شباهت و تفاوت علوم طبیعی و علوم اجتماعی
فروغ اسدپور
•
دانش و شناخت نباید تنها در بارهی پدیدارها باشد بلکه میتواند و باید در بارهی ساختارهای زیرینی باشد که پایدارتر از پدیدارها هستند و آنها را ایجاد یا ممکن میسازند. یعنی شناخت میتواند نه تنها شامل شناخت کنشها، شخصیتها و رویدادهای تاریخی باشد که میتواند شناخت از نظامهای اجتماعی و نیز مثلا ساختار مولکولی DNA باشد»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣ آذر ۱٣۹۲ -
۲۴ نوامبر ۲۰۱٣
همهی آنهایی را که شیرجه میروند دوست دارم. تمامی ماهیها میتوانند نزدیکی سطح دریا شنا کنند اما فقط نهنگی عظیمالجثه میتواند پنج مایل یا بیشتر زیر دریا فرو برود … تمام غواصان فکری را میگویم که از همان آغاز جهان به اعماق فرو رفته و با چشمانی به خون نشسته بالا آمدهاند. هرمان ملویل (۱)
«میخواهیم آنچه را که درونی است، مجزا از آنچه که صرفاً بیرونی است بشناسیم. بنابراین پدیده را دوبرابر میکنیم؛ آن را به دو قسمت درونی و بیرونی، نیرو و تجلی آن، علت و معلول تقسیم میکنیم. در اینجا بار دیگر، وجه درونی، یا نیرو، کلیت است، یعنی آنچه پایدار است؛ نه این یا آن برق، نه این یا آن گیاه، بلکه آنچه در همهی این چیزها یکسان باقی میماند. امر حسی تکین و موقتی است؛ با تأمل دربارهی آن درمییابیم که چه چیزی در آن پایدار است. طبیعت، تودهی بیکرانی از شکلها و پدیدههای تکین را به ما نشان میدهد. ما نیاز داریم که در این تنوع، وحدت برقرار سازیم؛ بنابراین، آنها را مقایسه میکنیم و میکوشیم در هر حالت، امر کلی را تشخیص بدهیم. افراد دنیا میآیند و میمیرند؛ نوع آن چیزی است که در آنها پایدار باقی میماند و در همهی آنها رخ میدهد و تنها برای کسانی که به تأمل دربارهی آنها میپردازند، وجود دارد. قوانین نیز به این بستر تعلق دارد، مثلاً قوانین حرکت اجرام آسمانی. ما این اجرام را امروز در اینجا و فردا در آنجا میبینیم؛ این بینظمی برای روح نامناسب است و به آن اعتماد نمیکند، زیرا روح به نظم، تعیّن ساده، پیوسته و کلی اعتقاد دارد. روح با این اعتقاد، فرآیند تأمل خود را به پدیدارها معطوف میکند و به دانستن قوانین آنها نایل میآید و حرکتِ اجرامِ آسمانی را به شیوهای کلی تعیین میکند، در نتیجه هر تغییرِ موضع را میتواند بر پایهی این قانون تعیین کند و تشخیص دهد. همین قانون دربارهی قوایی صادق است که بر کنش انسانی در تنوع بیکراناش حاکماند. در اینجا نیز انسانها به یک امر کلیِ حاکم اعتقاد دارند. از تمامی این مثالها میتوان دریافت که فرآیند تأمل دربارهی چیزها همواره در جستوجوی امری ثابت، پایدار و از لحاظ درونی متعیّن، و حاکم بر امر خاص است. با حواس نمیتوان این امر کلی را که اساسی و حقیقی شمرده میشود، درک کرد. هگل(۲)
هیچ چیز در حقیقت خود درک یا شناخته نمیشود مگر این که تابع روش شود. هگل(٣)
……………………………………………..
پیشتر در مطلبی به اختصار به پرسش مربوط به تفاوت میان قوانین و نظریهها در علوم طبیعی، و به دنبال آن تفاوت بین هستیشناسی و شناختشناسی پرداختم. این بار به پرسش زیر از همان مطلبی میپردازم که به هر رو بررسی شماری از پرسشهایش را جدی گرفتم.(۵) پرسشی که این بار به آن میپردازم این است: آیا بر طبیعت، تاریخ، جامعه و اندیشه قوانین عامی حاکم است؟
پاسخ کوتاه و بسیار ساده به این پرسش این است که نخیر، قوانین عامی بر این چهار قلمرو حاکم نیست. اگر کسی از همانندی (قوانین عام) این قلمروها (بهویژه همانندی طبیعت و جامعهی انسانی) حرفی بگوید، آن را به امری انتزاعی فروکاسته است، زیرا هنوز از تفاوتهای بین آنها چیزی نگفته است. تفاوت بین این قلمروها و قانونمندیهای حاکم بر آنها بر هر کسی باید آشکار باشد. با این حال پاسخ منفی ما حتی عقل متعارف را هم خشنود نمیکند. زیرا باز هر کسی میداند که این چهار قلمرو کاملا جدا از یکدیگر نیستند. طبیعت در پیدایش، تکوین و تکامل نوع انسان، در شکلگیری و تکامل تاریخ انسان با همهی فراز و نشیبهایش، در فرایند تکوین و تکامل انواع جوامع انسانی، و در ضمن در تکوین قدرت اندیشهی آدمی نقش بسیار برجستهای داشته است. اما این رابطهای یکسویه نیست. نوع انسان، همین پیشرفتهترین محصول طبیعت، با شکلهای گوناگون زندگی اجتماعی و اقتصادی خود بر طبیعت یا خاستگاه خود تاثیرات بسزایی گذاشته است. در اینجا بهویژه از «پیشرفتهترین و ویرانکنندهترین» شکل سازماندهی زندگی اجتماعی بشر که سرمایهداری باشد، سخن میگویم. به این معنا پیوندی درونی و دوسویه بین طبیعت و سه قلمرو دیگر وجود دارد که قابل انکار نیست. پس نخیری که در بالا ارائه شد بالافاصله جرح و تعدیل میشود و به شکل «نخیر…اما» تبدیل میشود. به همین ترتیب نمیتوان از قوانین عام حاکم بر تاریخ، جامعه و اندیشه سخن گفت، چه باز بالافاصله پس از بیان تفاوت بین این سه قلمرو اخیر، از پیوندهای درونی آنها خواهیم گفت. بهاین ترتیب آنچه روشن است این است که با وجود اعتراف به تفاوت بین این قلمروها نمیتوان از پیوندهای بین آنها چشمپوشی کرد. با بیان صرف تفاوتها یا پیوندها به شناخت عمیق و جامعی از این قلمروها دست نخواهیم یافت. روش درستتر این است که به رغم توجه به تفاوتها به پیوندهای درونی بین این قلمروها و به بیانی وحدت آنها در عین تفاوتهایشان هم بپردازیم. برای دستیابی به چنین وضعیتی، که همان شناخت حقیقت در بارهی این قلمروهای چندگانه است به بیان هگل نیازمند تبعیت از روش هستیم. روشمندی از دیدگاه هگل اهمیت بسیاری دارد. در ضمن در گفتاورد بالا مشاهده کردیم که او از وحدت روش در شناخت امور طبیعی (طبیعت) و امور اجتماعی (تاریخ و جامعه) سخن میگوید. روش مورد نظر او نیز فرارفتن از امر قابل مشاهده و جزیی و تکین در راستای کشف امر کلی و قوانین حاکم بر جریان سیال پدیدهها است. «روشمندی همان فرآیند تأمل دربارهی چیزها (است)، همواره در جستوجوی امری ثابت، پایدار و از لحاظ درونی متعیّن، و حاکم بر امر خاص (میباشد)». این همان وحدت روش است که من در اینجا با استناد به نوشتههای روی باسکار بحث کرده و گسترش خواهم داد. بهجز این به تفاوت روشمندی در قلمرو طبیعت و قلمرو اجتماعی نیز خواهم پرداخت.
در این مطلب کوتاه نخواهم توانست به پیوند و تفاوت بین چهار قلمروی که نویسندهی یادشده پیش کشیده است، بپردازم، بنابراین بحث من کوتاه خواهد بود. ابتدا به چیستی کار و پژوهش علمی میپردازم و با برشمردن نمونههایی خواهم گفت که دیالکتیک علم در هر دو قلمرو طبیعت و اجتماعی به یکسان عمل میکند. سپس از شباهتها و تفاوتهای دو قلمرو طبیعت و جامعه خواهم گفت و بر همین اساس شباهتها و تفاوتهای روششناسی در این قلمروها را بحث میکنم. در پایان مطلب را جمعبندی میکنم.
مشغلهی علم چیست؟
با ارجاع به فلسفهی علم روی باسکار(۶) میتوان گفت که کار علم جستن و یافتن، یا به بیانی کشف ساختارها و سازوکارهای اصلی در پدیدههای مورد پژوهش است که بهنحوی قانونمند عمل میکنند (همین نکته در گفتاوردی که از هگل آوردم هم بهچشم میخورد). این ساختارها و سازوکارها هستند که پس پشت جریان سیال پدیدارها در فعالیتاند. در این رابطه میتوان از فرایند بههمپیوستهی فعالیت علمی گفت که باسکار به آن نام دیالکتیک علم را داده است. این دیالکتیک چیزی نیست مگر فرایند عملی-نظری شناخت که خودتکاملی مفاهیم را از مراحل ابتدایی و پست تا مراحل عالی و رشدیافتهی آن در پی دارد. در این مسیر ابژهی گذرای شناخت یا مفاهیم و نظریههای ما در اثر عمل شناخت دستخوش تغییر میشوند، و قانونمندیها، ساختارهای درونی و ضروری لایههایی از ابژهی مورد نظر یا تمامیت آن کشف میشود. این دیالکتیک عبارت است از سه مرحلهی کلی: ۱. ابتدا قاعدهمندی و نظم معینی شناسایی میشود، ۲. سپس در مرحلهی بعدی توضیحی احتمالی برای آن اندیشیده و ابداع میگردد، ٣. پس از آن درستی توضیح مورد نظر به آزمون گذارده میشود. بنا به این دیدگاه شناخت علمی فرایندی همواره در حرکت است و دیالکتیک یادشده در بالا دارای هیچ پایانی نیست.(۷) با کشف یک لایه یا سطح نو از واقعیت و توصیف آن به نحوی بسنده، علم بلافاصله به سمت پردازش توضیح و تست آن چیزی میرود که در این سطح اتفاق افتاده است. این تست شامل تست توضیحات رقیب هم میشود تا تناقضات آنها کشف شده و توضیح داده شود. این موضوع حاوی استفاده از همهی ابزار و وسایل معرفتی در دسترس و احتمالا طراحی تکنیکهای جدید آزمایشی و ابداع ابزار نوینی به منظور گسترش قدرت حواس ما است. علم رشد میکند یعنی در فرایند گذرای علم لایهها و ابعاد جدیدی از واقعیت کشف میشوند. دانشمند تلاش میکند تا سازوکارهای دست اندر کار خلق و ایجاد پدیدهها را توضیح بدهد، اما نتایج فعالیت او متعلق به جهان اجتماعی علم است و نه جهان ناگذرای چیزها. بهاین معنا دانش و شناخت ما در عین رشد و عمقیابی تغییر نیز میکند. یعنی این که تصحیح و بازنگری شده و تغییراتی در سطح دانش پیشین انجام میشود، همانطور که فیزیک نیوتونی قوانین کپلر و گالیله را تصحیح کرد. در بارهی جهان اجتماعی میتوان به عنوان نمونه از تست و آزمایشهای زبانی در مدارس صحبت کرد. این تستها نشان میدهند که فرزندان لایههای پایینیتر طبقهی کارگر (که تعریف این طبقه خود امری جنجالبرانگیز است) از مهارتهای زبانی بالایی برخوردار نیستند. دلیل این «کمبود» هم نوع تربیت این کودکان در چارچوب خانواده و فرهنگ زبانی نازل پدرو مادران آنها ذکر میشود. این یک مشاهدهی ساده و قاعدهمند است که با آمار و ارقام، روشهای کمی و کیفی تحقیق، و پژوهشهای میدانی (تکنیکهای تولید دانش) و نظایر آن تکمیل میشود. پس از این هم مدتی سروصدای رسانهای حول آن ایجاد شده و سپس شاید سیاستهای گوناگونی را برای جبران این «عقبماندگی» در سطح مدارس شاهد باشیم. اما کسانی که به این مشاهدات و پژوهشها راضی نباشند احتمالا به مطالعهی لایههای عمیقتر واقعیت اجتماعی و شناسایی سازوکارهای کلیتر پس این پدیده میپردازند. آن را با ساختارهای کلان جامعهی سرمایهداری نظیر سازوکارهای ادغام و حذف در این جامعه، سیاستهای دولتی در زمینهی مسکن، مدارس، بازار کار، بودجههای رفاهی و سرانجام تقسیم طبقاتی، تقسیم کار و فرادستی زبان گروههای خاص اجتماعی بهتر توضیح میدهند. بهاین ترتیب مطالعات بعدی مشاهدههای نخست را نفی میکنند، یعنی در لایههای نخست شناخت تصحیحاتی وارد میکنند، یا قسمتهایی از آن را نقد کرده و به سطحی بالاتر از شناخت پیشروی میکنند. با این پژوهشهای جدید روشن میشود که در اینجا نیز همچون جهان طبیعی؛ چیزهایی وجود دارند که اصولا قابل مشاهده نیستند. برای شناسایی این سطح از واقعیت به جدیت و مرارت و زحمتی بیش از مشاهده و پژوهشهای میدانی و مصاحبه با افراد و این قبیل تکنیکها نیاز است. همچنین روشن میشود که شناخت خطاپذیر است، زیرا که گزارههای شناختشناسانه همیشه به دلیل کسب دانش بیشتر در معرض انکار و در نتیجه تغییر و رشد هستند. روشن میشود که گزارههای شناختشناسانه میتوانند «دارای سرشت فرا-پدیداری transphenomenality باشند. بهاین معنا دانش و شناخت نباید تنها در بارهی پدیدارها باشد بلکه میتواند و باید در بارهی ساختارهای زیرینی باشد که پایدارتر از پدیدارها هستند و آنها را ایجاد یا ممکن میسازند. یعنی شناخت میتواند نه تنها شامل شناخت کنشها، شخصیتها و رویدادهای تاریخی باشد که میتواند شناخت از نظامهای اجتماعی و نیز مثلا ساختار مولکولی DNA باشد».(٨) در ضمن بارها ثابت شده است که مدعاهای شناخت میتوانند «دارای سرشت ضد-پدیداری counterphenomenality باشند. یعنی این که پدیدار میتواند گول بزند و در تقابل با واقعیت زیرین باشد. بهاین معنا شناخت از ساختارهای عمیق نه تنها میتواند فراسوی پدیدارها برود، نه تنها میتواند آنها را توضیح بدهد، بلکه همچنین میتواند در تضاد با آنها باشد».(۹) در این باره میتوان از خاور برخاستن و در باختر فرورفتن خورشید و موضوع مزد را به عنوان نمونه بیان کرد.(۱۰)
بهطور خلاصه میتوان گفت که این وضعیت مصداق جملهی مشهور مارکس است که اگر پدیدارهای جهان تمام واقعیت را تشکیل میدادند در این صورت نیازی به علم نمیبود.
شباهت و تفاوت جهان طبیعی و جهان اجتماعی
همانطور که دیدیم هم علم طبیعی و هم علم اجتماعی در خصوصیاتی که در بالا نام برده شد، با هم شباهت دارند. یعنی هر دو تلاش نظاممندی برای درک لایهمندی، قانونمندی و ساختارهای جهان طبیعی و اجتماعی هستند. این شباهت شناختشناسانه ریشه در شباهت هستیشناسانهی جهان طبیعی و جهان اجتماعی دارد. هر دوی این قلمروها از ساختارها و سازوکارهایی تشکیل میشوند که به بیان هگل (در گفتاورد بالا) به طور نسبی دارای دوام و پایداری هستند (بهویژه در قلمرو طبیعت این سازوکارها فراتاریخیاند و برای مدتهای بسیار مدیدی دوام میآورند) و همین ویژگیها است که پراتیک علمی و شناخت را ممکن می سازد. این امر که جهان دارای ساختار و نظم است علم را ممکن می سازد و به دانش علمی نیز خصوصیت ساختاری میبخشد. برای خاطر همین شباهتهای هستیشناسانه و ساختارهای فراپدیداری است که میتوان از نوعی همانندی روش در علوم طبیعی و علوم اجتماعی سخن گفت. بهجز این رابطهی جهان طبیعی و جهان اجتماعی یک رابطهی ریشهمندی (rootedness) و برآیند/نوپدیدی (emergence) است. یعنی این دو قلمرو، در حالتی بیرونی نسبت به هم قرار ندارند، بلکه در ارتباطی تنگاتنگ با هم بهسر میبرند.(۱۱) جهان طبیعی پیششرط باشندگی جهان اجتماعی است و جهان اجتماعی از دل جهان طبیعی برآمده است و به آن وابسته. اگرچه نمیتوان جامعه را به طبیعت فروکاست اما دومی در اولی حضور دارد و برعکس. این وضعیت بهویژه امروز با بحران فزایندهی زیستمحیطی و تاثیرات اجتماعی آن بیش از پیش خود را نشان میدهد.
این حرف به معنای آن نیست که قوانین حاکم بر قلمرو طبیعی، بر قلمرو اجتماعی هم چیرهاند یا قوانین جهان اجتماعی قابل تقلیل به آن قوانین هستند. لایههای بالاتر دارای قوانین خاص خود هستند که بهرغم ریشهمندی در قوانین لایههای اصلیتر، قابل فروکاستن به آنها نیستند. بهعنوان نمونه منطق سرمایه نقش بزرگی در طراحی ماشینآلات و فناوریهای تولیدی دارد و در عین حال میدانیم که ماشینآلات به قوانین معین فیزیکی وابسته هستند. بهاین معنا ماشینآلات در معرض تاثیر قوانین دوگانهای هستند اما روابط تولیدی سرمایهداری است که در نهایت شرایط و حدودی برای کاربست قوانین فیزیکی میگذارد.(۱۲) میدانیم که اگر دو نوع ماشین یا فناوری در دسترس باشند، سرمایهداران در صورت امکان آن نوعی را ترجیح میدهند که به بیقدرتی و خودبیگانگی کارگران منجر شود. این نمونه مصداق دیگری از رابطهی ریشهمندی و نوپدیدی است که در بالا توضیح داده شود. بهاین ترتیب نمیتوان ماشینآلات را فقط در پرتو قوانین فیزیکی توضیح داد، تو گویی قوانین اجتماعی در این میان نقشی بازی نمیکنند. بههمین جهت هم منتقدان سرمایهداری از محدودیتهایی حرف میزنند که روابط و مناسبات تولیدی در نظام سرمایهداری بر سر راه بهکارگیری این قوانین ایجاد میکنند و یا از نقش تعیینکنندهی منافع طبقهی سرمایهدار در ابداع و اختراع انواع خاصی از فناوریها و حذف و کنارگذاری انواع دیگری میگویند. بنابراین اندیشهی دیالکتیکی بر روابط درونی بین قلمروهای بهظاهر جدا تاکید میکند و نمیتواند از هم جدا بودگی مطلق آنها را بپذیرد. بهجز این بر تاثیر لایهی عالیتر یعنی جامعه بر لایهی اصلیتر یعنی طبیعت هم تاکید میکند.
اما در ارتباط با موضوع روششناسی در دو قلمرو طبیعی و اجتماعی سه رویکرد بااهمیت را در اینجا میتوان بررسی کرد. رویکرد پوزیتیویستی، هرمنوتیک و ناتورالیسم انتقادی که در زیر آنها را شرح میدهم.
پوزیتیویسم، هرمنوتیک، ناتورالیسم انتقادی
پوزیتیویستها از همانندی روش و وجود قانونمندی در قلمرو طبیعت و جامعه دفاع میکنند. اما از آنجا که به هستیشناسی تجربهگرای مبتنی بر رویدادها پایبند هستند قانونمندی را تکرار توالی ضروری رویدادها درک میکنند. در حالی که این شکل از توالی ضروری رویدادها فقط در نظام بستهی آزمایشگاهی بروز میکند. در نظام باز خارج از آزمایشگاه نمیتوان یک چنین شکل سادهای از توالی علت و معلولها را ایجاد کرد. ناتورالیسم انتقادی باسکار با رد یک چنین هستیشناسی تجربهگرایانهای، پوزیتیویسم را هم رد میکند. در ضمن از رویکرد پوزیتیویستی فاصله میگیرد که با قوانین عام و کلی خود جایی برای امر خاص و تکین باقی نمیگذارد. در مقابل پوزیتیویستها که از همانندی روش در قلمرو علوم طبیعی و اجتماعی دفاع میکنند و به تفاوت قلمرو طبیعی و اجتماعی اهمیت نمیدهند، هرمنوتیکها را داریم که هر گونه شباهت روششناختی بین این دو قلمرو را رد میکنند. اینها بر این نظر هستند که ابژهی تحقیق در علوم طبیعی «چیزها» و نوع رابطه نیز رابطهی بین سوژه-ابژه است، اما در علوم اجتماعی رابطهی محقق با ابژهاش رابطهی سوژه با سوژه، و تفسیر و تاویل کنشهای فردی و اجتماعی است. از نظر هرمنوتیکها تقابل بین امر قابل تکرار و امر یکتا اهمیت زیادی دارد، بههمین دلیل هم به تقابل مطلقی بین علوم طبیعی از یکسو و علوم مربوط به جهان انسانی (ذهن، فرهنگ و تاریخ) قائلاند. ناتورالیسم انتقادی هم به تفاوت بین جهان طبیعی و جهان اجتماعی معترف است. این تفاوت را هم ناشی از این واقعیت میداند که ساختارهای اجتماعی بر روابط اجتماعی استوارند و بههمین دلیل به لحاظ هستیشناسی از جهان طبیعی متفاوتاند. یعنی این که آنها بهلحاظ هستیشناسی مشروط به فعالیت انسانی و کنشهای معنادار و خودادراکی انسانها هستند.(۱٣) و البته میدانیم که درک این کنشها، معناها و باورها نیز اهمیت بسیاری دارد (دربرگیری عنصر هرمنوتیک در کار پژوهشی). اما بر این نظر است که مشغلهی علم اجتماعی برخلاف رویکرد هرمنوتیک فقط کنشها و باورهای افراد و گروههای اجتماعی نیست، بلکه مشغلهاش شرایط اجتماعی این کنشها و آن زمینهی ساختاری است که این کنشها در آن شکل می گیرند. بهاینترتیب معناها را نمیتوان جدا از ساختارهایی تفسیر کرد که پراتیک مادی انسانها را شکل میدهند. بهاین معنا تنها پس از شناسایی آن ساختارهای قانونمندی که شرایط کنش و تکوین باورهای انسانها را شکل میدهند میتوان به بررسی ایدهها و کنشهای تکین و خاص، بهمثابه لایهای نوپدید از هستی اجتماعی پرداخت. در ضمن از آنجا که ساختارهای اجتماعی مشروط به فعالیت و کنش و ادراک انسانی هستند بنابراین ابژههای علوم اجتماعی خصلتی اجتماعی و تاریخی دارند و بسیار بیشتر از ابژههای علوم طبیعی وابسته به شرایط و وضعیت معین هستند. همانطور که در بالا اشاره شد باسکار رویکرد هستیشناسانهی خود به جهان طبیعی و جهان اجتماعی را ناتورالیسم انتقادی مینامد. واژهی ناتورالیسم به این معنا است که این رویکرد به نوعی همانندی روششناسی در هر دو سپهر طبیعی و اجتماعی باور دارد. واژهی انتقادی در این اصطلاح دلالت بر تفاوت بین جهان طبیعی و جهان اجتماعی دارد. بهاینترتیب اصطلاح ناتورالیسم انتقادی هم شباهت و هم تفاوت بین این دو جهان را در نظر میگیرد. با بیان تفاوت این دو جهان از پوزیتیویسم فاصله میگیریم که به نوعی همانندی غیرانتقادی روش در هر دو قلمرو معتقد است، طوری که تفاوت در این میان گم میشود. و با بیان شباهت آنها از هرمنوتیک فاصله میگیریم که به تفاوت محض این دو باور دارد و همانندی را نادیده میگیرد. این رویکرد بهعبارتی هم به همانندی و هم به تفاوت اهمیت میدهد. بهاین معنا که همانندی روش علمی را در هر دو قلمرو قبول دارد و در همان حال به تفاوتی جدی درون این همانندی نیز اعتقاد دارد.
بهاین ترتیب مشکل رویکرد هرمنوتیک این است که بهخاطر درخت، جنگل را نمیبیند. نمیتواند امر کلی حاکم بر امر خاص را توضیح دهد. نمیتواند از ساختارها و سازوکارهای اجتماعی تعیینکننده که امور خاص و تکین هم تاحدی در پرتو آنها توضیحپذیرند، شناختی بهدست بیاورد. بههمین دلیل هم قانونمندی مورد نظر پوزیتیویستها (مشاهدهی رویدادها و تکرارپذیری توالی آنها) را تایید میکند و آن را نیز منحصر به قلمرو علوم طبیعی میداند. توجه نمیکند که قانونمندیهای قلمرو طبیعی هم هنگامی که در نظام باز به فعالیت میپردازند شکل بروز و عملشان در پیوند و در تداخل و تقابل با دیگر نیروها و قانونمندیها جرح و تعدیل مییابد. هرمنوتیکها بهدرستی در مقابل قوانین سفت و سختی که پوزیتیویستها بر آنها پایفشاری میکنند بر موضوع عاملیت انسان انگشت گذاردهاند. ترس آنها از این که چنانکه قوانین کشف شده بهنحوی کامل جهان هر روزهی ما را کنترل کنند، جایی برای کنشگری انسانها باقی نمیماند، قابل درک است. اما آنچه که قابل درک نیست آن نوع عقلگریزی است که منجر به تشویق نوعی ارادهگرایی کامل یا شئیشدگی کامل شده است. این همان وضعیتی است که به بیان هگل در آن «… هنوز عمیقاً گرفتار یکسویگی فاهمه هستیم و چیزی بیشتر از یا این … یا آن نمیدانیم ـ یا علت نخستینی که در آن هستی و آزادی فرد فقط موهومی (است)، یا استقلال افراد مطلق (فرض میشود) ـ به بیان دیگر… (هنوز) هیچ اشارهای به «نه این … نه آن» نکردهایم».(۱۴) بنا به همین درک است که از یکسو نظریههای اجتماعی ارادهگرایانهای رشد میکنند که کنش فرد را مبنای ساختارهای اجتماعی قرار میدهند. و از سوی دیگر نظریههای اجتماعی داریم که قانونمندیهای اجتماعی را چنان قدرتمند و درونی شده میدانند که به نوعی شئیشدگی کامل و بیارادگی مطلق افراد منجر میشود. نمونهای از این رویکرد «نه این …نه آن» و یا به عبارتی «هم این و هم آن» را میتوان نزد مارکس مشاهده کرد. مارکس بارها به قانونمندیهای منطق سرمایه اشاره کرده است و جبریت و اجتنابناپذیری آنها را با نیروهای طبیعی مقایسهپذیر دانسته است. اما در عین حال به نیروهای دیگری هم اشاره کرده است که در مقابل این نیروی قدرتمند میایستند و آن را جرح و تعدیل میکنند. او در ضمن معتقد بود که همانطور که امکان خاموش کردن یک ماشین یا امکان عدم تحقق گرایشهای طبیعی وجود دارد بههمان ترتیب هم از راه کنشهای نظاممند و بههمپیوسته میتوان به عمر سرمایهداری خاتمه داد. بهاین ترتیب جملهی مشهور مارکس را در پرتو این بحث بهتر میتوان درک کرد که «انسانها تاریخ خود را میسازند اما نه تحت شرایطی که خود برگزیدهاند». در اینجا از فرادستی نقضناپذیر ساختارها و قانونمندیها از یکسو و درونی شدن ارزشهای ناشی از این ساختارها از سوی دیگر که تا سرحد شئیشدگی مطلق گسترش مییابد، پرهیز میشود. از سوی دیگر رویکرد او با اینکه برای کنشگری انسانها (بهویژه نوع طبقاتی و ضدسرمایهداری آن) تاکید میکند، به ورطهی جامعهشناسی فردگرا و تفسیر و تاویل کنشهای انسانی کاهش نمییابد. در این حالت است که پژوهش تاریخ نیز از دوگانگی کاذب نظریهزدگی (فروکاستن تاریخ به زائدهی ساختارها) یا فاکتزدگی (نادیده گرفتن ساختارها و قانونمندیها)، و تقابل امر کلی و امر خاص/تکین میپرهیزد، تنشی که حتی در تاریخنویسی مارکسیستی نیز مشاهده میشود.
نتیجهگیری
در این مطلب به روش علمی و دیالکتیک علم اشاره کردم و نشان دادم که این دیالکتیک هم در جهان طبیعی و هم در جهان اجتماعی کارکرد دارد و عمل میکند. نشان دادم که بین قلمروهای طبیعت و جامعه پیوندی درونی در شکل ریشهمندی و نوپدیدی وجود دارد. بنابراین به رغم به رسمیت شناختن تفاوتهای این دو قلمرو باید تصدیق کرد که پیوندهایی درونی و لایهمند آنها را در یک وحدت بنیادین بههم میپیوندد. بهجز این از وحدت روشمندی در این دو قلمرو نیز دفاع کردم. همانطور که هگل در گفتاورد بالا میگوید طبیعت و جامعه تودهی بیکرانی از شکلها و پدیدههای تکین را به ما نشان میدهند. اما وحدتبخشیدن به این تنوع بیکران و توضیح آنها در پرتو سازوکارها و ساختارهایی قانونمند که به شکلی فراپدیداری یا ضدپدیداری عمل میکنند هدف علم است. اندیشهی دیالکتیکی به بیان هگل به انتزاعیات فاهمه و پیوندهای بیرونی دل خوش نمیکند بلکه در پی کشف پیوندهای درونی و درک منطق ضروری امور است. اندیشهی دیالکتیکی طبیعت و جامعه را بهنحوی نظاممند در پیوند با یکدیگر قرار میدهد، بی اینکه به پیوند بیرونی و مکانیکی دلخوش کند. اما این اندیشه چنان در همانندی امور غرق نمیشود که تفاوتها را نادیده بگیرد. در ضمن اندیشهی دیالکتیکی تقلیلگرا هم نیست، یعنی قانونمندیها و سازوکارهای سطوح عالیتر زندگی را به انواعی از سطوح اصلیتر زیرین فرو نمیکاهد. تصور نمیکند که سازوکارهای طبیعی بتوانند جامعه را توضیح بدهند و یا سازوکارهای طبیعی بتوانند کارکردهای مغز و اندیشهی آدمی را به تمامی قابل فهم کنند. برای همین هم از مفاهیم ریشهمندی و برآیند/نوپدید سخن گفته میشود. افزون بر این همانطور که در نمونهی ماشینالات دیدیم برای سطوح عالیتر یا سطوح نوپدید امتیاز تاثیرگذاری بر سطوح زیرین اصلی را قائل است. اندیشهی دیالکتیکی هم شباهتها و هم تفاوتهای بین دو قلمرو طبیعت و جامعه را میبیند و بههمین دلیل رویکرد روششناسانهاش هم وحدت-در-عین-تفاوت است که شرحش در بالا رفت. در بارهی تاریخ و دیالکتیک آن در مطلبی دیگر باید نوشت. در بارهی روش علمی مارکس و شباهتها و تفاوتهای آن با روش شناسی علوم طبیعی هم پیشتر نوشتهام و تلاش خواهم کرد باز هم بنویسم.
منبع: نقد اقتصاد سیاسی
پینویسها
(۱) برگرفته از کتاب فلسفه و انقلاب: از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو. اثر رایا دونایافسکایا، ترجمهی حسن مرتضوی و فریدا آفاری انتشارات خجسته ۱٣٨٣
(۲) دانشنامه. ترجمهی حسن مرتضوی نشر لاهیتا
(٣) برگرفته از کتاب فلسفه و انقلاب: از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو. اثر رایا دونایافسکایا، ترجمهی حسن مرتضوی و فریدا آفاری انتشارات خجسته ۱٣٨٣
(۴) دربارهی «قوانین و نظریهها در علوم طبیعی» / فروغ اسدپور
(۵) نوشتهی بهروز خلیق. اخبار روز
(۶) ارجاع میدهم به مطلبی که در معرفی رئالیسم انتقادی نوشتهام .
(۷) «این بینش که دیالکتیک، ماهیت اندیشهورزی را میسازد و اندیشهورزی به عنوان فاهمه باید به منفی خویش بدل و دچار تضاد شود، جنبهی اصلی منطق است». هگل. دانشنامه. حسن مرتضوی
(٨) نگاه کنید به مطلبی که در معرفی رئالیسم انتقادی نوشتم.
(۹) همان منبع.
(۱۰) مارکسیسم همچون نظریهای علمی سعی دارد توضیح بدهد که ظاهر این امر گولزننده است در تقابل با واقعیت پس پشت آدمها است و برای شناختن آن به سه مرحله از بحث و کنکاش نیاز هست. ۱. نظریه تجربهی بیواسطهی آدمها را در نظر دارد که تصور میکنند مزد پرداخت شده، در واقع همارز ارزش کارشان است. نظریه سعی میکند به افراد توضیح بدهد که چنین نیست ۲. نظریه تلاش میکند فراسوی پدیدار برود و سازوکارهای برسازندهی این تجربه (آگاهی بیواسطهای که درگیر استدلال صوری است. هگل. دانشنامه) را توضیح بدهد یعنی تجربه را در دستگاه توضیحی خود وارد میکند تا برای آن استدلال، و معنا و مفهومی پیدا کند. تجربه بی سبب نیست باید توضیح داده شود. ٣. پس از توضیح سازوکارهای برسازنده روشن میشود که تجربه در تضاد با واقعیت است یعنی واقعیت این است که مزدبگیر هم ارز کار خود را دریافت نکرده است، آنچه دریافت کرده است همارز نیروی کارش است.
۱۱ «دانشمندان علوم طبیعی باید درک کنند که نظامهای نمادین فرهنگی نظیر زبان، پول، و قدرتْ مولفههایی از اکوسیستمها (زیستبومها) هستند که سویههای عمده ای از جریانهای ماده و انرژی آنها [اکوسیستمها] را سازمان میدهند. دانشمندان علوم انسانی باید درک کنند که جریانهای ماده و انرژی برای نظامهای اجتماعیْ بنیادی هستند و بایستی در توضیح «توسعه» و «توسعهنیافتگی» در نظر گرفته شوند. به منظور کنار هم آوردن و پیوند دادنِ این دو سنت پژوهشی، ضروری است که تاریخِ جداییِ آنها درک شود. [اینکه] چرا بومشناسان، اکوسیستمها را مستقل از [نقشِ] گونهی انسان درک کردهاند؟ [و] چرا اقتصاددانان جوامع را مجزا از زیستمحیطهای بیوفیزیکی آنها در نظر گرفتهاند؟» برگرفته از مطلب پولِ ممکن و ماشینهای ناممکن / آلف هورنبورگ / ترجمه مانیا بهروزی در همین سایت
۱۲ در همین رابطه جملهی مارکس در سرمایه جالب است وقتی از ماتریالیسم انتزاعی علوم طبیعی میگوید که فرایند تاریخی را کنار میگذارند. سرمایه جلد یکم ص. ۴۰۵. پاورقی ٨۹. ترجمهی حسن مرتضوی . در ضمن نگاه کنید به صفحات ۴۷۲-۷٣ همان منبع.
۱٣ این بخش از مطلبی به نام «هم علم هم فلسفه» برگرفته شده است که در همین سایت پیشتر منتشر شده بود.
۱۴ دانشنامه. ترجمهی حسن مرتضوی
|