سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

راننده تاکسی کانادایی


عبدالقادر بلوچ


• با سئوال‏هایی که از او می‏کردم می‌خواستم مطمئن شوم که همه‌ی کمپانی‌های تاکسی در آن روز، مجانی هستند تا موقع برگشتن بیخودی سراغ اتوبوس‏های اعصاب خرد کن نروم. راننده زد زیر خنده و به فارسی دری گفت که شوخی می‌کند ولی کرایه را میهمان او هستیم. خانمم بدون خداحافظی دست دخترم را گرفت و رفت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٣۰ آذر ۱٣۹۲ -  ۲۱ دسامبر ۲۰۱٣


باید حتماً به خیابان وست برادوی می‌رفتیم. پول اتوبوس شهری برای من و خانم می‌شد ۹ دلار. برای دختر و پسرم، چهار و نیم دلار که با هم می‌شد سیزده و نیم دلار. سر راست حساب کنم، در می‏آمد پانزده دلار. فکر کردم اگر هم یک دلار انعام به راننده تاکسی بدهیم پول تاکسی بیشتر از این نخواهد شد. خانم استدلالم را پذیرفت و تاکسی گرفتیم.
به محض اینکه داخل تاکسی نشستیم و راننده تاکسیمتر را زد، سه دلار و سی سنت افتاد! نرسیده به چهار راه خیابان خودمان که می‌پیچید توی خیابان جانسون، بالا رفتن ده سنت، ده سنت تاکسیمتر شروع شد. تا خیابان وست برادوی من سه راه بلد بودم. یکی مسیر اتوبوس شهری. یکی بزرگراه شماره یک و یکی هم کمربندی بارنت بود که به خاطر رد شدن از بغل اقیانوس ما اسمش را گذاشته بودیم خط کناره.
تاکسی اواسط خیابان سنت جان، پیچید توی یک فرعی و بعد مسیرها و خیابانهایی را رفت که تا آن زمان ندیده بودم. راننده از آن کانادایی‏های سر حال و سر دماغ بود. به نظر می‏آمد مال کبک و آن طرف‏ها باشد. ته لهجه‏ای داشت. مرتب سعی داشت مرا به حرف بکشد. اما تلق و تلق بالا رفتن ده سنت، ده سنتِ کرایه، حواسی برای من نگذاشته بود. اگر کرایه از بیست دلار تجاوز می‌کرد دچار دردسر می‌شدم. تمام دارایی من پنجاه دلار بود. باید به فکر برگشتن و خوراک هم بودم. راننده اول از خوبی هوا شروع کرد. وقتی دید هوا زیاد مسئله‌ی ما نیست، بحث را کشید به بازی هاکی شب قبل. رک گفتم که ما با فوتبال حال می‌کنیم. پسرم یکهو گفت: "پدر این یارو از جاهای عوضی می‌ره".
خانم که انگار منتظر فرصت بود، گفت: "هنوز هیج جا نرسیده، شده هشت دلار و بیست و پنج سنت".
پسرم که می‌فهمید انگلیسی حرف زدن برایم سخت است، گفت: "من بهش می‌گم که داره تقلب می‌کنه و ما بهش پول نمی‌دیم و به پلیس زنگ می‌زنیم".
راننده که می‌دید ما خانوادگی حرف می‌زنیم ساکت شده بود و گاهی روی صفحه‍ی دستگاهی که بغل تاکسیمتر بود دکمه‌هایی را فشار می‌داد. خانم گفت: "وقتی داری می‌بینی که دزدی می‌کنه، رو دروایستی معنی نداره. روت نمیشه، بگذار بچه بهش بگه. یا حداقل تا دیر نشده پیاده بشیم".
تاکسی از جاهای بسیار خلوت و پر پیچ و خم که دو طرف آن را درختان سر به فلک کشیده، پوشانده بود با سرعت جلو می‌رفت. برایم شکی نمانده بود که کلاهبرداری حرفه‌ای بود. با صدای بلند به پسرم گفتم" احتمالاً احتیاج داره. پنج دلار اضافه مهم نیست. با اینکه تقلبه ولی مهم نیست". واژه‌های «احتیاج»، «پنج دلار اضافه» و «تقلب» را عمداً به انگلیسی داخل حرفای فارسی‌ام قاطی کردم و موقع ادا کردنشان کمی خودم را به طرف راننده خم می‌کردم تا بشنود.
راننده که از توی آینه نگاهش با نگاهم گره خورده بود با انگلیسی غلیظی پرسید: "مشکلی هست آقا؟"
گفتم: "فکر می‌کنی تا مقصد چقدر بشه؟" و به تاکسیمتر اشاره کردم.
خندید و گفت: "چند صد دلاری!"
به تاکسیمتر لعنتی‏اش اشاره کردم و با لحن معنی دار گفتم: "همینطوری به نظر می‌رسه!"
نگاهی به تاکسیمتر کرد وگفت: "بد نیست! تا حالا شده دوازده دلار و بیست و پنج سنت!"
خانمم خطاب به من گفت: "بهش بگو مردیکه‍ی دزد! تا اونجا برسیم سر از دویست دلار هم در میاره".
پسرم گفت: "پدر بهش بگم ترمز بگیره؟ داره تقلب می‌کنه".
مرد رادیو را روشن کرد و خودش شروع کرد آهنگ "نگران نباش. شاد باش"، باب مارلی را زمزمه کردن. او با مهارت زیاد از کوچه‌ای تنگ وارد شد و از خیابانی فراخ سر در آورد. آن خیابان، خیابان وست برادوی بود. درست چهار راه بعد ساختمانی بود که باید پیاده می‌شدیم. کیلومتر چهارده دلار و بیست سنت را نشان می‌داد. پیاده شدیم. اسکناس پنجاه دلاری را به او دادم و گفتم: "لطفاً سر راست پانزده دلار حسابش کن". مرد گفت: "امروز روز مجانی است، کرایه نمی گیرم!" در یک صدم ثانیه حافظه‌ام را گشتم. روز تاریخی به خصوصی به ذهنم نرسید. شک کرده بودم. در کانادا روزها و رسومات زیادی هست ولی "روز تاکسی مجانی" نشنیده بودم. مرد که حیرتم را دید، گفت: "تعجب می‌کنم، تا حالا از "روز تاکسی مجانی" نشنیده بودی؟"
با سئوال‏هایی که از او می‏کردم می‌خواستم مطمئن شوم که همه‌ی کمپانی‌های تاکسی در آن روز، مجانی هستند تا موقع برگشتن بیخودی سراغ اتوبوس‏های اعصاب خرد کن نروم. راننده زد زیر خنده و به فارسی دری گفت که شوخی می‌کند ولی کرایه را میهمان او هستیم.
خانمم بدون خداحافظی دست دخترم را گرفت و رفت. من مرتب تعارف می‏کردم و اصرار داشتم همه‌ی پنجاه دلار را بردارد. اما مرد افغان امتناع کرد و گفت: "به امان خدا" و گاز داد و رفت.
پسرم رو به تاکسی‌ای که دور می‌شد دست تکان می‌داد و تکرار می‌کرد: "ساری آقای راننده".


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست