"حادثهی کلاه" نوشته ی یاسوناری کاواباتا
شکوفه تقی
•
تابستان بود. هر صبح در برکهی اونو شینبازو، گلهای نیلوفر آبی با صدایی دوستداشتنی میشکفتند. حادثهای که اینجا وصف میشود غروب اتفاق افتاد؛ روی پلی که از آن ماهِ بالای برکه را تماشا میکنند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۲ بهمن ۱٣۹۲ -
۱ فوريه ۲۰۱۴
حادثهی کلاه
یاسوناری کاواباتا
ترجمهی شکوفهتقی
تابستان بود. هر صبح در برکهی اونو شینبازو، گلهای نیلوفر آبی با صدایی دوستداشتنی میشکفتند.
حادثهای که اینجا وصف میشود غروب اتفاق افتاد؛ روی پلی که از آن ماهِ بالای برکه را تماشا میکنند.
مردمی که آمده بودند از خنکای غروب لذت ببرند پل را مثل دانههای تسبیح آراسته بودند. نسیم از جنوب میوزید. وقتی که حتی پردهی یک چادر یخفروشی در همهی شهر تکان نمیخورد، اینجا نسیم لطیفی میوزید که انعکاس ماه را در آب مثل یک ماهی طلایی موزون نشان میداد. اما هنوز آنقدر نبود که برگهای نیلوفر را برگرداند.
بازدیدکنندگان همیشگی که برای خنکای غروب آمده بودند مسیر نسیم را میدانستند. به موقع از پل رد میشدند، پا آن سوی سیم فلزی میگذاشتند. روی لبه میایستادند. پاپوششان را در میآورند، کنار هم جفت میکردند، رویش مینشستند. بعد کلاهشان را از سر بر میداشتند، یا روی زانو یا کنارشان میگذاشتند.
در انتهای جنوبی برکه چراغهای تبلیغاتی بودند که شاخه شاخه شده بودند:
هوتان
بلوتوز
مشروب مارک اوتسو
خمیردندان لایِن
بعضی از گردشگران که بنظر میرسید مردان شاغل باشند، شروع به حرف زدن کردند.
"حروف هوتن از همه بزرگتره. این یک کمپانی قدیمی و معتبره."
"فروشگاه اصلیش اونجاست مگه نه؟"
"تازگی حتی هوتن کاسبیش کساده. مگه نه؟"
"اما برای اون جور دارو، هوتن قطعاً از همه بهتره."
"مگه نه؟"
"البته. جینتان اگه فروش داره چون خیلی تبلیغ میکنه."
"لعنتی!" یک مرد جوان همینطور که لبهی پل را میگرفت و پایین را نگاه میکرد، دو سه بار نفرین کرد. یک کلاه حصیری روی برکه شناور بود.
گردشگران دور او جمع شده بودند. مردی که کلاه را انداخته بود از شرم سرخ شده بود و میخواست برود.
"اوی با تو ام." یکی با صدای محکمی گفت. مردی که صدا کرده بود آستین مردی را که کلاه را انداخته بود گرفته بود: "چرا کلاهُ ور نمیداری؟ کاری نداره."
مردی که کلاه را انداخته بود از پشت کشیده شد. برگشت به مرد لاغری نگاه کرد و فوراً یک لبخند کمرنگ زورکی زد. "عیبی نداره. میتونم یک نو شُ بخرم. شاید اصلاً خوب شد."
مرد لاغر با صدای تیز عجیبی پرسید: "چرا؟"
"یعنی چی چرا، این کلاه مال پارساله، دیگه وقتش بود. یک تازه شُ خریدهام. و، خیس هم شده، کلاه حصیری خیس میخوره."
"پس بهتر نیست قبل از اینکه خیس بخوره ورش داری؟"
"اگه سعی هم کنم دستم بهش نمیرسه. ولش کن."
"دستت میرسه. اگه دستاتُ اینجوری لب پل بذاری و از پل آویزون شی، میتونی با پاهات بگیریش."
مرد لاغر مثل خفاشی روی برکه آویزان شد تا نشان بدهد چطور.
"یک دستتُ از بالا میگیرم."
مردم به حالت مرد لاغر خندیدند. سه چهار تا بلند شدند و نزدیکتر آمدند. با مردی که کلاه را انداخته بود صحبت کردند:
"خب باید اونُ ورداری. برای برکه خوب نیست کلاه سرش بذاره."
"درسته! کلاه به این کوچکی برای برکهی به اون بزرگی! مروارید جلوی خوک ریختن و کلاه تو برکه انداخته یکیه. باید ورش داری."
مردی که کلاه را انداخته بود از جمع شدن مردم غیظش گرفته بود:
"چه فایده داره که سعی کنم کلاهُ ور دارم."
"اول سعیتُ بکن. اگه کلاه بدرد نخورد بده به گدا."
"کاشکی کلاهُ روی کلهی یک گدا انداخته بودم."
میان مردمی که میخندیدند مرد لاغر خیلی جدی بود: "اگه همینطور دست دست کنی کلاهه میره."
بعد مرد لاغر ستون پل را با یک دست گرفت و دست دیگرش را سمت آب دراز کرد: "دستتُ ول نکنی!"
"باید کلاه رو بگیرم؟" مردی که کلاه را انداخته بود یک جوری حرف میزد که انگار کلاه خودش نبود.
"آره باید بگیری."
"آخه"-مردی که کلاه را انداخته بود پاپوشهایش را در آورد و آماده شد-"دستمُ محکم بچسب."
این چنان اسباب تعجب گردشگرها شد که همه یک دفعه خنده یادشان رفت.
در حالی که با دست راستش دست مرد لاغر را گرفته بود با دست چپش لبهی پل را، مرد ساق پاهایش را به پایینِ ستونِ پل سُر داد. بعد پاهایش را تاب داد تا به آب رسیدند. نوکِ کلاهِ شناور را با پاهایش گرفت. شانهی راستش را بلند کرد، آرنج چپش را لبِ پل گذاشت. با دستِ راست خودش را به سختی کشید.
در این لحظه، تالاپ، در برکه افتاد؛ مرد لاغر که دست راستش را گرفته بود یک دفعه ولش کرده بود.
"آخ!"
"افتاد!"
"افتاد!"
تماشاچیها از سروکلهی هم بالا میرفتند که بهتر ببینند. ناگهان طوری از پشت فشار آوردند که همه در برکه افتادند. صدای خندهی مرد لاغر از بالای پل شنیده میشد.
مرد لاغر از روی پل رد شد و مثل سگی سیاه به شهر تاریک گریخت.
"در رفت"
"لعنتی!"
"جیببر بود؟"
"دیوونه بود؟"
"کارآگاه بود؟"
"از اجنهی کوه اونو بود!"
"کاپای (اجنهی آبی) برکهی شینزوبانو بود."
|