یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

داستان مهتاب
رابطه ایران و آمریکا از دیروز تا امروز به روایت یک حادثه
مترجم: سامان


• کتاب " بدون دخترم هرگز" بواسطه ساختن فیلمی بهمین نام اشتهار جهانی پیدا کرد...مهتاب ۶ ساله سابق حالا خود بزرگ شده است. به تازه گی کتابی تحت عنوان " سایه پدرم" منتشر گردیده که او داستان را از دید خودش توضیح می دهد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۴ دی ۱٣۹۲ -  ۲۵ دسامبر ۲۰۱٣


سی سال پس از" بدون دخترم هرگز"
داستان مهتاب

کتاب " بدون دخترم هرگز" بواسطه ساختن فیلمی بهمین نام به بازیگری سالی فیلد هنرپیشه نقش اول آن اشتهار جهانی پیدا کرد: تمام نسلهای زنان بهمراه مادر بیچاره آمریکائی و دختر بچه اش که توسط پدر ربوده شده و سپس فرار کرده بودند گریستند. طی این مدت مهتاب ۶ ساله سابق حالا خود بزرگ شده است. به تازه گی کتابی تحت عنوان " سایه پدرم" منتشر گردیده که او داستان را از دید خودش توضیح می دهد.
    در لحظه ای که ما با او صحبت می کنیم مهتاب ٣۶ ساله کنونی تازه از بیمارستان مرخص شده است. او از روماتیسم بدی رنج می برد. کسی که در شش سالگی ربوده شد، بخاطر یک آدم ربائی مجدد یا انتقام از طرف خانواده پدرش درنگرانی وترس رشد یافت، به نظرخودش برای زندگی کمی محدودیت داشته است. با این حال او تلخکام نیست.
   او می گوید: " من از پدرم علیرغم اینکه من و مادرم را ربود متنفر نیستم". البته ایشان برای اعمال و اقدامات خود مسئول است. او می خواست که من به اعتقاداتش باورداشته باشم. اگر او خشونت بخرج نداده بود، پیامش بهتر دریافت می شد."
   وقتی او پس ازیک فرارتماشائی بهمراه مادرش از ایران به آمریکا برگشت ( که فیلم آن بنام " بدون دخترم هرگز" ساخته شده) دوست نداشت دیگرهیچ رابطه ای با سرزمین پدری اش داشته باشد. " مادرم مراقبت بود که هیچ کینه ابدی به دل نگیرم. او تقریبا" به من فشارمی آورد که آلبوم عکسهای قدیمی را ببینم و چیزهای خوبی را که آنهنگام در ایران داشتیم بخاطرم آورد " او دائم به من می گفت که پدرم در آن دوره تا چه اندازه مرا دوست داشته و من چقدر دیوانه او بوده ام. که اوغذاهای ایرانی می پخت وبا من سال نو ایرانی را جشن می گرفت. من تحسین فوق العاده ای برای نگرش او قائلم. البته طنزآمیز است که پدرم این فرصت را داشت تا به من بیاموزد به ریشه های خود افتخارکنم ولی آنرا خراب کرد، حال آنکه مادرم، بهر دلیلی حق داشت تا ریشه هایم را پاک و مرا ازآنها دورکند، ولی برعکس بدرستی حواسش بود که من افتخار کنم نیمه ایرانی هستم."
برای او همواره آسان نبود تا در سایه پدرش رشد کند. با گذشت سالها موضوع تهدیدها همچنان ادامه یافته است. " با فرارسیدن ها لووین مادرم یک هفت تیر زیر ظرف شیشه ای آب نبات ها پنهان می کند، بطوریکه واقعا" بتوانیم درب را بروی بچه هایی که پشت آن هستند باز می کنیم. البته بعدا" بخاطر احساسم یکبار جوان نسبتا" بی خیالی را اجازه ورود دادم. شاید تنها گاهی ابتکارکوچکی راه حلی باشد. ما آموخته ایم که علیرغم اضطراب ونگرانی خوشبخت باشیم.

جنایی
کودکی اینگونه پشت سر گذاشته می شود. " من می بایست خیلی زود تصمیمات بزرگسالانه می گرفتم. زمانی که فقط ۶ ساله بودم با مادرم نقشه فرارمان را طرح کردم. پس ازآن دیگر تقریبا" مقدور نبود کودک معمولی باشم. من هرگز چیزی از یک دوره بلوغ نفهمیدم. مردم با من مثل یک بچه رفتار نمی کردند، در نتیجه لزومی نداشت یادآوری کنم که دیگر بچه نیستم، همچنین وابسته به مادرم نبودم. بخاطر آنچه که ما با هم انجام داده بودیم، رابطه مان بطور کلی با رابطه سایر دخترها و مادرها متفاوت است. ما خیلی قوی هستیم."
    "برای همه آنچه که او به من آموخته سپاسگزارم. اومواظب بود که من بدنبال تعمیم دادن چیزی نباشم. بنابراین گفت: "که پدر توکارهای ناخوش آیندی انجام داده است، نمی خوام بگم که او مرد بدی است... چون او مسلمان است، همه مسلمانان حتما" جنایتکار نیستند. و چون او یک مرد است، همه مردان حتما" همانطور نیستند ". اومی دید که رنج نفرت از همان موقع فرارمان چه فشار سنگینی روی من آورده است و به من آموخت که انعطاف پذیر باشم. من می توانستم ضد مرد، ضد مسلمان باشم. اما ممنون و مدیون راهنمایی های مادرم هستم که هنوز می توانم به مردان اعتماد کنم و به عشق واقعی باور داشته باشم."
   او آن فیلم معروف را هرگز ندیده است. "من همه آن داستان را می دانم. مادرم همیشه می گفت می توانم هر سوالی پیرامون این دوره دارم از او بپرسم، اما من نیز خاطرات خودم را دارم. درست همانطور که او مال خودش را دارد. آنها همیشه با هم نمی خوانند، لیکن او مایل نیست به من توضیح دهد که تفاوت های خاطرات من با او در کجاست. او می گوید مهم آنست که من خاطرات خود را گرامی می دارم."

و اکنون خاطرات او دریک کتاب ثبت شده است. "معمولا" از من خواسته می شد که داستانم را بنویسم، اما من ترجیح می دادم که در حال زندگی کنم به عوض آنکه در گذشته گم شوم. تا اینکه توسط یک ناشر آلمانی که آنیا کلاینلین را می شناخت- زنی که در آلمان به مادرم معرفی شده بود و برای من در دوران کودکی مثل مادربزرگ بود – به او نزدیک شدم. من می دانستم که آنیا حالش خوب نیست و اینکه منتظر کتاب من بوده است. او مرا به داستانهای مصور جذب کرد. من آنرا برای او نوشتم، بمناسبت تشکر و تجلیل از او. متآسفانه بقدر کافی آنرا سریع ننوشتم. او قبل از چاپ کتاب درگذشت. من با یادآوری اینکه چقدراین کتاب به نظراو خوب رسید و در آخرین ماههای زندگی اش توانست محرک من باشد بخودم افتخار می کنم.
   "آیا نوشتن برای من یک درمان بود؟ اینچنین در نظر نگرفتم. هرچند، اگر بخواهید خیلی عمیق در زندگی خود غرق شوید، البته چیزهایی درمورد خودتان خواهید آموخت. طی سالهای گذشته ما بدنبال یک توازن و همآهنگی بودیم و دریافتیم که باید بین احساس امنیت و زندگی عادی راهیابی کنیم. اما درآن مورد من آدم احساساتی، نگران یا اندوهگینی نشدم. من قبلا" شاد و وخوش بین بودم. تنها در بیمارستان پرستاران هر از گاهی برای "یک دوز شادی" نزد من می آمدند. من پدرم را بخشیده ام واین است آنچه که بخشودگی مثلا" بجای خشونت با شما انجام می دهد. خیلی چیزها در دنیا هست که ما نمی توانیم بر آنها تسلطی داشته باشیم، اما نگرش مان را خود تعیین می کنیم. زندگی با هرکسی گاهی سرناسازگاری دارد، لیکن بمعنی آن نیست که نمی توانیم لبخند بزنیم. ما باید توفانها را چنانچه خوشبین باشیم آسانتر از سر بگذرانیم. بدبینی شما را به جلو نمی راند بلکه تنها شما را ناکام وناشادتر می کند.   

منبع: روزنامه تلگراف هلند مورخ ۲٣ دسامبر۲۰۱٣
نوشته: ماریولن هور کمان
ترجمه: سامان


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست