سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نودابه*


سوسن محمدخانی غیاثوند


• آفتاب از نوک کوه سرخ هنوز خوب بالا نیامده بود. هتل تاج آنطرف جاده درش بسته بود. ریشه توت بی شاخه و سوخته هنوز گوشه دکه توی خاک بود. جاده کم کم داشت شلوغ می شد. سایه کوه سرخ روی دامن بلندش افتاده بود. سرخی اش توی سایه به تیرگی می زد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۶ آذر ۱٣۹۲ -  ۷ دسامبر ۲۰۱٣


 
 تقدیم به زنده یاد «بهزاد محمدخانی غیاثوند» که نوشابه را همیشه نودابه می گفت.
نویسنده؛ سوسن محمدخانی غیاثوند
آفتاب از نوک کوه سرخ هنوز خوب بالا نیامده بود. هتل تاج آنطرف جاده درش بسته بود. ریشه توت بی شاخه و سوخته هنوز گوشه دکه توی خاک بود. جاده کم کم داشت شلوغ می شد. سایه کوه سرخ روی دامن بلندش افتاده بود. سرخی اش توی سایه به تیرگی می زد. میرزالی شاوال قری و لچک را توی دستهایش بالا برد و گفت: ئیمرو نوبت هوز کیه؟
کمی باد بود. لچک و شاوال مخمل را توی دستهای میرزالی سمت جاده می برد. همه بچه ها روی تپه به طرف زوراو و خوده نگاه کردند. زوراو داشت با دهان باز، قیرسیاه را می جویید. کف از گوشه دهانش بیرون می ریخت. قیرسیاه به دندانهای سفیدش می چسبید و از آنها دور می شد. خوده و زوراو به هم خندیدند. زوراو از جایش بلند شد. قیر را از توی دهانش درآورد و دست خوده داد. خوده قیر را توی دهانش گذاشت و جویید. میرزالی شاوال قری را از روی سر زوراو پایین کشید تا به کمرش برسد. شاوال بند را به دور کمر زوراو محکم بست. صورت زوراو توی هم رفت. خوده چند لحظه بین ابروهایش چین انداخت و به برادرش نگاه کرد. روسری قرمز و گلدار خوده کهنه بود. گیسهای بلند و سیاهش روی پشتش افتاده بود. زوراو به خوده لبخند زد. خوده دوباره مشغول جوییدن قیرشد. میرزالی چند پیچ به دور کمر شاوال قری زد تا قدش کمی کوتاهتر و هم قد پاهای زوراو شود. بچه ها می خندیدند. یکی بلند شد رفت به میرزالی کمک کند. کراس سفید را هم تن زوراو کردند. پاردمش را روی شاوال قری سرخ انداختند. دوطرفش چاک داشت. زوراو توی لباسها گم شده بود. برایش بزرگ بودند. کله لاقی را به سر زوراو بستند. لچک طوطی را هم روی کله لاقی انداختند. دوپرکش را پشت زوراو گره زدند. گره به پشت گردن زوراو چسبید. همان اول، لچک و کله لاقی کج شدند. صدای خنده بچه ها قاطی صدای ماشینهایی شد که با سرعت از جاده آسفالت رد شدند. زوراو هم خندید. خوده لبهایش را به خنده باز کرد. دوتاچال کوچک روی گُپهایش نشستند. زوراو با شاوال قری توی چشمهای سیاهش بود. پسری که برای کمک رفته بود از روی زمین زعال توی مشما را برداشت و به دست میرزالی داد. زوراو به خودش و به خوده نگاه می کرد. میرزالی دوتاشانه هایش را گرفت و گفت: ئی قد تکان نخور خو. صاف وایسا خو.
زوراو صاف ایستاد. به صورت میرزالی چشم دوخت. درست توی چشمهای عسلی اش نگاه کرد. مژه های سیاه و بلند زوراو تا نزدیک ابروهای پرپشتش رسیده بود. آنجا کمی به پشت تاب برداشته بودند. سیاهی زغال پای چشمهایش کشیده شد. خطهای سیاه روی صورتش نشستند. سفیدی دور چشمهای سیاهش پیدا بود. تِل و گُپهایش همه زغالی شده بودند. دست میرزالی هنوز هم خط سیاه می کشید. مشما را دور زغال پیچانده بود تا دست خودش سیاه نشود. فقط کمی از سر زغال بیرون بود تا صورت زوراو را سیاه کند. جز سفیدی دور چشمهای سیاه زوراو و چند کُله دور دماغ و لبهایش چیز دیگری پیدا نبود. کمی هم از پوست پای چشمهایش بیرون افتاده بود. یکی محکم به پشت دایره توی دست خوده زد. خوده سرش را چرخاند. دایره را کنار کشید. ممد تِرِن با برزخی گفت: کونتون می خاره.
هر چی به دور و برش نگاه کرد نتوانست بفهمد کار کی بود. میرزالی و پسر همراهش یک گوشکوب را با شاوال بند به زیر شاول قرمز زوراو بستند. گوشکوب لای پاهای زوراو آویزان شد. میرزالی به زوراو گفت: کونتو عقب و جلو بکن.
زوراو کونش را لرزاند و به چپ و راست برد. میرزالی دو قَپالی توی سرش زد و گفت: لِکِ لِوِ گفتم عقب و جلو. تو چرا بندری می زنی به کونت؟!
خوده صورتش را در هم کرد. زوراو کمرش را عقب و جلو برد. گوشکوب از زیر به شاوال قری مخمل می خورد و آن را به جلو پرت می کرد. ممد خندید و گفت: کوره چَن کیرخر شده.
صدای خنده بچه ها تا آنطرف شاهرود رفت. میرزالی گفت: آیلَیل دو نفرتون برین سر تپه دو طرف وایستین. پلیس راه بیاد باوه هممانه گذاشته توی کونمان.
دوتا از پسرها بلند شدند و هر کدامشان به سمتی رفتند. روی دوتا تپه دور از هم ایستادند و دو طرف جاده آسفالت را زیر نظر گرفتند. تریلی به نزدیک بچه ها رسید. چندبار گاز داد. دود سیاهش روی بچه ها ریخت. میرزالی و پسر همراهش سمت بچه ها آمدند. سر و گردن و ابتدای چاک سینه یک زن با رنگ سیاه روی دایره نقاشی شده بود. زن فقط گُل ونی داشت. قاوهایش از توی حلقه بزرگ گوشواره هایش رد شده بود. کمی از زیپ کراسش باز بود. برای همین چاک سینه اش پیدا بود. یک شِی هم برای چشم نظر به دور گردن زن نقاشی کرده بودند. سنگهایش همه سیاه بودند. خوده دایره را بالا برد. ممد تِرِن شروع به خواندن کرد. تِرِ تُس هم به ممد می گفتن. بی هوا گوز می زد. بچه ها می گفتن میرزالی توی رودخانه با ممد یک کارهایی کرده است. برای همین اختیار کونش را ندارد. کسی ندیده بود. فقط به خاطر گوزها این حرف را می زدند. خوده با انگشتهای باریک و سفیدش به گوش و گردن زن روی دایره کوبید. ممد تِرِن آواز کردی اش را کنار جاده ریخت. هر تکه از آوازش با ماشینی رفت. بچه ها دست زدند. زوراو با صدای انگشتان خواهرش روی دایره، سر و تنش را لرزاند. به دور خودش چرخید. انگشتهای خوده به قاوهای زن خورد. قیر سیاه را هنوز می جویید. کمی کف گوشه لبش نشسته بود. سکه ها کنار پاهای زوراو روی زمین می افتادند. زوراو پاهایش را روی سکه ها می گذاشت. ممد صدایش را می لرزاند. ماشینها از آن دورها می آمدند و به آن دورترها می رفتند. سایه زوراو روی زمین می چرخید. سایه تریلی و کامیونها یکی یکی از روی تنش رد می شدند. آفتاب بالا آمده بود. در هتل تاج هم باز شده بود. جعبه نوشابه ها روی هم کنار دکه آبی چیده شده بودند. آب از لوله سیاه توی حوض سیمانی جلوی هتل تاج می ریخت. زوراو هنوز هم سر و تنش را می لرزاند. سرش را جلو می آورد. مثل پیرمردها خم می شد. میرزالی به خوده گفت: قاسم آبادی بزن بهش. ئی جور که ئی می لرزانه اصلا گوشکو معلوم نمیشه خو. ماشین چیا گوشکوبه ببینن بیشتر پول می ندازن خو.
انگشتهای خوده تندتر به روی گوشهای زن خوردند. زوراو خودش را بالا و پایین پرت کرد. پاهایش تند تند روی سکه ها بالا و پایین پریدند. بچه ها تندتر دست زدند. میرزالی از جایش بلند شد و به سمت زوراو رفت. در کون شلوار کردی سیاهش خاکی شده بود. دستمالی را از جیب شلوارش در آورد و به دست زوراو داد. به پسرهایی که روی دوتا تپه ایستاده بودند با دست اشاره کرد که یعنی چه خبر است. دستهایشان را آرام تکان دادند یعنی خبری نیست. آمد سرجایش نشست.
یک موتوری از جاده رد شد. چندبار بوق زد. بچه ها جیغ زدند و سوت کشیدند. همه با هم گفتند: موتوری با نومزدت چطوری؟
موتوری برایشان دست تکان داد و بلند گفت: خوب. خوبِ خوب.
سایه زوراو روی زمین خاکی داشت دستمال را توی دستش می چرخاند. سایه ماشینها از روی دستمالش رد می شدند. سایه ها که می رفتند آفتاب دوباره به تن سکه ها می تابید. آفتاب از توی تن سکه ها تا دست دکه دار خط می کشید. دستش را برای گرفتن سکه ها جلو آورد. میرزالی همه سکه را توی دست دکه دار گذاشت که موهای فر و سیاه جلوی سینه اش از لای یقه باز کراس آبی اش پیدا بود. جلوی سرش طاس بود. سبیلهای سیاه و پرپشتی داشت. به میرزالی گفت: چی می خواین؟
میرزالی به بچه ها نگاه کرد. یکی یکی جلو آمدند. دوسواری و یک نیسان جلوی هتل تاج پارک کرده بودند. صدای آمدن و رفتن ماشینها توی گوش بچه ها می ریخت. زوراو رفت جلوی دکه ایستاد و نوک انگشتش را لای دندانهایش برد. دکه دار لبخندی زد و گفت: نودابه؟!
زوراو سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد. هنوز کمی از سیاهی زغال توی صورت زوراو مانده بود. خوب تمیز نشده بود. دکه دار یک نوشابه سیاه و یک نوشابه زرد روی پیشخوان دکه گذاشت. چشمهای زوراو با دیدن نوشابه ها برق زد. میرزالی نوشابه ها را گرفت. سیاه را به دست زوراو داد و زرد را هم به دست خوده. خوده منتظر شد تا زوراو خوردن نوشابه اش را شروع کند. زوراو اولین قُلُپ نوشابه سیاه را به گلویش رساند. خوده سرنوشابه زرد را توی دهانش گذاشت. با دست آن را بالا برد. ته شیشه توی زردی صورت خورشید نشست. قُلُپ قُلُپ خنکی اش توی گلویش می ریخت. روی زبان و توی دهانش احساسی شبیه سوزش داشت. خنکی از گلو پایین می رفت و توی دلش می ریخت. سر دلش هم احساس سوزش داشت. دایره زیر بغلش بود. یک چشم و کمی از گردن کشیده زن پیدا بود. زوراو نوشابه را آرام می خورد. توی دهانش مزه مزه می کرد. آروغ محکمی زد. میرزالی با کف دست به شکم زوراو زد و گفت: هه نَرَکی.
زوراو خندید. گاز نوشابه توی دماغش پیچید. چشمهایش آبکی شدند. میرزالی به ممد گفت: های تِرِ تُس تو چه می خوری؟
ممد تِرِن یکی از دستهایش را بالا آورد. اندازه دستش را سعی کرد بزرگ نشان بدهد. گفت: کلوچه قاین.
میرزالی خندید و گفت: هه جانکمی کلوچه قاین. ئه گوزای قاین مال همین کلوچَیلِ قاینه.
جلوی دکه پر از صدای خنده بچه ها شد. دکه دار هم خندید. سبیلهای پرپشتش از روی لب پایینش سمت بالا رفتند. کمی از دندانهای سفیدش پیدا شد. یکی از دخترها روی صندلی کنار دکه نشسته بود. شاوال قری قرمزش روی صندلی پخش شده بود. جنس پارچه اش مخمل نبود. از این پارچه های قرمز ساده بود. کراس سفید با گلهای سرخ و آبی تنش بود. چاکهای کراسش کمی بالا رفته بودند. سفیدی پوست پهلوی شکمش از لای چاک کراس پیدا بود. داشت به تی تابش گاز می زد. پاهایش به زمین نرسیده بودند. توی هوا تکانشان می داد. پاهای سفیدش را جیرهای سیاه بغل گرفته بودند. آفتاب به پهلوی صورت کوچک و بورش می تابید. بوری مژه و ابروهایش آنقدر زیاد بود که توی صورتش گم شده بودند. از دور که نگاهش می کردی انگار اصلا مژه و ابرو نداشت. زوراو آخرین قُلُپ نوشابه سیاه را از گلویش پایین فرستاد. سر شیشه را توی دهانش گرفته بود و می مکید. صدای مکهایش به گوش خوده هم رسید. لبخند زد. چشمهایش سمت شیشه های هتل تاج رفت. کارگرها آنطرف شیشه ها داشتند روی میزها را برای نهار آماده می کردند. مات بودند. گم می شدند آنسوی شیشه ها. باید زیاد دقت می کرد تا ببیندشان. چشمش لای آنها دنبال شرف بود. پدر قد بلند و چشم سیاهی که آخرهای شب آنقدر بیدار می ماند تا از هتل تاج به خانه برگردد. تصویر ماشینها توی شیشه های هتل تاج می آمدند و می رفتند. از روی کارگرها رد می شدند. یکی از کارگرها به در بزرگ هتل تاج نزدیک شد. لب و نوک دماغش را به شیشه چسباند. دستهایش را بالا آورد. دوتا نوشابه دو طرف صورتش به شیشه چسبیدند. یکی زرد و یکی سیاه. به زوراو نگاه کرد و لبهایش را تکان داد. نیازی نبود داد بزند تا بقیه بشنوند. همه می دانستند دارد می گوید نودابه، نودابه. زوراو و خوده هم می دانستند. هر دوتایشان نگاه کردند و خندیدند. چشمهای زوراو بیشتر سمت نوشابه های دو طرف صورت کارگر هتل تاج رفت. گاهی زرد می دید و گاهی سیاه. خوده ولی سعی می کرد با چشمهایش لای کارگرها در آنسوی شیشه های بزرگ را بگردد. باد زیر شاوال قری اش افتاده بود. کراس گلدار کهنه اش را باد به تن لاغرش چسبانده بود. هنوز کمی تا ظهر مانده بود. مسافرها نیامده بودند. تریلی بزرگ از توی شیشه و روی کارگرها رد شد. صدای گازش جلوی هتل تاج پیچید. از بیدهای مجنون، سایه های کوتاهی روی زمین خاکی جلوی هتل تاج افتاده بودند. تن باریک و بلند برگهای سبزشان توی دستان باد خیلی نرم می لرزید. برگها توی شیشه های هتل تاج می رقصیدند.
برگهای بید مجنون، تنهای باریکشان را روی تن مسافرها می لرزاندند. صدای آشپزخانه رستوران توی سالن پیچیده بود. هیچ کدام از میزها خالی نبودند. سالن رستوران پر از مسافر بود. صدای مسافرها توی سالن ریخته بود. صدای به هم خوردن بشقابها به گوش می رسید. قاشق و چنگالها به بشقابهای ملامین می خوردند. کارگرها به دور میزها می گشتند. هر کدام چند پرس غذا روی دستشان بود. غذاها را جلوی مسافرها می گذاشتند و می رفتند. یکی هم سر میزها نوشابه تحویل می داد. سالن بوی کباب و کوبیده می داد. بوی زنهای عطر زده. بعضی از کارگرها در کنار زنها بیشتر مکث می کردند. یکی داشت یواشکی به ماتیک سرخ روی لب زنی نگاه می کرد که روسری سیاه با گلهای سرخ سرش کرده بود. جلوی موهایش که از زیر روسری پیدا بود به رنگ بلوند درآورده بود. کارگرها که رد می شدند از تنشان بوی برنج دم کرده توی دماغ مسافرها می رفت. از اتاق پشتی سالن چندتا مرد بیرون آمدند. پشت سرشان صدای یکی آمد که بلند صدای زد: شرف! شرف زود بیا این پشت.
شرف سطل قرمز پر از ته دیگ را زیر ظرفشویی گذاشت. کارگرها نگاهش کردند. متوجه نگاهشان شد. گفت: برای سگامانه.
آشپز فرز بود. برنج توی دیگ بزرگ را با کف گیر توی بشقابها خالی می کرد. هر بشقاب یک کف گیر. همانطور که سرش توی قابلمه بود به شرف گفت: آیم به خانوادش نمی گه سگ. شرف چی خوبیه.
کنار دست آشپز یکی داشت کوبیده همراه گوجه روی برنجها می گذاشت. یک کره کوچک هم کنار هر بشقاب جا می داد. بشقابها را توی پنجره چیدند. کارگرها تندتند می آمدند و پرسهای غذا را می بردند. آنطرفتر مرد شکم گنده داشت سیخهای پهن کوبیده را روی شعله بر می گرداند. سیخهای باریک گوجه را هم می چرخاند. آب کوبیده و گوجه ها توی شعله می ریخت. صدای چِز چِز شعله توی شلوغی آشپزخانه گم شده بود. شعله زردتر می شد. بالاتر می آمد تا تن گوجه ها و کوبیده ها را بیشتر توی بغلش بگیرد.
دستهای شرف پر از کف داشت اسکاج را به کف ظرفها می کشید. توی ظرفشویی پر از ظرفهای کف مالی شده بود. شرف با قد بلندش روی ظرفشویی خم شده بود. دستمال چرکی را به دور گردنش انداخته بود. هر از گاهی دماغش را محکم بالا می کشید. دستش را بالا آورد. پشت آستین کراس خاکی رنگش را چندبار به جلوی دماغش کشید. صدای مردی از پنجره باز توی آشپزخانه ریخت. شرف! هنات می کنن.
شرف دستش را پایین آورد. سرش را سمت پنجره چرخاند. یکی از کارگرها را دید که دوباره حرفهایش را تکرار کرد: دستگاه دار هَنات می کنه.
شرف بشقاب کفمالی شده را توی ظرفشویی گذاشت. شیر آب را باز کرد. دستهایش را زیر آب شیر گرفت. کف از دستهایش روی ظرفها می ریخت. دستهایش را چندبار زیر آب به هم مالید تا لیزی کف را از آنها بگیرد. شیر را بست. دستمال چرکمرده اش را از دور گردنش پایین آورد. دمپایی های قهوه ای اش را روی کاشیهای کف آشپزخانه کشید. از کنار دیگهای برنج رد شد و توی سالن رفت. در حالیکه داشت دستهایش را با دستمال خشک می کرد از لای میزهای غذا و مسافرها گذشت.
توی اتاق پشتی چند تخت چوبی بود. روی تختها را قالی انداخته بودند. پیک نیکهای سبز و زرد روی تختها بودند. کنارشان سینی های خالی بود. جلوی هر یک از مسافرهایی که دیگر نبودند یک استکان خالی از چای بود. چند مگس روی درباز قندانها پرواز می کردند. صدای کشیده شدن دمپایی های شرف روی کاشیها به اتاق پشتی نزدیک شد. صدای بسته شدن در روی زیر سیگاریهای ریخت که پر از ته سیگار و خاکستر سیگار بودند. کنارشان سیخهای باریک و بلند افتاده بود. یک شیشه که تا نیمه آب داشت. روی در پلاستیکی شیشه دوتا سوراخ بود. لوله خالی خودکار را از یکی از سوراخها رد کرده بودند. شیشه کثیف نشان می داد. پاکت سیگار را از جیب کراسش در آورد. صدای بالا کشیدن آب دماغش قطع نمی شد. صدای مسافرها و کشیده شدن قاشق و چنگال توی بشقابها به گوش می رسید. توی پاکت فقط چند دانه سیگار بود. ورق آلومینیومی رنگ را از توی پاکت بیرون کشید. ورق را صاف کرد و روی قالی گذاشت. سنجاق کنار سیخ را برداشت. نوک سنجاق را بالای ورق آلومینیومی گرفت. با سیخ به نوک سنجاق کشید. سوخته تریاک را از نوک سنجاق با سیخ توی ورق آلومینیومی ریخت. رنگش قهوه ای سوخته و براق بود. سنجاق روی تمام تختها را برداشت و سوخته نوکشان را گرفت. کاغذ آلومینیومی رنگ را تا زد و توی پاکت سیگارش گذاشت. استکانهای کثیف را جمع کرد توی سینی ها. در قندانها را هم گذاشت. مگسها سمت استکانهای کثیف رفتند. پارچه کهنه را از لبه پنجره برداشت و به نوک سیخهای باریک و بلند و سنجاقها کشید. پنجره به سمت باغ پشت هتل تاج باز می شد. رستوران بود اما به آنجا هتل تاج می گفتند. مردم آبادی می گفتند نه خودش تاجی دارد و نه تاجی به سر کسی می زند. مسافرها می آیند می خورند، می رینند و می روند. لوله فاضلابش سمت درختهای باغ می رفت. توی شاهرود می ریخت. چند سالی بود گردوهای باغ سیاه می شدند. سوخته تریاک ماشین چی ها هم سهم کارگرهای کرد بود. خیلی کم بودند کارگرهایی که توی هتل تاج معتاد نشده بودند. شرف هم نه که بی شرف شده باشد اما خب می گفتند خیلی چیزهایش را پای تریاک گذاشته است. کارگر معتاد دیگر بیمه برایش مهم نبود. نئشه که می شد عین تراکتور کار می کرد. هیچ کس بیمه نبود. مامور بیمه که می آمد همه توی زیر زمین هتل تاج قایم می شدند. آنهایی هم که معتاد نبودند از ترس اخراج چیزی نمی گفتند. حقوقشان کم بود. همان هم خرج تریاک معتادها می شد تا عین تراکتور توی هتل تاج برای حاجی صفدر کار کنند. خرج شرف بالا رفته بود. می گفتند موقع خماری و نئشگی زنش هم جلوش بگای هیچ نمی گه. شرف لای یکی از سجاده ها را روی لبه پنجره باز کرد. سیخ و سنجاقها را لای سجاده کنار مهر و تسبیح گذاشت. دوباره پَرِکهای سجاده را روی هم تاکرد. با کف دست چندبار آهسته به پاکت سیگار توی جیب کراسش زد. پیک نیک ها را زیر تختها گذاشت. آب دماغش را محکم بالا کشید. سینی های استکان را برداشت و از در بیرون رفت. لرزش استکانها داشت همراهش می رفت. صدای کشیده شدن دمپایی های قهوه ای اش لای صدای مسافرها و میز و صندلی ها گم شد. صدایی از بیرون توی اتاق پشتی ریخت که داشت به یکی از کارگرها می گفت: حواست بیرون باشه مامورای کمیته نیان بریزن.
برگهای گردو بیرون پنجره تنشان را می تکاندند. باد دستش را لای شاخه هایش می برد. آفتاب روی سر و شانه های سبزش ریخته بود.
صدای آرام بچه ها همراه باد لای شاخه های گردو می رفت. میرزالی گفت: آیلَیل داره میاد.
هیس هیس بچه ها روی آسفالت پشت بام پرید. بعضی کُله ها قیر داشت. آفتاب قیر را نرم کرده بود. همه به شکم دراز کشیده بودند. میرزالی آمد پای بام سر راه اصغر جیز جیز ایستاد. زوراو همانطور که دراز کشیده بود داشت با نوک انگشتش کمی از قیر روی آسفالت را می کند. قیر را توی دهانش گذاشت و شروع به جوییدن کرد. صدای جوییدنش به گوش خوده رسید. آهسته سرش را برگرداند و به زوراو گفت: هیس. الان کوته یادت؟!
زوراو لبخند زد. قیر به دندانهایش چسبیده بود. خوده توی چشمهای سیاهش افتاده بود. پشت سر خوده توی چشمهای زوراو، شاخه های گردو روی گوشه پشت بام سایه انداخته بودند. آفتاب ظهر روی سر آبادی «تاروردی» ریخته بود. هوا گرم بود. صدای اصغر جیز جیز نزدیک شد. داشت با خودش حرف می زد. معلوم نبود چه می گوید. پای بام رسید. از این طرف راه خاکی باید به آنطرف می رفت تا خودش را به جاده خاکی می رساند. میرزالی سرراه منتظرش بود. سایه اصغر به جلوی پاهایش افتاده بود. کمرش کمی به سمت جلو خم شده بود. تندتند آب دماغش را بالا می کشید. یک پَرِ کراسش از زیر شلوارش بیرون افتاده بود. یقه و آستین کراسش چرکی بود. روی کراسش چندجای سوختگی بود. صدای پاهایش به بیخ گوش بچه هاروی پشت بام رسید. صورتشان را توی هرم گرما به آسفالت داغ چسباندند. خوده و زوراو به هم نگاه می کردند. ده تا بچه همانطور ردیف روی پشت بام دراز کشیده بودند. صدای میرزالی را شنیدند که گفت: سلام اصغر جیز جیز. نیمَروته خیر.
اصغر خیلی آهسته گفت: سلام.
رد شد و به راهش ادامه داد. میرزالی صدایش زد و گفت: اصغر تریاک نمی خوای؟
پاهای اصغر جلو نرفتند. همانجا سرجایش ماندند. به پشت سر چرخید. اول سرش بعد تنش. دماغش را خاراند و به میرزالی نگاهی کرد و گفت: ئه کو آوردی؟!
میرزالی کف دستش را به اصغر نشان داد. از آن فاصله چیزی قد یک تیله کوچک بین سیاه و قهوه ای دیده می شد. گفت: اژ لای چینه باغ لا روخونه.
: باخ کی بی؟
: یادم نی.
اصغر جیز جیز راه رفته اش را برگشت. دماغش را خاراند. دستش را دراز کرد تا تریاک را بردارد. میرزالی دستش را بست.
: پیلشه بده خو.
:چَن؟!
: تو می کشی خو. بهتر می دانی اینقد تیراک چَن میشه خو.
چندلحظه به چشمهای عسلی میرزالی خیره شد. سرتا پایش را ورانداز کرد. یک آستین کوتاه قرمز تنش بود. لبه آستین کوتاه سفید بود. دور یقه اش اگر زورش را داشت حتما می زد. یک کشیده زیر گوشش. تریاک را می گرفت و می رفت. خمار بود. هیچ توانی نداشت. حوصله شر هم نداشت. می دانست همان یک کشیده هوز حیدر بی پَلَه را در خانه اش می کشاند. توی دلش به خدا فحش داد. چندتا از فحشهایی که همیشه می داد و می گفت: کدام خدای مهربان؟! ریده توی زندگی کویلمان.
میرزالی هم بچه فرزی نشان می داد. می شناختش. همه می گفتند مثل خرشان در می رود. یک روز به سر خرشان زد. معلوم نبود برای چه. از خانه با بار هیزم فرار کرد. توی هر کوچه پس کوچه آبادی چند گوز به جا گذاشت. سمت شاهرود رفت. باید از جاده آسفالت رد می شد. اصلا حواسش به ماشینها نبود. سرش را گذاشت جلو و رفت. با سرعت رفت. اتوبوس تا ترمز کند، دوپا و کمرش را زیر گرفته بود. هیزمها توی خون و گوشت له شده پخش شدند. دستش را توی جیبش برد و یک اسکناس درآورد. میرزالی خیلی سریع اسکناس را گرفت. صدای گوز از پشت بام آمد. زوراو خواست بخندد. خوده محکم دور دهانش را گرفت. زوراو بی صدا خندید. نفسهایش تیکه تیکه توی دستهای خوده ریخت. همه بچه ها دور دهان خود را گرفته بودند. ممد تِرِن یک دستش را در کونش گذاشت با دست دیگر دور دهانش را گرفت. میرزالی به صورت اصغر نگاه کرد. موهای سرش بدون حالت بودند. تارهای سفید زیادی توی موها بود. تیکه گلوله نرم را کف دست اصغر جیز جیز گذاشت. دستش را مشت کرد و رفت. میرزالی به رفتنش نگاه کرد تا همراه سایه خمیده اش به سمت راست پیچید. فقط دیوار سیمانی پشت مال پیدا بود. گونی های قیرگونی از لبه دیوار روی سیمان افتاده بودند. قیر نرم داشت به پایین قد می کشید. میرزالی گفت: جیز جیز هه گوز! جیز جیز هه گوز!
دستهایش را طوری گرفته بود انگار داشت سیخ داغ را به تریاک نوک سنجاق می چسباند و دودش را از لوله خودکار بالا می کشید. دوباره تکرار کرد: جیز جیز هه گوز! جیز جیز هه گوز!
بچه ها بلند شدند. روی پشت بام رقصیدند. سایه هایشان توی هم می رفت. ممد ترن هر بار که میرزالی می گفت «جیز جیز هه گوز» کونش را خم می کرد و یک گوز می زد. بچه ها می خندیدند. اول ممد گفت بعد همه با هم: اصغر جیز! اصغر گوز! اصغر جیز! اصغر گوز.
ممد هم هر چه باد داشت بیرون می داد. تمام نمی شد. می گفتند همیشه ذخیره دارد. با هر یکی صدای خنده بچه ها بلندتر می شد. میرزالی گفت: پف بشه به دودمان باوت. آخه نگفتی شاهاد شنید؟! گوزت داشت کارمانه خراو می کرد. یه لحظه بدجوری نگام کرد.
: کُره بی خیال. معتاد نمی دانه دنگ گوز چیه. فکر می کنه آوازه. فکرشه بکن الان می ره می شینه تپاله و قیل می کشه.
دستش را مشت و از آرنج خم کرد. مشت را به سینه اش نزدیک و از آن دور کرد. گفت: جیز جیز اصغر جیز. اصغر جیز اصغر گوز.
میرزالی اسکناس را بالا گرفت تا همه ببینند. سایه ها روی پشت بام چرخیدند و بالا و پایین پریدند. خنده بچه ها روی تن سایه ها ریخت.
سگ از پای بام رد شد و رفت. سایه اش روی خاک، دم تکان می داد. شاوال قری خوده به دور پاهایش می چرخید. پاهای باریکش از لای نرده های ایوان پیدا بود. شاوال پرچین سرخ می چرخید و به روی سفیدی پوست پاهایش می چسبید. از این سر ایوان سیمانی به آن سر می رفت و دوباره بر می گشت. سگ توی سایه پای دیوار نشست. سرش را روی دستهایش گذاشت. چند لحظه به سمت خوده روی ایوان نگاه کرد و چشمهایش را به روی چرخش سرخی شاوال قری بست که از لای نرده های چوبی رنگ و رو رفته پیدا بود. مادر بلند قدش کنار حوض کوتاه سیمانی داشت به لباسهای توی تشت مسی چنگ می زد. سرش را بلند کرد و گفت: عروسی دات و باوَته؟! برو ببین برات چیزی نخواد.
خوده همانطور که می چرخید گفت: چیزیَم بخواد. چی داریم وَبِنِش بدیم دایه گیان؟! نوشابه می خواد. داری براش بخری؟
شرف به بالشتهای کهنه تکیه داده بود. روی نمد کهنه سیاهی نشسته بود که کُله به کُله آن جای سوختگی داشت. پاکت سیگارش را از توی کراس راه راهش درآورد. کاغذ آلومینیومی رنگ را از توی پاکت بیرون کشید. کاغذ را روی نمد باز کرد. کمی از سوخته تریاک را توی چای نعلبکی ریخت. انگشتهای باریک و بلندش را توی چایی برد و سوخته را به هم زد. رنگ چای تیره تر شد. چایی را سر کشید. مادر چشم سبز خوده دستهایش را زیر شیر آب شست. آب توی تشت مسی می ریخت. شیر را بست. از پله های سیمانی بالا آمد. خوده تند رفت توی بغل پدرش نشست. شرف دستش را به دور تن خوده حلقه کرد. صورت دخترش را بوسید. مادر خوده به مال جابار رفت. کمی از ته دیگ توی سطل قرمز را توی قابلمه ریخت. یک لیوان آب روی آن خالی کرد. در قابلمه روحی را بست و روی چراغ گذاشت. کبریت کشید. روشن نمی شد. چندبار کشید. کبریت را زمین گذاشت. دستش را با گوشه گُل ونی اش پاک کرد. دوباره کبریت را برداشت. چندبار کشید. روشن شد. در چراغ را باز کرد. دستش را سمت فتیله برد. چندلحظه صبر کرد. شعله به فتیله چسبید و روی آن چرخید. دستش را بیرون آورد و در کوچک چرا را بست. شعله بالا بود و داشت دود می کرد. شعله را پایین کشید. طلق چراغ کهنه و شکسته بود. رنگ آبی روی بدن چراغ در خیلی جاها پریده بود. همانطور از پشت طلق به شعله روی فتیله زل زد. شعله توی چشمهای آبکی اش می لرزید. اشک از توی چشمهایش پایین ریخت انگار شعله از توی چشمهای درست سبزش پایین می ریخت. آنقدر زل زد که شعله کبریت به انگشتش رسید. کبریت را زمین انداخت. انگشتش را زود توی دهانش برد. آب دماغش را با پَرِک گُل ونی اش پاک کرد. لاهار کراسش را پینَک زده بود. همرنگ کراسش نبود. از دور هم معلوم می شد. چشمهایش توی مال جابار چرخید. همه چیز کهنه بود. لباسهایی که از میخهای فرورفته توی گچ دیوار آویزان بودند. ظرفهایی که توی آبکش پلاستیک شکسته ریخته شده بودند. دو طرف شکستگی را با بند سیاه به هم وصل کرده بودند. نمد و زیلوهایی که همه کهنه و پاره بودند. لباسهای زوراو آن بالای مال آویزان بودند. گچ دیوار یک جاهایی ریخته بود. گچ را با دست کشیده بودند. صاف نبود. ماله رویش نکشیده بودند. همه چیز به تن آن مال کهنه زار می زد. گردنش سفید و صورتش آفتاب سوخته بود. هیچ حسی نداشت. انگار همه چیز حتی زنانگی هم در او مرده بود. چیزی نمی توانست خون را زیر پوستش بدواند. حتی دستهای مردش. بلند شد از مال بیرون رفت. شرف دود سیگار را از لوله های دماغش بیرون داد. خوده دود سیگار را با نفس توی ریه هایش کشید. مادرش نگاهش کرد. چشمهایش روی سر و تن مرد چرخید. نکبت بود. از آن مردی که برای ازدواج با او دست به خودکشی زد هیچی نمانده بود. این اصلا او نبود. موهای سرش کم پشت شده بودند. آب چشم و دماغش همیشه آویزان بود. سفیدی خیلی زود به موهای مردش شبیحخون زده بود. از آن چشمهای سیاه درشتی که همیشه دوست داشت مقابلشان بایستد و خودش را توی آنها ببیند هیچی در این نگاههای فرو رفته در کاسه گود پیدا نبود. این جنازه بود. آدم نبود. سر خوده داد زد و گفت: بو کن. بو کن. اون دود هم خوراکمانه هم جِنِکِمانه. همه چیزمان توی اون دوده.
خوده بیشتر به شرف چسبید. نفسش را عمیق تر توی سینه برد. بوی دود توی دماغش پیچید تا مغز کله اش رفت. گفت: می خره. همه چی می خره. خودش گفت. مگر نه باوه؟
: ئه دِتِم. ئه.
از کنارشان گذشت و به سمت آن یکی مال در آن سر سکو رفت. توی راه که می رفت پوزخندی زد و گفت: چندساله همیناره می گه. معتاد جماعت وقت نئشگی زیاد حرف می زنن، وقت خماری خدارَم اژ یای می برن. حرفشان گوز خره. چند روژه ئو کُر ناسازه. هر گفت نوشابه. هر گفت نوشابه. تانست یکی فقط یکی نوشابه براش بیاره؟! هر می گه حقوق ندادن. حقوق ندادن. یکی نیس بگه تو اصلا حقوق می گیری یا فقط این خرسَخویله می ذارن کون مشتت؟! بدبخت تریاک هم وَ بِنِش نمی دن.
نوک انگشتش را روی دوتا لبش گذاشت. گفتن این حرفها دیگر برایش ساده شده بود. یک وقتهایی نمی توانست خودش را بشناسد. این همان زنی است که جانش برای شوهرش در می رفت؟!
شرف سرش را چرخاند و به پشت زن نگاه کرد و گفت: هی دنگت بیفته لای دوتا بَرد. ژن چه می دانه دنیا دست کیه؟ کیر و پیل وَ بِنتان نرسه دنیاره خراوه می کنین.
زن یک تکان به کونش داد. دستش را مشت و به سینه اش نزدیک و دور کرد. با دهانش صدای گوز درآورد و گفت: هی جِرپ. موقع نئشگی همیشه فکر می کنی خیلی حالیته. اگر حالیت بود ئی وضع زندگیت نبود. اگر ماس و دوغ ئه چَن دینا و دوسه مشت گندم و نیژی زمین هم نبود اژ وِرسِنی مرده بودیم.
توی مال رفت. زوراو روی یک پتوی کهنه به خواب رفته بود. چندتا مگس روی دهان و نزدیک سوراخهای دماغش نشسته بودند. زن با دست مگسها را پراند. به پیشانی زوراو دست گذاشت. بعد هم مچ دست و پای زوراو را توی دستش گرفت. داغ بود. حرارت تن زوراو به پوست تنش رسید. توی دلش لرزید. چشمش روی پارگی گوشه پتو لغزید. دوست داشت این پارگی و کهنگی را از زوراو دور کند. برایش لباس نو بخرد. به دکتر ببرد. پول خرج دوا و درمانش کند. این روزها توی تب فقط از نوشابه می گوید. دوست دارد برایش جعبه جعبه نوشابه بخرد. زیاد می خواهد. می گوید یکی نه. وَ جعبه. نودابه. نودابه. کاش می شد از هتل تاج یخ گرفت. توی کاسه دوغ بیندازد. کاش می شد به زوراو دوغ سرد بدهد. شاید کمی حرارت تنش پایین بکشد. می دانست نمی شود. خیلی وقت بود که فهمیده بود باید به خیال دل خوش نکند. همه چیز زندگی آنقدر زار می زد که اگر خوش خیالی می کرد مثل تفی بود که توی صورت خودش می انداخت.
: پفیوز تو اینجا چی کار می کنی؟!
به پارگی گوشه پتو گفت. انگار برایش دهن کج می کرد. به قاوهای بورش که از حلقه هیچ گوشواره ای رد نشده بودند می خندید. پشت دهان باز پارگی، دندانهایی بودند که داشت همه چیز زندگی اش را می خورد. چادر بور و گلدارش را از بالای پوُشَنگا برداشت و روی زوراو انداخت. دوباره دستش را روی صورت زوراو تکان داد تا مگسها دور شوند. از مال بیرون رفت. صدای رِمه پاهایش روی سکوی سیمانی بلند شده بود. صدایی که قبلا دل شرف را می لرزاند. اگر نزدیکش بود غیر ممکن بود با این صدا سراغش نرود و دستش را روی کمرگاهش نلغزاند. حالا فقط چرت می زند. سیگار روشن توی دستش داشت می افتاد. می سوخت و بالا می رفت. دودش توی صورت خوده می ریخت. بیل سیگارش روی نمد سیاه افتاد. خوده سیگار را از دست شرف درآورد و توی نعلبکی گذاشت. مادرش از پله ها پایین رفت. کنار تشت مسی روی زانوهایش نشست. چنگ زد به لباسهایی که دیگر طاقت دستهایش را نداشتند. کمر شلوار کردی زوراو را بالا آورد. کف صابون از رویش پایین می ریخت. نِم پای شلوار پاره بود. دلش نیامد چنگ بزند. آرام توی دستش به هم مالید. شلوار را با فشار نرم دستش چلاند و توی سطل شکسته قرمز کنارش انداخت. خوده از پله های سیمانی پایین رفت و لبه حوض نزدیک مادرش نشست. به دستهای مادرش توی تشت نگاه کرد. لباسها توی دستهایش به هم فشرده می شدند. صابون آبی روی لبه حوض بود. کمی از صورت آفتاب سوخته مادرش ترسید. می خواست حرف بزند اما نمی دانست چطوری. دوست داشت مادرش را از این عصبانیت در بیاورد. می خواست مادرش با پدرش مهربانترباشد. دستش را به سمت گردن خودش برد. روسری سرش نبود. موهای سیاه و بلندش تا کمر رسیده بودند. فر گیسها را به خود گرفته بودند. تکه ای از مویش را گرفت و توی دهانش گذاشت و کشید.
: می خواد برام روسری نو بخره. گفته برا زوراوم کانادا میاره. یه شی هم می خوا بگیرم تا بندازم گردنم. می گفت تا دِت خوشگلم چش نخوره.
نوک انگشتهایش را به دوتا گُپهایش کشید. با گوشه چشم به مادرش نگاه می کرد. ظاهرا با خودش حرف می زد اما می خواست مادرش بشنود. زن تندتر به لباسها چنگ زد. صدای حرفهایش روی کف صابون می ریخت. یک چیزی مثل سنگ توی دل زن نشسته بود. با هیچی پایین نمی رفت. دوست داشت چنگ بزند و این فشار سنگین را از دلش بیرون بیاورد. یا اگر می توانست آنقدر داد بزند تا همه چیز بیرون بریزد. نمی شد. همه چیز داشت می ریخت همانجا. سنگین تر می شد. فکر و خیالش به همانجا می رسید. حرفهای خوده هم روی سنگینی دلش مشت می کوبیدند. کراس زوراو را با مشتش بالا آورد. خوده به دست مادرش نگاه کرد. آب حوض روی سر و صورت خوده و مادرش پاشید. کراس زوراو روی آب حوض بالا و پایین می شد. موج می زد. کف روی آب راه می رفت.
: پدرسگ خر پدرمادر با کدام پول؟ اون گفت تونم باورت شد؟!
جیغ مادرش تندتر از مرغ و خروس از حیاط بیرون رفت. سگ سرش را بلند کرد. نگاهی به سمت حوض انداخت. دوباره سرش را روی دستهایش گذاشت و چشمهایش را بست. خوده به سمت پله ها دوید. پریشانی را توی چرخش موهای بلند و چین شاوال قری اش می شد دید.
: دَنگ و وَنگِ همباز کَت.
صدای شرف آهسته خودش را پای پله ها رسانده بود. روی آب حوض پر از کف سفید بود.
کف بالا می آمد و روی میز می ریخت. هیچ کس حواسش به شیشه نبود. شیشه داشت از گاز نوشابه خالی می شد. با تکان تن یکی از کارگرها روی زمین افتاد و شکست. پای میز پر از نوشابه و شیشه شکسته بود. کارگرها یکی یکی از کنار میز رد شدند. شرف هم تویشان بود. دستگاه دار آن کنار داشت نگاهشان می کرد. مامورهای کمیته با اسلحه کارگرها را به سمت بیرون هدایت کردند. شرف نگاهی به دستگاه دار انداخت و به زبان کردی گفت: تو باهاش کاسبی کنی اونوخ مای معتاد تاوانشه بدیم؟
نوک اسلحه آرام جلوی صورت شرف قرار گرفت. سرباز گفت: حرف نباشه. راه بیفت.
کارگرها از در بیرون رفتند. همه را یکی یکی سوار ماشینهای پاترول کردند. صدای گازشان از شیشه ها گذشت و توی سالن خالی از مسافر ریخت. لاستیکهایشان چرخید. یکی یکی رفتند. خاک لاستیکهایشان به هوا برخاسته بود.
از توی خاک می شد هنوز ماشینها را دید. باد به جان خاک افتاده بود. ماشینها از لای خاک رد می شدند. نوک انگشتهای خوده روی گردن و گوشهای زن پایین می آمد. یکی از بِتهای کردی را همراه صدای انگشتهایش روی دایره می خواند. کمی از صورتش از پهلوی دایره پیدا بود. زن توی دستهایش بالا و پایین می شد. هنوز برای یک نوشابه هم پول جمع نکرده بود. چند روز بود تنها می آمد. می زد و می خواند. روزی چندتا نوشابه برای زوراو می برد. داشت حالش بهتر می شد. نوشابه سرحالش می آورد. خاک می نشست. دوباره باد به جانش می افتاد. بلند می شد. خودش را به سرکله ماشینها می کوبید. لاستیک بزرگ و سیاه تریلی می چرخید و به سمت جلو می آمد. تریلی بزرگتر می شد. اتاق قرمزش داشت جلوتر می آمد. خوده دایره را بالاتر برد تا راننده او را روی تپه بهتر ببیند. صدایش را کمی بیشتر کشید. چراغهای تریلی چندبار خاموش و روشن شدند. می دانست برای او چراغ می زند. انگشتهایش به قاوها و گُل ونی زن می خوردند. صدایش توی چشمهای سیاه زن می ریخت. سرعت تریلی کم شد. لاستیکها به خاکی زدند. تریلی فاصله شد بین خوده و جاده. راننده از تریلی پایین آمد. دور زد و سمت خوده رفت. جلوی خوده ایستاد و نگاهش کرد. خوده صورتش را بیشتر پشت دایره برد. هنوز می خواند. خاک بلند شد. دور تن خوده و راننده پیچید. شاوال قری خوده انگار می خواست از پاهایش در بیاید. خوده خودش را جمع تر کرد. ماشینها توی خاک می آمدند و می رفتند. خاک بالاتر از درختهای چنار رفته بود. خودش را به همه چیز می زد. مثل آدمهای مست و گیج شده بود که انگار اصلا نمی دانست دارد چه کار می کند. راننده اسکناسی از جیبش درآورد و به خوده نشان داد.
: اونجا بخونی اینو بهت می دم. زیر کرپی صدا بهتر پخش می شه. خودت که باید بهتر بدونی. حتما از این کرپی ها رد شدی.
عرق گیر سفید تنش بود. دستهایش چرک و سیاه بودند. خوده از گوشه دایره به اسکناس نگاه کرد. هنوز می خواند و به پشت دایره می زد. کم کم بیشتر صورتش را بیرون آورد. باد اسکناس را توی دست راننده تند تکان می داد. اسکناس انگار می خواست همراه باد برود. خوده به سکه های جلوی پایش نگاه کرد. کم بودند. خیلی کم. به کرپی نزدیکش نگاه کرد. راننده به طرف کرپی رفت. چشمهای خوده رفتنش را دنبال کرد. از سرازیری باید خودش را جلوی در کرپی می رساند. چند قدم که پایین رفت دوباره به پشت برگشت و به خوده نگاه کرد. اسکناس را نشانش داد. یک اسکناس دیگر هم درآورد. باد اسکناسهای دور را توی چشمهای خوده تکان می داد. انگشتهایش دیگر نزدند. صدایش قطع شد. دایره پایین آمد. تمام صورتش پیدا بود. آهسته از جایش بلند شد و سمت کرپی رفت. راننده لبخند زد. تن گوشتالودش را از سرازیری پایین برد. خوده به دنبالش توی تاریکی زیر کرپی رفت.
تاریکی مثل شبهای روستایشان نبود. فقط صدای جیرجیرک بود و تصویر ماه که توی آب حوض افتاده بود. آن دورها هم سگی معلوم نبود برای کی پارس می کند. سگ خودشان هم نبود. شب مهتابی خودش را از لای درباز و سیاه توی مطبخ انداخته بود. جلوی در کمی روشن بود. خوده گوشه تاریک مطبخ داشت به صورتش زغال می کشید. تیکه ای از سیاهی دیوار مطبخ شده بود. اشکهایش از روی سیاهی زغال توی صورتش پایین می ریختند. روی اشکها زغال می کشید. دوباره اشک روی زغال می سرید. فقط سفیدی دور چشمهای سیاهش پیدا بود. سفیدی توی آب چشمها می لرزید. از شب مهتابی که خودش را از لای در توی مطبخ آورده بود هیچی توی چشمهایش پیدا نبود. کمی وسط چشمها برق می زد که با بستن پلکهایش، آن هم رفت. دیگر حتی تاریکی و سیاهی مطبخ را هم نمی دید. جیرجیرکها هنوز صدایشان توی شب می ریخت. صدای سگ هم هنوز از آن دورها می آمد.

* نودابه نام فیلمنامه ای بود که در سالهای ابتدایی دهه هشتاد نوشتم. ستاد مرکزی سینمای جوان در تهران اعلام کرده بود به فیلمنامه هایی که موضوعشان اعتیاد باشد، بودجه ای برای ساخت خواهد داد. آقای نصیری که آنزمان هنوز به حوزه هنری قزوین نرفته بود و رئیس انجمن سینمای جوانان قزوین بود با من تماس گرفت و گفت یک فیلمنامه با موضوع اعتیاد بنویس و بیاور. همین کار را هم کردم اما فیلمنامه ام به دو دلیل مجوز ساخت نگرفت. اول اینکه در یکی از سکانسهایش ابزار تریاک کشی نشان داده می شد. دوم اینکه دختر خردسالی به نام «خوده» در یکی دیگر از سکانسها همراه با راننده یک ماشین سنگین به زیر کرپی می رفت. من اصلا آنجا نشان نمی دادم که بین «خوده» و راننده چه اتفاقی می افتد. فقط فید این و تصویر سیاه می شد. پایان را به مخاطب واگذار کرده بودم. به هر حال آنها به همین دو دلیل تصمیم گرفتند به فیلمنامه کوتاهم مجوز ساخت ندهند. آن فیلمنامه را مدتی قبل به داستان کوتاه تبدیلش کردم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست