سرمایه و جهش غیرسرمایهداری
نگاهی به کتاب مارکس متأخر و راه روسی
فروغ اسدپور
•
من در اینجا وظیفهی ای را برای خود تعریف کردم که عبارت است از معرفی خلاصهی کوتاهی از بحثهای انجامشده بین نویسندگان سه مقالهی آغازین کتاب حول درک آنها از مارکس و سرمایه در بستر بحث پیرامون گذار روسیهی غیر/پیشاسرمایهداری به سوسیالیسم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲٨ دی ۱٣۹۲ -
۱٨ ژانويه ۲۰۱۴
اثری از ایلیا رپین، نقاش انقلابی روس در قرن نوزدهم
کتاب«مارکس متأخر و راه روسی»(1) با عنوان فرعی «مارکس و جوامع پیرامونی سرمایهداری» ازسه مقالهی اصلی به ترتیب به قلم تئودورشانین، هاروکیوادا، درکسایر و فیلیپ کوریگان، و مجموعهی پیشنویسهای سال 1881 مارکس دربارهی روسیه و کمونهای روستاییاش، معرفی سنت انقلابی روسیه، وسرانجام نوشتهی کوتاهی از کوین آندرسن تشکیل شده است.
قصد من در این مطلب بررسی یا معرفی این کتاب درکلیت خود نیست، زیرا این کتاب ارزشمند و غنی، حاوی بحثهای بسیاری است که پرداختن به همهی آنها به مجال بیشتری نیاز دارد. من در اینجا وظیفهی بسیار کوچکتری را برای خود تعریف کردم که عبارت است از معرفی خلاصهی کوتاهی از بحثهای انجامشده بین نویسندگان سه مقالهی آغازین کتاب حول درک آنها از مارکس و سرمایه در بستر بحث پیرامون گذار روسیهی غیر/پیشاسرمایهداری به سوسیالیسم.
تئودور شانین در مقالهی «مارکس متأخر: خدایان و استادان»(2) قصد دارد سیر تکامل و تحول اندیشهی مارکس را بهویژه دردههی پایانی زندگیاش درپیوندبا مسئلهای بهنام روسیه و گذار غیرسرمایهدارانه به جامعهای مبتنی بر مالکیت اشتراکی و مدیریت اشتراکی منابع طبیعی و اجتماعی نشان بدهد. به باور شانین مارکس به هیچ جزم خشکی پایبند نبود و در حین مطالعات عمیق خود پیرامون وضعیت روسیه و کمونهای روستایی آن از راه آشنایی با پوپولیستهای انقلابی این کشور خلاقیت نظری و بداعت استراتژیکی یکتایی از خود به نمایش گذاشت. در همین راستا است که شانین پوپولیسم انقلابی روسی را اصل چهارم تدوینکنندهی نظرات مارکس میداند (در کنار اقتصادسیاسی انگلیسی، فلسفهی آلمانی و سوسیالیسم فرانسوی). شانین خاطرنشان میکند که مارکس پس از فراگیری زبان روسی با شوروشوق به خواندن آثار نویسندگانی از پوپولیستهای انقلابی روسیه مشغول شد تا از راه نوشتارهای پژوهشی و تحلیلی آنها با وضعیت روسیه آشنا شود و در برابر پرسشهای انقلابیون روسیه پیرامون سرنوشت کمونهای روستایی کشورشان موضعی بگیرد. «پوپولیسم سنت بومی و عمدهی انقلابی روسیه بود. ترکیب ویژهی آن، که شامل کنشگرایی سیاسی و تحلیل اجتماعی بود، با الکساندر هرتسن آغاز شد و با رشتهای طولانی از نامهای سرشناس و محترم، مانند پ. لاوروف، دوست صمیمی و متحد مارکس، در محافل سوسیالیستی اروپایی تداوم یافت. پوپولیسم در نوشتههای ن. چرنیشفسکی، و چشمگیرترین تجلی سیاسی آن در همان زمانِ مارکس در سازمان نارودنایاولیا یعنی حزب ارادهی خلق، به توانمندی انقلابی کامل خود دست یافت. این سازمان مخفی تأثیر چشمگیری در سالهای 1879 تا 1883 برجا گذاشت و سرانجام در سال 1887 با اقدامات پلیسی، اعدامها وتبعید خرد و نابود شد».
از نظرشانین اهمیت روسیه بهحدی در نظر مارکس زیاد بود که او تمایل داشت در جلد سوم سرمایه ارجاعات تاریخی بحثهایش را از این کشور به وام بگیرد، همانطور که در جلد یکم ارجاعات تاریخیاش بر انگلیس متمرکز بود.
جلد یکم سرمایه و روسیه
(الکساندر هرتسن (1812-1870
(الکساندر هرتسن (1812-1870
شانین تأکید داردکه مارکس و همچنین کتاب سرمایهی او، بهویژه جلد یکم که کانون توجه او است، فرزند زمانهی خویشاند. بههمین دلیل هم تلاش میکند تا زمینهی تاریخی تکوین سرمایه را روشن کند. در اینباره مینویسد:
«جلد یکم سرمایه مارکس هم اوج اقتصاد سیاسی کلاسیک بود و هم رادیکالترین بازتفسیر آن. این اثر، بر پایهی «نظریهی ارزش» کلاسیک، الگویی بنیادی از پیشرفتهترین اقتصاد اجتماعی دوران خود به لحاظ صنعتی ارائه کرد. سرمایه، نظریهی انباشت از طریق استثمار را پروراند و آن را در مرکز تحلیل خود قرار داد. و از این رهگذر نظریهای - نظریهی «ارزش اضافی»- را دربارهی کشمکش طبقاتی و دگرگونی اجتماعی متعین به لحاظ ساختاری ارائه کرد».
در جایی دیگر مینویسد: «قدرت سرمایه در شرح نظاممند، جامع، انتقادی و به لحاظ تاریخی پیچیده و به لحاظ تجربی مستند شیوهی عملکرد نوع تازهای از اقتصاد - اقتصاد سرمایهداری آن عصر بریتانیای کبیر- در سطح اجتماعی است» ساختار نظری سرمایه، به اینترتیب در بستر جغرافیایی اروپای غربی جای میگیرد و کانون توجهاش نیز به بریتانیای کبیر محدود میشود.
بهنظر شانین مارکس در دههی 1872 ـ1882 پیوند متقابلی بین تحلیلهای خود ازسرمایهداری در غرب و واقعیتهای روسیه و جنبش انقلابی روسیه ایجاد کرد. آشنایی نزدیک او با انقلابیون روسیه و دغدغههای آنها پیرامون گذار در کشوری پیرامونی همچون روسیه، بر درک او از سرمایهداری و بهنوعی«فلسفهی تاریخ»اش هم تأثیرگذاشت. بهنظر شانین سرمایه نمیتواند دگرگونیهای فکری مارکس در این یک دهه را بازتاب بدهد. زیراکه«قدرت سرمایه در شرحِ نظاممند، جامع، انتقادی و به لحاظ تاریخی پیچیده و به لحاظِ تجربی مستندِ شیوهی عملکردِ نوع تازهای از اقتصاد ــ اقتصاد سرمایهداری آنعصر بریتانیای کبیر ــ در سطح اجتماعی است».
شانین در همین راستا محدودیتهای سرمایه را برمیشمارد. بهنظر او سرمایه نیز فرزند زمانهی خویش بود و نمیتوانست از جبرگرایی خوشبینانهی تکاملباور و تکراستاانگاری در سپهر تاریخ، که دیدگاه چیره در آن دوره بود بگریزد. پس سرمایه نیز لاجرم تاحدی روح زمانهی خود را بازتاب میداد، زمانهای که پیشرفت را بهمعنای پیمودن مراحل ضروری و جهانشمول برای رسیدن به جهانی مطلوبتر میدید: «کشوری که از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر است» هنوز مقدر بود «به کشورهایی که کمترتوسعهیافتهاند، فقط تصویر آیندهشان را نشان دهد»...درواقع، سخن بر سر «خودِ این قانونهای طبیعی است که با ضرورتی آهنین موثر واقع میشوند».
بااینحال شانین مارکس را از اتهام سادهباوری و تحمیل طرحوارههای بیجان تکاملباورانه بر تاریخ پیشاسرمایهداری نجات میدهد. مینویسد که مارکس در گروندریسه مسیر چندراستایی تاریخ دردوران پیشاسرمایهداری را بازهم بهتر بیان میکند.
بهاینترتیب، مارکس«همزیستی صورتبندیهای اجتماعی بالقوه پیشرونده وصورتبندیهای ذاتاً ایستا و "غیرتاریخی"» را در کنار هم در یک جهان میپذیرفت. این جوامع ایستا یعنی جوامع مبتنی بر استبداد شرقی، بهدلیل ویژگیهای زیستمحیطی و اجتماعیشان نیازمند دخالتهای گستردهی دولتهای قدرتمند برای سازماندهی زیرساختهای جامعه بودهاند. انحصار دولت بر زمین، کثرت و دورافتادگی و خودکفایی جوامع روستایی که به دولت خراج میپرداختند توان ایجاد دگرگونیهای درونزا را از این جوامع سلب میکرده است. چین، مصر، بینالنهرین، ترکیه، ایران، هند، جاوه، بخشهایی از آسیای مرکزی و آمریکای پیشاکلمب، اسپانیای مغربی و غیره، و نیز روسیه، با قطعیتی کمتر، همه کم یا بیش در این تعریف میگنجیدند. به نظر شانین مارکس بهرغم انتقادات شبهاستعمار، سرمایهداری را «چون عامل وحدتبخشِ جهانی» میدید که «جوامع غیرتاریخی استبداد شرقی را به جادهی پیشرفت، یعنی عرصهی تاریخی، میکشاند. هنگامیکه موانع برداشته شود، قوانین آهنینِ تکامل سرانجام سرعت جهانی و عام خود را مییابند». به زعم شانین همین رویکرد به تاریخ بود که مارکس را ـ بهرغم انتقادات شبهاستعمار - وامیداشت تا آنرا همچون مرحلهای بالقوه در جهت ورود به جهان سرمایهداری و نهایتاً سوسیالیسم بپذیرد.
اما مارکس در واپسین دورهی زندگی خود، گام بلندی در جهت ابداع مفاهیمی پیچیدهتر و صحیحتر پیرامون همزیستی صورتبندیهای تاریخی ناهمگون برداشت. این رشد و دگرگونی در اندیشههای پسینترش خود را نشان داد که ازجمله میتوان به تغییراتی در جلد یکم سرمایه اشاره کرد. به نظر شانین بهطورکلی میتوان گفت که چند واقعهی مهم تاریخی ازجمله کمون پاریس، و نیز گسترش دانش مارکس از جوامع غیرسرمایهداری روستایی، مطالعات مربوط به هند و بهویژه روسیه به وی برای بسط نظریههایش کمک کردند.
مسئلهی روسیه
بهنظر شانین مارکس در آغاز دههی 1880 هرچه بیشتر متوجه شد که روسیهای متفاوت از آنچه که در غرب از این کشور درک میشود وجود دارد. روسیهای متشکل از متحدان انقلابی و پژوهشگران رادیکال که باجدیت به آثار نظری خود او میپردازند. مارکس در سالهای 71-1870 کتابهای پژوهشگران رادیکال روسی از هرتسن تا فلوروسکی وچرنیشفسکی را مطالعه کرد. و از شخصیتهای انقلابی و دیدگاههای متهور، ضدغایتگرا و ضدتکاملگرای پوپولیستهای روسی تأثیر بسیاری گرفت. این افراد راه ناگزیر پیشرفت جهانشمول به سوی سرمایهداری لیبرالی را به چالش گرفته بودند، برتعینات خاص روسیه پافشاری میکردند و به این معنا این امکان و توانایی را در روسیه، با تکیه بر کمونهای آن، میدیدند که بخواهد از مرحلهی سرمایهداری جهیده و جامعهای عادلانه، بدون هزینههای مصیبتبار این نظام را بنیان بگذارد. به این معنا روسها باور داشتند که تاریخ راههای متفاوتی را پیشاروی جوامع گوناگون گذارده است وهیچ جبر و غایتی در کارنیست تا همهی کشورها از مرحلهی سرمایهداری با همهی مشقات و مصائب آن عبور کنند.
پوپولیستهای انقلابی به جنگ طبقاتی زحمتکشان روسیه، که بهنظرشان ازسهگانهی دهقانان، کارگران و روشنفکران زحمتکش تشکیل میشد اعتقاد داشتند. بهنظرآنها رشد ناموزون نه تنها جهشهای انقلابی را امکانپذیر که همچنین ضروری میساخت. چه عقبافتادگی نسبی در آنها میتوانست به کمک روشنفکران انقلابی زحمتکش که بهتر وی جای دههای انقلابی در بین تودههای مردم مشغول بودند، به امتیازی انقلابی بدل شود.
هاروکی وادا دراینباره به نظر چرنیشفسکی ارجاع میدهد: «تاریخ مانند مادربزرگهاست: نوههای کوچکترش را دوست دارد. به دیرآمدگان نه استخوان بلکه مغز استخوان را میدهد، درحالیکه اروپای غربی در تلاش برای شکستن استخوانها انگشتان خود را به شدت مجروح کرده است.» بهبیان وادا مارکس عمیقاً تحتتأثیر این نظر قرار گرفت که میتوان آنرا ترکیبی از نظریههای رشد ناموزون، امکان جهش و دیالکتیک وضعیت عینی و ذهنی به معنای تأثیر ایدهها برای دگرگونی تاریخی نامید.
به نظر پوپولیستهای انقلابی، کمون ِدهقانی گواه سنت جمعباورِ اغلب مردم روسیه به شمار میآمد که با وجود سرکوب شدید دولت هنوز زنده مانده بود. پوپولیستها بهرغم رویکرد انتقادی به کمون دهقانی آن را امتیازبزرگی برای طرحهای خود میدانستند. پس ازشکست آنها در دههی 1880 نظرات جناح میانهرو قدرت گرفت. این جناح بر میانهروی و اصلاح تکاملی جامعه از راه آموزش و همکاری جزیی با حکومت تأکید میکرد. گروهی انشعابی از ارادهی خلق که خود را تقسیم سیاه مینامید به رهبری پلخانف، آکسلرود، دویچ، زاسولیچ در همان دهه در سوئیس به مارکسیسم گرویدند و ضرورت عبور از مرحلهی سرمایهداری و رخداد انقلاب پرولتری را در راه برقراری سوسیالیسم ضرورتی تاریخی عنوان کردند. از نظر آنان کمون دهقانی، وکل دهقانان در دههی1890، دیگر نه امتیاز روسیه بلکه نشانهی عقبماندگی و رکود آن بود. اینان معتقد بودند که سرمایهداری باید زودتر رشد کند تا مسیر دستیابی به سوسیالیسم تسهیل شود.
به نظر شانین مارکس بهرغم روشنبینی انتقادیاش دربارهی محدودیتهای کمون «باستانی»: «فقرمادی، کوتهبینی و ضعف آن در برابر نیروهای استثمارگرخارجی» و بااینکه اضمحلال آن را در سرمایهداری - در صورت گسترش آن از طریق دخالتهای نظاممند دولت- ناگزیر میدید بر این نظر بود که در صورت وقوع یک انقلاب روسی این کمون «اولیه»، میتوانست با تکیه به روحیهی انجمنگرا و اشتراکی دهقانان در سطح نوینی احیاء شود و با بهرهگیری از فنآوریهای کشورهای سرمایهداری ثروت مادی بیشتری تولید کرده و مبنای جامعهای دمکراتیک و اشتراکی قرار گیرد.
شانین در پاراگرافی که از پی میآید نگرش دیالکتیکی مارکس به کمون روسی را یادآور میشود. مارکس در حالی که بر سرشت متضاد (وجودمالکیت ارضی دوگانهی فردی و اشتراکی) کمون دهقانی روسی و انزوای اجتماعی آن که وجوداستبداد متمرکز را ممکن میکند تأکید دارد در عین حال معتقد است که یک انقلاب موفق در روسیه میتواند کمون را از چنگ این محدودیتها برهاند و جامعهی بدیلی را بنیان بگذارد. اما هم زمان به دلیل این تضادهای درونی و انزوای کمون و نفوذ هر چه بیشتر دولت در آن و رشد سرمایهداری در کشور راه دیگری هم پیش روی روسیه قرار میگیرد. آن هم استحاله یافتن در نظام سرمایهداری و بازار جهانی آن است.
هاراکی وادا در رابطه با اندیشهی مارکس پیرامون انقلاب در روسیه نظری متفاوتتر دارد. او مینویسد که مارکس بیشتر از تحلیل تکاچف متأثر بود ــانقلابی روس که مواضعش بین حزب ارادهی خلق که هنوز به کمونها و احیای آنها امید وافر داشت و چرنیشفسکی که معتقد بود کمونها به علت رشد سرمایهداری در حال اضمحلالی شتابناک هستند قرار داشت. تکاچف بر این باور بود که «نمیتواند منتظر انقلاب بماند».
تکاچف مینویسد: «مسلماً نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که این تغییر اجتماعی، که برای ما مناسب است، برای دورهای طولانی به درازا بکشد. ما تا حدودی، گرچه به آهستگی و کندی، در مسیر تکامل اقتصادی پیش میرویم. این تکامل، که اکنون در جریان است، تابع همان قانون است و در همان مسیر تکامل اقتصادی کشورهای اروپای غربی قرار دارد. کمون روستایی پیشتر شروع به تجزیه کرده است... در میان دهقانان؛ طبقات متفاوتی از کولاکها،اشرافیت دهقانی، تشکیل شده است... به این ترتیب، در کشور ما در حال حاضر تمام شرایط لازم برای تشکیل طبقات قدرتمند محافظهکار از کشاورزان ـمالکان زمین و مستأجران بزرگ از یک سو، و بورژوازی سرمایهدار در بانکداری، تجارت و صنعت از سوی دیگر، به وجود آمده است. باایجاد و تقویت این طبقات شانس موفقیت برای انقلابهای خشونتآمیز ناروشنترمیشود... انقلاب یا اکنون یا سالهای طولانی در آیندهی پیش رو، یا هرگز! امروز ... به نفع ماست،اما ده یا بیست سال دیگر، قطعاً به مانعی در برابر ما تبدیل خواهد شد». نتیجهای که وادا میگیرد این است که مارکس معتقد بود که انقلاب در روسیه باید با انقلابات اروپای باختری دنبال شود تا انقلاب روسیه بتواند به سادگی از ثمرات فناوری غرب بهره بگیرد. اما سرانجام به این نظر میرسد که حتی اگر انقلاب روسیه پیروز شود و تجدید حیات روسیه بر پایهی کمونهای روستایی رخ دهد، این امر بیدرنگ با انقلابهایی در سایر کشورهای اروپا دنبال نخواهد شد. به نظر وادا چنین نگاه بدبینانهای به وقوع انقلاب در آلمان ناشی از قانون بیسمارکی ممنوعیت سوسیالیسم بود. بهاینمعنا هم شانین و هم وادا بر این باورند که مارکس سرانجام به این نتیجه رسید که انقلاب روسی بدون انقلاب در کشورهای قدرتمند سرمایهداری ممکن است. این نیز میتواند سرآغاز نظریهی «انقلاب در یک کشور» قلمداد شود.
تأثیرات آشنایی با روسیه در سرمایه
شانین بر اساس این دادهها نظری را پیش میکشد به این مضمون: در حالی که مارکس پیشتر در گروندریسه مسیرهای چند راستایی برای جوامع پیشاسرمایهداری را پذیرفته بود حالا در این مقطع مسیرهای گوناگونی از دگرگونی اجتماعی را برای آینده میپذیرد. از همین رو نیز عمومی بودن بحث «انباشت بدوی» در جلد یکم سرمایه در سال 1877 رد شد.
حالا به نظر مارکس، انگلستان «از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر» در واقع «به کشور کمتوسعهیافتهترِ» روسیه دیگر نه «تصویرآیندهاش» را نشان میداد و نه میتوانست نشان بدهد.» وادا مینویسد که مارکس در ویراست نخست آلمانی سرمایه چنین نوشت: «کشوری که ازلحاظ صنعتی توسعهیافتهتر است، به کشورهایی که کمتر توسعه یافتهاند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد». وادا اشاره میکند که مارکس در اصلاحیهای بر ویراست فرانسهی سرمایه مینویسد: «بنابراین،در بنیاد نظام سرمایهداری، جدایی ریشهای تولیدکننده از وسایل تولید وجود دارد...پایهی کل این تکامل سلب مالکیت از دهقانان است... انگلستان تاکنون تنها کشوری است که این امر به طور کامل در آنجا انجام شده است... اما همهی کشورهای دیگر اروپای غربی همین تکامل را طی خواهند کرد». به نظر وادا مارکس به اینترتیب راه تکاملی متفاوت را برای اروپای شرقی و روسیه محتمل میداند.
انتقاد درک سایر و فیلیپ کوریگان
سایر و کورنیگان به شانین انتقاد دارند که ایدههای رایج را در بارهی تکاملباوری در آثار مارکس پیش از دههی 1870 بیش از حد جدی گرفته است. در ضمن میگویند که شانین نتوانسته است جایگاه سرمایه را بهدرستی درک کند. بهنظر سایر و کورنیگان «یقیناً مارکس گه گاه سبک نگارشی تکاملباور را در شرح نتیجهگیریهای عام خود مورد استفاده قرار میداد، همانند سبکی که در پیشگفتار 1859 در بارهی «دورههای پیشرونده در صورتبندیهای اقتصادی جامعه» اقتباس کرده بود». اما رشتهی سرنخ موجود در نوشتههای متأخرتر مارکس همچون سرمایه و دیگر آثار مارکسِ «بالیده» از چنین گرایشی به دور هستند. حتی از دیدگاه داروین که مارکس به تأثیرپذیری از او متهم میشود «جهشهای مناسب نه پیشبینی میشوند و نه پیشاپیش تعیین؛ هیچ ضرورتی در کار نیست. این موضوع از آن جهت در اینجا اهمیت دارد که مارکس کتاب داروین را از آن جهت مورد تحسین قرار داد چون دقیقاً ضربهی مرگباری به غایت شناسی در علوم طبیعی زده است. این بخشی از دشمنی دیرینهی مارکس با تببینات غایتشناختی در تاریخ است که قدمت آن دست کم به متنی بازمیگردد که گفته میشود شالودههای ماتریالیسم تاریخی را در برگرفته است یعنی ایدئولوژی آلمانی 46-1845».
این دو در پیوند با سرمایه، به زمینهزدایی شانین از جملات مارکس انتقاد دارند و متوسل شدن او به فراز «این قصهی توست که نقل میشود!» رابه چالش میگیرند. آنها برای اثبات مدعایشان این جملهها را از مارکس بیان میکنند:
«در بسط نظریههای خود از انگلستان به عنوان نمونهی اصلی استفاده کردهام. با این همه، اگر خوانندهی آلمانی ریاکارانه به شرایط کارگران صنعتی و کشاورزی انگلستان بی اعتنایی نشان دهد، یا خوشبینانه خود را با این فکر آسوده دارد که اوضاع در آلمان تا این حد هم بد نیست، باید بر او بانگ برآورم:این قصهی توست که نقل میشود»
سایر و کورنیگان تفسیر فرازهای بالا را بهعنوان گواهی بر تکاملباوری مارکس «بالیده» رد میکنند. زیرا که بهنظر آنها این فرازها قصد دارند بر وضعیت آلمان و نه کشورهای غیرسرمایهداری روشنی بیندازند. و آلمان جایی بود که سرمایهداری در آن تاریخ در آن رشد کرده بود. در حالی که نظر مارکس در بارهی ایرلند و هند نشان میدهد که او آنها را اصولا سرمایهداری نمیدانسته است تا در این فرازها وضعیت آنها را پیشبینی کند. در ضمن این فرازها به این نکته ارجاع نمیدهند که گویا مارکس مسیری تاریخی- جهانی را برای گذار از سرمایهداری در دنیای معاصر خود در نظر داشته است. برای اثبات ادعایشان نامهی 1877 یا 1878 مارکس به میخائیلفسکی در بارهی تفسیر او از سرمایه را یادآور میشوند، جایی که مارکس مینویسد برای گذار به سرمایهداری دهقانان روسیه ناگزیر خلع مالکیت میشوند و «آنگاه، هنگامی که روسیه در گرداب اقتصاد سرمایهداری میافتد، ناگزیر دستخوش همان قوانین محتوم سایر کشورهای سرمایهداری میشود». بهنظر آنها متنهای واپسین مارکس بیش از هر چیز نشانهی پختگی بیشتر متون وی است. اگرچه در کل با وادا همنظری دارند وتغییراتی را که در دیدگاه مارکس نسبت به روسیه بهوجودآمد تصدیق میکنند.
به نظر میرسد که سایر و کورنیگان با نظریهی «انقلاب در یک کشور» که پیشتر به آن اشاره شد توافق ندارند. آنها بر این نظرند که بی هیچ تردیدی به نظر مارکس، «سوسیالیسم سطوحی از تولید اجتماعی را پیشفرض خود قرار داده است که تنها (تاکنون) سرمایهداری نشان داده قادر به دستیابی به آن است». در همین رابطه میگویند که شاهدی دال بر تغییر نظر مارکس بالیده و یا متأخر در این مورد در دست نیست. البته آنها به این پرسش پاسخ نمیدهند که در این صورت چرا بنا به گفتهی وادا مارکس سرانجام ایدهی انقلاب های پیاپی در روسیه و غرب را به کناری گذاشت و تنها از انقلاب روسیه سخن گفت.
سایر و کورنیگان سپس برای نشان دادن سرشت دیالکتیکی اندیشه مارکس به نوشتههای او دربارهی خصوصیت اساساً متضاد سرمایه و نظام مبتنی بر آن اشاره میکنند. آنها تأکید میکنند که مارکس با وجود ارجگذاری بر ویژگیهای مثبت سرمایهداری، در عین حال از واپسگرایی و سبعیت آن نیز آگاه است. سایر و کورنیگان تصور نمیکنند که این دیدگاه حاصل برخورد او با روشنفکران انقلابی روسیه بوده باشداگرچه در سالهای متأخر زندگیش دیدگاهی روشنتر و منسجمتر نسبت به این مسئله یافته است.
سایر و کورنیگان میگویند که مارکس مدتها پیش از دههی 1870 میدانست که گسترش سرمایهداری «میتواندشکلهای اجتماعی «باستانی» سرکوبگر و نامولد را در پیرامون خود حفظ و تقویت کند و حتی بیافریند». مثلاً، در سال 1847 نوشته بود: «بردهداری مستقیم همان قدر محور صنعت بورژوایی است که ماشینآلات، اعتبارات و غیره. بدون بردهداری پنبهای نخواهید داشت؛ بدون پنبه صنعت مدرن نخواهید داشت...بردهداری مقولهای است اقتصادی با بیشترین اهمیت». مارکس همین مطلب را در نوشتههای سالهای 62-1861 خود در بارهی جنگ داخلی آمریکا تکرار کرد: جنوب بردهدار «همزمان با انحصار صنعت پنبهی انگلستان در بازار جهانی رشد و توسعه یافت». آنها تأکید میکنند که این مقالات موازنهای درنتیجهگیریهای «ترقیخواهانهی» مقالات 1853 مارکس در بارهی هند ایجاد میکنند: «انگلستان در واقع اکنون در حال پرداخت جریمه برای حکومت جابرانه و طولانی مدتش بر امپراتوری وسیع هند است. دو مانع عمدهای که اکنون انگلستان در تلاش خود برای جایگزین کردن پنبهی آمریکا توسط پنبهی هندی با آنها دست و پنجه نرم میکند، کمبود وسایل ارتباطی و حمل و نقل در سراسر هند و وضعیت فلاکتبار دهقان هندی است که او را از بهبود شرایط مساعد باز میدارد. اما خود انگلستان مسئول این مشکلات است»
سایر و کورنیگان همچنین فراز زیر از سرمایه و تعمیم آن را نقل میکنند: «اما اقوامی که تولیدشان هنوز تحت شکلهای پستتر کار بردگی، بیگاری و غیره قرار دارد، به محض این که به بازاری جهانی کشیده میشوند که تحت سلطهی شیوهی تولید سرمایهداری است و در آن فروش محصولات برای صادرات منبع اصلی سود است، شناعتِ متمدنانهی زیادکاری با فجایع بربروار بردگی و نظام سرواژ پیوندمیخورد».
یاهنگامی که مارکس در سرمایه ناموزونی نظاممند و تقسیم کار جهانی را در پیوند با گسترش جهانی سرمایهداری مطرح میکند توجهش به روسیه معطوف است:
«تقسیم کار بینالمللی جدیدی که با نیازمندیهای کشورهای عمدهی صنعتی منطبق است، پدید میآید و بخشی از جهان را عمدتاً به قلمرو تولید کشاورزی برای تأمین نیازهای بخش دیگری که عمدتا در قلمرو صنعتی باقیمانده است،تبدیل میکند».
این نوشتهها به نظر سایر و کورنیگان بر سیر اندیشهی دیالکتیکی مارکس گواهی میدهند که چیزی نیست که یکباره بر اثر تماس با پوپولیستهای انقلابی روسیه پدید آمده باشد. اگر چه آنها تأثیرات پوپولیسم انقلابی روسیه بر مارکس راانکار نمیکنند.
به نظر میرسد مشاجرهی نظری اصلی که هنوز باید پی گرفته شودعبارت است از 1. بحث پیرامون جایگاه سرمایه به معنایی که شانین با توجه به درک خود در دههی 1970 بیان کرده بود: «تاریخ آن پیش از شکوفایی سال 1870 سرمایهداری صنعتی «خصوصی» است. مکان آن اروپای غربی و کانون توجه آن بریتانیای کبیر است... زمینهی سیاسی شکلگیری آن هم چالشی سوسیالیستی با وضعیت موجود است، یعنی این خواست که کالاها و امکانات مادی، که سرمایهداری صنعتی تولید کرده بود، به پایهای برای جامعهای عادلانه تبدیل شود ــ «ساختن اورشلیم در سرزمین سرسبز و مطبوع انگلستان». به این معنا باید روشن کرد که آیا سرمایه را میتوان در یک چنین فضای جغرافیایی و بستر تاریخی محدود کرد و کانون توجه آن را بریتانیای کبیر دانست؟ یا این که در پرتو پژوهشهای جدیدتری که به دیالکتیک سرمایه اهمیت میدهند باید این نظر را جرح و تعدیل کرد؟ 2. پرسش دوم این است که آیا میتوان گذار جوامع دهقانی یا جوامع پیرامونی به سوسیالیسم را در نبود پشتیبانی مصمم غرب ممکن دانست؟
پینوشتها
1 به کوشش تئودورشانین، ترجمهی حسن مرتضوی، نشر روزبهان، 1392
2 تمام ارجاعات این متن به کتاب یادشده در بالا است.
منبع: pecritique.com
|