یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

د‌ر جاده‌های شبانه
انوش صالحی


• آنچه با عنوان "جاده های شبانه" نوشته انوش صالحی می خوانید حاصل پژوهش نویسنده از مقدمات رویداد سیاهکل در روز ۱۹ بهمن ۱۳۴۹، است. این مطلب فصلی از کتاب "آفتاب کاران جنگل "می باشد که به بررسی جنبش چریکی فداییان خلق از آغاز تا اسفند ۱۳۴۹ می پردازد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۶ بهمن ۱٣۹۲ -  ۵ فوريه ۲۰۱۴



اخبار روز- در تاریخ ملت ها رویدادهای مهمی اتفاق می افتد که با گذر زمان بسیاری از آنها رنگ فراموشی می گیرند. اما برخی از این رویدادها به دلیل تاثیر گسترده ای که برتحولات زمان وقوع خود و آینده می گذارند در حافظه تاریخی مردم ثبت می شوند و نقطه عطفی در تاریخ هر کشور به شمار می روند. روز ۱۹ بهمن ۱٣۴۹، آغاز اقدام جسورانه چریک های فدائی برای پایان دادن به دیکتاتوری شاه یکی از آن رویدادها در تاریخ معاصر ماست. عمر شاه که برای نابودی فدائیان همه امکانات امنیتی خود را بسیج کرده بود، به دست مردم سرآمد اما نام چریک هایی که در راه آرمانهای انسانی جان باختند همچنان زنده است. در باره شکل گیری، زمینه ها، اهداف و اعمال چریک ها تا به حال پژوهش های ارزنده ای انجام گرفته اما آنچه تاکنون از تحقیقات عرضه شده اند، هنوز به همه پرسش ها و عرصه های تحت تاثیر جنبش چریکی نپرداخته اند.
آنچه با عنوان "جاده های شبانه" نوشته انوش صالحی می خوانید حاصل پژوهش نویسنده از مقدمات رویداد سیاهکل در روز ۱۹ بهمن ۱٣۴۹، است. این مطلب فصلی از کتاب "آفتاب کاران جنگل" می باشد که به بررسی جنبش چریکی فداییان خلق از آغاز تا اسفند ۱٣۴۹ می پردازد و نخستین بار در نشریه باران شماره ٣۴-٣۵، زمستان ۱٣۹۱ چاپ شده است.

                                                                  
                                                                      ***
عکس های رنگ و رو رفتهء شما و
ردِ پای رهایی را
رَج به رَج از خواب پروانه ُو
شقایق سرنگون می پرسند .

سید علی صالحی
 
دو هفته پس از دستگیری غفور حسن‌پور و مهدی سامع، اعضای رابط گروه شهر در حالی آماده سفر به شمال می‌شدند که فضای سیاسی تهران تحت تأثیر مصاحبه ی رسانه‌یی "مقام عالی‌رتبه امنیتی" قرار گرفته بود. پرویز ثابتی که معمولاً از او در جراید و محافل حکومتی با همین عنوان یاد می‌شد، چهار ماه پس از به قتل رسیدن تیمور بختیار در مصاحبه‌ای به فعالیت‌های او و نیروهای منتسب به او پرداخت.
صبح روز دوشنبه هفتم دی ماه ۱٣۴۹ بنا به دعوت وزارت اطلاعات و جهانگردی گروه کثیری از خبرنگاران گرد هم آمدند. نشست با توضیحات مقدماتی پرویز نیکخواه آغاز شد. آنگاه ثابتی بر اساس قراینی که از آنها سخن می گفت مدعی شد که:
تیمور بختیار می‌بایست مرحله نخست در نقاط مختلف کشور سازمان‌های زیرزمینی وسیعی به وجود آورد. در مرحله ی دوم این سازمان‌های زیرزمینی به منظور متزلزل کردن اوضاع و از بین بردن ثبات و آرامش کشور حمله ی وسیعی را به منظور ترور گروه کثیری از شخصیت‌های مهم و موثر مملکتی و منفجر کردن و از بین بردن مراکز حساس و حیاتی آغاز کنند. در مرحله ی سوم سازمان‌ها و گروه‌های متشکله که از لحاظ اسلحه مهمات و امکانات از هر جهت تغذیه خواهند شد. شروع به عملیات مسلحانه و چریکی در نقاط کشوری می‌نمایند.
در ادامه گفتگو او به طیف‌های مختلف سیاسی داخل و خارج کشور، از جمله گروهی از دانشجویان که به تازه‌گی دستگیر شده بودند به عنوان هم‌پیمانان تیمور بختیار در این برنامه عملیاتی نام برد. برنامه‌ای که با انبوه سلاح و تجهیزات به نمایش گذاشته شده و توضیحات مفصل، خبر از رویدادی واقعی می‌داد اما آنهایی که بیرون از سناریوی ساواک با حداقل امکانات در حال طراحی همان ایده‌ها بودند به خوبی می‌دانستند که ادعاهای فوق منطبق با امکانات مخالفان نیست و مسایل گفته شده یا در جنگ دیپلماتیک با دولت عراق کاربرد دارد و یا به منظور ایجاد ترس و وحشت در اندک مخالفان باقی مانده هر از چندگاه مطرح می‌شود.
همزمان سرمقاله‌نویسان روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌های پایتخت به تندی از جنبش دانشجویی داخل کشور انتقاد کردند. تحرکاتی که حتی پس از برگزاری مراسم شانزده آذر، به بهانه صنفی "تمدید مهلت امتحانات" به مدت چند هفته ادامه یافته و به تظاهرات و اعتصاباتی با شعارهای سیاسی تبدیل شده بود. بها ندادن به موضوع دستگیری حسن‌پور و سامع در جریان مصاحبه ثابتی و حمله رسانه‌ها به حوادث دانشگاه‌ها می‌توانست اطمینان خاطری برای حمید اشرف و یارانش باشد که فعلاً خطری از جانب آن دو موجودیت گروه را تهدید نمی‌کند و به ضرس قاطع آنها به همان دلایلی دستگیر شده اند که در مطبوعات انعکاس یافته است.

جمعه یازدهم دی‌ماه، حمید اشرف به اتفاق اسکندر رحیمی مسچی و رحیم سماعی عازم شرق مازندران شدند. محل قرارشان مکانی در حاشیه‌ی دریاچه ی عباس‌آباد بهشهر بود. این بار می‌بایست با مینی‌بوس راهی بهشهر شوند. وسایل نقلیه قبلی که تا آن زمان کلیه تردُد‌ها و حمل مایحتاج و لوازم ضروری گروه جنگل با آنها صورت می‌گرفت در اختیارشان نبود. جیپ را فروخته بودند و وانت تحت اختیار اسکندر صادقی نژاد به علت تصادف دو هفته قبل در جاده آمل به بابل توسط پاسگاه توقیف شده بود. وقتی به دلیل همان تصادف برای اولین بار دیدارهای دوره‌ای میٌسر نشد. گروه جنگل، رحیم سماعی را برای پیگیری موضوع به تهران فرستاد. آن سه در حالی با کوله‌‌های حاوی مواد درخواستی گروه جنگل در مسیر راه دریاچه، به روستای "التپه" رسیدند که با توجه به فصل زمستان کمتر کسی به دلیل گردش و سیاحت به آن منطقه می‌رفت و این می توانست مردم بومی را دچارسوظن کند. علاقه به مناظر طبیعی و عکس برداری از پرندگانی که در آن فصل سال در اطراف دریاچه بسر می‌بردند دلیلی موجهی بود که در صورت نیاز می‌بایستی مطرح می شد. با این پیش فرض دهکده را در یک مسیر پٌر گل و لای به سوی ‌‌‌دریاچه ترک کردند. ساعتی بعد به کنار دریاچه رسیدند. سه ساعت زودتر از موعد قرار رسیده بودند. کوله‌ها را زیر درخت های جبهه غربی پنهان کردند و مدتی به گردش پرداختند. ساعت یک بعد از ظهر در حالیکه بارش توام برف و باران شروع شده بود چند نفر ناشناس از شیب کوه به سمت آنان پایین آمدند.
اعضای گروه جنگل پس از قطع ارتباط در حوالی ساری از مسیر کوهستانی و جنگلی به سمت دریاچه حرکت کردند و در موعد مقرر به آنجا رسیدند. در جلو افرادی که به سمت پایین می‌آمدند جلیل انفرادی در حالی که شنل یشمی رنگش را روی سر کشیده بود از شیب کوه پایین لغزید. با رسیدن همه افراد سرپناهی ساختند و آتشی فراهم کردند. حمید اشرف برای جمع، سه خبر نامتقارن داشت. دستگیری حسن‌پور، بازگشت محمد صفاری آشتیانی از عراق و توافق گروه "پویان – احمدزاده" با برنامه های در شرٌف انجام. در نظر حمید اشرف:
خبر پیوستن رفقای گروه احمدزاده به خط مشی [گروه] جنگل طبعاً امیدواری‌ها را افزایش می‌داد ولی به علت تاخیر زیاد در کارها رفیق صفایی برخوردش مثل سابق نبود و با بی اعتمادی به جریاناتی که در شهر می‌گذشت می‌نگریست.
بی اعتمادی صفایی فراهانی چه بسا به دلیل تجربه‌اش از مبارزات سیاسی گروه‌های مختلف در دهه چهل بود که چگونه هر یک از آنها در مدت زمان کوتاهی لو می‌رفتند و اگر آنها توانسته بودند تا آن زمان بیش از چهار ماه را در جنگل های شمال بدون گذاشتن هیچ گونه ردی دوام بیاورند این نمی توانست برای مدت نامعلومی ادامه یابد و چه بسا دیر یا زود بدون دست زدن به هرگونه عملیاتی به سرنوشت همه ی آن گروه‌های متلاشی شده دچار می شدند.
حمید اشرف و اسکندر رحیمی پس از تبادل آخرین اطلاعات و تعیین محل قرار بعدی در حوالی جنگل‌های گلوگاه، از گروه جدا شدند و به سمت روستای "التپه" و سپس بهشهر حرکت کردند. کنار جاده اصلی با عوض کردن پوتین‌های‌شان و پوشیدن کفش‌های معمولی سوار بر مینی بوس از منطقه دور شدند.

در تهران، گروه "پویان – احمدزاده" به رغم پذیرش مشروط اولویت مبارزه مسلحانه در جنگل، هنوز با یک تشکیلات منسجم سیاسی، نظامی فاصله داشت و مدت زمانی لازم بود تا افراد موردنظر برای اعزام به جنگل آماده شوند. اما حمید اشرف و یارانش همه امکانات شهری را برای کمک به اعضای گروه جنگل بسیج کرده بودند و در فکر اعزام افراد بیشتری به جنگل بودند. چند روز مانده به موعد قرارِ گلوگاه، او و صادقی نژاد توانستند جیپ کالسکه‌ای را به مبلغ هیجده هزار تومان خریداری کنند.
روز جمعه هیجدهم د‌‌‌‌‌‌‌ی‌ماه حمید اشرف به اتفاق رحیمی مسچی و منوچهر بهایی‌پور با همان جیپ راهی گلوگاه شدند. آنها در این سفر هوشنگ نیری را نیز با خود به همراه داشتند که به تازه‌گی از سفر عراق بازگشته بود. مقصد اولیه شهرِ گلوگاه و سپس بلندی های بین گلوگاه و روستای نوکنده بود. آنها سوار بر جیب در حاشیه ی جاده ی بین گلوگاه و نوکنده دو نفر از اعضای گروه - هادی بنده خدا لنگرودی و رحیم اسحاقی - را ملاقات کردند. هوا رو به تاریکی می‌رفت که همگی سوار بر جیپ بر بستر سنگلاخ رودخانه‌ای به سمت کوه حرکت کردند. هوا کاملا تاریک شده بود که جیپ پس از طی مسیری از کار افتاد .همگی از ماشین پیاده شدند. هنوز تا پای کوه فاصله زیادی مانده بود. صدای زوزه شغالانی که همان اطراف پرسه می زدند با حرف‌های بهایی پور در هم می‌آمیخت که می گفت "در دل این شب تاریک، در وسط جنگل با لاشه این ماشین از کار افتاده، وجود خود را چگونه توجیه کنیم."
حمید اشرف در حالی که پیچ‌گوشتی بزرگی را لا به لای سیم‌های جلوی ماشین حرکت می داد، "در تاریکی آن شب زمستانی به دنبال چیزی بود که در روز روشن هم یافتنش مشکل است." از آنجایی که با حرکت پیچ گوشتی متوجه شد که چراغ‌های داشبورد روشن می شود بنا براین پس از یک بار باز و بسته کردن درب "آفتامات و ور رفتن بی حساب با سیمی، برق ماشین وصل شد و توانستند جیپ را بالاخره روشن کنند. ادامه مسیر با جیپ به نظرشان دردسر ساز بود. آن را سر وته کردند و به رحیمی سپردند تا به همراه بهایی پور برش گرداند. به رحیمی سفارش شد برای جلوگیری از توجه دیگران با نور پایین حرکت کند. تا مدتها صدای جیپ به گوش مسافران پیاده شده می رسید که در بستر رودخانه از آنان دور می‌شد. همگی امیدوار بودند هر طور شده آن دو نفر بتوانند جیپ را لااقل تا جاده اصلی برسانند که در آن صورت اگر هم خراب شد امکان بکٌسل کردن و رساندن آن به شهر وجود داشته باشد.
افراد باقی‌مانده که چهار نفر می‌شدند هر کدام با یک کوله به سمت پای کوه حرکت کردند و پس از مدتی پیاده روی در دره‌ای از یک یال فرعی بالا رفتند در حالی که هنوز زوزه ماشین از دوردست‌ها به گوش می‌رسید. دوساعت پس از کوه پیمایی طاقت فرسای شبانه به آبشاری رسیدند که گروه جنگل طبق قرار قبلی بایستی بر فراز آن اردوگاه خود را بر پا می‌کرد. اما در مکان مورد نظر از آنها خبری نبود. جمع چهارنفره در حالی‌که بنده‌خدا مرتب با قطب‌نمایش ور می‌رفت حرکت و جستجوی خود را ادامه دادند. یک ربع بعد اعضای گروه را بالاتر از موقعیتی که به آن رسیده بودند گرد آتش بزرگی پیدا کردند. عباس دانش بهزادی اولین فرد گروه بود که در حال نگهبانی متوجه ورود آنها شد. رحیم سماعی در حال وصله کردن شلوار پشمی‌اش بود. محمدعلی محدث قندچی که مدت زمان کمتری نسبت به سایر اعضا از حضورش در کوه می‌گذشت کنار آتش نشسته بود و چوب‌های شکسته را در میان شعله های گُر گرفته می انداخت. او پیش از همه به عضو گمشده ی گروه- ایرج صالحی- نزدیک بود و نگران از اتفاقی بدی که ممکن بود برایش افتاده باشد.
جلیل انفرادی در حالی که دست‌هایش را در جیب کاپشن فرو کرده بود و دندان‌هایش از زور سرما به هم می‌خوردند با ذوق به آنهایی نگاه می کرد که تازه از گرد راه رسیده بودند. در مقابل صفایی فراهانی همچنان در چادر نشسته و درگیر نقشه‌هایی بود که شیرازه شان مدت زمانی پیش از هم گسسته بود. او با دیدن آنها نقشه‌ها را در نایلون گذاشت و بدون آنکه شتابی به خرج دهد از چادر بیرون آمد.
دسته جمعی کنار شعله‌های آتش نشستند و غذای باقیمانده از ظهر را خوردند، پس از آن نوبت چای بود که با قمقمه کنار آتش دم کرده بودند. وقتی ساعت خواب فرا رسید و نگهبان‌ها هم به سر پست‌شان رفتند فرصتی پیش آمد تا حمید اشرف به اتفاق صفایی فراهانی برنامه‌ها و نقشه‌های گروه را مورد بررسی مجدد قرار بدهند.
صفایی فراهانی برای هفته بعد تمرین عملیات رزمی و تیراندازی پیش بینی کرده بود. با توجه به کمبود گلوله قرار شد جمعا ده گلوله با مسلسل و نفری سه تیر با سلاح‌های کمری شلیک کنند. در باره ادامه مسیر به سمت شرق او بر این اعتقاد بود که تا بیست روز آینده به نواحی شرقی گرگان - ارتفاعات رامیان- خواهند رسید و ادامه حرکت به سمت شرق ارزش شناسایی و عملیاتی چندانی ندارد. در ادامه گفتگو محل عملیات اولیه – منطقه سیاهکل- مورد تایید قرار گرفت که کار شناسایی منطقه و موقعیت نیروهای نظامی آن قبلا توسط ایرج نیری و رحیمی مسچی به گروه گزارش شده بود. بر اساس برنامه‌ریزی‌های اولیه قرار شد عملیات قبل از پیوستن عناصری از شهر انجام گیرد و اعضای جدید پس از حمله، در نواحی مذکور- لاهیجان، سیاهکل- با گروه همراه و با تسلیح آنها توسط سلاح‌های مصادره شده به سمت شرق حرکت کنند و تا مازنداران به عملیات خود ادامه دهند. صفایی فراهانی عملیات سریع دیگری پس از عملیات اولیه را نفی می‌کند به گفته او:
گروه با قابلیت تحرکی که بدست آورده با تکیه بر انبارهای آذوقه و برخی عناصر مسلح به حرکت خود ادامه خواهد داد و در تمام منطقه گیلان و مازندران پیام تبلیغ مسلحانه پیشگامان انقلاب ایران را عملا به گوش خلق خواهند رساند. خلقی که با عمل مستقیم بیش از حرف تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.
او که با حضور پنج ماهه در مناطق جنگلی و روستایی شمال به رغم اجتناب از رودررویی با روستاییان توانسته بود تا حدی از میزان آگاهی سیاسی و آماده‌گی آنان اطلاعاتی کسب کند و متوجه ناآشنایی و بی‌اعتمادی روستاییان به هرگونه حرکت سیاسی شده بود، همچنان امیدواربود که بتوانند در طول عملیات بتدریج اعتماد اهالی را جلب کنند و در منطقه جا بیفتند. عملیاتی که بایستی با فعالیت‌های توضیحی و روشنگرانه در مناطق کوهپایه‌ای، روستاها و شهرها همراه باشد تا ضمن اثر گذاری مشخص بقای مبارزه ی آغاز شده را تضمین کند.
حمید اشرف در حالی که گفته‌های صفایی فراهانی را تایید می کرد از این که نتوانسته بود بر اساس محاسبات قبلی گروه جنگل را تقویت کند نگران آینده بود و از سوی دیگر شروع عملیات برغم کمبود نیروهای عملیاتی نیز در نظرش اجتناب ناپذیر می‌نمود. پس از پنج ماه حضور در مناطق کوهستانی و شناسایی آن، خودداری از عملیات ممکن بود به یاس و سرخوردگی روحیه ی افراد دامن زند، به علاوه بیم آن می‌رفت که با توجه به سیر حوادث در تهران بخصوص دستگیری آن دو تن، گروه قبل از هر گونه عملیاتی با ضربه نهایی روبرو شود. بنابراین هر دو به این نتیجه رسیدند که تعداد افراد برای حمله به پاسگاه سیاهکل کافی است و از آنجایی که مسلح کردن و آموزش افراد جدید وقت گیر بود این کار به نتایج برآمده از حمله و مصادره سلاح‌های پاسگاه محول شد. پس از بررسی نقشه‌ها و تنظیم برنامه آموزش نظامی محل قرار بعدی در حاشیه جنگل‌های ناحیه ناهار خوران گرگان تعیین شد.
صبح روز بعد حمید اشرف به همراه‍ی بنده‌خدای لنگرودی به سمت پایین حرکت کردند. در فاصله‌ا‌ی‌ چند صدمتری بنده خدا با توضیح ادامه مسیر به اردوگاه بازگشت و حمید اشرف به سمت روستای نوکنده به راه افتاد. در مسیر راه او با جوانی روستایی همقدم شد که با اسبش بار هیزم به سمت نوکنده برای فروش می‌برد. جوانِ مایوس و دل شکسته از سرنوشت خود در آرزوی رفتن به گارد شهربانی بود تا علاوه بر حقوق ماهیانه پانصد تومان از غذا و استراحت کافی نیز بهره‌مند شود. حمید اشرف که به منظور آگاهی از وضعیتش و چه بسا آگاه کردن او هم کلامش شده بود درحالی از او جدا شد که جوانِ روستایی جز تن دادن به وضع موجود و یا پناه بردن به ارکان نظامی کشور راه دیگری نداشت. راهی که چه بسا در نبردهای آینده او را رو در روی نیروهای انقلابی همچون گروه جنگل قرار می داد. حمید اشرف خود را به جاده گرگان – ساری رساند و از آنجا راهی تهران شد.

اعضای گروه جنگل که با پیوستن هوشنگ نیری تعدادشان به هشت نفر رسیده بود همان روز حرکت خود را به سمت مناطق کوهستانی شرقی ادامه دادند. "چند روز در اطراف شاه کوه اتراق کردند سپس به طرف ناهار خوران رفتند" در همین مسیر آنها برای تمرین تیراندازی به مناطق کوهستانی مرتفع‌تر صعود کردند. یک شب را در" دما بیست درجه زیر صفر" بسر بردند و سپس به مسیر قبلی بازگشتند. روزپنج شنبه ۲۴دی ماه آنها به منطقه ناهارخوران گرگان رسیدند.
برای دیدار با آنها این بار محمدهادی فاضلی جیپ را از حمید اشرف در تهران تحویل گرفت و به رشت رفت. "پس از همراهی رحیمی مسچی و بهایی‌پور با لوازم درخواستی" از قبیل پیراهن و شلوار، تعدادی قوطی واکس و آذوقه مورد نیاز به سمت مازندران حرکت کردند." آنها یک روز دیرتر به منطقه رسیدند بنابراین موفق به دیدارشان نشدند ولی به هنگام عبور از خیابان‌های گرگان به طور اتفاقی با سماعی و اسحاقی روبرو شدند که مشغول خرید بودند. آن دو از ارتفاعات اطراف گرگان پایین آمده بودند و قرار بود پس از خرید به موقعیت شان برگردند. فاضلی همان شب با قطار به تهران بازگشت و بقیه چهار نفر شب را در مسافرخانه‌ای بسر بردند. صبح روز بعد سماعی و اسحاقی از مسیر قبلی بازگشتند. رحیمی و بهایی پور نیز با یک فاصله زمانی لوازم گروه را از طریق جاده ناهارخوران به روستای زیارت و از آنجا از طریق بستر رودخانه‌ای به مکانی دور در یک دره حمل کردند و موفق به دیداربا صفایی فراهانی شدند.
صفایی فراهانی با تاکید دوباره بر انجام عملیات در بهمن ماه، برنامه ارتباط بعدی را تنظیم می‌کند. زمان قرار پنجشنبه هشتم و در صورت بروز هر گونه پیش‌آمدی جمعه نهم بهمن‌ماه تعیین می‌شود. دقت در روز و ساعت ملاقات در واپسین دیدارشان در منتهی‌الیه شرقی مازندران بسیار مهم بود چرا که می‌بایست اعضای گروه با همه امکاناتشان به سیاهکل منتقل شوند. محل قرار در جاده گرگان – شاه پسند (آزاد شهر) دو راهی رامیان با بر پا کردن برج سنگی در کنار جاده تعیین شد.
مکان مورد نظر از آن رو انتخاب شده بود که دو سوی جاده را جنگل‌های انبوه پوشانده بود و اختلاف کوه به جاده به کوتاه‌ترین فاصله می‌رسید. بنابراین گروه جنگل می‌توانست بدون عبور از روستاهای سر راه از روی گُرده کوهستانی و پس از عبور از یک باریکه راه جنگلی به جاده برسد. پس از تعیین محل قرار رحیمی مسچی و همراهش به گیلان بازگشتند.

در تهران حمید اشرف در حال آماده سازی مقدمات انتقال گروه به سیاهکل بود که در راس آنها پیوستن احمد فرهودی به گروه جنگل و تحویل سلاح‌هایی بود که صفاری آشتیانی و هوشنگ نیری از عراق به همراه آورده بودند این سلاح‌ها دو قبضه مسلسل، سه قبضه پاراشوت چهارده تیر، مقداری مواد منفجره و ده عدد نارنجک را در بر می گرفت.
صبح سه شنبه ششم بهمن چهل‌ونه، همزمان با برگزاری مراسم سالگرد انقلاب سفید درنقاط مرکزی شهر، حمید اشرف بر سر یک قرار خیابانی اتومبیلِ فولکس واگن ناصر سیف دلیلِ صفایی را که هنوز تا آن زمان نام واقعی‌اش را به دلایل امنیتی نمی‌دانست به همراه مدارک ماشین تحویل گرفت. سیف دلیل دوست قدیمی خود - احمد فرهودی- را نیز برای اعزام به جنگل به همراه آورده بود. او که پس از بر ملا شدن نقشش در حمله به بانک ملی شعبه ونک پنج ماه را در اختفای کامل بسر برده بود با توجه به سابقه زندگی در کوه و جنگل، حرکت دسته چریکی را در شمال بسیار مشکل و تا حدی غیرممکن می‌پنداشت و چون از حرکت دسته جنگل اطلاعی نداشت براین تصور بود که با یک گروه مبتدی سر و کار خواهد داشت." در طول مسیر به هنگام گفتگو با حمید اشرف با بی تابی نگرانی خود را از چگونگی حرکت گروه جنگل و درصد کم امکان موفقیت ابراز می‌کرد. حمید اشرف بدون اینکه حضور چند ماهه گروه و صفایی فراهانی دوست قدیمی او را در شمال برملا سازد در صدد بود تا با توضیحات کوتاهش او را مجاب کند.
عصر همان روز در رشت، فرهودی به بهایی پور سپرده شد. محل سکونتش تا بازگشت گروه جنگل خانه ی پدری بهایی‌پور در لاهیجان در نظر گرفته شده بود. حمید اشرف سپس با رحیمی مسچی راننده جیپ و صادقی نژاد راننده وانت همراه شد و در حالی که وانت در جلو، فولکس وسط و جیپ پشت سرشان بود به سمت گرگان روانه شدند. قبل از حرکت کوله‌های سلاح و مهمات را در قسمت عقب فولکس جا سازی کردند و یک بلوز پشمی را که تصادفأ در ماشین جا مانده بود روی آنها کشیدند.
عصر چهارشنبه هفتم بهمن آنها به گرگان رسیدند وانت و فولکس را در یکی از پارکینگ‌های گرگان پارک کردند و هر سه برای بررسی محل قرار با جیپ عازم منطقه شاه‌پسند شدند سپس به گنبد کاووس رفتند و شب را در مسافرخانه یی به صبح رساندند.
ظهر پنجشنبه هشتم بهمن ماه برای بررسی مجدد به دو راهی رامیان بازگشتند و عصر با هر سه ماشین به سمت محل قرار حرکت کردند. سر ساعت شش و نیم آنجا بودند ولی از برج سنگی خبری نبود. پس از نیم ساعت توقف به گرگان بازگشتند و منتظر قرار بعدی شدند. این بار جیپ و وانت را در پارکینگ گذاشتند و با فولکس به جاده‌های تفریحی بیرون شهر رفتند و چون شب جمعه بود وضع شان کاملا عادی به نظر می‌رسید. شب را در اتومبیل بسر بردند و فردایش – جمعه نهم بهمن - در حالی که حمید اشرف یک قبضه کلتِ ارتشی زیر بغل بسته بود و رحیمی یک پاراشوت چهارده تیر و نارنجک با خود به همراه داشت به سمت بندر شاه (ترکمن) روانه شدند. مسیرشان را از بندر گز انتخاب کردند و پس از طی جاده‌ای خاکی به شهر سوت و کور بندرشاه و به کنار اسکله رسیدند. "منظره ی اسکله ی قدیمی، بقایای کشتی‌های فرسوده و پرندگانی که در میان تخته پاره ها برای خود لانه ساخته بودند به همراه سکوت دریا ، فضای دلگیر و ملال آور جمعه را [برایشان] دو چندان می‌کرد".
به کنارِ چادر چند مامورِ اداره منابع طبیعی رسیدند که مشغول پاک کردن برنوهایشان بودند. پس از گفتگویی کوتاه با آنها به کنار جیپ برگشتند، همزمان یک وانت آهو نظرشان را جلب کرد که به سمت‌شان نزدیک می‌شد. راننده وانت پیش پایشان ترمز کرد و پاسبانی از آن پیاده شد و سراغ راننده ی فولکس را گرفت. حمید اشرف در حالی که زیپ کاپشنش را پایین می کشید تا در صورت لزوم راحت‌تر بتواند از سلاحش استفاده کند جلو رفت. پاسبان سراغ مالک ماشین را گرفت، حمید اشرف ماشین را متعلق به یکی از دوستانش دانست.
پاسبان از او خواست تا به همراهشان به اداره شهربانی بروند. حمید اشرف به یاد ماجرای خلخال افتاد و با تصور این که ممکن است موضوع رانندگی‌اش درمسیرِ بندر شاه منجر به این اتفاق شده باشد اندکی خیالش آسوده شد. ولی ناگهان با فریاد یکی از سرنشینان وانت روبرو شد که ادعا می کرد بلوز پشمی عقب ماشین و خود ماشین از آن او است.
این بار تصور حمید اشرف به گونه‌ای دیگر شکل گرفت. به نظرش رسید که در دامی افتاده‌اند و آنها ماموران ساواک هستند و برای آنکه ذهن‌شان را منحرف کنند داستان سرقت ماشین و ادعای مالکیت آن را مطرح می‌کنند. شیوه‌ای که در گذشته نیز تجربه‌اش را داشت. او برخلاف خواسته پاسبان که در صدد بود کلید ماشین را ضبط کند کلید را به او نداد و فقط مدارک ماشین را ارائه کرد. این بار مجبور شد اسم و مشخصات واقعی مالکِ ماشین را به هنگام نشان دادن به مامور ببیند. حمید اشرف معترضانه مدعی شد که ماشین را از دوست صمیمی و قدیمی خود قرض کرده است و ادعای مالکیت آنها واقعیت ندارد. ولی حرف‌های مردی که صندلی عقب نشسته بود به نکات تازه‌یی کشیده شد و در خلال صحبت‌هایش به فردی به نام علی اشاره داشت و می‌گفت: پریروز وقتی با علی به کوه های شمیران رفته بودیم من این بلوز را به علی دادم او این حرف را خطاب به مرد میانسال دیگری می زد که ادعا می‌کرد دایی صاحب ماشین است و او نیز درستی اطلاعات مرد معترض را تایید می کرد.
باور واقعه ی رخ داده برای حمید اشرف و همراهانش سخت بود آنها بدون اطلاع از زادگاه سیف دلیل سر در آورده بودند و وقتی مجبور شدند با سوار کردن داییِ سیف به سمت اداره شهربانی بروند پرده از اتفاقی برداشته شد که نشان می داد چگونه همه نقشه‌هایشان می تواند با اتفاقی غیرقابل پیش‌بینی به هم بریزد و حیات سیاسی آنها تنها در گرو عملکردِ دستگاه‌های امنیتی نباشد بلکه هر رفتار معمولی مردم‌ می‌تواند به منزله ی زنگ خطری موجودیت شان را تهدید کند.
ماجرایی که تا رسیدن به اداره شهربانی از آن باخبر شدند این بود که دو روز قبل داییِ سیف در تهران بود و از او می خواهد تا اتومبیلش را برای بازگشت به بندر شاه در اختیارش بگذارد ، ولی سیف‌دلیل به بهانه این که ترمزهای ماشین خراب است و باید به تعمیرگاه سپرده شود از امانت دادن ماشین خوداری می‌کند. دایی به شهرش برمی‌گردد و در حالی که انتظار داشت اتومبیل خواهرزاده‌اش در تعمیرگاهی متوقف باشد در عین ناباوری آن را با سه سرنشین در خیابان‌های شهر مشاهده می‌کند. او بدون درنگ به اتفاق یکی از بستگانش که در سفر تهران با او همراه بود به شهربانی می‌رود و ماموری را به منظور جلب آنها با خود همراه می‌کنند. وقتی حمید اشرف از کُل ماجرا آگاه شد تلاش کرد با نقل خاطراتی از دوست دیرینه خود - ناصر - نظر مساعد دایی را جلب کند ولی دایی بدبین حتی نمی توانست تصور کند که خواهر زاده اش ماشین را به جای او در اختیار دوستانش گذاشته است.
جلوی اداره ی شهربانی به دلیل اسلحه‌های جاسازی شده در فولکس بسیار مضطرب بودند و از نظرشان بیم هر حادثه‌ای می‌رفت. تنها امیدشان این بود که بتوانند تلفنی با تهران تماس بگیرند و سیف دلیل را در جریان ماوقع بگذارند. در شهربانی نیروی مسلحی به چشم نمی‌خورد و حتی نگهبان دم در هم مسلح نبود و این می‌توانست تا حدی آنان را از اضطراب اولیه دور کند. سرگُردی که ریاست شهربانی را بر عهده داشت در حالی که دستی به کمر زده و طول و عرض اتاق را می پیمود از آنان بازجویی کرد. حمید اشرف و رحیمی مسچی هویت واقعی خود را افشا کردند ولی صادقی نژاد خود را عبدالله انصاری معرفی کرد.
برخوردهای همراه با نزاکت آن سه تن، ریئس شهربانی را مجاب کرد که اتهام دزدی واقعیت ندارد ولی دایی که بر پیگیریش مُصر بود فرضیه ی دیگری را پیش کشید. از نظر او خواهرزاده‌اش ماشینش را برای تعمیر به آنها که مسئولان تعمیرگاه هستند سپرده است و بر اساس سنت رایج بین تعمیرکاران - که معمولآ از اتومبیل مشتریان برای امور شخصی استفاده می کنند - آن سه تن بدون اجازه صاحب ماشین، آن را برداشته و راهی شمال شده‌اند. با فرضیه ی جدید خیال‌شان اندکی آسوده شد چون دیگر پای دزدی در میان نبود. حمید اشرف به رییس شهربانی گفت که بایستی هر چه زودتر با تهران تماس بگیرند و از مالک چگونگی جریان را جویا شوند. تماس با تهران نیز بدون نگرانی و دغدغه نبود. سیف‌دلیل هر صبح جمعه برنامه کوهنوردی داشت کافی بود به عادت همیشگی به کوه رفته باشد آن گاه شرایط قابل پیش بینی نبود. محتمل‌ترین اتفاق سرگردانی گروه جنگل بود که تنها هفت ساعت و نیم به موعد قرارشان باقی مانده بود. حمید اشرف به اتفاق داییِ سیف ساعت یازده صبح به سمت تلفن خانه بندرشاه حرکت کردند. صادقی نژاد و رحیمی مسچی در اداره شهربانی باقی ماندند و چون صادقی‌نژاد اسلحه‌ای به همراه نداشت رحیمی در فرصتی مناسب نارنجک همراه خود را با هماهنگی صادقی نژاد برای او در توالت جا می‌گذارد تا هر دو برای درگیری احتمالی آماده باشند. دورتر از اداره شهربانی در تلفن خانه بندر شاه کوشش برای ارتباط با تهران مُیسر نبود. خط آزاد به تلفن‌خانه بندرشاه داده نمی شد. پس از ساعتی بالاخره سیف دلیل که تصادفأ صبح آن روز به کوه نرفته بود آن طرف خط حاضر شد. حمید اشرف قبل از آنکه دایی رشته سخن را به دست گیرد گوشی را از دست او قاپید هراسش از آن جهت بود که سیف‌دلیل تنها با نام مستعار حمید اشرف آشنایی داشت. او با لحن دوستانه‌ای توضیح داد که چگونه بستگانش آنها را به عنوان دُزد تحویل شهربانی داده اند.
سیف دلیل با تایید حرف‌های حمید اشرف از دایی‌اش خواست تا هر چه زودتر از آنها عذرخواهی کرده و شکایتش را پس بگیرد. به ناگاه ورق برگشت و آنها بسان مهمانان گرامی بودند که بایستی از خجالت شان درآمد. در شهربانی پس از تنظیم صورت جلسه و امضای طرفین به مغازه یکی از آن دو رفتند و پس از پذیرایی با چای و شیرینی راهی پارکینگ شدند تا با گرفتن دو ماشین دیگر به محل قرار بروند. در این حادثه برای اولین بار هویت واقعی حمید اشرف برای صادقی نژاد و رحیمی مسچی آشکار شد. هویتی که در اداره شهربانی بندر شاه نیز به ثبت رسید و موجب شد تا پس از چند سال مبارزه با هویت علنی او برای تبدیل شدن به یک کادر مخفی آماده شود. اتفاقی که در مسیر حوادث آینده نیز اجتناب ناپذیر بود.
آنها با سه ماشین سر ساعت خود را به محل قرار رساندند. برج سنگی کنار جاده بر پا شده بود با به صدا در آوردن سه بوق منقطع اعضای گروه از میان درختان کنار جاده پیدایشان شد و قبل از همه سماعی خود را به وانت رساند. با چهره ای که دلخوری و نارضایتی از آن هویدا بود. کوله اش را به پشت وانت انداخت. پس از آن یکی یکی در حالی که چوبدستی به همراه داشتند کوله‌هایشان را بار وانت کردند. آنها پس از دیدار در ناهارخوران با پیمودن کوه‌ها و دره‌های سر راه به مقصد نهایی رسیدند. علت تاخیر یک روزه‌شان ناراحتی پای محدث قندچی بود که از سرعت راهپیمایی شان کاسته بود. سماعی از این اتفاق دلخور بود پیشنهاد کرد تا قندچی به جای دسته ی جنگل به تیم شهر بپیوندد. اعضای گروه به همین دلیل روز پنج شنبه یک ساعت دیرتر از موعد مقرر رسیدند و مجبور شدند بیست و چهار ساعت را در باریکه جنگل منتظر بمانند.
با رسیدن همه افراد ماشین ها آماده حرکت شدند چهار نفر در جیپ، سه نفر در پیکان وانت و صفایی فراهانی با حمید اشرف همراه شد تا به گفتگوهای‌شان ادامه دهند. صفایی فراهانی از خبر آمادگی کامل گروه "پویان، احمد زاده "و حضور فرهودی در لاهیجان خوشحال شد. او با توجه به شناخت قبلی که از فرهودی داشت به همراهیش امید زیادی بسته بود.
در طول مسیر ماشین‌ها بدون مراعات نظم حرکت می کردند و گاهی از هم سبقت می گرفتند. حمید اشرف که گرم گفتگو با صفایی فراهانی بود پس از گذشتن از گرگان آخرین بار آنها را در کردکوی دید. پس از آن تا نزدیکی‌های بابل از توجه به آنها غافل شد در بابل منتظر ماند ولی چون خبری نشد با نگرانی برگشت. ساعت دو نیمه شب درکردکوی متوجه شد که آنها جلوتر رفته‌اند. خستگی حاصل ازرانندگی چند روزه حمید اشرف را از پا در آورده بود. صفایی فراهانی که قرار بود با او گرم گفتگو شود خود به خواب رفته بود. در خواب و بیداری حمید اشرف یک آن متوجه شد که ماشین در شانه خاکی جاده پیش می رود و به سمت دره منحرف می شود. فرمان را به سمت مخالف چرخاند و پا روی ترمز گذاشت ماشین با چند بار چرخیدن دور خود متوقف شد. سپس در ادامه مسیر در بهشهر ماشین را به کنار کشاند و دو ساعتی خوابیدند و پس از طی مسیر در نزدیکی محمود آباد توانستند همراهان را پیدا کنند و به اتفاق به راهشان ادامه دهند.
ظهر شنبه ده بهمن به لاهیجان رسیدند. صفایی فراهانی با وانت به سیاهکل رفت. حمید اشرف به سراغ فرهودی رفت و او را در جاده سیاهکل- لونک به گروه تحویل داد. ساعتی بعد فرهودی ضمن اطلاع از آمادگی چند ماهه گروه جنگل متوجه شد که صفایی فراهانی مدت زمانی پیش از فلسطین برگشته است و نقش فعالی در گروه جنگل دارد.
صادقی نژاد به تهران بازگشت. حمید اشرف و رحیمی مسچی در رشت از یکدیگر جدا شدند. رحیمی که متوجه تعقیب جیپ شده بود به حمید اشرف یادآور شد که صابری یکی از ساواکی‌های شناخته شده شهر رشت در اتومبیلی با چند سرنشین او را تعقیب می کنند .حمید اشرف بدون آگاهی از آنچه که در حال وقوع بود "حرف های رحیمی را به حساب کج خیالی و تصادف گذاشت" و با تذکر این نکته که بیشتر مواظب باشد از او جدا شد و به تهران بازگشت اما در تهران برخلاف نظرحمید اشرف همه چیز در حال بازگشت به نقطه ی صفر بود و ساواک می رفت تا با رازگشایی از پرونده حسن پور و سامع سرنوشت یکی دیگر از گروه‌های سیاسی را که طرح‌هایی برای آغاز مبارزه چریکی داشت بدون انجام کوچک‌ترین عملیاتی مختومه کند. بی شک این پیروزی می‌توانست قدرت و شوکت دستگاه امنیتی را در جامعه و در تصور مخالفان دوچندان جلوه بدهد و بی عملی حاصل از یاس و نا امیدی را هر چه بیشتر تقویت کند...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست