به یاد چشم پزشک شهر ما
زنده یاد دکتر رحیم ستاری
رضا فانی یزدی
•
بیشتر اعضای حزب توده را در خراسان بین روزهای هفتم تا یازدهم اردیبهشت ۱۳۶۲ دستگیر کردند. دکتر و تعداد دیگری از اعضای کمیته ایالتی را شب هفتم گرفته بودند. در تمام روزهای پس از دستگیری به دکتر و بعضی از رفقای مسن تر فکر می کردم که چه به سر آنها آمده و آنها این روزهای سخت و عذاب آور را چگونه سپری خواهند کرد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۱ آذر ۱٣۹۲ -
۱۲ دسامبر ۲۰۱٣
از همان اولین روزهای سال ۵۸ که دفتر حزب باز شد گاه گداری دکتر ستاری را می دیدم ولی او را پیشتر از آشنایی خودم با حزب و یا فعالیت حزبی می شناختم. پسر عمه مادرم که خود از اعضای قدیمی حزب توده بود هر از گاهی که از آلمان به ایران بر می گشت سری به دکتر می زد و ذکر خیر او را می کرد. علی آقا خودش مدتی پس از کودتای ۲۸ مرداد به زندان افتاده بود و سابقه دوستی او و دکتر به همان سالها بر می گشت.
اما پس از انقلاب و آغاز فعالیت تشکیلاتی افتخار دیدن و آشنایی بیشتر با او برایم فراهم شد.
خیلی از جلسه های کمیته حزبی شهر مشهد و یا کمیته ایالتی حزب در خراسان و حتی بعضی وقتها قرارهای حزبی ما در مطب دکترستاری برگزار می شد. دکتر از رفقای قدیمی ما بود که در سالهای پیش ازکودتای ۲۸ مرداد گویا از مسئولین سازمان جوانان و دانشجویان حزب توده در مشهد بوده و پس از کودتا دستگیر شده و چند سالی را در زندان بسر برده بود. دکتر ستاری از معروفترین چشم پزشکان شهر ما بود. مطب نسبتا بزرگی داشت که در قسمت عقب آن آن اتاق بزرگی قرار گرفته بود که در حقیقت دفتر کار و اتاق خود دکتر بود که چند مبل وصندلی در آن قرار گرفته بود. آنقدر جا داشت که جلسه های ما که معمولا ۹ نفر بودیم در آن براحتی برگزار می شد. مطب جای خوبی بود. در یک ساختمان پزشکان بود که هرروزه تعداد زیادی بیمار برای ملاقات با پزشکان به آنجا رفت و آمد می کردند و به نظر ما کنترل رفت و آمد به آنجا کمی دشوارتر از خانه های مسکونی ما بود که بسیاری از جلسه های دیگر را در آنجاها برگزار می کردیم. بهرحال ما تصور می کردیم که آنجا جای مناسبی است و کنترل آمد و شد ما در آنجا دشوار تر است. البته اشتباه می کردیم و آنجا آنطور که بعدا فهمیدیم همیشه زیر نظر بود و همه رفت و آمدهای ما به آن مطب در واقع هر روزه توسط سربازان امام زمان (این لقبی بود که به مامورین تعقیب و مراقبت سپاه در آن زمان داده بودند ) گزارش می شده است.
گرچه سالها در حزب با دکتر کار می کردم ولی تا وقتی دستگیر نشده بودیم شناخت درستی از شخصیت او نداشتم. البته او همیشه مورد احترام همه ما بود و تا آنجا که شنیده بودم به عنوان دکتری شریف در شهر نیز شهره مردم مشهد بود و از احترام خاصی بر خوردار بود.
تقریبا بیشتر اعضای حزب توده را در خراسان و بخصوص در شهر مشهد بین روزهای هفتم تا یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ دستگیر کردند. دکتر و تعداد دیگری از اعضای کمیته ایالتی را شب هفتم گرفته بودند و من را ظهر روز هشتم . در تمام روزهای پس از دستگیری به دکتر و بعضی از رفقای مسن تر فکر می کردم که چه به سر آنها آمده و آنها این روزهای سخت و عذاب آور را چگونه سپری خواهند کرد.
هفته ها از دستگیری و باز جویی های ما گذشته بود ولی هیچ کدام از حال و روز یکدیگر خبری نداشتیم. تا اینکه روزی یکی از بازجوها که به او حجت می گفتند به سلولم آمد و مرا همراه خودش برد. تمام مسیر راه را از زیر چشم بند می توانستم ببینم . پتویی را بالا زد و به اندازه نیم پله قدم بالا گذاشتم و وارد محوطه ای شدم. از من خواست که چشم بندم را بردارم. محوطه بزرگی بود. دورتادور آن را با کرکره های فلزی به ارتفاع چند متر بالا برده و پوشانده بودند. تنها راه ورودی و خروجی آن همان سوراخ کوچکی بود که پتوی سربازی روی آن را پوشانده و تقریبا به اندازه یک متر در یک متر و هشتادسانتیمتر بیشتر نبود و از آن به عنوان در ورودی استفاده می کردند و در گوشه ای در این چهار دیواری تعبیه شده بود که به سالن اتاق های بازجویی نزدیک تر بود. این محوطه محل سابق میدان مینی گلف باشگاه پهلوی بود که در وسط حیاط دبیرستان علم سابق واقع می شد.
میدان مینی گلف هنوز همه آثار بازی گلف را در خود داشت. راه های باریک، پستی و بلندی های کوچک. اولین بار بود که این منطقه را می دیدم. اینجا در واقع هواخوری بازداشتگاه اطلاعات سپاه پاسداران بود. تعدادی از بچه های حزبی قبل از من آنجا بودند و تعدادی هم بعد از من وارد شدند. حجت به من گفت که می توانم در گوشه ای از همان میدان قدم بزنم ولی تذکر داد که با کسی صحبت نکنم. گویا به همه همین سفارش را کرده بودند. از دور با تکان دادن سرو دست با هم سلام و علیک کردیم. همه اعضای کمیته شهر مشهد و همه اعضای کمیته ایالتی که دستگیر شده بودند آن روز آنجا بودند. از کمیته ایالتی، من، منصور، دکتر ستاری، آقای سغایت، فریدون و حمید بودیم. از کمیته شهر مشهد، محمد روحبخش، رحمان سیدی، حسن ابراهیم نژاد، و مسعود هواخواه بودند. اکبرآقا هم در گوشه ای روی زمین با همان پاهای زخمی که تا کشاله رانش سیاه بود نشسته بود، یا در حقیقت افتاده بود. از جمع ما فقط عبدل غایب بود. معلوم بود که او هنوز دستگیر نشده بود و از قرار معلوم خودش را معرفی هم نکرده بود وگرنه او هم مثل حمید امروز اینجا کنار ما قدم می زد.
چند دقیقه ای در همان محوطه قدم زدم. هر کسی در گوشه ای قدم می زد. دکتر ستاری تقریبا در وسط هواخوری روی یک سکوی سنگی نشسته بود. پاهایش هنوز باند پیچی بود و خسته و فرسوده به نظر می رسید. حالت آدمی را داشت که به او خیانت شده باشد، چشمانش بر خلاف بقیه ما کمتر به دور و بر می پرید و بیشتر به زمین زیر پایش زل زده بود و بنا گوش ها و کناره های صورت و غبغبش بیشتر از گذشته حالت آویزان داشت. به طرف او رفتم و وقتی تقریبا مقابل جایی که او نشسته بود رسیدم همان حس احترام همیشگی به او به من اجازه نداد که بدون سلام و احوالپرسی به راهم ادامه دهم. در مقابلش ایستادم. سلام کردم. حال و احوالش را پرسیدم. دکتر هم سرش را بالا آورد و نگاهش به چشمانم دوخته شد و از حال و روز من پرسید که ناگهان صدای هاشم بلند شد و داد زد که "صحبت نکنید!"
تقریبا به هر کدام از بچه ها که برخورد می کردم حال و احوالی می کردم. هیچ کدام از بازجوها به جز هاشم اعتراضی به حرف زدن های ما که در حد سلام و علیکی بیشتر نبود نمی کردند. هاشم اما با آن صدای نحس اش ول کن نبود و یکسره داد می زد. با محمد روحبخش چاق سلامتی کردم. با رحمان و مسعود هم همینطور. آقای سغایت در سمت دیگر هواخوری قدم می زد. فریدون قدک ساز و منصور هم در همان سمت دیگر زمین بودند. دلم برای منصور تنگ شده بود. به طرف دیگر حیاط هواخوری راه افتادم تا به منصور رسیدم. با هم حال و احوال کردیم. تقریبا شاید ۱۰ تا ۱۵ دقیقه به همین وضع گذشت که همه ما را به سلول هایمان باز گرداندند.
این اولین باری بود که دکتر را پس از ماهها می دیدم. شکسته و غمگین بود.
چند وقتی گذشت. بطور دقیق یادم نیست چند هفته شد.
یک روز رضا که سر بازجوی ما بود و در عین حال بیشتر نقش بازجوی مرا هم داشت به سلولم آمد و از من خواست که وسایلم را جمع کرده و به همراه او بروم. در راه گفت که به اتاق عمومی خواهم رفت، جایی که بقیه اعضای کمیته ایالتی هم همه جمع هستند و با شوخی گفت که حالا می توانید جلسه ایالتی را بر گزار کنید.
وارد اتاق شدم، در مقایسه با سلول انفرادی اتاق خیلی بزرگی به نظرم رسید. حالا باز در این اتاق جمع ما جمع شده بود. تنها غریبه ی این اتاق مهدی بود.
هر کس یک ساک یا کیسه پلاستیکی که لوازمش را در آن جا داده بود را در گوشه ای از اتاق گذاشت. برای لحظاتی انگار همگی داشتیم اتاق جدید را انداز ورانداز می کردیم. پس از اینکه حالت شوک دیدار و ورود به اتاق عمومی گذشت کم کم وسایلمان را جمع و جور کردیم و هر کسی در گوشه ای از این اتاق برای خودش جایی انتخاب کرد. دکتر همان دم درب ورودی پتویش را گذاشت و تا وقتی در آن اتاق بودیم همانجا جای او بود.
همه ما خوشحال بودیم که حالا بعد از ماهها باز در کنار هم هستیم. به جز اکبر آقا که باز در گوشه ای افتاده بود بقیه سالم و تندرست بودیم. دکتر ستاری از دفعه پیش هم که در هواخوری همدیگر را دیده بودیم به نظرم خیلی پیرتر شده بود. اما خوشبختانه حال و احوالش خوب بود. بعدا گفت که او در همان روزهای اولیه دستگیری و زیر شکنجه دچار حمله قلبی شده بود ولی خب خوشبختانه به خیر گذشته و جان سالم بدر برده بود.
سغایت اما مثل همیشه سرحال و سرکیف بود. بودن در کنار او لذت بخش بود. سغایت سالها در زمان شاه تجربه حبس طولانی داشت، او بسیار با تجربه بود و زندگی جمعی در زندان را بهتر از همه ما بلد بود. مثل شیر زندانی می کشید. انگار برگشته بود به همان سالهای دوران جوانی اش. حالا که فکر می کنم او هنوز جوان بود، ولی با سن و سال کم من که هنوز ۲۴ سال بیشتر نداشتم او با ۵۷ سال سن، خب به نظرم پیر می آمد.
دکتر هم به نظر ما جوانتر ها آن زمانها سن و سال زیادی داشت، از همه ما مسن تر بود. او هم بعد از کودتای ۲۸ مرداد چندسالی در حبس بود. او در آن سالها دانشجوی دانشکده پزشکی در دانشگاه مشهد بود و پس از آزادی از زندان به درس ادامه داده، پزشک شده بود و تخصص خود را در چشم پزشکی گرفته بود. او از بهترین چشم پزشک های شهر ما بود. دکتر به نظرم حدود شصت بهار از زندگی را تجربه کرده بود.
اولین شام را دور هم می خوردیم. غذا که تمام شد، پیش از اینکه ظرف ها را جمع کنیم، سغایت همه ما را دور همان سفره نگه داشت. او گفت باید به کارها در اتاق سر و سامانی بدهیم. قرار شد مسئولی برای تقسیم کارها انتخاب کنیم. سغایت از آنجا که از همه ما در زندان کشیدن با تجربه تر بود، "شهردار" اتاق شد. شهردار به کسی می گفتیم که مسئول کارها بود، کارها را تقسیم می کرد و به هرکسی وظیفه ای در اتاق محول می کرد. یکی مسئول بساط صبحانه بود، یکی مسئول نهار و دیگری مسئول شام. یکی باید اتاق را تمیز می کرد و دونفر هم به نوبت ظرف ها را می شستیم و دست شویی ها و توالت ها را تمیز می کردیم. دکتر مسئول شستن لیوان های پلاستیکی چای شد. اکبرآقا که حتی با آن پاهای خونین نمی توانست هنوز راه برود طبیعی بود که از کار معاف شد. به جز او سغایت برای همه ما وظیفه ای را در نظر گرفت و از آن پس هر کدام از ما در آن اتاق کاری را انجام می دادیم.
هنوز به اتاق جدید کاملا عادت نکرده بودیم. نزدیکی ها صبح بود که صدای گلنگدن در بلند شد. اسدالله بود. در وسط اتاق را بست. بچه های سالن بیرون اتاق را برای دستشویی یکی بعد از دیگری می آورد و می برد. آنها پیش از نماز صبح مثل وقتی که ما در سلول بودیم، نوبت دستشویی داشتند.
بعد از پایان گرفتن دستشویی آنها، دوباره در وسط را باز کرد و رفت. یکی دو ساعت بعد صبحانه را آوردند. سهم هر کدام از ما از غذا کمی بیشتر از وقتی بود که در سلول انفرادی بودیم. انگار به همان نسبتی که دوران بازجویی تمام می شد، وضعیت بهتر و بهتر می شد. چای را در یک کتری بزرگ برای همه اتاق یکجا می آوردند. گاه اتفاق می افتاد که بیشتر از یک لیوان چای نصیبمان می شد. تعداد قند هم معمولا بیشتر از آن بود که در سلول انفرادی گیرمان می آمد. در سلول انفرادی بابت هر نوبت چای به ما دو عدد قند می دادند، حالا اما سهم ما بیشتر شده بود چرا که بعضی ها قند نمی خوردند و یا کمتر می خوردند و بقیه سهم آنها نصیب قند خور ها می شد. دکتر تقریبا هیچ وقت قند نمی خورد. عملا زندگی در اتاق عمومی و جمعی زندگی کردن سهمیه بیشتری از غذا را نصیب ما جوان تر ها می کرد. مسن تر ها مثل دکتر و اکبرآقا معمولا کم غذاتر بودند و سهم غذای آنها به بقیه می رسید و کاسه غذای ما معمولا پرتر از گذشته بود.
سهمیه سیگار هم به همین ترتیب بیشتر بود، بر خلاف سلول انفرادی که کبریت نداشتیم اینجا در اتاق عمومی به ما کبریت می دادند و ما هم سیگارهایمان را معمولا شریکی می کشیدیم. خوبی اتاق عمومی این بود که اگر کسی ملاقاتی نداشت و یا پول از بیرون برای خرید سیگار برایش نمی آمد از سهم بقیه می کشید. در حالیکه در سلول انفرادی از این خبرها نبود.
دکتر با اینکه سیگار نمی کشید ولی سهمیه سیگارش را می گرفت و به ما می داد.
ولی بهتر از هر چیز دیگری نعمت هواخوری بود. گرچه کوتاه بود، حد اکثر نیم ساعت بیشتر طول نمی کشید و تازه هر روز هم از هواخوری خبری نبود، ولی باز بهتر از روزانه ۲۴ ساعت در سلول انفرادی ماندن و یا چشم بسته در راهرو نشستن بود. باز اما شاید بهترین لحظات هواخوری گپ زدن و قدم زدن با دکتر بود. او آهسته راه می رفت و خیلی هم عطش حرف زدن نداشت ولی هر کلمه و جمله اش مثل یک کتاب، فشرده از پند و اندرز بود.
خوشی ما اما در این اتاق خیلی طولانی نشد. یکی از همان هم اتاقی های ما رذالت کرده بود و به خاطر گزارش های او اتاق ما را از هم پاشیدند و آن دوران خوش ما زود به پاییز نشست.
اول دکتر ستاری را بردند. بعد منصور و عبدل را که مدتی پیش در حین فرار به افغانستان دستگیر شده بود از اتاق بردند. بعد من را صدا زدند. مستقیم مرا به سلول انفرادی بردند. تعجب می کردم. چه اتفاقی افتاده بود، چرا باز ما را به سلول آورده بودند. احساس می کردم که بقیه هم در سلول های انفرادی بغل من هستند. نمی فهمیدم که چرا قبل از همه حمید و محمد و مهدی را با هم صدا زده و از اتاق برده بودند. چند دقیقه ای نگذشته بود که در سلول باز شد و سغایت با وسایلش وارد سلول شد. خوشحال شدم. حداقل تنها نبودم. بودن با سغایت که همیشه شاد و سرحال بود، صدمرتبه از تنهایی بهتر بود. ولی چرا ما را از اتاق عمومی خارج کرده بودند. با سغایت مشغول حرف زدن شدم. کنجکاو بودم که او چه فکر می کرد، چرا ما را به اینجا آورده بودند که باز درب آهنی سلول دوباره باز شد. فریدون بود که با وسایلش وارد شد. سلول حتی برای یک نفر هم کوچک بود. حالا ما سه نفر را در این سلول جا داده بودند. این دومین باری بود که در سلول های انفرادی سه نفری زندگی می کردیم. دفعه پیش، من و منصور و فریدون بودیم. آن بار اواخر ماه رمضان بود که روزهای گرم و طولانی تابستانی را تجربه می کردیم و حالا تقریبا اواسط پاییز و یا اوایل زمستان بود. حالا باز با فریدون هم سلول شده بودم، اما اینبار به جای منصور، سغایت با ما بود.
سلول انفرادی برای ما سه نفر خیلی تنگ بود. با اینکه قبلا هم ماهها در همین سلول انفرادی لعنتی گذرانده بودم ولی حالا از اتاق بزرگ به سلول کوچک انفرادی برگشتن خیلی سخت تر شده بود. دفعه پیش هنوز زندگی در اتاق عمومی بزرگ با توالت و دستشویی را تجربه نکرده بودم. اوائل آنچنان وسیله ای هم نداشتیم. حالا خانواده ها برای هر کدام از ما تقریبا به اندازه یک ساک لباس آورده بودند، حوله و خمیردندان و مسواک، زیر شلواری و چند زیر پوش و حتی یکی دو تا پیراهن و ژاکت و یک کاپشن که به کار سرمای زمستان می آمد. هوا کم کم سرد شده بود. معمولا هوای مشهد از شهریور به بعد سرد می شد. سلول سرد بود بخصوص در شب. از شوفاژ یا هیچ وسیله گرم کننده دیگری در سلولها خبری نبود. در سلول های جدیدی که اخیرا ساخته بودند و به بخش زنان معروف بود شنیده بودم شوفاژ کار گذاشته بودند، اما این سلولها که همان سلول های قدیمی بود و از همان اول به خانه تنهایی ما تبدیل شده بود هیچ وسیله سرد کننده و یا گرم کننده ای نداشت. البته دیوارهای کلفت سیمانی آن که از بلوکه های سیمانی بود، کار وسیله سرد کننده و گرم کننده را انجام می داد ولی بر عکس انتظار رفتار می کرد. در زمستان که بدنبال گرما بودی از آنها سرما و برودت بیرون می زد و احساس می کردی که تو را داخل سردخانه گذشته اند و در تابستان که دلت هوس نسیم سرد کولر را می کرد مثل این بود که به داخل کوره پرتاب ات کرده اند.
سغایت درشت هیکل بود. شانه های پهن داشت. او به تنهایی وقتی طاق باز می خوابید، نصف عرض سلول را می گرفت. نصف دیگر آن می ماند برای من و فریدون که بزور روی یک شانه می خوابیدیم و تقریبا در آغوش هم فرو می رفتیم. سغایت خرخر عجیبی می کرد. بعضی وقتها صدای خرخر او آنقدر بلند می شد که خودش هم از خواب می پرید. صدای خرخر او و مدل کج و معوج خوابیدن فریدون باعث می شد که اصلا خوابم نبرد. گاه برای اینکه حداقل آنها راحت بخوابند در گوشه سلول کز می کردم و حالت چمباتمه زده و گاهی هم در همان وضعیت خوابم می برد که باز با صدای وحشتناک خرخر سغایت از خواب می پریدم. دو سه هفته ای وضع به همین منوال گذشت. کم خوابی حسابی اعصابم را متلاشی کرده بود. حالت خستگی دائمی داشتم. نه جای ورزش کردن بود و نه جای تکان خوردن. گاهی شب ها تا صبح بیدار بودم و به سهیلا و خانواده ام فکر می کردم. مدتها بود که دیگر از فضای فعالیت تشکیلاتی و حزبی خارج شده بودم و دلم اصلا هوای حزب را نداشت. بارها به یاد حرف دکتر ستاری می افتادم. دو سه هفته قبل که هنوز با هم در اتاق عمومی بودیم روزی در هواخوری از او پرسیدم "دکتر، چه احساسی داری؟ یعنی همه چیز به همین سادگی تمام شد! چطور می شه بدون حزب و فعالیت حزبی زندگی کرد؟" می خواستم بدونم که او چشم انداز آینده را چگونه می دید. پرسیدم که "اگر اعدام نشی ، اگه یک بار دیگه آزاد بشی و امکان فعالیت سیاسی داشته باشی چکار می کنی؟"
دکتر انسان شریف، درستکار و رک گویی بود و اصلا با خودش رودربایستی و تعارف نداشت. طبیعتا با دیگران هم همینطور بود. درجوابم گفت "ببین، تو جوانی. تازه پا به دنیای سیاست گذاشته ای. کله ات هنوز داغه." گفت: "تو رو که می بینم یاد دوران جوانی خودم و آن شروشور آن سالها می افتم. نمی دانم تو در آینده چه خواهی کرد. شاید اشتباه مرا تکرار کنی و باز با همین حزب و تشکیلات اگر برایت فرصتی پیش آمد، فعالیت کنی. ولی از من بپرسی میگم که دوره من دیگر بسر آمد و تمام شد. سالها بود که انگار باری را بر شانه هایم حمل می کردم. حزب و فعالیت حزبی مثل کوله باری بیشتر از سی سال برشانه هایم نشسته بود و سنگینی می کرد. در عین سنگینی اما دلم نمی آمد که آنرا پایین بگذارم. انگار دینی بر گردنم بود و باید آن را پس می دادم." گفت: "برای من دیگر تمام شد. من آن کوله بار سنگین را که از جوانی به دوش گرفته بودم حالا پایین گذاشتم."
آن روز وقتی دکتر اینها را می گفت، بغض گلویش را گرفته بود و بزور جلوی گریه اش را می گرفت. من اما بغضم ترکید و همان طور که به او گوش می دادم، اشک از چشمانم جاری شده بود و هق هق گریه ام بلند شده بود.
برای من شرف و حیثیت انسانها با حزب و تشکیلات حزبی و مرام آن گره خورده بود و نمی توانستم باور کنم که آن شرف و حیثیت، بدون حزب و تشکیلات هم باقی خواهد ماند.
دکتر آن روز در آن هواخوری چشم انداز زندگی ام را در هم ریخت. او داشت به من حالی می کرد که شرف افراد و حیثیت آنها به احزاب، تشکل های سیاسی ومرام نامه های حزبی کمترین ربطی ندارد. دکتر خودش از آن دسته از آدمهایی بود که با حزب و بدون حزب انسانی شریف و مردم دوست بود.
سالها با هم در زندان بودیم. هر دوی ما در دادگاه اول به اعدام، و در دادگاه بعدی به بیست سال حبس محکوم شدیم. دکتر یکی دو سالی از من زودتر آزاد شد. بعد از آزادی تا وقتی ایران بودم مرتب به دیدارش می رفتم و او با همان مهر همیشگی و با رویی گشاده از دیدار استقبال می کرد.
پس از خروج از کشور دیگر او را هرگز ندیدم و رابطه ما محدود به سالی یکی دوبار گفتگوی تلفنی و آن هم در حد حال و احوال و تبریک عید نوروز بیشتر نبود.
در این بیست و چند سال گذشته بیشتر از برادرم عباس و همسر مهربانش مهین که یار و یاور دکتر بودند جویای حال او بودم.
دیروز سیاووش با صدای لرزان از راه دور تلفنی گفت که دکتر همین امروز فوت کرده است. نه او می توانست بیشتر حرف بزند و نه من قادر بودم که بیشتر گوش کنم. دکتر ستاری هم از میان ما رفت.
دیدن دوباره او یکی از آرزوهایم بود، مخصوصا که در حال نوشتن خاطرات آن روزها هستم و هر جا در این خاطرات حضور او پیدا می شد نا خوداگاه فکر می کردم که روزی او این سطور را خواهد خواند و یا روزی با هم با خواندن این خاطرات باز به گذشته ها و آن دوران سری خواهیم زد.
شمع وجود مهربان، صمیمی و پر شور دکتر رحیم ستاری دیروز بعد از چندین دهه مبارزه برای تحقق عدالت و سعادت و زندگی بهتر برای مردم کشورش خامش شد.
دکتر هم از میان ما رفت و ما را تنها گذشت.
خاطره اش همیشه شاد و یادش همیشه گرامی خواهد ماند!
رضا فانی یزدی
|