موانع فکری و فرهنگی بر سر راه وحدت نیروهای چپ در ایران
بیژن بیقرار
•
چپ های ایران، همواره ترجیح داده اند به جای بحث بر سر جزییات، به کلیات بپردازند. این که جامعه ما در حال حاضر گرفتار چه معضلات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی است و راه حل چپ برای غلبه بر این مشکلات، به طور مشخص چیست، در مقابل مسئله تصرف قدرت سیاسی برای گروه کثیری از ما، امر ثانوی و فرعی بوده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۱ آذر ۱٣۹۲ -
۱۲ دسامبر ۲۰۱٣
در مقاله "ملاحظاتی پیرامون ضرورت و امکان وحدت میان نیروها و سازمان های چپ ایران"، یاد آورشدیم که علی رغم شرایط مساعد عینی و ذهنی برای فعالیت چپ در جامعه ما در چند دهه اخیر، حدود بیش از سی سال است که چپ ایران دچار انفعال و سردرگمی و پراکندگی است. از سوی دیگر اشاره کردیم که این انفعال و سردرگمی و تشتتت، بیشتر از آن که نتیجه سرکوب و پیگرد نیروها و سازمان های چپ در ایران و یا ناشی از بحران ایدئولوژیک و فکری حاکم بر چپ در دو دهه اخیر در سطح جهانی باشد، ریشه و منشاء در خود جنبش چپ ایران دارد. همچنین دیدیم که یکی از مهم ترین موانع وحدت در شرایط کنونی، سایه سنگین گذشته نیروها وسازمان های چپ بر مباحث کنونی، و طرح آنها به شکلی غیرسازنده وبازدارنده (بر این دو واژه تاکید می کنیم!) از جانب برخی گروه ها و اشخاص است. اکنون به مانع دیگری که بر سر راه وحدت چپ ایران است می پردازیم؛ مانعی بزرگ که باز هم ریشه ای تاریخی و دیرینه دارد. این مانع، مجموعه ای از سه عامل فکری و فرهنگی است؛ عواملی که در یک ارتباط زنجیره ای، از یکدیگر ناشی و به یکدیگر منتهی می شوند:
۱- برداشت ساده انگارانه از مارکسیسم از یک سو، و نشاندن بینش اسطوره ای- دینی به جای آن از سوی دیگر.
این پدیده، کارکردی دوگانه داشته است:
الف- برداشت ساده انگارانه و مکانیکی از مارکسیسم، باعث شده است که بخش هایی از چپ ایران، در دهه های گذشته از "سوسیالیسم واقعا موجود" دفاع کنند و آن را مرحله نخستین بهشتی بدانند که در آینده نه چندان دور بر روی زمین باید ساخته شود. همین برداشت سبب گردیده است که بخش های دیگر نیز، در شکل های گوناگون، به تئوری های دور از واقعیتی روی آورند که نه تنها با وضعیت جامعه ایران هم خوان نبود، بلکه با اصول ابتدایی اندیشه های مارکس نیز قرابتی نداشت. این کارکرد دوگانه، خود همواره سد بزرگی بر سر راه وحدت در جنبش چپ ایران بوده است. به عبارت بهتر، شناخت ناقص و محدود چپ ایران از فلسفه و علوم اجتماعی در غرب به طورعام، و از مارکسیسم به طور خاص، زمینه های تشتت و پراکندگی در جنبش چپ ایران را تشدید کرده است.
ب- از سوی دیگر، حاکمیت بینش اسطوره ای- دینی بر بخش بزرگی از چپ ایران، گونه ای جهان بینی زاهدانه، پارسایانه و انزواطلبانه را بر تئوری و عمل بسیاری از مبارزان چپ تحمیل کرد ؛ جهان بینی که ریشه های آن را باید در دوران ماقبل مدرن جستجو کرد. این جهان بینی زاهدانه و انزواطلبانه همواره، به شکلی دگماتیک به مرزبندی میان "خودی" و "غیر خودی" پرداخته و امر پیچیده مبارزه سیاسی را به امر مقدسی که هیچ گونه سازش و انعطافی نمی شناسد، تبدیل کرده است؛ امر مقدسی که در آن از خودگذشتگی، ایثار و پا فشاری بر روی "اصول انکارناپذیر"، حرف اول را می زند. هدف آن، یا هیچ، یا همه چیز است و در چهارچوب گفتمان های مقدس و صلبی به پیش می رود که تردید در آن ها جایز نیست. به کار بردن ترمینولوژی دینی در ادبیات چپ ایران، و پایبندی به ارزش هایی که بیشتر از آن که سیاسی باشند، مذهبی و حماسی اند، نمودی از تظاهر بیرونی امری ریشه دار، در جهان بینی جنبش چپ ما است.
منشاء بسیاری از انشعابات بیشمار در میان چپ های ایران در دهه های اخیر، و نیز منشاء بسیاری از دعواهای گذشته و کنونی سازمان ها، گروه ها و افراد گوناگون در جنبش چپ، ساده کردن و مکانیکی کردن مارکسیسم از یک سو، و جایگزین کردن این جهان بینی مدرن و پویا، با بینشی اسطوره ای – دینی، از سوی دیگر است. در شرایطی که در نخستین دهه قرن بیست و یکم، متفکران و سیاست ورزان مارکسیست و سوسیالیست در قالب جریان های مختلفی چون مارکسیست های ابژکتیویست، مارکسیست های سوبژکتیویست، پیروان دیالکتیک انضمامی، و...به بحث های تخصصی و دشوار در زمینه مارکسیسم و سوسیالیسم و امکان، چگونگی و دشواری های فرارفتن از سرمایه داری و در عین حال، به تعامل سازنده با یکدیگر در حوزه عملی می پردازند؛ در شرایط که آنان حتی نسبت به گذشتگان خردمند و فرهیخته خود (هم چون رزا لوکزامبورگ، گئورگ لوکاچ، آنتونیو گرامشی، اندیشمندان مکتب فرانکفورت و...) متواضع تر شده و با احتیاط بیشتری درباره تحول و جامعه سوسیالیستی آینده سخن می گویند؛ در شرایطی که در بسیاری از جوامع مانند آلمان، سوسیالیست ها وحدت میان خود و اثرگذاری شان در زندگی روزمره را، فدای مباحثی نمی کنند که هنوز مناقشه انگیزهستند و بسیاری از آنان در روند فعالیت مشترک و استراتژیک، روشن تر می شوند، ما همچنان اسیر برداشت های ستنی و ابتر خود از مباحث جنبش چپ هستیم و به جدل و متهم کردن یکدیگر می پردازیم؛ چونان جماعتی که در داستان مولوی در مثنوی، در تاریکی بر فیلی دست می کشند و درباره آن به اظهار نظر می پردازند. ما می خواهیم در چهار چوب مارکسیسمی ساده شده و قطعیت یافته، همچون دین باوران، یک بار برای همیشه قضیه رستگاری بشر و ساختن بهشت را برای خود حل کنیم. به عبارتی، درشرایط کنونی، ما هنوز گرفتار همان بیماری قدیمی هستیم: بیماری توهم کشف آسان و بی دردسر حقیقت، ساده کردن مسائل پیچیده، حق پنداری و ضدیت با غیر و سرانجام، ماندن در محفل و گروه کوچک خود به قیمت اسارت در رویابافی و بی عملی! این همه البته غالبا زیر پوششی از انقلابی ترین جملاتی که بیشتر بار احساسی و و شعاری دارند تا بار سیاسی، پنهان می شود.
۲- شناخت و آگاهی سطحی از زیرساخت و روساخت جامعه ایران و ارائه تزهایی که اساسا با تاریخ، فرهنگ و وضعیت مادی و ذهنی جامعه ما در دوره های گوناگون بیگانه بوده است.
این نیز یکی از بیماری های مزمن چپ ایران است که در دوره های گوناگون تاریخ صد ساله فعالیتش آشکار شده و تاثیری دوگانه داشته است: از یک طرف جنبش چپ را به بیراه برده و نیروهای آن را از تاثیرگذاری موثر بر زندگی سیاسی و اجتماعی جامعه ما باز داشته و چپ را منزوی کرده است؛ از سوی دیگر به دلیل دور بودن از واقعیت جامعه ما و سیر و سیاحت در هزارتوی حدس و گمانه زنی و خیال بافی، زمینه را برای تشتت آراء و اندیشه ها، ودر نتیجه پراکندگی جنبش چپ هموار کرده است. هنگامی که به جای عینیت گرایی، گمانه زنی حاکم می شود و تئوری های گوناگون با سنجه عینی سنجیده نمی شوند، میدان خیال پردازی محفلی باز شده و تشتت جای وحدت را می گیرد. کافی است به جریان های مختلف چپ در دهه ۱٣۴۰ و اوایل دهه ۱٣۵۰ و نظریات گوناگون و البته بیگانه از واقعیت آنان، درباره جامعه ایران در آن سال ها بپردازیم. وضعیت نظریه پردازی چپ در دوران پس از انقلاب نیز به همان گونه است. انفعال سی ساله اخیر در جنبش چپ ایران، بیش از آن که نتیجه سرکوب و فشار سیاسی باشد، از سردرگمی ذهنی چپ در زمینه تحلیل زیرساخت و روساخت جامعه ایران، و به ویژه شناخت کم مایه اش از ویژگی های اجتماعی و فرهنگی جامعه ای کهنسال ناشی می شود.
بنا به اسناد و مدارک موجود است، مارکسیست های ایرانی همواره نسبت به زیر ساخت و روساخت جامعه ما – و به ویژه نسبت به فرهنگ و تاریخ ایران– بی توجه و بیگانه بوده، و به عبارت دقیق تر شناخت همه جانبه و عمیقی از آن نداشته اند. آنان یا از چشم "برادر بزرگتر" و نظریه پردازان "سوسیالیسم واقعا موجود" به تاریخ، فرهنگ و اجتماع خود نگریسته اند؛ و یا با شابلون هایی که از نهضت های آزادی بخش و جنبش های چپ دنیا در دهه های شصت و هفتاد میلادی به عاریت گرفتند، به بررسی عینیت و ذهنیت جامعه خود پرداخته اند. در هر دو صورت، نتیجه یکسان بوده است: الگوبرداری مکانیکی از جوامع دیگر و دور شدن از واقعیت ذهنی و عینی جامعه ایران، محفل گرایی و غرق شدن در مباحث بیگانه از واقعیت به سبک اصحاب اسکولاستیک و پیروان فلسفه مدرسی؛ و سر آخر داشتن تاثیر ناچیز در رویدادهای سیاسی- اجتماعی ایران در سطح کلان؛ علی رغم از خودگذشتگی و ایثار مثال زدنی در تاریخ مبارزات چپ در جهان. نمونه هایی هم چون بیژن جزنی و مصطفی شعاعیان، که با استقلال رای و با اتکاء به عقل سلیم، به بررسی جامعه خود و تاریخ و فرهنگ آن پرداختند، در جنبش چپ ایران نادرند.
٣- عدم توجه به سیاست ورزی در عرصه عمل و حضور فعال و کارآ در این عرصه، جهت ایجاد تغییرات ممکن و دست یافتنی در راه تحقق هدفی استراتژیک.
این پدیده، در حقیقت نمودار ناتواتی چپ ایران از درک بنیادی فلسفه سیاسی مدرن است. بینش اسطوره ای- دینی حاکم بر جنبش چپ در پیوند با تاثیرات مارکسیسم روسی، باعث شده است که چپ ایران اولا سیاست ورزی را به امر مقدسی تبدیل کند که اهداف استراتژیک خود را به صورتی عاجل و بیواسطه طلب نماید؛ ثانیا با نگاهی تمامیت طلبلانه، هم و غم خود را معطوف تصرف قدرت سیاسی کند و از درک روند پیچیده تحول اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، در جامعه ای کهن هم چون ایران باز ماند. به این ترتیب، حضور و فعالیت چپ در جامعه ما، نه برای به پیش بردن روندی طولانی مدت و استراتژیک، بلکه برای ایجاد تغییرات آنی و بیواسطه - که درخشندگی آنها، همواره بیش از گرمایشان بوده است! – صورت گرفته است. هم از این رو است که چپ ایران در دوره هایی که نمی توانسته در روند مبارزه استراتژیک، به دور از مبارزات سیاسی بیواسطه و حرکت در جهت کسب هژمونی سیاسی در ایران حضور داشته باشد، از عرصه این مبارزات حذف شده و به مرخصی در تاریخ رفته است! گویی شرط فعالیت چپ، همان اصل " یا هیچ چیز و یا همه چیز" بوده است. دورافتادن از فعالیت سیاسی و اجتماعی تاثیر گذار، عملا به دو شکل در جنبش چپ ایران نمود یافته است: جریان راست روانه طرفدار "سوسیالیسم واقعا موجود" همواره تلاش کرد که فعالیت سیاسی و اجتماعی خود را با توجه به منافع "اردوگاه جهانی" به پیش ببرد؛ این جریان چه در دوران پیش و چه در دوران پس از انقلاب، فعالیت آگاهانه و استراتژیک در جهت سوسیالیسم را، با بده بستان های سیاسی با هیئت حاکمه و چانه زدن بر سر داشتن سهمی در قدرت سیاسی، معاوضه کرد و به این ترتیب از سیاست ورزی فعالانه و تاثیرگذاری بر محیط اجتماعی، در قد و قامت یک نیروی سوسیالیستی باز ماند. جریان چپ روانه نیز در شکل های گوناگون،به علت محدود کردن حوزه فعالیت خود در عمل، از فعالیت اجتماعی پیوسته و تاثیرگذار در جامعه ما بازماند. بی صبری، تمامیت طلبی و "سازش ناپذیری" این جریان، باعث انزوای اجتماعی آن و فاصله گرفتنش با زندگی سیاسی و اجتماعی روزمره جامعه ایران شد.
چپ های ایران، همواره ترجیح داده اند به جای بحث بر سر جزییات، به کلیات بپردازند. این که جامعه ما در حال حاضر گرفتار چه معضلات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی است و راه حل چپ برای غلبه بر این مشکلات، به طور مشخص (و نه در حالت کلی و یا پس از انقلاب اجتماعی!) چیست، این که چگونه می توان برای خواسته های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی معینی، در جامعه ای که حاکمیت آن مورد تایید ما نیست، نیرو و پشتیبان مادی به وجود آورد، همه و همه، درمقابل مسئله تصرف قدرت سیاسی برای گروه کثیری از ما، امر ثانوی و فرعی بوده است. ما ترجیح می دهیم در حال و هوایی مربوط به اویل قرن بیستم، مشخصات ریز و درشت جامعه آرمانی خود را تعریف کنیم و میان افراد و گروه های مختلف معتقد به سوسیالیسم خط و مرز بکشیم. ما هستی خود را از مباحث سلبی می گیریم و از مباحث ایجابی گریزان هستیم! دور بودن از سیاست عملی و عدم حضور در عرصه های گوناگون زندگی اجتماعی، نه تنها ما را به گونه ای خیال باف کرده، بلکه تشتت و پراکندگی را نیز در میان ما دامن زده است.
ما علی رغم ادعاهایمان در مورد بسیج کارگران و زحمتکشان و ارتباط با توده های مردم، به غیر از دوره های کوتاهی از تاریخ خود، جدا از این توده ها و حتی بی اعتنا به وضعیت عینی و ذهنی آنها، زیسته و عمل کرده ایم. این که یک اندیشه و جهان بینی چگونه می تواند منشاء تاثیر و تغییر قابل ملاحظه در جامعه شود؛ این که چه نیروهای مادی را باید بسیج کرد تا به اهداف نزدیک و دور خود رسید؟ این که چگونه می توان در ابعاد وسیع(و نه در حوزه های محدود روشنفکری) تاثیرگذار بود و راه را برای فرارفتن از سرمایه داری، در آینده ای که زمان آن به شکلی تاریخی-جهانی معین می شود، هموار نمود؛ این ها است موضوعات که به گونه ای عاجل باید تبدیل به دغدغه های جنبش چپ شوند.
ما اعتقادات و فرهنگ و روان شناسی مردم خود را بسیار ساده پنداشته و آن ها را در قالب فرمول ها و برداشت های انعطاف ناپذیر خود ریخته ایم. این جدایی از مردم و غفلت از حضور در عرصه گسترده اجتماعی ، بیشتر از آن که ناشی از شرایط امنیتی و پلیسی حاکم بر جامعه در دوره های قبل و بعد از انقلاب باشد، ناشی از سکتاریسم تاریخی حاکم بر اندیشه چپ ایران، و علاقه آن به یافتن نسخه های قطعی، سریع و فوری برای حل مشکلات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه است. این علاقه و شور خود را در گونه ای بی صبری سیاسی و اجتماعی نشان می دهد؛ بی صبری که از سویی، ریشه در ساده کردن جهان بینی مارکسیستی و تبدیل آن به مجموعه ای از دستورالعمل های خشک برای تصرف قدرت سیاسی، و از سوی دیگر ریشه در گونه ای بینش اسطوره ای- دینی در حوزه سیاست و عدم درک سیاست به منزله علم تحقق ممکنات دارد.
|