یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

خاطره ای از آغاز تظاهرات دانش آموزی در تهران در سال ۵۷ - علی صمد



اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۶ بهمن ۱٣۹۲ -  ۵ فوريه ۲۰۱۴


سال ۱٣۵۷، پانزده سالی بیشتر سن نداشتم. در دبیرستانی درس می خواندم که در آن دوستانی از هواداران سازمان چریک های فدائی خلق ایران حضور داشتند. البته من ارتباط مستقیمی با هواداران سچفخا در مدرسه نداشتم و اطلاعاتم بیشتر محدود به فعالیت مبارزاتی آنان بود. در واقع فقط از فداکاری ها، از شجاعت و جان گذشتگی آنها در راه آرمان های مردمی و ایستادگی و مقاومت های پرشور چریک ها در زندانها و در زیر شکنجه ها، داستان های حماسی بسیاری را از یکی از آشنایان که هوادار و در ارتباط با سازمان بود، شنیده و دو کتاب هم از خاطرات و مبارزات چریک های فدائی خلق خوانده بودم. همین امر باعث شده بود که مبارزه و مقاومت چریک ها در برابر دیکتاتوری برای امثال من نوجوان بسیار قهرمانانه و جذاب در آید.
راستش در آن دوران نمی دانستم که در میان دانش آموزان دبیرستان ما هم از هواداران چریک ها حضور دارند. از اوایل سال ۵۷ در بعضی از تظاهرات های اعتراضی شرکت کرده بودم و رژیم شاه را قبول نداشتم و او را دیکتاتور می دانستم. در این دوره سنی طرفدار بهبود وضعیت اقشار فرو دست جامعه، برقراری عدالت و برابری با انگیزه انسانی کردن و بهتر کردن زندگی مردم بودم. آزادی زندانیان سیاسی برایم بسیار اهمیت داشت. نوجوانانی چون من، نیروی بزرگی را در جامعه تشکیل می دادند که برای خوشبختی و منافع مردم آماده دادن جانشان بودند. وضعیت سنی و نوجوانی در هر لحظه ای باعث می شد از مرگ ترسی نداشته باشم؛ حتی گاه آنرا به شدت تحقیر می کردم و حاضر بودم با آغوش باز به استقبالش بروم. در واقع نسل ما نیروهایی از جان گذشته، عدالت خواه و صدیق بودند که عشق زیادی به مردم داشتند و هر لحظه آمادگی فداکاری و جانفشانی برای آنها بودند. این روحیه در اصل نقطه اصلی و مشترک مبارزه چریک ها با ما نوجوانان و جوانان بود.
در آن دوران تاریخی، رفتن شاه بیش از هر چیزی برایم مهم بود. اصلاً به مشکلات فردای پس از سرنگونی فکر نمی کردم و با سنی کمی که داشتم، تصور می کردم با رفتن شاه همه چیز در جای خودش قرار خواهد گرفت و مردم از آزادی وعدالت اجتماعی بهره مند خواهند شد. در آن زمان بسیاری چون من، چنین تصور ساده ای از مبارزه و انقلاب داشتند.
تقربیا یک سالی می شد که در تظاهرات ضد حکومتی شرکت می کردم. مخالفت ها و فعالیت هایی که علیه رژیم انجام می دادم باعث شده بود که در دبیرستان محل تحصیلم نسبت به دوستان، هم کلاسی ها و هم دبیرستانی هایم کمی بیشتر از قبل حساس و دقیق شوم. در دبیرستان رهنما در تهران درس می خواندم. بعد از مدتها ارتباط و گفتگو با بعضی از دانش آموزان و هم کلاسی ها، بالاخره توانستیم با یکسری از بچه ها که بقول زنده یاد مادرم، کله شان بوی قرمه سبزی می داد یکسری فعالیت ها را در درون و بیرون از مدرسه سازمان دهیم. از پیش در مدرسه در فرصت های مختلف صحبت هایی میان ما انجام شده بود. همه ما در تظاهرات ضد حکومتی در بیرون از مدرسه شرکت داشتیم. در یکی از این دیدارها قرار گذاشتیم مشترکاً در برابر دبیرستان رهنما دو حرکت اعتراضی برگزار کنیم. شعارها و مضامینی برای نوشتن تراکت برای این حرکت های اعتراضی تدارک دیدیم. تراکتی را آماده کردیم. در آن تراکت که دستنویس بود به دیکتاتوری رژیم شاه و سرکوبی که در جامعه توسط ارگان های امنیتی و پلیسی علیه معترضین انجام شده بود اعتراض کرده بودیم و از مردم و دانش آموزان خواسته بودیم که به تظاهرات اعتراضی و ضد دیکتاتوری علیه شاه بپیوندند. هنگام خروج دانش آموزان از مدرسه، آن ها را برای پخش در میان آنان، در جلوی مدرسه به هوا پرتاب کردیم و دانش آموزان برای بدست آوردن آن تراکت ها، آنها را روی هوا می قاپیدند. چنین رفتاری از طرف دانش آموزان نشاندهنده گشترش یافتن اعتراضات در میان قشرهای مختلف جامعه بود. از چند نقطه شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر شاه را سر دادیم. بخشی از دانش آموزان نیز با شعارهای ما همراهی کردند. همه چیز بین ۵ تا ۷ دقیقه طول کشید. ظرف مدت کوتاهی چند ماشین پر از پاسبان و درجه دار مسلح در محل اعتراض حاضر شدند. آنها از کلانتری خیابان ابوسعید که حوالی دبیرستان رهنما و در نزدیکی میدان منیریه بود، آمده بودند. برای دستگیری معترضان با باطوم و شلنگ به دانش آموزان هجوم آوردند، ولی نتوانستند کسی را دستگیر و شناسائی کنند. اصلاً هم نمی دانستند که چه کسی را باید دستگیر کنند.
برخورد شتاب زده پلیس که سرآسیمه و خشمگیانه به اینور و آنور خیابان می دوید منجر به تجمع اهالی محل و عابران پیاده در جلوی درب مدرسه شده بود. جمعیت رو به افزایش بود و این اصلاً خوشایند پلیس نبود. یک مرتبه از سه نقطه میان جمعیت دانش آموزان و مردم جلوی دبیرستان، تراکتهای دیگری به هوا ریخته شدند و از این طریق همه کسانی که جلوی مدرسه بودند برای برداشتن تراکت هجوم آوردند. پلیس برای جمع کردن تراکتها به مردم حمله ور شد ولی فقط توانست تعداد کمی از آنها را که روی زمین جمع کند؛ خوشبختانه تعداد زیادی از آنها نصیب مردم و دانش آموزان شد. آنها از تجمع مردم و دانش آموزان بشدت وحشت کرده بودند و شاید تا آن روز در فکر اعتراضات دانش آموزی نبودند و همین امر آنها را غافلگیر و هراسان کرده بود. آنها سعی داشتند که از تجمع بیشتر مردم در جلوی درب دبیرستان جلوگیری کنند و هر چه زودتر همه را متفرق کنند. چنین هم شد و ما در میان جمعیت، از طریق کوچه و پس کوچه های روبروی دبیرستانمان، محل را ترک کردیم.
تا آنجا که می دانم تا آن روز، دانش آموزان هیچ دبیرستانی تظاهرات ضد دولتی در برابر مدارس خود، سازمان نداده بودند واغلب دانشگاه ها مرکز تظاهرات ضد حکومتی بودند. در واقع دبیرستان ما اولین مرکز آموزشی بود که توانسته بود یک تظاهرات دانش آموزی را در زمان خروج دانش آموزان از مدرسه سازمان دهد. شور نوجوانی و مزه سازماندهی و هیجان حاصل از برگزاری یک برنامه اعتراضی موفقیت آمیز در برابر دبیرستان مان، همه ما را تحت تاثیر خود قرار داده بود. خوشحال بودیم که کسی از ما دستگیر نشده است و این که همه به سلامتی توانسته بودیم محل اعتراض را ترک کنیم. در ضمن اصلاً تا آن لحظه فکر نمی کردیم که از سه روز بعد، اعتراضات ضد حکومتی در دیگر مدارس تهران و شهرستان ها آغاز شود و این که حرکت اعتراضی ما اولین جرقه برای شروع حرکت های بعدی دانش آموزی شده باشد.
شب آن روز در خانه، دائم به تجمعی که پس از پایان مدرسه سازماندهی کرده بودیم فکر می کردم. حرکات وعکس العمل سراسیمه پلیس مضحک بود. تجسم این صحنه که پلیس ها و ماموران اطلاعاتی برای دستگیری سازماندهندگان تظاهرات مثل فرفره اینور و آنور می دوند اما نمی توانند کسی را دستگیر کنند، موجب شادی و خنده ام می شد. راستش آنها حتی فکر نمی کردند چند نوجوان پشت صحنه برگزاری تظاهرات باشند. پلیس به دلیل سابقه دانشگاه ها در اعتراضات ضد رژیم، فکر می کرد که دانشجویان موجب آن حرکت اعتراضی در برابر مدرسه شده اند. همه این برخوردها موجب تعجب و همچنین خوشحالی ام می شد. تعجب از اینکه آنها متوجه نبودند که اعتراضات روزبروز در میان طیف های مختلف مردم گسترش می یابد و خوشحال از این که پلیس را سرکار گذاشته بودیم و بلایی بر سرمان نیآمده بود.
فردای آنروز در مدرسه بحث و گفتگو بسیار داغ بود و همه از حرکت اعتراضی روز پیش صحبت می کردند. مدیر مدرسه در زنگ تفریح، دانش آموزان را از طریق بلندگو نصیحت و تهدید می کرد که حواسمان خوب جمع باشد زیرا عده ای از "خرابکاران" که دانش آموز نبوده اند، روز قبل می خواستند مدرسه را به آشوب بکشانند. مدیر به کلاس های درس هم آمد و همان حرف های قبلی خود را تکرار کرد و از ما خواست که با خرابکاران همکاری نکنیم و در دام آنها نیفتیم و اگر خبری از سازماندهندگان داریم به او اطلاع دهیم.
مهمتر این که از اول صبح، پیش از شروع کلاس های درس، ماموران بسیاری از ساواک و کلانتری محل به دبیرستان ما آماده بودند. در اطراف دبیرستان حضور سنگین پلیس براحتی احساس می شد. عده ای از آنها با لباس شخصی وعده ای با اونیفورم بودند. از فراش مدرسه خواسته بودند که در ورودی را باز کند و با دو تا ماشین شخصی که حتما مال ماموران امنیتی ساواک بودند وارد حیاط مدرسه شده بودند. حضور این چنینی پلیس با همراهی ماموران لباس شخصی برای ترساندن دانش آموزان و نشان دادن اینکه رژیم همچنان از قدرت بسیاری در کشور برخوردار است برای ما تجربه آموزنده ای بود. مامورین مدام به دفتر مدیر مدرسه و دفتر معلمان رفت و آمد می کردند. بعضی از آنان را برای گرفتن اطلاعات تحت فشار قرار داده بودند تا بلکه بتوانند اطلاعاتی هر چند اندک، جمع آوری کنند. اما نتوانسته بودند اطلاعی از سازماندهندگان حرکت اعتراضی بدست آورند. در آخر به این نتیجه رسیده بودند که لابد کسانی از بیرون آن حرکت اعتراضی را سازمان داده بودند. بستنی فروشی روبروی دبیرستان پاتوق بعضی از داشن آموزان پس از تعطیلی مدرسه بود. ما طبق تصمیم قبلی قرار گذاشته بودیم که دو تا از بچه ها پس از تعطیلی مدرسه، از آن مغازه رفتار پلیس را زیر نظر داشته باشند و اگر اتفاق خاصی افتاد اطلاع دهند. آنها به ما گفتند که پلیس تا عصر، در مدرسه و کوچه های اطراف و در میدانی که در نزدیکی دبیرستان مان بود برای قدرت نمایی باقی ماندند و تا یک ساعت بعد از تعطیلی مدرسه، بدون نتیجه بساط شان را جمع کردند و به کلانتری محل باز گشتند.
در زنگ تفریح با احتیاط فرصت دیدار و گفتگویی کوتاه با چند نفری از بچه هایی که سازماندهنده حرکت اعتراضی بودند بوجود آمد. همه از برگزاری موفق چنین حرکتی احساس قدرت می کردیم و خوشحال بودیم از این که حرکتی را در برابر یک دبیرستان بزرگ برگزار کرده بودیم که موجب ترس و وحشت نیروهای انتظامی و امنیتی هم شده بود. آنها از انجام چنین حرکت اعتراضی جا خورده بودند. گرچه ارگان های انتظامی و اطلاعاتی اعتراضات دانشجوئی و مردمی را در اینجا و آنجا دنبال می کردند اما رژیم هنوز نمی توانست متوجه شود که اعتراضات بالاخره دیر یا زود به دبیرستان ها هم کشیده خواهد شد. آنها بجای یافتن راه حل مناسب بدنبال دستگیری دانشجویان یا "عناصر خرابکار" بودند. اصلاً در آن لحظه فکر نمی کردند که عناصر به اصطلاح "خرابکار" در میان خود دانش آموزان حضور دارند. خرابکارانی که سن شان بین ۱۵ تا ۱۶ ساله بود و تنها شور و شوق نوجوانی، عشق و امید به مردم، مخالفت با شاه وعدالتخواهی وجه مشترک همه آنها بود.
ما با دوستانمان طبق توافق قبلی تصمیم گرفته بودیم که دو روز بعد، روز پنجشنبه با صورت های پوشیده، حرکت اعتراضی دیگری را با مشارکت دانش آموزانی از دیگر مدارس اطراف دبیرستان مان، برگزار کنیم. از طریق دوستان پسر و دختری که داشتیم موفق شدیم با تعدادی از دانش آموزان از دبیرستان های شرف (دخترانه)، مظاهری و محمود زاده (دخترانه) تماس بگیریم و دومین تظاهرات ضد دولتی را روبروی دبیرستان رهنما برگزار کنیم. این بار ٣۰ نفری می شدیم، که حدود ۱۰ نفر دختر بودند. ساعت حدود هشت صبح روز پنجشنبه بود. همشیه در این ساعت از صبح، در خیابانی که مدرسه ما در آنجا قرار داشت بسیاری از مردم و دانش آموزان در رفت و آمد بودند. این بار برعکس روز قبل، ارگان های امنیتی و انتظامی تصمیم گرفته بودند که ماموری موتور سوار را در محل بگذارند تا بلکه بتوانند معترضان احتمالی را شناسائی کنند و اگرهم خبری شد بتوانند سریعتر اقدام کنند. آنها اصلا تصور این را نداشتند که ما دو روز بعد، حرکت اعتراضی دیگری را برگزار کنیم و همچنان فکر می کردند حرکت قبلی توسط دانشجویان دانشگاه ها صورت گرفته است. به همین خاطر آن روز مامور موتور سوار آنها به گشت زنی در اطراف دبیرستان ما مشغول بود. با شروع حرکت اعتراضی، او سریع سر و کله اش پیدا شد و با یک شلنگ یک متری با فحش و فریاد بسمت ما حمله کرد. ما هم جمعاً در برابر او ایستادیم و مقاومت کردیم. او انتظار اینرا نداشت و فکر می کرد با هجوم و دادن فحش و بد و بیراه، ما بترسیم و سریع عقب بکشیم و فرار کنیم. اما چنین نشد و این خود او بود که با دیدن عکس العمل جمعی ما مجبور به فرار شد و چند صد متر دورتر در انتظار رسیدن نیروهای انتظامی و کمکی باقی ماند و نظاره گر ما شد. ما همچنان به شعار دادن علیه دیکتاتوری شاه ادامه دادیم. بعد از دقایقی از دور دیدیم که ماشین های پلیس آژیر کشان بسمت دبیرستان ما می آیند. ما از قبل بین خودمان قرار گذاشته بودیم که با دیدن پلیس سریع از محل دور و پخش شویم و همین کار را هم کردیم. چند نفری از ما سریع کاپشن و پلورهایشان را عوض کردند و به میان دانش آموزان رفتند. ظرف مدتی کوتاه تعداد بسیار زیادی پلیس و ماموران ساواک به جلوی مدرسه ما هجوم آوردند. آنها سراسیمه و با فحش و بد و بیراه به دنبال معترضان بودند. اما کسی را نمی یافتند و همین امر آنها را سخت عصبانی کرده بود و به آسمان و زمین فحش نثار می کردند. خوشبختانه در آن روز هم با سازماندهی خوب و هوشیاری و همکاری جمعی، کسی از معترضان دانش آموز دستگیر نشد.
یادم می آید از شنبه یعنی دو روز بعد، دیگر مدارس تهران و شهرستان ها، تظاهرات های ضد دولتی را سازمان دادند. این بار دیگر تنها دانشگاه محل تظاهرات و اعتراضات محسوب نمی شد بلکه دبیرستان ها هم به دفاع از آزادی و مخالفت با دیکتاتوری شاه رو آوردند و با ورود دانش آموزان به مبارزه، نیروی مقاومت در برابر تعرض ارگان های سرکوب رژیم شاه در جامعه گسترش یافت. روی آوردن نیروی دانش آموزی دختر و پسر به مبارزه سیاسی، طیف معترضان شاه را بشدت گسترش داد و مبارزات خیابانی این بار توسط دانش آموزان مدارس و دانشجویان دانشگاه ها سازماندهی می شدند. در سازماندهی تظاهرات اول و دوم ضد دولتی در برابر دبیرستان رهنما تعدادی از هواداران "سازمان چریک های فدائی خلق ایران" و هواداران "سازمان دانش آموزان مبارز" مشارکت داشتند. آنها در نوشتن تراکت و انتخاب شعارها نقش داشتند.
با سرنگونی رژیم شاهنشاهی در بهمن ۵۷، اوضاع و احوال تغییر پیدا کرد و خواسته ها و شعارهای متفاوتی مطرح شدند. تفاوت ها و تنوعات میان شرکت کنندگان در انقلاب آشکار و هر چه بیشتر در مناطق مختلف کشور برجسته شدند همه اینها صف بندی های جدیدی را موجب گشتند و ما نوجوانان و جوانانی که با شور و شوق در کنار هم مشترکاً علیه دیکتاتوری مبارزه می کردیم، در برابر هم قرار دادند و هر یک از ما مسیری را در انقلاب انتخاب کرد. جمع ما دیگر نتوانست با هم بماند و هر کدام از ما به سمتی رفت و سرنوشت نسل ما به آن شکلی که می دانیم، رقم خورد.


*** تقدیم به دوست عزیزم زنده یاد فدائی خلق اسدالله پژمان که در دوره دانش آموزی با او همکاری و فعالیت داشتم و به ناحق در سال ۶۷ توسط جمهوری اسلامی ناجوانمردانه در زندان به جوخه های مرگ سپرده شد.
یادش گرامی باد!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست