سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به امید دیدار
داستان


احسان حقیقی نژاد


• از داخل کوله پشتیش پیراهنی درآورد، آن را پاره کرد. پای خون آلودش را با تکه‌ای از آن بستم. من هم یک جفت جوراب اضافه داخل کوله‌ام داشتم. آن را کشید روی دستمال. آهسته گفتم: «چیزی نیست، فقط چند خراش کوچک است!» قاچاقچی گفت: «هییییس!خفه!» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ بهمن ۱٣۹۲ -  ۲۱ ژانويه ۲۰۱۴



 از داخل کوله پشتیش پیراهنی درآورد، آن را پاره کرد. پای خون آلودش را با تکه‌ای از آن بستم. من هم یک جفت جوراب اضافه داخل کوله‌ام داشتم. آن را کشید روی دستمال. آهسته گفتم: «چیزی نیست، فقط چند خراش کوچک است!» قاچاقچی گفت: «هییییس!خفه!» بعد کفه‌ی کفشم را درآوردم، آنرا کف پایش گذاشت و لنگه‌ی دیگر جوراب را روی آن کشید. آرام‌تر از قبل گفتم: «دیگه تمام. پیاده روی نداریم.» روی خاک‌ سرد پای ساقه‌ی آفتابگردان‌ها دراز کشیدیم. همه پشتشان را به هم چسبانده بودند تا کمی گرم شوند. زانوهاش را بغل کرده بود و مچاله شده بود. پشتمان را به هم چسباندیم، چیزی به سپیده نمانده بود. به زودی ماشینی که قرار بود دنبالمان بیاید و ببردمان به آتن، می‌رسید.
به خواهرم گفتم: «ببین! ممکنه من دو، سه روزی گوشیم خاموش باشه، دارم حرکت می‌کنم، به مامان یه چیزی بگو، چه میدانم؟ بگو گوشیش خراب شده. خودم که برسم باهاش تماس می‌گیرم. بهش نگی ...» حرفهام تمام نشده بود که تماس قطع شد. برگشتم که بنشینم روی جدول‌ کنار پارک. داشت نگاهم می‌کرد. او، چهار افغانی؛ دو پسر نوجوان و زن و شوهری جوان، مرد سیاه چرده‌ی میانسالی که نمی‌دانم اهل کجا بود، خواهر و برادری عرب از سوریه، دو پسر کُرد از کرکوک، همه آن گوشه‌ی تاریک پارک منتظر ماشینی بودیم که بیاید سوارمان کند و ببردمان ادرنا شهر مرزی ترکیه. لبه‌ی جدول که نشستم پرسید: «ایرانی هستی؟» گفتم: «آره» لبخند زد. موهایش را پسرانه کوتاه کرده بود و همین گردی صورتش را بیشتر به چشم می‌آورد. شلوارجین آبی رنگی به پا داشت، یک جفت کتانی سفید پوشیده بود، بازپرسید: «بار اولته؟» با لبخند گفتم: «امیدوارم بار آخرم هم باشه!» یک جوان افغانی پرید وسط گفتگو: «من سه باره که انداخت می‌کنم» دختر پرسید: «انداخت؟» گفتم: «یعنی تا حالا سه بار اقدام کرده» پرسیدم: «از همین مسیر؟با همین آدم؟» گفت: «با یکی دیگه!از..» رفیقش صدایش زد، حرفش ناتمام ماند. به دختر گفتم: « نترس،رد می شیم!» پرسید: «UN آنکارا تشکیل پرونده دادی؟» گفتم: «نه!چطور مگه؟» گفت: «کاش می‌دادی، اگر دستگیر بشی ممکنه دیپورتت کنن» گفتم: «اتفاقی نمی‌افته، شک ندارم رد می‌شیم» کمی نزدیک‌تر آمد و آرام گفت: «میشه بگی من با توام؟ بگو خواهرمه؟ قاچاقچی نفهمه تنهام بهتره، خودت می دونی که!» گفتم:«حتماً، خیالت راحت باشه، می‌گم با همیم، راستی اسمت چیه؟» جواب نداده بود که یکی اشاره کرد که راه بیفتیم. ماشین آمده بود. سریع رفتیم و سوارشدیم. به سمت ادرنا که حرکت می‌کردیم، صندلی کنار من نشست، به قاچاقچی گفتم خواهرمه. همه‌مان را سوار یک ماشین ون کرده بودند، پرده‌هایش را کشیده بودند.
وقتی که در سلول‌ها را باز می‌کنند همه بعد از توالت، می‌روند می‌چپند پشت نرده‌های فلزی سبز رنگی که در انتهای بند به راهروی پلیس‌ها منتهی می‌شود، تا ببینند کی می‌آید؟ کی می رود؟ کی تازه دستگیر شده؟ کی آزاد می‌شود؟ دید زدن پلیس‌های زن یونانی یا زنان و دختران مهاجر دستگیر شده هم از تفریحاتمان است. اگر زن زیبایی از حوزه‌ی چشم انداز این توده‌ی جمع شده پشت میله ها رد بشود، همه با هم می گویند: «اوهوووووی...اوووووف» بعد هم پلیس‌ها می‌ریزند و همه را هل می‌دهند و می‌چپانند توی سلول ها. بعد هم همه می‌نشینیم روی تخت هامان و ورق ها را رو به رویمان می‌چینیم و فال می‌گیریم، ببینیم آیا آزاد می‌شویم یا راهمان به کمپ می‌افتد؟ حسن روی تختش نشسته و سرش گرم است به ورق‌های چیده شده‌ی رو به رویش. محمد کلاری به من چشمکی می‌زند و آهسته به سمت تخت حسن می‌رود و ورق‌های پیش رویش را به هم می‌ریزد. حسن با عصبانیت چند کارتی را که توی دستش مانده پرت می‌کند و می‌گوید: «اه! داشت فالم در می‌آمد ها! اصلاً اگه آزاد نشم تقصیر توئه! یکبار خواست جور بشه که تو نذاشتی!» محمد می‌گوید: «خودت را اذیت نکن! قانون شده ۱۸ ماه! به زودی منتقل میشیم کمپ، یا تقاضای UN بده یا دیپورتی امضا کن» حسن می گوید: «بابا اینجا هر کی هرکیه، قانون نداره که! خیلی ها رو هم یکی دو ماهه آزاد می‌کنند» می گویم: «حسن یک پا فالگیر شدی ها!» می گوید: «گه بزند به فال و شانسم! اگه یه لحظه، فقط یه لحظه مامور کنترل پاس‌ها حواسش پرت می شد که الان اینجا نبودم،وین بودم » کارت‌ها را از روی زمین جمع می‌کند و می‌گوید: «اگه آزاد بشم این دفعه با کامیون میرم، فرودگاه دیگه سوخته!» می گویم: «باز تو خوبه یه بار اقدام کردی، من بدبخت را چرا نمی‌گی؟ تو خانه دستگیر شدم،اصلاًٌ نفهمیدم آتن چه شکلیه، صبح چشم باز کردم یه جفت پوتین سیاه رو جلو دماغم دیدم» حسن دوباره ورق‌ها را رو به رویش می‌چیند و می‌گوید: «این یکی را برای تو می گیرم»
رودخانه را که پشت سر گذاشتیم، قاچاقچی باد قایق را خالی کرد و آن را به جریان آب سپرد. میان نیزار بودیم. دستش توی دستم بود. روی قایق کمی ترسیده بود. شب پیش باران باریده بود. بعضی جاها تا ساق پایمان توی گل فرو می‌رفت. سرتاپا همه خیس بودیم. هرگاه نور چراغ قوه‌ای نزدیک می‌شد قاچاقچی می‌گفت بخوابید و ما همه هرجا که بودیم خودمان را روی زمین می‌انداختیم. در انتهای نیزار قاچاقچی برگشت وآرام گفت: «همه بنشینید»، نشستیم. با دستش توده‌ی سیاهی را در میان تاریکی نشان داد و گفت: «این فاصله‌ی برهنه‌ی میان نیزار تا آن درخت‌ها را همه بی صدا بدوید، مکث نکنید، صدا از هرکی در بیاد دندانهاش را خرد می‌کنم». دستم را محکم فشار داد، برگشتم نگاهش کردم، صورتش زیر نور ماهی که از لابه‌لای ابرها گاهی چهره می‌نمایاند، رنگ پریده به نظر می‌رسید. آرام بهش گفتم: «آماده ای؟» سرش را تکان داد یعنی: آره! چند قدمی که رفتیم قاچاقچی گفت: «حالا!» همه با پشت‌های غوز کرده شروع به دویدن کردیم. زمین گل‌الود دویدنمان را مشکل کرده بود پشت سرم می دوید، هم‌چنان دستش توی دستم بود، دنبال خودم می‌کشیدمش ناگهان گفت:«کفشم!» پسر جوان افغانی گفت: «هیس!» و دوان‌دوان از کنارمان گذشت. برگشتیم که کفش را از میان گل بیرون بیاوریم. چیزی پیدا نبود. زانو زدم و دستم را میان گل ولای فرو بردم، چیزی به دستم نیامد.گروه داشتند دور می‌شدند. نور چراغی از دور نزدیک می‌شد. بلند شدم دستش را کشیدم و گفتم: «برویم»دوان‌دوان خودمان را رساندیم توی درخت‌ها نمی‌دانم تا آن تپه‌ی درخت پوش را بالا رفتیم و پائین آمدیم چند بار خودمان را روی زمین انداختیم. حالا میان ساقه های بلند آفتابگردان می‌رفتیم. لنگ‌لنگان پشت سرم می‌آمد. مرد سیاه چرده، سیگاری میان لب‌هایش گذاشت. فندک زد. قاچاقچی صدای فندک را که شنید برگشت، سریع به سمت مرد آمد. یک سیلی محکم توی گوشش زد. سیگار از دستان مرد افتاد. قاچاقچی پایش را روی سیگار گذاشت. مرد هیچ نگفت. پسرجوان اهل کرکوک گفت: «می‌خواد همه را به گیر بده» قاچاقچی گفت: «پدرسگ خفه!» صدا از هیچکدام‌مان بیرون نمی‌آمد. به مسیرمان ادامه دادیم. در انتهای آفتابگردان‌ها روی زمین نشستیم.کمی جلوتر جاده بود. از داخل کوله پشتی‌اش پیراهنی را درآورد و آن را پاره کرد.
زانوهایمان درد می‌کرد، اینبار هم همه توی آن ماشین ون روی هم تلنبار شده بودیم. چیزی به آتن نمانده بود. ماشین که توی دست انداز می‌زد همه آخشان بلند می‌شد.‌خوابش برده بود. سرش افتاده بود روی شانه‌ی من. راننده سیگاری روشن کرد. شیشه‌ی سمت خودش را کمی پائین زد .باد که به صورتش خورد بیدار شد، سرش را از روی شانه‌ام برداشت.گفتم: «خوب خوابیدی‌ها! دو ساعتی میشه که خوابی» گفت: «تمام بدنم درد می‌کنه» گفتم: «راستی آخرش نگفتی اسمت چیه؟» گفت: «مگه وقت شد؟» گفتم : «حالا که وقت هست» گفت: «اولدوز» گفتم: «پس کلاغ هات کجان؟» گفت: «چی؟کلاغ؟» گفتم: «هیچی بابا ولش کن» گفت: «خستگی راه رو مغزت اثر گذاشته ها!» لبخند زدم، پرسید: «تو اسمت چیه؟» گفتم: «احسان» پرسیدم:«کجا می خوای بری؟» گفت: «آلمان» گفت: «تو؟»گفتم: «نمی دونم،یه جای امن، هرجا باشه» گفت: «بیا آلمان» گفتم: «بیام یا برم؟» لبخند زد،گفت: «برو» گفتم: «نترسیدی تنهایی اومدی؟» گفت: «می‌بینی که نترسیدم و الان اینجام» از ماشین که پیاده شدیم دمپایی هایی را که راننده‌ی یونانی بهش داده بود پوشید. دستم رافشرد.گفتم: «به امید دیدار» لبخند زد،گفت:«در آلمان»
از حمام بیرون می‌آیم، لباس‌هام را با تن خیس پوشیده‌ام، حوله ندارم. توی راهرو از پشت در سبز رنگی که بندها را از هم جدا می‌کند، حسن دارد با پرویز حرف می‌زند. صدای پرویز از آن‌سو می‌آید، می‌گوید: «گفته ۸۰۰ یورو می‌گیره،آزاد می کنه با برگه‌ی ترک خاک یک ماهه» می‌گویم: «پرویز کی ۸۰۰ یورو می گیره؟ احسانم» پرویز می‌گوید: «سلام احسان، وکیل» حسن می گوید: «همه از دم کلاه بردارن پول رو می‌گیرند و میرن، هیچ کاری نمی‌کنند، باور کن همه‌ش شانسه» نگاهی به ته راهرو می‌اندازم. چند نفر پشت در منتهی به راهرو پلیس ها جمع شده اند. می‌گویم: «بروم ببینم چه خبر است؟» یاسین الجزایری را کنار می‌زنم و سرم را می‌چسبانم به میله‌ها. پشت یک پلیس زن یونانی به میله هاست. رو به رویش نیمی از قامت یک دختر پیداست؛ یک کتانی سیاه، شلوارکی‌سفید، پیراهنی سرخ با نقش چند پروانه‌ی آبی، یک دست و حلقه‌ی فلزی دستبند! گردنم را کج می‌کنم، بینی‌ام و نصف لب‌هایم از میله ها بیرون زده است. صورتی مهتاب‌گون و محزون با موهای کوتاه پسرانه بر می‌گردد و نگاهم می‌کند. موسی سودانی از کنارم می‌گوید: «اوهووووی...» با آرنج میزنم پهلویش و می‌گویم: «اه!ساکت» می‌گویم: «اولدوز» با تعجب نگاهم می‌کند. با ریش یک ماه نتراشیده و موهای خیس ریخته بر صورتم نمی‌شناسدم. می‌گویم:«احسانم» لبخند بی‌رمقی روی لبانش می‌آید. موسی سودانی و یاسین الجزایری با هم می‌گویند: «اوهووووووی اووووف...» پلیس سر می‌رسد، سرمان داد می‌کشد: «اولی مسا،اولی مسا» یعنی همه بروید داخل سلولهایتان، دستش را به سینه‌مان می‌گذارد و هلمان می‌دهد. اولدوز گردنش را کج می‌کند و با نگاهش دنبالم می‌کند. همین‌طور که عقب عقب می‌روم. می‌گویم:«چطور گیر افتادی؟» حالا دیگر نمی‌بینمش،صداش می آید: «ته کامیون».

احسان حقیقی نژاد، آتن، زندان آلاداپون ۲۰۱۳/۱۰/۲۳
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست