جمع آوری اعانات
عبدالقادر بلوچ
•
دختر من اصرار داشت که در طرح جمعآوری اعانه مدرسه برای تحقیقات سرطان شرکت کند. در عالم خیال او فکر فروش سیصد جعبه شکلات را در سر میپروراند! تا هم رکورد مدرسه را بشکند و هم لپتاپِ جایزه را ببرد. پای لپتاپ که به میان آمد خانم هم به تحقیقات سرطان علاقهمند شد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۹ آذر ۱٣۹۲ -
۱۰ دسامبر ۲۰۱٣
دختر من اصرار داشت که در طرح جمعآوری اعانه مدرسه برای تحقیقات سرطان شرکت کند. در عالم خیال او فکر فروش سیصد جعبه شکلات را در سر میپروراند! تا هم رکورد مدرسه را بشکند و هم لپتاپِ جایزه را ببرد. پای لپتاپ که به میان آمد خانم هم به تحقیقات سرطان علاقهمند شد.
تجربه ثابت کرده مادر که پشت فرزند بایستد پدر به جز موافقت هیچ غلطی نمیتواند بکند. به همین خاطر نه تنها موافقت کردم بلکه قول دادم در تشویق همسایگان فعالانه شرکت کنم.
روز موعود با دخترم به مدرسه رفتیم. با امضاء فرمها و تحویل شکلاتها متعهد شدم به ازای هر جعبه سه دلار به مدرسه بدهم.
جعبههای شکلات کاکائویی مورد پسند همه بود و به محض رسیدن به خانه پنج جعبه آن توسط همسر و فرزندانام اعانه خور شد و من پانزده دلار به تحقیقات سرطان بدهکار شدم.
ما، در یک کوچه بن بست زندگی میکنیم. خانه سمت راست رابطهاش با ما شکرآب بود. ما به این نتیجه رسیده بودیم که سفید پوستانی نژاد پرست هستند. آنها علنی یک روز به ما گفتند که در یک کوچه که یک ایرانی باشد جا برای پارکینگ گیر نمیآید. از قیافهاشان معلوم بود شکلات بخر نیستند. تیپشان بیشتر مارشملویی بود.
صاف رفتیم در خانهی چینیای که کنار آنها بود. سه چهار بار زنگ زدم. حس میکردم پشت در آمدهاند اما در را باز نمیکنند. نمیدانستند ایرانی که پیله کند ول نمیکند. آنقدر زنگ زدم تا بالاخره مرد خانه در را باز کرد. همسرش و پسرش هم رسیدند. با اشاره به سمت خانهامان گفتم که همسایه هستیم. یک جعبه شکلات نشاناش دادم و جریان مطالعات برای سرطان را گفتم. مرد با اکراه جعبه را گرفت و رو به زنش به زبان خودش توضیحاتی داد. زن جعبه را ورانداز کرد و زن و شوهر وارد بحثی جدی شدند. به نظر میآمد که عنقریب کتک کاری خواهند کرد اما نکردند واز پسرخود کمک خواستند. پسرک جلو آمد و تازه به انگلیسی از ما پرسید که جریان چیست. این بار دخترم برای او توضیح داد. پسر جعبه شکلات را گرفت و به والدینش توضیحاتی داد. زن پرسید: هو ماچ وان؟(یکی چنده؟)
گفتم: تری دالرز(سه دلار)
مرد گفت: نو نو نو نو نو تو ماچ(نه نه نه زیاده)
و زن پرسید: تو فور فایو دالرز؟(دوتا رو پنج دلار؟)
گفتم چون برای جمع آوری اعانه هست، نمیشود. آنها برای یک جعبه سه دلار را دادند و در حالیکه سه نفره با حرارت حرف میزدند در را بستند.
به دویست و خوردهای جعبهی مانده فکر میکردم.
خانه بعدی هنوز در نزده بودم که مردی خنده رو در را باز کرد و به گرمی با من دست داد. زنی هم با لباس زیبای هندی آمد و بی مقدمه از من پرسید آیا ماشین تویتا ترسل خودم را میفروشم. تعجب کردم. گفتم آن ماشین مال دختر بزرگ من است وقصد فروش ندارد. در ضمن ابراز خوشحالی کردم که آنها ما را میشناسند مرد با خنده جواب داد: "آی لاو ایران" و بعد به فارسی گفت:
- آلِ شوما چیطوره؟
وادامه داد که:
- ما چار سال در ایران جیندگی کردیم. منظورش زندگی بود.
فهمیدم که اگر رشته کلام را در دست نگیرم او تا غروب هم حرف خواهد زد.
جعبه شکلات را به طرفاش دراز کردم و جریان را توضیح دادم. مرد شکلات را برداشت و با دستش آنرا وزن زد و گفت که این حتی پنجاه گرم هم نیست.
گفتم که برای جمعآوری اعانه هست. حرفم را قطع کرد و گفت که اینا کلکه، میخواهند ما را بچاپند.
جعبه شکلات را به من پس داد و در را بست.
امید ما به آخرین همسایه بود. آنها تازه نقل مکان کرده بودند. به نظر میآمد مثل مالک قبلی ایتالیایی باشند. در که زدیم جوانی مودب در را باز کرد. با اشاره به سمت منزلامان گفتم که همسایه هستیم. با لبخندی گفت ما را دیده است. از داخل خانه صدای مردی جا افتاده که به فارسی سئوال میکرد پرسید:
کیه بابک ؟
جوان داد زد: اون همسایه هندی بالاییه.
جعبه شکلات را دراز کردم و چون دیدم فکر میکند هندی هستم به انگلیسی توضیحات لازمه را دادم.
مرد از داخل پرسید: چی میخواد؟ این چه موقع در خونه مردم اومدنه؟
جوان گفت: شوکلات میفروشن. برا سرطان پول جمع کنن.
مرد داد زد: لازم نکرده. درو ببند و بیا تو. بگو بابای خودم سرطان داره.
من به انگلیسی و به دروغ گفتم: همه همسایهها چند تایی خریدن.
جوان جعبه را گرفت وداشت آنرا بالا و پایین میکرد.
ناگهان از داخل مردی جا افتاده با موهای ژولیده و پیژامه آمد. با من حال و احوال سردی کرد جعبه شکلات را از دست جوان گرفت و از من پرسید: وات ایز دیس؟(این چیه؟)
جوان به داخل رفت. من به انگلیسی جریان را توضیح دادم. او جعبه را به من پس داد وگفت: وی آر آلرجیک تو چاکلت( ما به شکلات حساسیت داریم) و در را بست.
در راه بازگشت دیدم همسایه مارشملویی ما کاپوت ماشیناش را بالا زده. نایلونهای شکلات را دادم به دخترم و فرستادمش که برود خانه. خودم به بهانه سیگار کشیدن ماندم تا مارشملویی برود.
دخترک نزدیک همسایه که رسید صاف رفت پیش او. دو دقیقه نشد مرد هر دو نایلون را خرید. دخترم صدایم کرد. چاره نداشتم. آنجا که رسیدم با هم دستی دادیم او گفت خوشحال است که در آن طرح شرکت کردهایم. قرار گذاشت روز بعد دختر مرا و دختر خودش را به پاساژ کنار خانه ببرد تا به کمک هم مبلغ بیشتری اعانه جمع بکنند
|