متولی
داستان کوتاه
نیلوفر شیدمهر
•
دیروز نعش کش آمد و هم اتاقیم را برد. پنجره ها را همین یک ساعت پیش بسته ام، اما بوی لاشه اش بیرون نرفته است. بو به همه چیز چسبیده و انگار توی وجودِ اثاثیه ی خانه هم لانه کرده.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۱ بهمن ۱٣۹۲ -
٣۱ ژانويه ۲۰۱۴
دیروز نعش کش آمد و هم اتاقیم را برد. پنجره ها را همین یک ساعت پیش بسته ام، اما بوی لاشه اش بیرون نرفته است. بو به همه چیز چسبیده و انگار توی وجودِ اثاثیه ی خانه هم لانه کرده. حتی روزنامه ی امروز صبح که کنارِ تختش روی کوهی از لباس های شسته افتاده همین بو را می دهد. شاید به خاطر این باشد که شاخه ی آفت زده و کُلفتِ گیاه توی باغچه، که اولش تنها یک دسته علف هرز بود، نمی گذارد اتاق آفتاب بگیرد. وقتی به عادت معمول روزنامه ی امروز صبح را، که آگهی مرگ او و تسلیت من به متولی این خانه که خودم باشم را چاپ کرده، روی تخت او پرت می کردم این موضوع به فکرم رسید. می توانستم آن گیاه را بزنم ولی دلم نیامد. قبلا فکر میکردم این اوست که نمی گذارد گیاه آفت زده را بیاندازم ولی دیدم مثلِ اینکه خودم هم دوستش دارم.
شاید چون این گیاه خیلی ابهت دارد. آن علف های هرز در ابتدا اینطور نبودند. کمی مزاحم به نظر می رسیدند ولی در عین حال کوچک و بی مقدار. فکر می کردم خودشان خشک می شوند و از بین می روند. ولی وقتی آفت به آن ها زد در هم تنیدند و هر روز قوی و قوی تر شدند. انگار که آفت نه موجب نابودی، بلکه غذا و مایه ی زیستشان بود. از آن جا رشد فزاینده شان شروع شد و از آن ها غول ریشه دار و پرهیبتی ساخت که از قضا امروز بسیار هم ترسناک شده است. آن علف های هرز قبلی همیشه بودند اما آفتی این چنینی نبود که بپروراندشان، آفتی که یک روز قصد کرده بود تمام باغچه را که هیچ، من و او را هم از آن خودش کند. آین افت یکی یکی تمام درختان و گلهای قبلی باغچه را کشت. تنها علف های هرز جدید را آزاد گذاشت که رشد کنند، علف هایی که یکی یکی به خود او پیوستند و تنومندترش کردند. آخر او همه شان را تغذیه می کرد.
من اگر چه هر روز سعی می کنم کمتر به این گیاه فکر کنم، ولی فراموشی خود خواسته ام گویا تاثیر معکوس دارد و در رشد عجیب و معجزه آسای آن تاثیر گذار است و باعث می شود شاخه های آفت زده ی تازه ای از تنه اش بیرون بزنند. حالا دیگرآن آفت بیرونی نیست و جزوی از زاد و رود این گیاه شده است. اگر از من بپرسید، نه، به نظرم نمی آید که چنین گیاهی روزی خواهد افتاد. درست برعکس، تصور می کنم مرا نیز مثل او که صاحبخانه و هم اتاقی ام بود می کُشد. حتی زیر بنای ساختمان هم ریشه دوانده و بی شک روزی یا شبی سبب ریزشش خواهد شد. این گیاه غلط نکنم تا هفت نسل بعد ما هم این جا خواهد بود و ریشه های دونده اش گورهای ما را نیز زیر و رو خواهد کرد. با این همه هیچ نگران نیستم: آن زمان که برسد دیگر منی در کار نیست. هم اتاقیِ گور به گور شده ام هم که امروز رفت.
یک روزبه او گفته بودم :"دکتر گفته به نور احتیاج داری اگه این درخت توی باغچه رو بزنیم شاید چند ساعتی آفتاب روی تختت پهن بشه و بهتر شی."
گفته بود:"نه نمی خواد. دکترا از این حرفا زیاد میزنن. من همه ی دلخوشیم به اینه که وقتی صبح چشممو باز میکنم این شاخه رو ببینم. آفتاب آخه به چه درد من می خوره؟ اون ساعتی که این درخت نباشه من هم دیگه نیستم."
بعد چشم هایش را روی هم گذاشته بود و خوابیده بود. فکر کرده بودم که خوابش عمیق شده، که دوباره گفته بود: "من خودم هم نمی دونم چرا تو رو نگه داشته م و خرج زندگی و خورد و خوراکت رو می دم. تو که دشمن همه ی چیزایی هستی که دوست دارم. بعضی وقتا فکر می کنم بهتره دنبالِ یه نفرِ دیگه بگردم که حداقل دشمنِ جونم نباشه. نگاه کن ببین توی همین روزنامه چقد تعداد کسایی که دنبال کارِ بی دردسری مثل کارِ تو می گردن زیاده. یک کاری نکن بندازمت بیرون و یکی دیگه رو به جات بیارم."
راست می گفت. تعداد متقاضیان این کار خیلی بالا بود. ولی نمی دانم چطور می دانست. او هیچوقت روزنامه ها را نمی خواند. میگفت آنها را بگذارم پایین تختش روی کوهِ لباس ها و بعد هر دسته اش را یکجا پیدا میکردم. یک تعداد روی کتابخانه ، یکسری روی یخچال، یک دسته زیرِ میز، کوه روزنامه آنقدر بالا می رفت تا آنکه روزی یک طرفش سنگینی می کرد و می ریخت پایین. هر وقت به فکر تغییر شغل افتاده بودم صفحه ی آگهی هایش را جدا می کردم و می خواندم.
بله بیکار زیاد بود، ولی در عوض کارهایی هم که به درد من می خورد کم نبود. حداقل تصورم این بود. من آخر با این که مهارت خاصی نداشتم همه کاره بودم: نگهداری دائمی از او، کل کل مدام با او به اضافه ی خواندن روزنامه ها و کتاب های او که بیشترشان ترجمه بودند.
با این همه به چند جایی که برای کار تلفن کرده بودم، برای مصاحبه شان نرفتم. یک لیست بلند بالا درست کرده بودم که هر روز به آن اضافه میشد، اما ستون مراجعه و نتیجه اش هیچ وقت پر نشد. یک روز که میوه می خوردم و دوباره به این موضوع فکر می کردم تصمیم گرفتم دست از این بازی بردارم. پوست میوه ها ریختم وسط روزنامه ای که جلویم بود و روزنامه را مچاله کردم و بردم بیاندازم دور که صدایش تعقیبم کرد: "کی گفت اون روزنامه رو دور بندازی؟ من اینجا به تو پول نمی دم که وسایل منو بیرون بریزی!"
روزنامه ی مچاله شده را باز کردم روی پیشخوان آشپزخانه و پوست میوه ها را در زباله ریختم. روزنامه را که صاف میکردم دیدم مالِ چند سال پیش همین روز است. از کارِ خودم خنده ام گرفت ، خنده ام را که دید ، گفت: "روزنامه رو بذار اینجا کنارِ دستم ، می خوام بخونمش."
پنکه هوای مانده ای که بوی نعشِ او را می دهد، توی اتاق جا به جا می کند. هواکش آشپزخانه را روشن می کنم، درِ دستشویی را باز میکنم. بوی تندی توی اتاق می زند. بوی نعشِ اوست. حوله ام را بو میکشم. همان بو را می دهد. این حوله را فقط من استفاده می کردم. هواکش را روشن می کنم. چند دقیقه ای می گذرد. بو همراه جریان هوا دورم می چرخد.
درِ رو به بالکن را باز می کنم. امسال پاییز، هوا زود سرد شده. به لرز می افتم. لباس های زمستانی را هنوز از چمدان در نیاورد ه ام، ولی یک کاپشن دمِ دست دارم. می پوشمش و روی مبل منتظر می مانم. بو فرقی نمی کند. زیرِ باسنم چیزی احساس می کنم، تشک مبل را بر میدارم، تعدادی از پیچ های یخچالِ قدیمی که توی انبار است را پیدا می کنم. صدایش توی گوشم می پیچد: "اینا رو یه جا نگه دار. یه روزمی بینی به درد می خوره."
پیچ ها را با احتیاط بو می کنم. همان بو پره های دماغم را می لرزاند. اتاق یخ کرده ولی بو تازه ی تازه است.
در را می بندم و دست هایم را به هم می مالم. بعد به آن ها نگاه می کنم ولی می ترسم بوشان بکشم. دور اتاق می گردم و یکی یکی اثاثیه را امتحان می کنم. رسید خریدهایی که مالِ سی سال پیش به این طرف است و روی پیش بخاری انبار شده، گلدان های چینی با نقشِ فرشته ها که با دکمه ی افتاده ی لباس ها پر شده ، بند دوربین عکاسی که از کنارِ کاناپه آویزان است، کتاب هایی که روی لبه ی پنجره مانده ، چراغ مطالعه با لامپی سوخته که توی دکور کنار یک ظرف کریستال در بغل یک عروسک است، جعبه ی کفش هایی که روی ضبط خرابمان است، و خلاصه وسایلِ زیادی که زیرِ تخت هایمان جا داده ایم. به میز ها که می رسم دست هایم را عقب و سرم را جلو می برم و بو می کشم تا جای دست هایم روی خاک چند ساله ی روی میز ها نماند.
یک روز بعد از چند ماهی که از استخدامم گذشته بود، گفته بود: "جای این ضبط عوض شده."
گفته بودم: "فکر کردم اینجا باشه قشنگ تره."
سرم داد کشیده بود: "من تو رو آورده م این جا و کرایه نمی گیرم وتازه غذات رو هم می دم که مراقبِ چیزها باشی. نه اینکه جابجاشون کنی."
با هم کمک کرده بودیم و ضبط را درست همان نقطه ای که قبلا بود گذاشته بودیم.
"اون وسایلی هم که زیرش بود اگه یادت مونده به همون ترتیب قبلی بذار سرِجاش."
خم می شوم و وسایلِ زیرِ ضبط را بو می کشم. آچار، چند کاغذِ باطله و چندین کارت پستال. آن ها هم بو می دهند. دوباره به دست هایم نگاه می کنم. بو نکرده هم میتوانم احساس کنم چیزی به پوستم چسبیده است. حتی احساس می کنم پاهایم از این بو لزج شده و ران هایم به شلوار و کفِ پاهایم به دمپایی راحتی ام سخت چسبیده اند.
سرم را از پنجره بیرون میکنم و نفسِ عمیقی می کشم.
اما مزه ای که تهِ گلویم مانده و به پرزهای زبانم چسبیده عوض که نمی شود هیچ، بیشتر هم میشود. به سرفه می افتم. برگ های مریضِ آن گیاهِ هرز هم که سرشان را از پنجره تو کرده اند ، همین بو را می دهند.
جوراب هایم را می پوشم و به حیاط می روم. می توانم خانه را عوض کنم. ولی کجا بروم؟ تازه اگر می شد خانه را با خود جا به جا کنم، این کار خلاف قراردادی است که پیش از مرگش با من امضا کرده بود. او زندگیِ مرا تا آخرِ عمر بیمه کرده، تنها به این شرط که همه چیز را همانطور که بوده نگه دارم. فکر میکنم اما درآن قرارداد چیزی در موردِ شاخه های بی شمار وغول آسای این گیاهِ هرز و مریضِ که مدت هاست چترشان را روی گل های باغچه پهن کرده اند، نیست. حتی حالا که او نیست می توانم آن ورقه را پاره کنم. کسی چه می فهمد؟ روزِ اول که به عنوانِ هم اتاقی به این خانه آمدم تا چند ماهی اجاره می پرداختم.
اتاقِ جدایی هم داشتم که می توانستم به میلِ خودم اثاثیه اش را جا به جا کنم. بعد خودش پیشنهاد داد که به شرطِ همیشه آنجا ماندن حاضر است از من اجاره نگیرد و حتی غذایم را بدهد. گفته بود پول مختصری هم می دهد. اتاق را اجاره می داده که تنها نباشد و دوست ندارد مرتب هم اتاقی عوض کند. گفت مرا پسندیده چون بیشتر وقت ها خانه ام و او می تواند صدای نفس هایم را همیشه توی خانه ، کنارِ خودش احساس کند.
نفس های من پر از بوی نعشِ اوست و نمی دانم چه کنم. بیرون بادِ سردی می آید ولی بو را جا به جا نمی کند.از کنارِ باغچه که می گذرم ، یکی از گل هایم را که هفته ی پیش کاشته بودم و حالا سرش را روی سنگفرشِ کنارِ باغچه خمانده، اشتباهی له می کنم.
گل ها تا زمانی که در مغازه ی گلفروشی سر خیابان بودند ، تازه و شاداب بودند. گلبرگ های مخملیشان از دور به آدم چشمک می زدند. نزدیک تر که میشدی ، گرده ی زردی میانِ گلبرگ ها بر سرِ دو پرچمِ بر آمده برق می زد. همه ی گل هایی که تا به حال خریده بودم و توی باغچه کاشته بودم به همین سرنوشت دچار شده بودند. می دانستم به خاطرِ این گیاهِ هرزی است که یکروز بی هوا سر در آورد و به طرزِ عجیبی قد کشید.
نه همه ی این رشد غیر طبیعی از وجود آن آفت است. از آن چیزی که من به آن آفت می گویم. چیزی که وجود دارد ولی به چشم دیده نمی شود. وگرنه این گیاه اولش یک دسته علف هرز بود. علف هرز هم که همه جا هست. به خودی خود نمی تواند دنیا را بگیرد. من هم هرازگاهی به حساب هرزها می رسیدم که زیاد نشوند. آفت را اما به این راحتی نمی شود به حسابش رسید. آن هم آفتی که گیاهی این چنین بپروراند. گیاهی که قدرت تمام علف های هرز را در خود جمع کرده است، جوری که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم، گیاهی که اراده کرده بود همه چیز را از آن خود کند و بمیراند. حتی او را.
اویی که این گیاه را آنقدر دوست داشت که هر چه هم واقعیت آفتی اش را برایش توضیح می دادم، نه آن را می دید، نه می شنید، نه قبول می کرد. من هم با این که واقعیت را می دیدم، هیچ دانشی در مورد مبارزه با آفت نداشتم.
او ولی خوشش می آمد سرآفتی که حتی به وجودش باور نداشت مدام با من بحث کند. او همانقدر که عاشق قاتلش که ذره ذره داشت می کشتش بود، عاشق بحث و جدل و کل کل با من هم بود. کارمان از صبح تا شب همین شده بود. بحث بی نتیجه با او تنها مهارت من محسوب می شد. آخر سال ها کار دیگری نکرده بودم. او اسم این بحث ها را گذاشته بود مراقبت از او. برای همین زمانی که به فکر افتادم کار دیگری پیدا کنم، در معرفی خودم پای تلفن گفتم حرفه ام پرستاری و مراقبت است، از شما و خانه تان. کلید داری خود را به من بسپارید.
ولی به مصاحبه ها نرفتم چون خودم می دانستم حرفه ی واقعی ام بحث بی ثمر با کسی است که حقیقت را با چشمش می دید و انکار می کرد. مهارت اضافی ام هم خواندن روزنامه ی باطله و کتاب های او بود که بیشترشان ترجمه بودند. بله ترجمه هم برای خودش مهارتی است که گویا خریداران زیادی مانند او داشت. من هم اگر زبان واقعی او را می دانستم، می توانستم برایش حقیقت مرگ قریب الوقوعش را به دست این گیاه هرز ترجمه کنم، گیاهی با شاخه هایی که نمی گذاشتند و نمی گذارند نور به هیچ موجود دیگری برسد.
شاید هم چون این گیاه انقدر بزرگ و پر هیبت شده بود او حقیقتش را نمی دید. دیدن حقایق بسیار بزرگ همانقدر سخت است که دیدن حقایق بسیار کوچک. یکی از این حقایق که برای من مثل روز روشن بود این که: گیاهی که او به اندازه ی جانش دوست می داشت، نه تنها جان او را خواهد گرفت بلکه بعد از او نیز، با سایه ی برگ های بلند و خنجر مانندش، نفسِ گل های کوچک و نهال های جوان مرا خواهد گرفت و خاک را هر روز فقیر تر خواهد کرد. شاید هم آفت این گیاه به جان او افتاده بود.
نه او که علف هرز نبود. این را دیگر نمی توانم قبول کنم. او به من در کنار خودش زندگی داده بود. فقط در قبال این که با او بحث کنم و اسمش را مراقبت گذاشته بود. بله، حقیقت دارد که مرتب از من ایراد می گرفت و می گفت نمی فهمم و در مناظره هایمان توی سرم می زد و کوچکم می کرد. و باز هم حقیقت دارد که نمی گذاشت حتی جای یک ناخن گیر را عوض کنم، با این که مدت ها بود هیچ کدام ناخن نگرفته بودیم. ولی در عوض به علایقم که زندگی ام را در خانه ی او تشکیل می داد کاری نداشت، حتی پنهانی تشویقم می کرد که بیشتر روزنامه ی باطله بخوانم. و خوشحال بود که کتاب های ترجمه ای اش را آنقدر خوانده ام که کلمه به کلمه حفظم شده و در بحث هایم با او از آن کلمه ها استفاده می کنم. می گفت: "بالاخره دارد حرف های من حالیت می شود. کم کم دارم بهت امیدوار می شوم."
برای همین حرف هایش بود که انقدر دوستش داشتم، با وجودی که او همه ی زندگی اش آن گیاه بود. در واقع چشم امیدش به آن سایه های خنجرین بود. تا بیدار می شد اول از همه دنبال شاخه ای می گشت که پنجره را پوشانده بود. این بود که آن گیاه را نزدم. او گفته بود زندگی ام را تامین می کند تا از چیزهایی که دوست دارد حفاظت کنم. اگر نمی کردم – با همه ی نفرتی که از آن آفت در دل داشتم – خیانت بود.
من هم دلخوشی ام به نهال ها و گل هایی بود که پنهانی کاشته بودم و چون کوچک بودند و قدشان به سر پنجره نمی رسید، او هیچ وقت آن ها را ندیده بود و زندگیِ من تهدید نشده بود.
حالا کنارِ باغچه می نشینم و گل هایم را تماشا می کنم. و بعد نهال هایم را. خشکی حتی به جانِ آخرینشان که همین هفته ی پیش خریده ام افتاده و حدس می زنم دارد خودش را به ریشه می رساند. فقط اگر می توانستم این گیاهِ هرز را بزنم!
ولی من اینجایم که متولیِ باشم. ناسلامتی من کلید دار این خانه هستم. از این گذشته، خودم امضا کرده ام که هیچگونه تغییر اساسی در آن بوجود نیاورم. اصلاحاتی از قبیل عوض کردن گاه گاهی جای وسایل، که بعد باز سر جایشان خواهم گذاشت، یا قهر کردن و بحث نکردن گاه گاهی با خودم، که باز با خود آشتی کرده و همه چیز را نادیده خواهم گرفت، یا کاشتن گاه گاهی گل هایی که می دانم زود خواهند مرد، ولی باز پنهان از روح او خواهم کاشت و حتی تخطی گاه گاهی از دکلمه ی درست و کلمه به کلمه ی آن متن های ترجمه ای اشکالی ندارد.
به خودم قول داده ام هر وقت اصلاحی کردم زود اصلاحم را به شیوه ی او اصلاح کنم تا آب از آب تکان نخورد. نکند خدای نکرده یک وقت این شود که آب توی دل مرده اش تکان بخورد. قول من به خودم قراردادی فسخ ناشدنی است. پیوندی قلبی و روحی است. به خودم قول داده ام آخرین نصیحت او هرگز فراموشم نشود: "کاری نکن که شیطان گولت بزند و این طوری بشود که یک روز به خودت بیایی که کاری کردم که آن طور شد که لاکن اینطورنشود."
او این جمله را از کتابی برداشته بود که تنها بعد از مرگ زیر بالشش یافتم. چطور من هیچ وقت این کتاب را ندیده بودم؟ کتابی که ترجمه نبود. مانند من که سال ها گل ها و نهال هایم را از او پنهان کرده بودم، او هم سال ها این کتاب را از من پنهان کرده بود. ولی معلوم بود آن را بسیار خوانده است. کتاب را در نور ضعیفی که از پنجره می آمد که گرفتم، تار موی او را میانش تشخیص دادم که نیمی از آن بیرون بود. کتاب را جایی که تارمویش بود باز کردم. اولین جمله اش همین نصیحتی بود که به من کرده بود. کتاب را بستم و روی جلد دنبال نام نویسنده ی کتاب گشتم. می شناختمش. همه ی روزنامه ها از او حرف می زدند. نامش خاتم الاصلاحات بود.
نصیحت او به من درست است. خودم هم می ترسم که اصلاحات مورد نظرم را درست اصلاح نکنم و نکند طوری بشود که او می گفت و در قبر به خود بیایم و بگویم: ای دل غافل، کاری کردم که آن طور شد که لاکن این طور نشد و این طورتر شد که روحش آزرده شود و تنش در گور بلرزد.
توی این فکرهای اصلاحاتی هستم و در عین حال برگ های رنگ پریده و پژمرده ی نهالِ در حال مرگم را نوازش میکنم که ناگهان روی تیره ی پشتم انگار عبور جانورِ کوچکی را احساس میکنم. می لرزم. تنها برگِ کوچکی که از نهالم هنوز شاداب مانده هم بوی نعشِ او را می دهد. وقتی روی خال های زردِ کوچکی که به سیاهی میزنند دست می کشم، احساس می کنم چیزِ لزجی به دستم می چسبد. دوباره می لرزم، جانورِ کوچکی که تصور میکنم بو از آن متصاعد می شود، روی پشتم جا به جا می شود.
فکر می کنم نکند بو نه از نعشِ او بلکه از پوستِ من است که تراوش می کند. نکند من هم آفت زده ام؟
به اتاق بر می گردم و با کلید او که برایم به میراث گذاشته است در را پشت سرم قفل می کنم. غبارِ خاکستری رنگی بالای تختی که یک سالِ تمام بدنِ مریضش به آن چسبیده بود حلقه زده و گازی را در اتاق می پراکند که بوی نعشِ او را می دهد. لرزشِ ناگهانیِ برگ هایِ غول آسایِ آن گیاه هرز، پنجره را نیز با صدا روی من می بندد. نفسم را آزاد می کنم و غبارِ سیاهی را که دورم حلقه زده فرو می بلعم. روی تختِ او دراز می کشم ، فکر میکنم دیگر پیر تر از آنم که دنبالِ کارِ جدیدی باشم و یک زندگیِ بی دردسر ، به متولیِ این خانه بودن– حتی با وجود این بو – می ارزد.
نیلوفر شیدمهر
/
نوشتار اول: قبل از مهاجرت، سال ۱٣۷۵
نوشتار دوم: سال ها بعد از مهاجرت در ۲۹ ژانویه ۲۰۱۴
معادل ۱۰ بهمن ۱٣۹۲-
۱۲ روز مانده به سالگرد پیروزی رسمی انقلاب ایران ۱٣۵۷
|