یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

خزان خونرنگ


مسعود نقره کار


• فصل قتل‌های زنجیره‌ای‌ست، ومن بربرگ‌های رنگین پائیزِ درختانِ تورنتو و مونترال تصویر بانوئی را می بینم حیرت زده و ترسان به دست و دشنه‌ای خیره مانده که با خون سیاستمدار و پزشکی شریف رنگ گرفته‌است. فریادش را می شنوم که در پیشگاه خدای‌اش در مسجد حجت ابن‌الحسن تهران برآورد: «من می‌دانم چه کسی شوهرم را کشته است" ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ آبان ۱٣۹۲ -  ۲ نوامبر ۲۰۱٣


۱
تورنتو( کانادا) ، جمعه ۱۱ اکتبر ۲۰۱٣
پایان سخنرانی و گفت و شنید من در " کانون کتاب" تورنتوست. برای عزیزانم رمان" بچه های اعماق" و کتاب" مقدمه ای بر کشتار دگراندیشان در ایران" را امضاء می کنم. مرد و زنی که دو زیباروی جوان همراهی‌‌‌شان می کنند، رمان " بچه‌های اعماق" و کتاب "مقدمه ای بر کشتار دگراندیشان" را برای امضاء به دستم می دهند. "خدای من! چقدر این مرد شبیه دکتر سامی ست و این زن ....." ، و من ناباورانه می مانم که با تپش قلب و لرزش دستم که مثل برق پیدای شان شده است، چه کنم. معنای این همه هیجان و احساس را نمی فهمم، و سر درنمی آورم سرچشمه ی این اضطراب بهنجار کجاست؟ می خواهم با آن ها بیشتر وقت بگذرانم اما تا به خودم می‌آیم می بینم رفته‌اند، می روند و با رفتن شان ازجمع و همه‌ی آنچه دورو برم هست، جدایم می کنند.

۲
و روز بعد بر شاخه‌های پوشیده ازبرگ های رنگین پائیزیِ جاده تورنتو به مونترال بانوئی را می بینم که حیرت زده و ترسان به موجودی خیره شده است که با دشنه‌ای خونین کنار پیکرغرقه به خون همسرش ایستاده است. و بعد صدای حنجره و چشمان ناباوری ست:
« نمی دانستم با چه انگیزه ای آمده بود، وقتی او آمد همه رفته بودند، یک کیسه نایلونی مشکی هم دستش بود. بعد از مدتی گفت دستشویی کجاست؟ نشانش دادم. کیسه سیاه رنگ را کنار مبل گذاشت. من چه می دانستم داخل آن کیسه چیست؟ او که داخل مطب رفت دکتر- با توجه به پایان ساعت کار و نبودن مراجعه کننده بعدی- به من گفت شما می‌توانید بروید. من هم رفتم طبقه بالا، یعنی خانه. در آشپزخانه مشغول کار شدم. مریضی که قبل از رفتن همتی به داخل مطب، پیش دکتر سامی بود، بعدها به ما گفت: دکتر سامی در اتاق را باز کرده و از همتی به خاطر معطلی زیاد عذرخواهی کرد. به هر حال، من در طبقه بالا مشغول کار بودم که یکدفعه صدای فریادی بسیار بلند،که هیچ وقت سابقه نداشت بلند شد و من سراسیمه به طبقه پایین رفتم. در راهرو را باز کرده و پرسیدم چه خبره؟ قاتل مرا دید و در حالی که چاقو در دستش بود به من گفت تو کیستی؟ من مثل اینکه خداوند این کلام را در زبانم گذاشته باشد، گفتم: منشی دکترم. چون من را قبل از انجام قتل در سمت منشی دکتر دیده بود، باورش شد. اگر می دانست من همسر دکترم شاید مرا هم بی نصیب نمی گذاشت. او این فرصت را به من نداد که تلفن کنم، در حالی که در یک دستش کلت و دست دیگرش چاقو بود مرا در دستشویی زندانی کرد. من دردستشوئی را از داخل بستم، دیگر نفهمیدم بیرون چه می‌گذرد. صدای شرشر آب می آمد. مثل اینکه داشت دست و پای خود را می شست و بعد از مدتی به من گفت: در را بازکن، من امتناع کردم و او به من گفت: به ولای علی با تو کاری ندارم اما اگر در را بازنکنی من با نارنجک اینجا را منفجر می کنم. به ناچار در را باز کرده و چون می خواست برود بررسی کرد که مرا کجا حبس کند تا من دنبالش نروم. یک انباری در پشت اتاق مطب دکتر بود. آنجا را باز کرده و مرا آنجا زندانی کرد و من دائم حرف می زدم که بفهمم که تا کی در مطب است.به من گفت: زیاد صحبت می کنی و بعد رفت.
در انباری که زندانی بودم، بالای آن یک پنجره کوچک بود و من با یک میله، شیشه پنجره را شکستم و به هر نحوی بود خودم را از آنجا سُر دادم و به پایین افتادم. بلافاصله سراغ دکتر رفتم، آن موقع تصور کردم دکتر تمام کرده است، رنگ صورتش زرد شده بود. بلافاصله با خواهر و برادر دکتر تماس گرفته و به اورژانس خبر کردیم، تا اورژانس برسد شروع به جیغ زدن و داد و فریاد کردم و همسایه‌ها بیرون ریختند. اورژانس نرسید و ما با همسایه‌ها یک وانت گرفتیم و دکتر را به بیمارستان ساسان منتقل کردیم و ......
مرا چندین بار به دادگستری خواسته و به من گفته اند که پرونده هنوز مفتوح است و پیگیری خواهد شد. ما خواستار این هستیم که واقعیت این امر معلوم شود که به چه علت چنین شخصیت علمی، سیاسی، اجتماعی و مورد قبول مردم باید به قتل برسد. آن هم به این طرز فجیع؟".
و پرونده هنوز مفتوح است.

٣
لابلای برگ های رنگین و صدای مهربانانه‌ی آن زن، گاه کارونِ چشم عسلی، همبازی با نسیم شیطنت می کند. هنوز قلب بازیگوش و سرشار از زندگی اش دریده نشده است تا برگ ها خونرنگ کند. صدای همسرسامی ست در مسجد حجت ابن الحسن تهران که ضجه می‌زد و می‌گفت: «من می‌دانم چه کسی شوهرم را کشته است" ، صدا با صدای فرخنده حاجی زاده یکی می شود، آنجا که برگ ها خونرنگ تر می شوند، با صدای زنی که هنوز حمیدش و آن چشم عسلی ۱۰ ساله ازپشت پلک‌‌های‌اش تکان نخورده‌اند. می گویم : فرخنده چرا ساکتی، چیزی بگو، و صدای فرخنده است که "خوندشت" را با شعرهائی از حمید می‌خواند:
" حرام باد اگر تن دهم به مرگ قفس             منی که پرچم آزادگی کفن دارم
می گویند انسان به همه چیز عادت می کند .چرا عادت نمی کنم، چرا تمام نمی شود این داغ، از پی این همه سال؟
همین چندی پیش در بخش جستجوی گوگل «حاجی زاده»را تایپ کردم، پیش از آن که نام دیگری اضافه کنم دو هیکل غرق به خون کارون وحمید صفحه ی مانیتور را پر کرد .رو برگرداندم اما در فاصله ی چشم برهم زدنی، در فاصله ی لرزش دستی که دکمه ی خاموش را فشار می داد دیدم آنچه را که ۱۴ سال ازدیدنش وحشت داشتم، وحرف ارس را باور کردم که از نخستین روزِ فاجعه گاه گاه می گفت: «عمه جان خیلی بد بود ، خوب شد ندیدین .دندونای بابامُ شکسته بودن،فکر کنم با چوب .استخونای انگشتاش معلوم بود ،انگشتای دست راستشُ قطع کرده بودن ،بدنش سوراخ سوراخ بود . طناب انداخته بودن دور گردنش ،از طناب رخت خونه ی خودمان بریده بودن. غیر استکان بابام سه تا استکان نلبکی توی سینی بود .به نظرتون اینا کی بودن عمه جان ؟وقتی رسیدیم بابام هنوز زنده بود ، سینه ش اومد بالا ، گلوش صدا داد ، بعد بدنش شل شد .به پزشک قانونی گفتم .دستشُ گذاشت روسرم گفت «پسرم بابات زمانُ از دست داده» بابام چرا زمانُ از دست داد؟»
ارس نگاهم می کند وادامه می دهد « کارون خیلی بد بود عمه جان! خیلی بد.بیچاره اروند! خوب شد ندیدن . چشمای کارون راست وایستاده بود .دهنشُ جر داده بودن .وسط سینه ش ، پایین قلبش یه چیز سفیدی بود .رفتم جلو تکه ی چربی بود خواستم ورش دارم نتونستم .بیچاره اروند! دلم براش می سوزه.دیوونه شده بود .پرید تو کوچه ، مشت مشت خاکای بنایی رو می ریخت روسرش،با آجرمی کوبید به در خونه های همسایه .اروند که جیغ کشید ودوید پشت سرش بودم .در باز بود . خودم درو بسته بودم، اونا درو باز کرده بودن. مطمئنم . وقتی رسیدیم اونا هنوز تو خونه مون بودن لابد داشتن می رفتن ؛برقُ خاموش کرده بودن .شما که می دونین بابام همیشه با چراغ روشن می خوابید؛ زنگ زدیم صدا نمی اومد هر چه در زدیم در باز نشد، اروند از دیوار پرید .برق کوچه روشن بود. اروند اول درمن ُ باز کرد بعد برق ُروشن کرد، بابام خوابونده ،روشُ کشیده بودن. کیفشُ شکسته بودن. اتاق پر کاغذا ونوشته های بابام بود . دنبال چی می گشتن عمه جان!همه جا خون بود. به درو دیوار خون پاشیده بودن .شیر آب حیاط خونی بود ؛حتماٌ دستاشونُ شسته بودن .چقدر راحت بودن .اینا کی بودن عمه جان!خوب شد ندیدین .کاش منُ واروند نرفته بودیم عروسی، اونا می دونستن ما رفتم رفسنجون .اروند که دوید تو کوچه کارونُ دیدم. اروند اولش کارونُ ندیده بود .کارونُ که دیدم، دویدم طرف اتاق.فکر کردم مامانم کشتن .تکونش دادم .جیغ زدم پاشو، بابامُ کشتن .پرید. آوردمش سر نعش بابام .دست گذاشت رو پا بابام گفت « سکته کرده ،هنوز داغه زود زنگ بزن به اورژانس»زنگ نزدم...»
ارس همین طور حرف می زد .می لرزیدم .جیغ می کشیدم «بسه ارس!» وهای های گریه می کردم .ارس می گفت «ناراحت نباشین به خدا بابام ناراحت نبود.خیلی راحت خوابیده بود. خیلی.انگار می کردی لب پایینشُ گاز گرفته ،ولی کارون بدشانسی آورد .مامانم وکارون بافت بودن کی اومده بودن؟سنگدل شدم ،چرا نمی تونم گریه کنم ؟چرا پس همه تون گریه می کنین؟»
ارس راست می گفت حمید، آروم خوابیده بودی .این آرامش از کجا آمده بود ؟از وجدان آرومت، ولی آن لب به افسوس گزیده چی؟افسوس چی رومی خوردی حمید ؟ افسوس باورایی که فرو ریخت؟ افسوس خونایی که ردش توی شعرات بود ؟ یاافسوس قربانی شدن کارون بی گناه وزیبا رو ؟ می گن زمان حلاله ، راست می گن حمید، هی منُ توی خودش حل می کنه .اون شب برابر مانیتور مثل خیلی از شبای دیگه لرزیدم ، موهای سرم سیخ شد .پریدم تو رختخواب ،لحافُ کشیدم تا زیر گلوم، مغز استخونام می لرزید .چشمامُ که می بستم خطی از خونُ می دیدم که از فرق سرت راه می افته، از روی سبیل هات رد می شه،از کنار لب گاز گرفته ت می گذره ومی ریزه رو زبون سرخت، وکارون بچه گنجشکی می شه که توی خون غلت می زنه .می دیدم کارون توی حوضچه یی از خون دست وپا می زنه وتو فریاد می زنی «هر شب از وسوسه ها خواب تبر می بینم »
حمید شب سیاهی که محله ی گلدشت با خون تو وکارون خوندشت شد ارس ۱٣ ساله واروند ۱۵-۱۶ساله بود، اونا حالا دو جوون رشیدن . ارس از بهت اومده بیرون، از شماکه حرف می زنه بغضش می ترکه. دیگه غم گریه نکردن نداره ولی اون واروند مثل خیلی از بچه های دیگه غم قتل عزیز ی رو دارن، درد قتل برادر وپدرشون راحت شون نمی ذاره، هرچند می دونن که خون نمی خوابه.خیلی چیزا افشاشده، به قول خودت:
پنجه ومنقار کرکس عاقبت افشا نمود               رازهای ماورای پرده وانبان خون
افشا شده حمید، نه فقط خون کارون وتو خون بی گناه صدها انسان دیگه و من باور دارم خون کارون و تو و مادرا وباباها وبچه های دیگه نمی خوابه همین طور که از روز اول فاجعه ی هولناک قتل تون باور داشتم که دست پلید چه کسانی سینه ی کارون و تو رو شکافته وهمین بود که جلوی برادرا ،دوستا وفامیلا سینه سپر کردم وراه بر ماموران آگاهی بستم وگفتم «آقایون همه چی از دور داره جار می زنه ،شیوه ی این کشتار مشخصه ؛دست ور دارین .آشنا ها رو نفرستین دم تیغ. چرا اجازه می دین کاسه کوزه رو بشکنن سر افغانیا ؟چرا اجازه می دین مارو در گیر جنگ فامیلی وقبیله یی کنن؟چرا...؟»

۴
و تصویرها و صداها می باید بیش از این‌ها باشند، مگرنه اینکه فصل خزان شان است ، فصل برگ ریزانِ برگ های رنگینی که رنگ از چشم های عسلی ِ کارون ۱۰ساله گرفته اند، و در رگبرگ‌های شان خونِ سامی و سیرجانی و زال‌زاده وفروهر و مختاری و پوینده و دهها عزیز و بزرگوار دیگر جاری ست. می پرسم ، پس خزانِ حکومتی که فصل‌های‌سرزمین‌مان را خونین کرده است کی فراخواهد رسید؟ و صدای محجوب و دلنشین محمد مختاری ست:

" نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجیره ی اشاره همچنان از هم پاشیده است
که حلقه های نگاه
در هم قرار نمی گیرد.
دنیا نشانه های ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفت‌هایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت
لرزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.
یک یک درآمدیم در هندسه انتظار
و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی
و گوشه میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش
آراسته است.
و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی بایست بنشینی
و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری."


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست