودش را رساند بالای سرش گفت نیمه شب اینجا چه کارمیکنی این همه لیوان بستنی این همه شمع برای چی هست؟ «ب ب» گفت مانفرد، دارم برای ماهی ها شمع درست میکنم بفرستم توی رودخونه آنوقت ماهی ها بهتر طعمه را می بینند. آن بیچاره هم باورش شد، از آنجا که آلمانی ها زیاد اهل فانتزی نیستند کمی ابروهاش بالا و پائین شد و پشت سرش را خاراند نشست کنار او تا سه صبح با او شمع ها را توی لیوان بستنی جا سازی کرد. آخرش گفت آقا ی «ب ب» من میرم بخوابم ولی تو فکر نمی کنی این همه شمع برای ماهیگیری زیاد باشد.
قسمت غم انگیز کار وقتی بود که ساعات پایانی آکسیون اعتراضی روز بعد می خواستند در تاریک روشن غروب آنروز شمع ها را به آب رودخانه ی راین بسپارند دو نفر از خانم ها افتادند توی رودخونه وقتی از آب خیس و آبکشیده بیرون آورده شدند هردو به «ب ب» اعتراض کردند آخر این چه نوع تظاهراتی است. اما همیشه آکسیون های اعتراضیِ «ب ب» پایان ِ آب و آب بازی نداشت یکبار به ابتکار او همگی روی تعدادی صندلی سرپا ایستادیم و کفش و دمپایی افتاده زیر صندلی و حلقه طناب دار برگردن، آنروز عابری نبود که توجه اش بما جلب نشود. البته بگذریم از اینکه در همین تظاهرات هم یک صندلی پایه اش شکست و یک نفر نزدیک بود برود زیر ماشین با صدای ترمز و بوق ممتد دیگران را واداشت تا سریع دست بکار شوند. چون بیشترین اعتراضات روی پل دویسِ کلن انجام می شود که محل تردد اتوبوس و ماشین های سواری است. برای باور به حرفهایم می توانید در یوتوپ به فارسی بنویسید آتشی که در آب هم نمی میرد ویدئوی آن تظاهرات را ببینید و به حرفهایم ایمان بیاورید.
حالا اما ما به پایان یک روز دیگر رسیده ایم، تیم آکسیون اعتراضی به محل تجمع همیشگی برگشته است. بادسرد و گزنده اینجا در میدان جلوی کلیسای کلن (دُم) از همه جای دیگر شدیدتر، سردتر و بی رحم تر است. همه می خواهند به جای گرم و ایمنی پناه ببرند. هرکس سعی می کند گوشه ای از کار را بگیرد.جمعیت کوچک و کوچکتر می شود. حالا دیگر آقای (ب ب) مانده و حوضش. چراغ های کلیسا روشن است و سایه ها درازتر به نظر می آید. عظمت کلیسا در این ساعت شب بیش از هر زمان دیگری به چشم می آید عظمتی که باید به مومنان امید می داد و کافران و مشرکان رابه وحشت می انداخت.
برای من اما کلیسا و «ب ب» در هم تنیده اند. این که حالا خسته و سرمازده به دنبال اعلامیه های خیس و سرگردان می دود، این که تنهاست و کارش حتماً دو ساعتی طول می کشد، این که فکر می کند ایکاش بیشتر آمده بودند همه و همه در طی این سی و چند سال با تصویر کلیسای عظیم در ذهنم نقش بسته آنقدر که حتی وقتی مسافری را به تماشای کلیسای کلن می آورم و «ب ب» و بلندگو و یارانش را نمی بینم حس می کنم چیزی کم است. می خواهم بروم جلو، دستم را روی شانه اش بگذارم و خسته نباشید بگویم، اما بدنبال اعلامیه های گریزان رفته نمی توانم پیدایش کنم.

هشدرخان آلمان
www.aoja.blogspot.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست