سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"نیایش دوشیزگان"
ترجمه ی اثری از: یاسوناری کاواباتا


شکوفه تقی


• اول وجب به وجب دامنه و اطراف تپه را گشتیم، هیچ جا سنگ قبری نیافتیم. بعد از تپه بالا رفتیم و قبرها را نگاه کردیم. همه در سکوت سر جای خودشان بودند. دوباره نگاه معذب دهاتی‌ها متوجه هم شد.
" دیدی‌ش؟" ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۹ دی ۱٣۹۲ -  ۹ ژانويه ۲۰۱۴


 نیایش دوشیزگان
١٩٢٦
یاسوناری کاواباتا
ترجمه‌ی شکوفه‌تقی

"دیدی‌ش؟"
"دیدم."
"دیدی‌ش؟"
"دیدم."
روستائیان از کوه و دشت ریخته بودند، وسط جاده، با سر و روی نگران جمع شده بودند. عجیب اینجا بود این‌همه روستائی، از جاهای مختلف، بی خبر از هم آمده بودند، اما طوری به یک طرف و یک مسافت خیره شده بودند که انگار حرکتشان با برنامه قبلی بود. همه هم می‌گفتند یک چیزی صدایشان کرده بود.
روستا وسط یک دره‌ی گرد بود، وسط آن یک تپه‌ی کوچک بود. یک جویبار از روستا می‌گذشت، تپه را دور می‌زد. مراسم، بالای تپه بود.
روستائیان حین تماشای مراسم از جهات مختلف، می‌گفتند با چشم خودشان دیده بودند که یک سنگ قبر، مثل یک گولٌه نخ سفید، از بالای تپه قل خورده بود. اگر فقط یکی دو نفر آن را دیده بودند می‌شد خندید و گفت خطای بینایی بوده. اما امکان نداشت این‌همه آدم هم‌زمان دچار توهم شده باشند. من به جمع یک دسته دهاتی‌ پرسروصدا پیوستم، تا برای بازرسی بالای تپه برویم.
اول وجب به وجب دامنه و اطراف تپه را گشتیم، هیچ جا سنگ قبری نیافتیم. بعد از تپه بالا رفتیم و قبرها را نگاه کردیم. همه در سکوت سر جای خودشان بودند. دوباره نگاه معذب دهاتی‌ها متوجه هم شد.
" دیدی‌ش؟"
"آره."
"دیدی‌ش ندیدی؟"
"آره."
دهاتی‌ها همانطور که سوال‌شان را تکرار می‌کردند طوری از تپه سرازیر شدند، انگار از مراسم فرار می‌کردند. باور داشتند این یک بدشگونی بود، که دلالت بر وقوع حادثه‌ی بدی در ده می‌کرد. با این اطمینان که این نفرینی از طرف خدا، شیطان یا مرده بوده، تصمیم گرفتند برای دفع ارواح خبیثه، با برگزاری مراسم دعا، دهکده و قبرستان را تطهیر کنند.
دوشیزگانِ دهکده را جمع کردند. قبل از غروب، دور یک گروه پانزده شانزده نفری از دوشیزگان را گرفتند، از تپه بالا رفتند. طبیعتاً من هم بین روستائیان بودم.
وقتی دوشیزگان وسط مراسم صف بستند، فردی سالمند، با موهای خاکستری جلوی آنها ایستاد و محکم صحبت کرد:
"دوشیزگانِ پاکِ جوان، آنقدر بخندید که شکم‌هایتان بترکد. به این چیزی که روستای ما را آزار می‌دهد و صدمه می‌زند بخندید."
بعد مردِ پیر خودش بلند خندید تا گروه را رهبری کند. دوشیزگانِ سلامتِ کوهستان هم هم‌زمان شروع به خندیدن کردند: "ها ها ها ها ها ها ها."
هیجان‌زده از این صدا، دره غرق در خنده، به لرزه درآمد. من‌هم صدایم را به آن افزودم: "ها ها."
یک روستایی به هنگامِ مراسم، علف‌های خشک را آتش زد. دوشیزگان دلشان را گرفته بودند، گیسویشان به هوا پرتاب می‌شد، در حالی که ریسه می‌رفتند وحشیانه روی زمین غلت زدند؛ کنارشان شعله‌ها مثل زبانِ اهریمن زبانه می‌کشید. وقتی اشک‌خندِ دوشیزگان خشک شد چشم‌هایشان برق عجیبی زد. اگر این طوفانِ خنده به طوفان‌های طبیعت اضافه می‌شد آدمی قادر بود زمین را ویران کند.
دوشیزگان جنون‌آمیز می‌رقصیدند، دندان‌های سفیدشان را مثل جانوران نشان می‌دادند. چه رقص عجیب و وحشیانه‌ای بود!
روستائیان وقتی با همه‌ی توانشان می‌خندیدند قلب‌هایشان به روشنای خورشید بود. ناگهان من از خندیدن باز ایستادم، سر یکی از گورها که با علف‌های خشک می‌سوخت زانو زدم: "خدا من پاک هستم."
اما صدای خنده چنان بلند بود که نتوانستم صدای خودم را در قلبم بشنوم. روستائیان همآهنگ با دوشیزگان می‌خندیدند طوری که موج خنده، تپه را فرا گرفت: "ها ها ها ها ها ها ها."
یک دوشیزه شانه‌اش را انداخت، زیر پا شکسته شد. کمربندِ کیمونوی یک دوشیزه‌ شُل شد، دورِ کمرِ یک دوشیزه‌ی دیگر وارونه بسته شد. و شعله‌ها تا آخرش را لیسیدند.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست