یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

گزارشی از کارگران بازخریده شده
عدالت خواهان چه منصف ناظرانی در به مسلخ رفتن شرافت شریف ترینها هستند؟!


• چندین بار صدای ضبط شده‌‏اش را می‌‏شنوم تا کلمات را از میان گریه‌‏اش تشخیص بدهم: «من می‌‏دانم. گفته‌‏اند. دیده‌‏ام. دخترم سوار ماشین… دختر من! می‌‏برندش بیرون ازش استفاده می‌‏کنند... من بهش چه بگویم؟ وقتی اینها کارم را از من می‌‏گیرند یعنی می‌‏خواهند دختر من که یک عمر کارگری کرده ام به لجن کشیده شود... اینطوری است که جامعه ما می‌‏شود لجن‌‏زار و دختر من می شود همه کاره ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۵ شهريور ۱٣٨۵ -  ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۶


ایلنا: اسماعیل محمد ولی
چهره‌‏ها انگار در آینه‌‏های کوژ... مردم همه از کابوسی بیرون آمده‌‏اند یا " قائمشهر" ، خود کابوس است و من به آن پا گذاشته‌‏ام؟ لازم نیست پی آدرسی را بگیرم یا در خانه‌‏ای را بکوبم. توی خیابان، تک تک رهگذران از نمونه‌‏هایی هستند که در شهری معمولی و اوضاعی عادی باید مدتها به دنبالشان گشت. قائمشهر، شهر کارگران صنعتی است. آنها طی سالیان به دور کارخانجات نساجی سقفی برای زندگی زدند و اینجا " شهر " شد. سه نسل از کارگرانِ ماهر صنعتی (تکنسین) هر صبح با صدای سوت کارخانه که در تمام شهر می‌‏پیچید، از خواب بیدار می‌‏شدند و حالا که دیگر، دمِ صبح صدایی از کارخانه‌‏ها به گوش نمی‌‏رسد، مردم در ادامه کابوسشان زندگی می‌‏کنند و شاید به این طریق زجر بیکاری و گرسنگی و آوارگی و ویرانگرتر از همه، درد فرزندانشان را تاب می‌‏آورند .
 
پیرمرد می‌‏گفت: «می بینم که دخترم پنهانی کجا می‌‏رود. چه کنم وقتی نمی‌‏توانم حتی شکمش را سیر کنم...؟ خدا می‌‏داند که گناه نیست اگر هم او را بسوزانم و هم خودم را.» به خاطرم می‌‏آید که بدن آدم مواد سوختنی زیاد دارد. به گمانم بدن کارگران قائمشهر بسیار زیاد. جرقه‌‏ای می‌‏خواهد .
---
یکم: کنار خیابانی در شهرک "یثرب" می‌‏ایستیم. از نمای همشکل خانه‌‏ها پیداست که در شهرکی سازمانی هستیم. راهنمای من که خود از کارگران بازخرید شده نساجی است کامیون‌‏ها و تاکسی‌‏هایی که در مقابل خانه‌‏ها پارک شده‌‏اند را نشان می‌‏دهد و می‌‏گوید «کارگرها توی این چهارسال بیکاری خانه‌‏هایشان را به اینها فروخته‌‏اند .»
از ماشین پیاده می‌‏شوم و در پیاده‌‏رو به مرد میانه سالی بر می‌‏خورم که پانزده سال در کارخانه شماره یک نساجی قائمشهر کار کرده و دست آخر سابقه خدمتش را به چهار ـ پنج میلیون تومان فروخته و آمده است بیرون؛ «چهار سال پیش مدیران کارخانه هر روز ما را در نمازخانه جمع می‌‏کردند و می‌‏گفتند: حالا اگر بروید لااقل یک پولی گیرتان می‌‏آید اما دو ماه بعد دیگر پولی نمی‌‏ماند تا بازخریدتان کنیم. ما را می‌‏ترساندند. سه ماه ـ سه ماه حقوق نمی‌‏دادند. حتی وعده و وعید می‌‏دادند که طرح نوسازی صنایع به زودی اجرا می‌‏شود و سر یک سال همه شما برمی‌‏گردید سر کار سابقتان. من فکر کردم این پول را می‌‏گیرم و یک کاسبی راه می‌‏اندازم... بی‌‏سوادم، تجربه کار آزاد را هم نداشتم. همیشه کارم توی کارخانه بود و یک حقوق بخور و نمیری آخر ماه می‌‏گرفتم. پول بازخریدی ام تمام و کمال توی بازار سوخت و بدهی بالا آوردم. مجبور شدم خانه‌‏ام را بفروشم و همین‌‏جا توی خانه خودم مستاجر شوم .»
همینکه او شروع می‌‏کند به حرف زدن آرام آرام کارگران دورمان حلقه می‌‏زنند؛ «بگو مدیرعامل خودش گفت یک سال دیگر همه‌‏تان را برمی‌‏گردانیم سرکار... حالا چهار سال گذشته می‌‏گویند چشمتان کور. چرا بازخرید شدید؟» یکی دیگر می‌‏گوید «تهدیدمان کردند... اینها را گفتی؟ تهدید کردند اگر نرویم بدون پول بازخریدی، اخراجمان می‌‏کنند .»
می‌‏گویم چهارسال است که از کارخانه بازخرید شده‌‏اید. چطور سراغ کار دیگری نرفتید یا سابقه بیمه‌‏تان را تکمیل نکردید؟ یکی از کارگران که بیست سال سابقه کار در کارخانه شماره یک نساجی را دارد می‌‏گوید" من از شانزده سالگی که پدرم مرد به جای او به سرکار آمدم و هر ماه حق بیمه دادم. حالا در چهل سالگی که به من کار دیگری نم‌‏یدهند تا بیمه‌‏ام کنند. کی حاضر است من چهل ساله را استخدام کند که سابقه بیمه‌‏ام تکمیل شود؟ می روم عملگی سر ساختمان‌‏ها... یکی دیگر از کارگران که هجده سال در کارخانه شماره سه نساجی کار کرده می‌‏گوید: «صبح زود میرویم دور میدان برای کارگری ساختمان... شاید در هفته دو روز کار گیرم بیاید.» می‌‏گویم « اینطور اگر خوش شانس باشید شاید هفته‌‏ای ده هزارتومان دربیاورید. چطور زندگی می‌‏کنید؟ » همان کارگر می‌‏گوید «پول نان زن و بچه ام هم نمی‌‏شود. من چهار تا بچه دارم که سه تایشان محصل‌‏اند. بزرگ شده اند، قد کشیده‌‏اند. خجالت می‌‏کشند روپوش‌‏ها و مانتوهای مدرسه‌‏ی سه ـ چهار سال پیش را بپوشند. کفش و لباس معمولی هم که تکلیفش روشن است .»
زن میانسالی کمی آن‌‏سوتر کنار شوهرش ایستاده. ابتدا آرام اما همینکه توجه من را می‌‏بیند با شرم می‌‏گوید «پنجشنبه غروب‌‏ها میروم میدان میوه و تره بار سبزی‌‏ها و میوه‌‏های لهیده و گندیده را جمع می‌‏کنم و می‌‏آورم برای بچه‌‏هایم... بچه‌‏ند. چه می فهمند نداری یعنی چی؟» شوهرش چشم غره میرود تا ساکتش کند. توجه زن را به همسایه‌‏ها که دورتادور ایستاده اند جلب می‌‏کند. یکی از همین همسایه‌‏ها می‌‏گوید «چه کارش داری آقا رحیم؟ مگر زن من چه کار می کند؟ هر پنجشنبه آخرشب میرود بازار روز میوه جمع می‌‏کند. همه ما مثل همیم.» "آقا رحیم" می گوید «این حرفها گفتن ندارد.» به من می‌‏گوید «بنویس من که بیست سال توی کارخانه کار کردم چرا حالا باید لنگ نان شبم باشم و از روی زن و بچه ام خجالت بکشم؟ »
کارگرها راه می دهند که یکی از همکارانشان جلو بیاید. او بیست سال در کارخانه شماره دو نساجی کار کرده و پس از بازخریدی و عدم تمدید اعتبار بیمه‌‏اش با بیماری دخترش مواجه شده: «یک دختر شانزده ساله دارم. کمردرد دارد. نمی‌‏دانیم از چیست… دکترها می‌‏گویند باید آزمایشات دقیق انجام بدهد اما این کارها هزینه دارد و من با پول عملگی شکم پنج تا بچه ام را هم نمی‌‏توانم سیر کنم. پول ندارم معالجه اش کنم. بردمش دکتر و پنج ـ شش هزارتومان ویزیت دادم. گفتند باید برود "ام آر آی" اما ندارم. شب و روز به پشت افتاده. پاهایش اختیار بدنش نیست... شب و نصف شب دردش که شروع می‌‏شود گریه میکند "بابا من را ببر دکتر." میروم توی حیاط می‌‏نشینم که صدایش را نشنوم... با کدام پول ببرمش؟ از کی قرض بگیرم؟ از همسایه‌‏ام که وضعش از من بدتر است؟ بیایید خانه ما را ببینید. یک پتو انداختیم و رویش نشستیم. هرچه داشتم در این چهار سال بیکاری فروختم. خانه‌‏ام را هم فروختم و آمدم چند کوچه بالاتر مستاجری. به صاحبخانه‌‏ام گفته‌‏ام که پول اجاره خانه‌‏های عقب افتاده را از روی پول پیش خانه کم کند و باقی‌‏اش را بدهد که یک‌‏جور این بچه را درمان کنم. بعدش کجا آواره شویم خداعالم است .»
کارگر دیگری که شانزده سال در کارخانه شماره دو نساجی کار کرده می‌‏گوید: «پسر دوازده‌‏ساله‌‏ام پارسال افتاد و دستش شکست. دکتر برایش گچ گرفت اما استخوان بچه ام بد جوش خورد... حالا می‌‏گویند باید دکتر متخصص دست بچه را عمل کند که آن هم پانصد هزارتومان خرج دارد. اگر مسئولین چنین اتفاقی برایشان بیافتد... هاشمی، خاتمی، احمدی‌‏نژاد یا هرکسی که الان هست به فکر دوا و درمانش نیستند؟ ببینید من چه دلی دارم که جلوی چشمم دست بچه‌‏ام دارد برای همه عمر فلج می شود و به خاطر پانصد هزارتومان نمیتوانم... یا همین همسایه‌‏ام. شب تا صبح دخترش از درد به خودش می‌‏پیچد. دیوار به دیواریم. انگار توی خانه ما ضجه می‌‏زند .»
کارگر دیگری در حلقه چهارم ـ پنجمی که دور من شکل گرفته سعی میکند با فریاد چیزی بگوید. راه می‌‏دهند که بیاید جلوتر: «اینهمه که می‌‏گویند مهرورزی و عدالت اجتماعی و کمک به بندگان خدا… من مانده ام که کدام بندگان خدا. مگر من بنده خدا نیستم؟ همکار من بعد از یک عمر جان کندن و حق بیمه و مالیات دادن بنده خدا نیست اما اگر یک اتفاقی در یک کشوری آن سر دنیا بیافتد مردمش می‌‏شوند بنده خدا و کمک می‌‏کنند مشکلشان حل شود؟ این عدالت اجتماعی پس کجا باید برقرار شود؟ عدالت اجتماعی همین است. کدام مهرورزی؟ هرکس از راه میرسد و هرچه به دهانش می‌‏آید برای یک مشت عین خودش میگوید و به به و چه چه تحویل می‌‏گیرد. پس چرا من پیش هر مسئولی میروم به من جواب نمی‌‏دهند و می‌‏گویند که به ما مربوط نیست؟ این بعنی مهرورزی؟ پیش استاندار رفتم. فرماندار و خیلی از مقامات شهر رفتم ...»
کارگر دیگری می‌‏گوید «خیال می‌‏کنند ما گدائیم. وعده و وعید صندوق قرض‌‏الحسنه و وام می‌‏دهند... وام مهررضا و فلان و بیصار. وام برای خودشان خوب است که بگیرند و بخورند و راست راست راه بروند و شعار بدهند. ما کار میخواهیم. شغل میخواهیم. ما اگر کار داشته باشیم از زور بازویمان خرجمان را درمی‌‏آوریم و به هر حقوق بخور و نمیری راضی هستیم. چرا بیست هزار کارگر را از کارخانه انداختند بیرون؟ انداختند بیرون که بیایند دستشان را مثل گداها دراز کنند و از اینها وام بگیرند؟ نساجی را تکه تکه کردند. کوچک کردند و حالا فقط سیصد ـ چهارصدتا کارگر را نگه داشته‌‏اند اما آنها را هم مثل ما تحت فشار گذاشته‌‏اند و بهشان حقوق نمی‌‏دهند تا بروند و از اساس کارخانه را خراب کنند. هر روز هم اسم کارخانه را عوض می‌‏کنند تا کارگران امیدی به بازگشت به کار نداشته باشند. یک روز تابلو میزنند "طبرستان" یک روز تابلو "سایپا" را میزنند و خودشان هم نمی‌‏دانند که می‌‏خواهند با این کارخانه چه کار کنند. امروز تابلواش را می‌‏کنند و فردا باز یک تابلو دیگر نصب می کنند.. همه کاری میکنند غیر از راه‌‏اندازی کارخانه. همین حالا بروید یک پارچه فروشی در خودِ قائم شهر که یک روزی به همه ایران پارچه می‌‏فرستاد. یک نمونه پارچه ایرانی هم پیدا نمی‌‏کنید. همه وارداتی است. اینها چرا به جای واردات کارخانه را راه نمی‌‏اندازند؟ حتما آقایانی که توی تهران نشسته‌‏اند یک نفعی از این واردات می‌‏برند .»
زنی که کنار شوهرش ایستاده بود از میان جمع زن دیگری را نشان می‌‏دهد. «شما چرا حرف نمیزنی؟ مگر شوهرت تو و بچه‌‏هایش را نگذاشته و رفته؟» زن از این خطاب نامنتظره جا می‌‏خورد. با لکنت شروع می‌‏کند «بیست و یکسال توی نساجی شماره دو کار کرد بعد بازخرید شد و یک پولی بهش دادند. همان پول را کم کم خوردیم و هی گفتیم امروز کارخانه راه می‌‏افتد و فردا راه می‌‏افتد... پارسال دم عید یک میلیون تومان از پول مانده بود. برداشت و گفت میروم تهران برای کار. رفت و از آن موقع به بعد هیچ خبری ازش نشد. نمی‌‏دانیم زنده اس یا مرده. من ماندم و چهار تا دختر دم بخت...» به گریه می‌‏افتد و به سختی از میان جمع خودش را رد می‌‏کند. یکی از کارگرها آهسته میگوید «چهارتا دختر جوان... از هفده سال دارد تا بیست و دو سال. دیروز همینجا داشت خودش را میزد که دختر کوچکم دو شب است که خانه نیامده و به ما میگفت برویم دنبالش. من نمی‌‏توانم همه چیز را بگویم ...»
 
دوم: توی شهر که گشت می‌‏زدیم به نظرم آمد اینهمه بنگاه معاملات ملکی برای یک شهر "صرفا توریستی" هم زیاد است. این دلالان در یک شهر کارگری چه کار می کنند؟
صاحب بنگاه معاملات ملکی پشت میزش نشسته بود و با تلفن حرف می زد. منتظر ایستادم. همراهم کمی پس از من وارد شد و یکی از آشنایانش را در ردیف صندلی‌‏های انتهای بنگاه دید. به طرف او رفت و ایستاد به سلام و علیک. دلال که کارش با تلفن تمام شد گفتم که برای چه کاری به قائمشهر آمده ام و سئوالم را پرسیدم «بعد از تعطیلی نساجی وضعیت فروش مسکن چه تغییری کرده؟ از مشتریانتان کارگری را می‌‏شناسید که به خاطر از دست دادن شغل حاضر باشد خانه‌‏اش را ارزان بفروشد؟» سردستی و بی‌‏حوصله جواب داد «نه آقا. من خبر ندارم. بفرمایید بیرون» بیش از من انگار خودش از لحن و کلامش یکه خورد و آرامتر ــ شاید برای جبران ــ مثلاینکه که نگران تلف شدن وقت من باشد ادامه داد «شما باید تشریف ببرید در خیابان روبروی کارخانه گونی بافی. آن طرف ها از اینجور موردها زیاد پیدا می‌‏شود. چندتا بنگاه هم آنجا هست.» داشتم می‌‏رفتم بیرون و به همراهم اشاره کردم که بیاید. هنوز در کار احوالپرسی بود. وقتی آمد گفتم که اینجا چنین موردی سراغ ندارند و برویم جای دیگر. گفت «چطور ممکن است؟ همکار من همین الان توی بنگاه نشسته و با خریدار خانه اش قرار دارد.» ناگهان همه چیز روشن شد. مرد دلال که تازه فهمیده بود همشهریاش راهنمای من است برای توجیه نک و ناله‌‏ای کرد و توضیحاتی داد که نشنیدیم. راهنما همکارش را صدا زد و با هم به بیرون از بنگاه رفتیم .
مردی که برای فروش خانه اش آمده بود، بعد از بیست و یک سال کار کردن در نساجی شماره دو قائم‌‏شهر، تحت فشار مدیرانش به اجبار زیر برگه بازخریدی اش را امضا کرده بود و اینک او بود که در آستانه چهل و پنج سالگی، با بیست و یک سال سابقه بی‌‏ثمر بیمه تامین اجتماعی به کارگر ساده ساختمانی بدل شده بود. پرسیدم: «بعد از چهارسال بیکاری چرا حالا به فکر فروش خانه‌‏ات افتادی؟» با مکث و تردید حرف می‌‏زند... انگار که بغض راه گلویش را گرفته باشد «گرفتاری، پسرم...» همکارش که بهت من را می‌‏بیند می‌‏گوید: «دور از جان، هم سن شماست.» دست می‌‏گذارد روی شانه‌‏ی مرد و دلداریاش می‌‏دهد: «شفا می‌‏دهد به حق ابوالفضل.» مرد برای انکار بغضش سمت دیگری را نگاه میکند و همکارش رو به من می‌‏گوید: «بعد از دانشگاه رفت سربازی و هنوز یک ماه از پایان خدمتش نگذشته بود که فهمیدند مریض است. "مریضی بد". هر بار شیمی درمانی اش هشتصدهزارتومان خرج دارد.» مرد بی آنکه روبرگرداند، بی حواس و پراکنده خاطر مثل اینکه با هوا حرف بزند می‌‏گوید «فقط شیمی درمانی نیست که... کلی داروی دیگر... اصلا باید بستری شود. سه میلیون تومان به مردم بدهکارم. ماهی صدهزارتومان قسط وام دارم. همین یک خانه مانده بود. دیروز یکی از نزول خورها جلوی زن و بچه گرفتم به باد کتک... کلافه‌‏ام. صبحی آمدم بنگاه و گفتم هرچقدر می‌‏خرند بفروش. نامرد به نصف قیمت می‌‏خواهد بفروشد... زن و بچه‌‏ام را به خاطر هفت میلیون تومان دارم آواره می‌‏کنم» دستش را می‌‏گذارد روی صورتش. دیگر کار از کار گذشته شانه‌‏هایش میلرزند «بچه‌‏م جلوی چشمم ...»
نمی‌‏دانم در این موقعیت باید چه کار کنم. مثل دلقک‌‏ها دستگاه ضبط صدا را بالا گرفته‌‏ام و مجسمه‌‏وار به زمین خیره شده‌‏ام. چند دقیقه‌‏ای می‌‏گذرد و هیچکدام از ما حرفی نمی‌‏زنیم مگر راهنما که هرازگاهی با خودش می‌‏گوید: «درست می‌‏شود انشاالله !»
مرد دلال بیرون می‌‏آید و با داد و هوار می‌‏گوید: «بنده خدا ده دقیقه است که آمده» متوجه آمدنش نشده بودیم. این "بنده خدا" را از پشت شیشه بنگاه می‌‏بینم. هرگز هیچ دو برادری تا این حد به هم شبیه نبوده‌‏اند که دلال و خریدار! همراهم می‌‏گوید «می‌‏بینی؟ برادرش را آورده که دوتایی خانه را از چنگ این بیچاره دربیاورند... اگر می‌‏توانست چندماه صبر کند پانزده میلیون می‌‏فروخت .»
 
سوم: کنار یکی از کوچه‌‏های روستای "تلوک" دیدیمش. پاچه‌‏های شلوارش را بالازده بود و داشت بی توجه به ما می‌‏گذشت. پیدا بود از شالیزار می‌‏آید. برایش دست تکان دادیم که بایستد. می‌‏گفت بیست و دو سال در نساجی شماره دو کار کرده و بعد از بازخریدی همه پولش را به اضافه پول خانه‌‏اش خرج ازدواج چهار تا از فرزندانش کرده و حالا او مانده و خانه‌‏ای اجاره‌‏ای و سه فرزند دیگر که همگی دخترند .
می‌‏گوید «دیگر چیزی از ما باقی نمانده. کارخانه که خوابید، همه شهر خوابید.» او بسیار دیرتر از همشهریانش جذب نساجی شده بود «تا سی سالگی کشاورزی می کردم. بعد همه زمین‌‏هایم را فروختم و در شهر خانه خریدم و کارگر نساجی شدم. بعد از بیست و دو سال گفتند خوش‌‏آمدی. بیرونم کردند.» در مورد کاری که حالا در سن پنجاه و هشت سالگی انجام می‌‏دهد سئوال می‌‏کنم «توی زمین‌‏های مردم کارگری می‌‏کنم... با این سن مجبورم توی زمین‌‏های مردم کار کنم. تازه آنها هم دلشان به رحم که می‌‏آید هر هفته دو سه روز به من کار می‌‏دهند. روزی چهار هزارتومان .»
از اوضاع زندگی اش سئوال می‌‏کنم «دلم آنقدر از درد پر است که نمی‌‏دانم چطور بگویم... دخترم دانشجوی دانشگاه آزاد است. هر روز می رود سوادکوه. روزی سه هزارتومان کرایه ماشین دارد. در این دوسالی که دانشجو شده من حتی نتوانستم کرایه ماشینش را بدهم چه رسد به شهریه... نمی‌‏دانم از کجا...؟» خودش را کنترل می‌‏کند. آهسته‌‏تر، حرف‌‏های پراکنده‌‏ای میزند اما تاب نمی‌‏آورد «می‌‏بینم که دخترم پنهانی کجا میرود. چه کنم وقتی نمیتوانم حتی شکمش را سیر کنم...؟ خدا میداند که گناه نیست اگر هم او را بسوزانم و هم خودم را.» به گریه می‌‏افتد «این درد را به کی بگویم؟ به من میگوید تو نمی‌‏توانی شکم من را سیر کنی... من چطور از او انتظار نجابت داشته باشم؟ »
چندین بار صدای ضبط شده‌‏اش را می‌‏شنوم تا کلمات را از میان گریه‌‏اش تشخیص بدهم: «من می‌‏دانم. گفته‌‏اند. دیده‌‏ام. دخترم سوار ماشین… دختر من! می‌‏برندش بیرون ازش استفاده می‌‏کنند. این برای چیست؟ برای فقر است. دانشجویان را یک آدم همسن خودت می‌‏برد و ازش استفاده می‌‏کند. این وقتی شکمش گرسنه است من بهش چه بگویم؟ وقتی اینها کارم را از من می‌‏گیرند یعنی می‌‏خواهند دختر من که یک عمر کارگری کرده ام به لجن کشیده شود. وقتی داریم توی لجن زندگی می‌‏کنیم معلوم است پای من هم گیر می‌‏افتد. اینطوری است که جامعه ما می‌‏شود لجن‌‏زار و دختر من می شود همه کاره. حالا فلان حاج‌‏آقا که میرود بالای منبر می گوید دلیل فساد فلان است و فلان است؛ اما من که دارم توی این لجن زندگی می‌‏کنم می‌‏بینم همه اینها به دلیل نداشتنم است. نداری. بیکاری. کی باید جواب بدهد؟ !»
او تنها کسی است که با شهامت در مورد اعتراضات کارگری چند سال پیش قائمشهر سخن می‌‏گوید: «ما برای اعتراض به وضعمان به فرمانداری قائمشهر رفته بودیم که ناگهان دیدیم نیروی انتظامی و ضد شورش آمدند و برای ترساندن ما رگبار هوایی بستند. بعد ماشین‌‏های ارتشی آمدند و با یک "تورهای" مخصوصی ما را مثل حیوان جمع کردند و تحویل دادند. چرا؟ من رفته بودم که بگویم نان ندارم. که زن و بچه ام گرسنه‌‏اند. من که بی‌‏سوادم جریانات سیاسی چه می‌‏فهمم چیست؟ من با یک عمر کارگری عامل بیگانه‌‏ام؟ می‌‏خواهم براندازی کنم؟! من میگویم نان ندارم آنها مثل حیوان می‌‏اندازندم داخل تور .»
حرف‌‏هایش هنوز تمام نشده بود. دائم می‌‏گفت و ترجیع‌‏بندش اضافه می‌‏کرد «اینها را که بنویسی فایده‌‏ای به حال ما دارد؟» جواب نمی‌‏دادم. جوابی نداشتم که بدهم. کلمات چطور می‌‏توانند درد یک شهر را منعکس کنند؟ از کلمات من کاری ساخته نیست .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست