یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

برادر بزرگم هوشنگ!


مجید نفیسی


• در مقدمه‌ی "نیمه‌ی تاریک ماه" نوشته ای که من پدرکُشی کرده‌ام.*‌خوشا که تو برادر بزرگ من بودی نه پدرم. تحرک و گرمایی در تو بود که مرز نسل‌ها را در می‌نوردید و فقط از یک برادر برمی‌آمد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٨ آبان ۱٣۹۲ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۱٣



  هوشنگ گلشیری و مجید نفیسی، لس آنجلس، ۱۹۹۲



در مقدمه‌ی "نیمه‌ی تاریک ماه" نوشته ای که من پدرکُشی کرده‌ام.*‌خوشا که تو برادر بزرگ من بودی نه پدرم. تحرک و گرمایی در تو بود که مرز نسل‌ها را در می‌نوردید و فقط از یک برادر برمی‌آمد. اول بار که دیدمت در خانه‌ی محمد حقوقی شاعر بود در نزدیکی گذرگاه "شیخ یوسف". دوچرخه را دم هشتی گذاشتم و در حجره‌ی بیرونی را کوبیدم. دو هفته‌ی پیش‏ دو دفترچه‌ی شعرم را داده بودم به برادرم مهدی تا بدهد به معلم انشاءشان حقوقی. من سال اول دبیرستان سعدی بودم و مهدی سال سوم. حقوقی اول خیال کرده بود که شعرهای خود مهدی‌ست و بعد که فهمیده بود مال کیست از من خواسته بود که بروم و ببینمش. آن روز صبح برای اولین‌بار رفتم طبقه‌ی دوم ساختمان مدرسه که مال بزرگترها بود و او همان دم در کلاس‏ به من گفت که عصر جمعی در خانه‌ی او هستند و بد نیست که بیایم آنجا و شعری بخوانم. در را که باز کردم هفت هشت نفری را دیدم که دور تا دور اتاقی کوچک روی قالی نشسته بودند و فقط یکیشان که بعداً فهمیدم فریدون مختاریان بود با لباس‏ اتو کشیده و کفش‏های واکس‏زده روی صندلی نشسته بود ـ مثل عکس‏های دوران انقلاب مشروطیت. ظاهراً جلسه داشت متفرق می‌شد که من رسیده بودم. حقوقی از من خواست که شعری بخوانم و چون نور اتاق برای من کافی نبود یک چراغ مطالعه آوردند که سرپوش‏ آن‌را برداشتند و نور خیره‌کننده ای همه جا را پر کرد. من شعر بلندی به نام "مرثیه‌ای برای خودم" را که با تاثیر از والت ویتمن سروده بودم خواندم و اول صدایی که شنیدم صدای مخصوص‏ تو بود که هم زیر بود و هم بم، مثل آوای آدمی که سرماخورده باشد. من این صدا را در طول این سی و شش‏ سال همیشه با خود حمل کرده‌ام، مثل صدای مادر یا پدرم و با همان لحن طنزآمیز و لهجه‌ی اصفهانی بارها به خود خطاب کرده‌ام:‌"‌نفیسی!‌" آن شب چه گفتی یادم نیست.
بار دوم خانه‌ی خودت بود که دیدمت، توی آن کوچه‌ی درازی که درختان توت داشت و تو بدون این که از خیابان‌های اصلی بگذری می‌توانستی به موازات خیابان چهارباغ ساعت‌ها راه بروی و حرف بزنی بی‌آنکه نگاه نامحرمی دنبال تو باشد. آن شب داستان "دهلیز" را خواندی که راجع به کارگری بود که می‌آید خانه و با جسد سه بچه‌اش‏ روبرو می‌شود که روی آب حوض‏ تاب می‌خورده‌اند. "دهلیز" در شماره‌ی اول "جُنگ" چاپ شد، تابستان ۴۴‌. خانه‌ات مثل خانه‌ی توی داستانت بود، با همان حوض‏ و اتاقی که ته یک راهرو درازی بود، با دوچرخه‌ی پدرت، که همیشه دم در بود ـ کم‌حرف و اخمو. بعدها برایم گفتی که کارگر شرکت نفت در جنوب بوده‌.
در همان شماره‌ی "جُنگ" شعر "تخت سمنبر" از تو چاپ شده که علاقه‌ات به شعر اخوان را می‌توان در آن دید. هنوز پس‏ از این همه سال مطلع آن در ذهن من طنین دارد:‌"بهاران بود و باران بود و ما در جان‌پناه سنگ..." این شعر را بر اساس‏ افسانه‌ای که در باره‌ی تخت سمنبر نزدیک کوه کلاه قاضی می‌گفتند ساخته بودی و در آن از ترانه‌های محلی استفاده کرده بودی. علاقمندی به ادبیات و فرهنگ عوام تا پایان عمر با تو ماند:‌ رمان "‌جن‌نامه". آن زمان جلیل دوستخواه چند ترانه‌ای را که از روستاهای اصفهان گردآوری کرده بودی در مجله ی "پیام نوین" چاپ کرد. یکی از این ترانه‌ها را در حین یک پیاده‌روی ی نُه فرسنگی همراه با کمال ‌حسینی در روستاهای لنجان شنیده بودی. نمی‌دانم آیا قصه‌ی "حسینا" که در شماره‌ی دوم "جُنگ" درآمده گرده آورده ی تو بود یا جلیل.
بعد به خانه‌ای ته خیابان فروغی نزدیک دروازه تهران نقل مکان کردی که دو طبقه بود و تو در طبقه‌ی بالا می‌نشستی و گاهی توی مهتابی بزرگ آن که به خیابان‌های اطراف مشرف بود دو تا صندلی می‌گذاشتی، طوری که رخت‌هایی که مادرت روی بند پهن کرده بود حایل شود و ما را از نگاه نامحرم بپوشاند، و برایم فصل‌هایی از دستنوشته‌ی رمان "بره‌ی گمشده‌ی راعی" را می‌خواندی که در آن مردی که در بازداشتِ ساواک بوده زیر پتو شیشه‌ی عینک خود را می‌شکند و با آن رگ دست خود را می‌زند. می‌گفتی که فکر ایجاد این صحنه با دیدن عینک ته‌استکانی من به تو الهام شده. کتاب را وقتی که سال‌ها بعد درآمد نخواندم ولی از همان بخش‏هایی که برایم خواندی می‌شد علاقه‌ی تو را به ادبیات کهن ایران پیش – و بویژه - پس از اسلام دید. تو معلم ادبیات بودی و متون کهن را به دقت می‌خواندی‌. تأثیر آن را می‌توان در آثار بعدیت نیز دید: "فتحنامه‌ی مغان"،‌"سلامان و ابسال" و "دوازده رخ" و...
برادر مهربانت احمد مترجم ادبیات انگلیسی بود. ولی تو خودت هم به زور فرهنگ لغات این ادبیات را می‌خواندی. در انجمن ایران و انگلیس‏ آن طرف سی و سه پل بود که با باربارا آشنا شدی. من، او و شوهرش‏ و دو بچه‌ی کوچکشان را در آنجا دیدم‌. از ایرلند آمده بودند. باربارا اندامی ظریف داشت و لباسی ساده به تن می‌کرد. برایم از سه شبی گفتی که با هم در اتاق تو سر کرده بودید و او رمان "اولیس‏" را جا به جا برایت خوانده بود. مادرت برایتان توی سینی غذا می‌آورده و پشت در می‌گذاشته و شما تا سه روز مشغول بوده‌اید. مادرت را هرگز به طور کامل ندیدم. در که می‌زدم از همان پشت در حرف می‌زد و اگر تو نبودی می‌گفت‌:‌"‌هوشنگ گفته بروید بالا تا او برسد." کتاب "کریستین و کید" محصول شورِ باربارایی تو بود و عنایت‌ات به ادبیات و فرهنگ غرب.
ابوالحسن نجفی که از فرانسه به اصفهان برگشت برای تو و همه‌ی ما دریچه‌ی دیگری را باز کرد به دنیای آزاد. رمان نوی فرانسه و آلن روب گری یه را از طریق او شناختیم. در سفری که با چند تن از اصحاب "جنگ" و از جمله نجفی به دهی نزدیک زاینده‌رود کرده بودید تو دستنوشته‌ی "شازده احتجاب" را برایشان خوانده بودی. در زنگ تنفس‏ تو ایستاده بوده‌ای بالای سر نجفی که داشته با رفیق دیگری زیر درختی شطرنج بازی می‌کرده و دو بار چنان دچار هیجان شده بوده که نیم‌خیز پا می‌شود که خود را جا به جا کند و تو هر دو بار دست خود را حائل کرده بودی میان سر بی‌موی او و شاخه‌ی سرتیز درخت. نجفی برای همه ی ما تحولی را به همراه آورد. تا آن موقع هنوز رآلیسم اجتماعی بر آثار تو غلبه داشت ولی برگردان‌های نجفی و مصطفی رحیمی از ژان پل سارتر و "مسئولیت فردی"‌اش‏ هم تو را از جانبداریی خطی جدا کرد و هم مرز تو را با "هنر برای هنر" نگه داشت. تأثیر فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم در "داستان شازده احتجاب" بسیار محسوس‏ است. وقتی که بهمن فرمان‌آرا این کتاب را به فیلم درآورد نام تو از کنج فصلنامه‌های روشنفکری بر سر در سینماها ظاهر شد.
یکی از چیزهایی که مرا به تو جذب کرد و باعث شد که من برخلاف سابق بیشتر به خانه‌ی تو بیایم تا خانه‌ی راهنمای دیگرم محمد حقوقی، "تعهد اجتماعی" تو بود. البته حقوقی هم نسبت به دردهای مردم حساس‏ بود و هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که چگونه هر وقت می‌خواست نامه‌ی چارلی چاپلین به دخترش‏ را که در گاهنامه ی "کاوه"ی محمد عاصمی مقیم آلمان چاپ شده بود برای ما بخواند با صدای بلند به گریه می‌افتاد، و از این که پدر دوران بی چیزیِ کودکی‌اش‏ را به دخترِ نازپرورده‌اش‏ گوشزد می‌کرد متأثر می‌شد. ولی تو در سابق جزو ۹۲ معلمی بودی که به "فروتن" از مرکزیت حزب توده در خارج وصل می‌شدید و مدتی را در زندان گذرانده بودی و پس‏ از آن هم تا آخر عمر دلبستگی‌ات به مسائل اجتماعی باقی ماند، و اگر چه در اوائل سال‌های ۶۰ و به عنوان عکس‏العملی در مقابل آن همه شکست و درد، در بوقِ سیاست‌گریزی دمیدی، ولی خودت خوب می‌دانستی که اگر تو هم عباس‏ را ول کنی عباس‏ تو را رها نمی‌کند! تو از یک خانواده‌ی کارگری برخاسته بودی حال آنکه بسیاری از اصحاب "جنگ" مثل حقوقی و کلباسی و نجفی و موحد از خانواده‌ی روحانی آمده بودند و این اختلاف فرهنگی بر محفل ما تأثیر می‌گذاشت.
تو در ویرایش‏ کتاب "شعر به عنوان یک ساخت" به من کمک کردی چنان که در دیباچه‌ی آن نیز آمده است. به علاوه تو بودی که مرا به چاپخانه‌ی توی خیابان آماده‌گاه بردی و یادم دادی که نمونه‌های چاپی را غلط‌گیری کنم که حسین آقای حروفچین گاهی در طی شانزده ساعت کار در شبانه‌روز می‌چید. در همانجا بود که اولین کتابت "مثل همیشه" را چاپ کرده بودی.
وقتی که جنبش‏ سیاهکل شکل گرفت گفتی که چریکها "جنگ" انقلابی دارند و ما "جُنگ" انقلابی. ولی به مرور طی چند سال جامعه‌ی روشنفکران ایرانی دچار یک شکاف بزرگ شد: گروهی با صله های هنری ی "فرح" پروار شدند و گروهی ادبیات را به خاطر فعالیت سیاسی کنار گذاشتند. شاید به همین دلیل بود که در نیمه‌ی اول دهه‌ی پنجاه ما با اثر ادبی برجسته‌ای روبرو نمی‌شویم. من که برای تحصیل زبان‌شناسی به آمریکا آمده بودم شعر را تا آزادی طبقه‌ی کارگر کنار گذاشتم و پس‏ از یک سال که به ایران برگشتم تنها با نام مستعار قلم و قدم می‌زدم. اولین کتابم "نقدی بر فلسفه‌ی اگزیستانسیالیستی سارتر" نام داشت که انتشارات پیام چاپ کرد ولی بدستور ممیزان "خمیر" شد. می‌خواستم با چاپ آن کتاب بر "تعهدِ فردی" ی سارتر بتازم و به جای آن "تعهد طبقاتی" ی مارکسیستی را بنشانم. با این همه تو را همچنان به خود نزدیک می‌دیدم و این بود که در سال ۵۵ چند بار به خانه‌ات در خیابان "خوش" تهران آمدم. موتور را توی راهرو می‌گذاشتم و می‌آمدم زیر کرسی‌ات. همه چیز مثل قبل بود فقط این‌بار به جای مادرت، دختر زیبارویی برایت آش‏ می‌پخت.
در سال ۵۶ در محمودیه نزدیک انستیتو گوته زندگی می‌کردی. من گاهی یواشکی از زیر در برایت شب‌نامه می‌گذاشتم. یک بار دوتایی به گلابدره رفتیم و تا عصر از التهاب سرخی که داشت همه را فرا می‌گرفت سخن گفتیم. در شب پنجم از ده شب تاریخی شهر و سخن گوته که می‌خواستی "جوانمرگی در ادبیات"ات را در انجمن گوته بخوانی با یکدیگر از خانه‌ات پیاده آمدیم تا دم باغ‌. گاردی‌ها دور تا دور محل را گرفته بودند و صدای هم زیر و هم بم تو از میز خطابه می‌آمد که از انقطاع فرهنگی که گریبانگر جامعه‌ی خفقان‌زده است سخن می‌گفتی.
آخرین باری که در ایران دیدمت در اردیبهشت ۵۹ یک روز پس‏ از "انقلاب فرهنگی" ی خونین در دانشگاه تهران بود. ما روبروی بیمارستان هزار تختخوابی جمع شده بودیم و من سخت درگیر سازماندهی ی راه پیمایی اعتراضی بودم تو را دیدم که نزدیک در ایستاده بودی مثل همیشه با لبخند. تو همه جا حضور داشتی و هیچ وقت به یاد نمی‌آورم که میدان را خالی کرده باشی، و این که بر تو خرده می‌گیرند که در چند سال اخیر سر میله را در زیر "کانون نویسندگان" از آن سو بیش‏ از حد خم کرده‌ بودی گیرم که وارد باشد، ولی تو آن موضع را از روی اعتقاد اتخاذ کرده بودی و نه از سر گریز و خالی کردن میدان، و اکنون که دیگر نیستی آیا کسی هست که جای خالی ترا پر کند؟
وقتی که من در مهاجرت مارکس‏ را دیگر "نه چون یک پیشوا" دیدم، و گذاشتم تا فواره‌ی شعر بار دیگر روحم را صفایی دهد، اولین کسی که خواستم این احساس‏ تازه را با او قسمت کنم البته تو بودی. در سال ۶۴ در نامه‌ای که برایت فرستادم از سه مرحله در زندگیم حرف زدم: دوره‌ی جُنگ، که فردگرایی در آن غلبه داشت و اجتماع چندان به حساب نمی‌آمد، دوره‌ی فعالیت سیاسی که در آن تفکر گروهی چیره بود و جایی برای فردیت باقی نمی‌گذاشت و بالاخره مرحله‌ی اخیر که فردیت همراه با علایق اجتماعی‌ست. چند سال بعد صدایت را از سوئد شنیدم از خانه‌ی مرتضی ثقفیان. اولین چیزی که پشت تلفن گفتم این بود:"‌گلشیری جان من هنوز سوراخ را پیدا نکرده‌ام." زیرا تو بارها با طنز همیشگی‌ات به من گفته بودی:‌"‌نفیسی! اگر سوراخ را پیدا نکردی مرا صدا کن". سختی‌های زندگی تو را شوخ کرده بود، شاید هم به تلافی اخم‌های پدرت. برخی از مردم متلک‌های ترا برنمی‌تافتند و شاید هم گاهی زیاده‌روی می‌کردی. اما هرچه بود در آن صمیمیت نهفته بود.
وقتی به لس‏آنجلس‏ آمدی با خود شورشِ آوریل۱۹۹۲ را آوردی. با ماشین سری به محلات ملتهب زدیم و از انقلاب به غارت رفته ی خود یاد کردیم. مثل همیشه با تحرک بودی و از اینکه می‌دیدی ما هم به سنت "جُنگ" اصفهان، محفل "دفترهای شنبه" را داریم خوشحال بودی. یکی از همین نشست ها در خانه‌ی خسرو دوامی داستان "نقش‏بندان"ات را خواندی و از اینکه مورد برخورد و نقد قرار گرفتی ناراحت نشدی، چرا که درآمیختن با دیگران مهم‌ترین راز رشد تو بود.
آخرین بار یک ماه پیش‏ از بستری شدن در بیمارستان باهات صحبت کردم و از این که می‌دیدم در آنجا برخلاف سابق به کار بچه‌های خارج توجه بیشتری می‌شود ابراز شادی کردم و از این که در آن مقدمهی کذایی مرا "پدرکُش" خوانده ای نالیدم.
برادر بزرگ من، هوشنگ! تو و من هر دو به دادخواهی خون پدرمان سیامک پیشدادی برخاستیم. تو آنجا ماندی و من به اینجا پرتاب شدم. ولی چه غم که نیای مشترک ما همچنان پا برجا ایستاده است.

۶ژوئن ۲۰۰۰ یا ۱۷ خرداد ۱٣۷۹
*- هوشنگ گلشیری: "نیمه ی تاریک ماه"، نشر نیلوفر،تهران، ۱٣٨۰.
   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست