شام کریسمس
عبدالقادر بلوچ
•
از پیر مردی که کلاه شاپویی به سر داشت و کنارم ایستاده بود، خواستم تا کمکم کند آنها را روی سرم بگذارم با آغوش باز پذیرفت. وقتی آنها را روی سرم قرار داد پرسید: "اوضاعت خوبه؟ مسلطی؟" یخ کردم! او ویتک بود! در راه خانه، با خودم فکر میکردم که آبرو برای آدمهای نادار، چیز دست و پا گیر و مزخرفی است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲ دی ۱٣۹۲ -
۲٣ دسامبر ۲۰۱٣
آدمهای خیر و کلیسا برو سعی میکنند شب کریسمس، فقرا شامی داشته باشند. به همین منظور موسساتی خیریه، یکماه مانده به شب کریسمس در مکانهایی که آدمهای فقیر به راحتی میتوانند پیدایشان کنند، شروع به ثبت نام میکنند تا یک روز مانده به کریسمس تحفههای اهدایی پولدارها را به بی پولها برسانند.
بستگی به جمعیت هر خانواده، وسایلی شامل اسباب بازی برای تمام بچهها، یک بوقلمون چاق و چله ی یخزده، ادویهجات لازم برای پختن بوقلمون، کنسروهای لوبیا، کنسرو ماهی و سوپهای آماده، شکر، چای پاکتی، قهوه و اجناسی از این قبیل هست که برای خانوادههای عیالواری مثل من و وُیِتِک یکی دو کارتن جنس میشود.
موقع ثبت نام به من گفتند که اگر وسیله ی نقلیه ندارم آنها غروب کریسمس جنسها را برایم به منزل میآورند. من هم در فرم مربوطه جلوی سئوالی که پرسیده بودند: "آیا مایلید جنس هایتان را برایتان حمل کنیم؟" خیلی واضح و خوانا نوشتم: "بعله!"
من و ویتک در محله ی فقیر نشینی زندگی میکنیم. پنج بچه ی من و چهار بچه ی او غروبها در پارک کوچکی که روبه روی ساختمانهای چند طبقه ی محله ما هست میان انبوهی از بچههای محله گم وگور میشوند. به خاطر دعواهایی که اتفاق میافتد معمولا هر دو با تکیه دادن به نردههای پارک مواظب آنها هستیم.
ویتک روسی است. میگوید مهندس راه و ساختمان بوده. ما در کانادا کیلومترها دور از مملکتی که در آن متولد شدهایم احساس قوم و خویشی میکنیم. هر دو، ساعتها به اندازه ی دلتنگیهایمان، از زاد و بوممان تعریف میکنیم. برای هر دویمان اینکه طرف مقابل دقیقا میداند کشورمان کجاست، ابهتی به همراه میآورد. هر دو زندگی در آن محله ی فقیرنشین را چیزی عادی و موقتی میدانیم و در حرفهایمان با ناز و نخوتی بخصوص، خود را از محله جدا دانسته و به اندازه ی دلخوریمان از شرایط، از دستهای پنهانی که ممالک ما را به این روز انداخته انتقاد میکنیم.
تا وقتی که من با ویتک آشنا نشده بودم، زیاد اهمیتی به وضع لباسم نمیدادم. داشتم تن به فقری که دچارش بودم میدادم و تمام توجهم را معطوف به چرخیدن چرخ زندگی داشتم. اما بعد از آشنایی با ویتک مسئله ی آبروی یک مملکت روی دوش من افتاد!
هر وقت او را در کوچه یا خیابان میدیدم، ارتش سرخ و رژههای پر ابهتش در میدان بزرگ جلوی کاخ کرملین به یادم میآمد. حتم دارم او هم با دیدن من به یاد عظمت جشنهای دو هزارو پانصد ساله و زرق وبرق آن تشریفات میافتاد.
اگر هم میخواستم با موهای ژولیده و ریش نتراشیده بیرون بروم، خانم جلویم را میگرفت و با تذکر «زشت» بودن، حضور ویتک را در محله به من یادآوری میکرد. کهنه فروشیای کنار خانه ی ما بود که اکثر لباسهایم را از آنجا میخریدم. اما بعد از آشنایی بامهندس روسی یا به آنجا نمیرفتم و یا اگر میرفتم با احتیاط فراوان میرفتم و سریع محل را ترک میکردم.
کریسمس نزدیک میشد و من و ویتک ساعتها از اینکه در این قسمت از دنیا کمپانیهای بزرگ کریسمس را وسیلهای برای فروش کالاهای بنجل خود کرده بودند، به آنها ایراد میگرفتیم. به نظر او وضع من خنده دارتر بود. چون با اینکه مسلمانم، زیر بمبارانهای تبلیغاتی بچهها مجبورم میکنند کریسمس را جشن بگیرم. من هم موقعیت را مناسب دیده اعتراف کردم که درخت کریسمس ما زودتر از بقیه راه میافتد و چراغانی و دکوراسیوناش مفصلتر از سایرین است. بعد آهسته گفتم: "البته من همه ی مخلفاتش رو از کهنه فروشی کنار خونهمون میخرم." و هر دو خندیدیم.
من توی دلم از اینکه آبرویم را درصورتیکه در کهنه فروشی دیده شوم، حداقل برای مدتی بیمه کردهام، خوشحال بودم. او برای اینکه من احساس بدی نداشته باشم گفت: "آره چارهای نداریم ما هم همین کار را کردهایم!"
ما هر دو درصحبتهایمان آرزو میکردیم که کاش شرایط عادی شود تا طرف مقابل را به کشور خود دعوت کنیم تا ادعاهایمان که آدمهای متشخص و با آبرویی هستیم، ثابت شود.
من و خانم روز قبل از کریسمس سخت در فشار روانی بودیم. خانم به من ایراد میگرفت که در روابطم جانب احتیاط را رعایت نمیکنم. درست میگفت. او عقیده داشت ما که وضع بدی داریم نباید افراد با آبرو را دور و بر خانه مان بیاوریم. علیالخصوص کسانی را که همسایه کشور ما هستند، این باعث آبروریزی مملکت ما خواهد شد. برای کسانیکه ایران نیامدهاند، وقتی منزل ما را ببینند به هزار کتاب مقدس هم که قسم بخوریم باور نخواهند کرد که مملکت ما حتی یک بشکه نفت داشته باشد. البته من با خانم بحث میکنم و برایش ثابت میکنم که نفت خیز بودن و ثروتمند بودن کشور ما چیزی نیست که کسی بتواند آنرا با دیدن وضع وخیم ما زیر سئوال ببرد. اما او واقعاً مرا کیش و مات میکند وقتی میگوید: "بعله درسته، اما خیلی راحته که مردم فکر کنن آدمای بیچارهای مثل ما نمیتونن ایرانی باشن"
بحث ما بر اثر فشار نزدیکی کریسمس پیچ و تاب فراوان میخورد اما نهایتاً به سوال اصلی میرسیم: فردا وقتی وسایل را میآورند اگر ویتک همزمان دم درخانه بیاید یا بیرون ایستاده باشد چه خاکی باید به سرمان کنیم؟ ترس از آبروریزی فشار عجیبی دارد. یکی از راهها این است که به محل مزبور مراجعه و جلوی حمل محموله ی خودمان را بگیریم. اما بعد چطورمیتوانیم آنهمه جنس را به خانه حمل کنیم؟ یکی هم اینکه به آنها اطلاع بدهیم که اجناس را نمیخواهیم. ولی همه ی بچهها توقع کادو دارند و خریدن کادو برای آنها از توان ما خارج است. راههای فراوانی وجود دارد اما هیچکدام نفعی برای ما ندارد. چارهای نداریم، خسته و افسرده، امید به بزرگی خدا میبندیم و آرزو میکنیم که همه چیز به خیر و خوشی تمام بشود.
روز بعد ازاول صبح منتظر میمانیم. تا دمدمهای غروب خبری نمیشود. بیرون غلغلهای است. بچهها در پارک وول میخورند. اعصابمان داغون شده. بچهها اصرار میکنند به آنها اجازه بیرون رفتن بدهیم. باز سرشان داد میکشیم. از پنجره نگاه میکنم. الحمداله از ویتک و بچههایش خبری نیست. برای یک آن فکر میکنم در زدند. درست حدس زده بودم. باز هم پشت سر هم کسی زنگ زد. در را باز کردم. شخصی که مثل بابانوئل لباس پوشیده بود، همراه دو نفر دیگر دم در بودند. خانم در حالیکه میگفت: "آبرویمان رفت"، بچهها را داخل اطاق خواب چپاند و رفت که سرگرمشان کند.
بابانوئل هوهوهو خندید، گونیاش را پایین گذاشت و از آن اسباب بازی بچهها را در آورد و با خواندن اسمشان میخواست که حضور پیدا کنند و آنها را از دست او بگیرند. ضمن تشکر توضیح دادم که آنها برای دیدن مادر بزرگ بیمارشان به خانه او رفتهاند و اسباب بازیها را تحویل گرفتم. یکی از آقایان محترم کاغذ رسید محموله را داد که امضاء کنم و دیگری گفت: "چون برای محله شما وسایل زیادی باید حمل میشد، ما با استفاده از کامیونِ یک مرد خیر همه را با هم حمل کردهایم که جلوی دفتر اصلی ساختمان پارک است، لطفا سریع برای دریافت وسایل مراجعه کنید.؟"
سپس کریسمس را دو باره تبریک گفتند و رفتند. جسدی یخ زده بودم! خانم را صدا زدم. بچهها با دیدن جعبههای کادو فکر کردند که همه ی آن جیمزباند بازیها برای سورپرایزکردن آنها بوده و این روش را برای دادن کادوهای آنها انتخاب کرده ایم! چپ و راست من و خانم را میبوسیدند و تشکر میکردند. چشمهای نگران خانم نشان میداد که متوجه نگرانی عمیق من شده. وقت تنگ بود. سریع وضعیت را برایش تشریح کردم. تشویقش کردم از خیر وسایل بگذریم. حق با او بود، بدتر میشد. اسم ما را با صدای بلند بارها و بارها میخواندند و آخرش هم راه میافتادند توی محله! بهتر بود شجاعانه بروم.
کلاه وعینکی دودی به جای عینک ذره بینی سریعترین راهحلی بود که به نظرمان رسید.
خانم که معتقد بود حتی او در شناختن من در آن هیبت مشکل دارد. در ضمن امیدوارم کرد که اگرسریع بجنبم چه بسا ویتک هم هنوز از هر کجا که رفته برنگشته باشد.
دقایقی بعد جلوی کامیون ایستاده بودم. تقریباً تمام محله آنجا جمع بود. عدهای کارتن به دوش به خانههایشان میرفتند. به سرعت برق جمعیت را از نظر گذراندم. از ویتک خبری نبود. معلوم بود که او آنجا نخواهد آمد. ارتش سرخ و کاخ کرملین باید وضعشان بهتر از ما باشد.
با زرنگی تمام صف را به هم زدم و دستهایم را دور دهانم نگاه داشتم و باصدای بلند اسمم را داد زدم. یک سر و گردن از بقیه ی فریادها بلندتر بود. دو جعبه ی پر را جلویم گذاشتند. سنگین بودند. ولی نباید خطر میکردم. باید هر دو را با هم میبردم.
از پیر مردی که کلاه شاپویی به سر داشت و کنارم ایستاده بود، خواستم تا کمکم کند آنها را روی سرم بگذارم با آغوش باز پذیرفت. وقتی آنها را روی سرم قرار داد پرسید: "اوضاعت خوبه؟ مسلطی؟"
یخ کردم! او ویتک بود!
در راه خانه، با خودم فکر میکردم که آبرو برای آدمهای نادار، چیز دست و پا گیر و مزخرفی است.
|