بیست و یک روز...
روز پنجم و ششم
منظر حسینی
•
ماه نیست.
باد نیست.
و صدای مهربان سکوت
پلک فکرهای خسته ام را می بندد. (از "روز ششم")
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
٣۰ شهريور ۱٣٨۵ -
۲۱ سپتامبر ۲۰۰۶
● روز پنجم...
خورشید
از شانه های افق بالا رفته
و آگوست،
امروز درخانه دوم است.
پنجره را می گشایم
از لباس های گسترده بر بند رختی
بوی اندام های بیگانه
بر چهره ام می ریزد.
روزهای من
چون کفشی کهنه
به سوی پوسیدگی می روند
و در آن سوی پنجره
دخترکی که چشمان مرا دارد
سیب ریخته را
در دامنش جمع می کند.
به او گفتم:
لبخندت را به من قرض می دهی ؟
دلم گرفته است !
● روز ششم...
دهان سه روزه آگوست
تشنه باران است.
ماه نیست.
باد نیست.
و صدای مهربان سکوت
پلک فکرهای خسته ام را می بندد.
" تو دیگرنیستی " !
گفت باران.
در پای باران را گرفتم و رفتم
تا به دهان پر خاک زمین رسیدم.
" اما پیش از آنکه بمیری
تو را قطره ای می نوشانم از دهانم !"
گفت باران .
" می دانم که زبان عنکبوت ها، زنبور ها و سنگ را می ستایی.
برای تنها یی ات
عنکبوت ها و زنبورها و صخره های شگرف را می آورم
و....
یادم هست.
سبدی از شمعدانی های مرده باغت را .
زیتونی پیر را با بوی گس برگهایش
سایبان خوابت می کنم!
دفترچه ای که لبخند های معشوق هایت را
در آن خشک کرده ای
به زیر سرت می نهم،
و زبان خاموش سایه ها را
زیر درخت زیتون پیر
می نشانم برایت !
می دانم که الفبا را می ستایی!
الفبایی سرد
به چند زبان
در دهانت خواهم ریخت !"
گفتم اما :
باد،
پنجه های مهتابی ماه ،
ایوان خانه ام.........
و لبخند های آریایی معشوق هایم را
بدرود نگفته ام هنوز !
با من بگو
از چه می بایدم گذشت
برای ماندن و بودن!
" تو دیگر نیستی " !
گفت باران.
آه
خوابم چه سنگین بود دیشب !
|