سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یابویی که نمرد


عبدالقادر بلوچ


• همسایه ما کره‏ای است. تا خودش این را نگفته بود، من فکر می‏کردم چینی است. از نظر من همه‍ی آنهایی که شکل دیوید هستند چینی هستند. مسئله‍ی نژادپرستی نیست، حرفِ تشخیص است. خود او هم فکر می‏کرد من عراقی هستم. تازه وقتی به او گفتم ایرانی هستم، پرسید:
- چه فرقی می‏کند؟! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۷ بهمن ۱٣۹۲ -  ۶ فوريه ۲۰۱۴


 همسایه ما کره‏ای است. تا خودش این را نگفته بود، من فکر می‏کردم چینی است. از نظر من همه‍ی آنهایی که شکل دیوید هستند چینی هستند. مسئله‍ی نژادپرستی نیست، حرفِ تشخیص است. خود او هم فکر می‏کرد من عراقی هستم. تازه وقتی به او گفتم ایرانی هستم، پرسید:
- چه فرقی می‏کند؟!
دلم می‏خواست یک مشت محکم بزنم توی فکش ولی دیدم برای من هم، کره‏ای و چینی بودنِ او فرق نمی‏کند. تازه با اینکه گفته بود کره‏ایست، من هر وقت راجع به او حرف می‏زنم می‏گویم: همسایه‍ی چینی ما!
یک روز از او پرسیدم: واقعاً اسم اصلی‏ات دیویده؟
گفت:
- نه.
اسمی گفت که اگر کره‏ای هم یاد بگیرم نمی‏توانم تلفظ‏ اش کنم. هنوز داشتم به اسمش فکر می‏کردم، پرسید:
   - تو هم اسم اصلی‏ات بابه؟!
ماندم که چه جوابش بدهم. آمده‏اند کانادا هنوز یاد نگرفته‏اند در مسائل خصوصی افراد نباید دخالت کنند. برای آن که رویش را کم کنم تا دیگر از این سئوالات نژاد پرستانه نکند گفتم: بعله. فامیل من هم "مارک" است. هر کدام که تلفظ‏اش برایت راحت‏تر است، برای من فرقی نمی‏کند. دمش را گذاشت روی کولش. دمغ شد حسابی. حقش بود.
حالا این‏همه راجع به دیوید حرف زدم، کاری هم با او ندارم در واقع می‏خواستم راجع به همسرش "جانت" برایتان بگویم. از آن کانادایی‏هایی بود که خدا را بنده نبود. دو ساعت زیر آفتاب می‏ایستاد و محو گربه‍ی لوس و بی ریختش می‏شد. من به راحتی از پنجره‍ی اتاق نشیمن، داخل حیاط آنها را می‏دیدم. به قصد سرک کشیدن که به خانه‍ی آنها نگاه نمی‏کردم. باید بدانند سی سانت دیوار چیزی را نمی‏پوشاند. آدمیزاد هم نمی‏تواند چشم‏هایش را ببندد و بنشیند از پنجره‍ی خانه، بیرون را تماشا کند.
جانت خانم از لاک پشت هم کندتر بود. چاق بود ولی نه آنقدری که اهن و تلپ بکند. بسکه برای مرد چینی قیافه گرفته بود و ناز کرده بود، هِلک و تِلک کردن عادتش شده بود. ساعت ده صبح درِ حیاط را باز می‏کرد. اول گربه‍ی ننرش می‏آمد بیرون و مثل یک آدم واقعی بدنش را کش و قوس می‏داد و خمیازه می‏کشید. بعد جانت، فنجان به دست، کلی طول می‏کشید تا برسد به آن صندلی مسخره‏اش. ولو می‏افتاد روی آن. آخ و اوخی می‏کرد که انگار کوه تفتان را رفته بود بالا. دیویدخان هم سه سوته می‏رسید و پاهایش را ماساژ می‏داد. یکی دوبار خواستم به او بگویم: "کولش کن ببرش از پیشت موش نخوردش!"
اما ترسیدم به اندازه‍ی ما ظرفیت شوخی نداشته باشد.
یک روز از لحظه‏ای که سیگار را گذاشت کنج لبش تا فندکش را از جیبش در آورد من تا چهل و پنج شمردم. هیچوقت خدا هم سر کار نمی‏رفت. حتم داشتم مثل زالو چسبیده بود به کمک‏های اجتماعی دولت. شاید هم به خاطر پول با دیوید ازدواج کرده بود.
من خودم که پایم سر کار پیچ خورده بود، بیمه بیکاری می‏گرفتم. دکتر اعتمادزاده لطف کرده بود برایم سه ماه استراحت نوشته بود. چیز مهمی نبود ولی خب افراد زیادی مبارزه کرده‏اند تا این حقوق برای کارگر جماعت تصویب شده است. اگر آدم استفاده نکند زحمات آنها هدر می‏رود.
وقتی که جانت می‏رفت سراغ باغچه‍ی گلش تماشایی بود. دیوانه بود! گل‏ها را هم ناز می‏کرد. یک روز نیمساعت با گربه‏هه حرف می‏زد و بعد یک گل رانشانش داد و گفت:
- حیف نیست اینو زخمی کردی!
از دستش عاصی شده بودم. وقتش بود یکی ادبش کند. می‏دانستم که دیوید از این عرضه‏ها ندارد. در عرض کمتر از یک هفته از طریق "کِرِیگز لیست" یک گربه‍ی ایرانی ناز گیر آوردم. گربه‏ای بود با هوش و زیبا. همان بار اول که برای دیدنش رفتم، تا با او فارسی حرف زدم پرید توی بغلم. حاضر نبود برود بغل صاحبش. خب کمی قاقا لی‏لیِ گربه داشتم و یواشکی بخوردش می‏دادم. با اینکه گربه‍ی ایرانی بود وقتی آوردمش خانه هر کار کردم که به گربه‍ی زشت جانت بی محلی بکند در کله‏ی خنگش فرو نمی‏رفت. هی به میوهای گربه‍ی او جواب می‏داد. من هم حیاط بردنش را قطع کردم. فقط می‏گذاشتم برود جلوی پنجره. خودم می‏رفتم یک گوشه که جانت متوجه من نشود. له له زدن خودش و گربه‍ی لوسش تماشایی بود.
بعد از یک مدت متوجه شدم انگار پنجره‍ی اتاق ما شده تلویزیونِ ال سی دی جانت خانم و گربه‍ی زشتش. پرده‏ها را کشیدم و یکی دوماه اصلاً آنطرف را نگاه نکردم. هر چه گربه میو میو کرد بهش گفتم: خفه! باید آدم بشی. اگر گربه‍ی منی باید به گربه‍ی آدمایی که فکر می‏کنن از دماغ فیل افتادن توجه نکن.
یک روز که هوا آفتابی بود رفتم داخل حیاط و بساط کباب کوبیده را راه انداختم. گربه هم حسابی به ورجه وورجه افتاده بود. صدای ضبط را بلند‏تر کردم و با خواننده که می‏گفت: «گریه‏ام اختیاری نیست» همخوانی می‏کردم و به خودم تکانی می‏دادم. درِ خانه‏ی جانت باز شد و گربه‍ی خپلش آمد بیرون. برگشتم و پشت کردم به حیاط آنها.
یکی دو دقیقه بعد صدای دیوید مرا به خود آورد. لبخند بلندبالایی تحویلش دادم و خودم را آماده کردم که اگر پرسید، از کباب کوبیده تعریف مفصلی بکنم. البته حواسم بود که اگر دستور پختش را خواست، درست و حسابی به او ندهم. اما دیوید عبوس و گرفته بود. با خودم گفتم اگر از دود یا صدای ضبط شکایت کرد می‏بندمش به فحش. او بی توجه به من رو کرده بود به گربه‍ی جانت و تشویقش می‏کرد بپرد توی حیاط ما! در دلم گفتم: بفرما برو اون خانمت رو هم بردار بیار.
دیوید رو کرد به من و گفت:
- گاهی خیلی دلتنگش می‏شم.
بعد کمی مکث کرد و گفت:
- یکهو رفت. عمل قلب باز از یه طرف و از طرفی قندش هم مصیبت شده بود. دومین پاشو که در عرض کمتر از یک ماه خواستن قطع کنن دیگه نکشید...
دیوید داشت حرف می‏زد و من به این فکر می‏کردم که با همسایه‏ها برای جانت خدا بیامرز مراسمی بگذاریم. وقتی صحبتش تمام شد، ایده‍ی خودم را با او در میان گذاشتم. مخالفت کرد. گفتم بالاخره ما همسایه هستیم و فرهنگی داریم و وظیفه ماست. کباب‏ها را که از سیخ کشیدم برایش لقمه‏ای گرفتم و در حالی که به سمت او دراز می‏کردم پرسیدم که اگر دستور پخت کباب را می‏خواهد حاضرم به او بدهم. واقعاً هم قصد داشتم تمام کمال همه چیز را بگویم. حتی بگویم اگر نمی‏خواهد کبابش بریزد حتماً باید آب پیاز را دور بریزد. لقمه را نگرفت و تشکر کرد و گفت همسایه ایرانی آن طرف خیابان قبلاً به او دستور پخت کباب را داده ولی او از بوی تند کباب خوشش نمی‏آید!
گربه‍ی جانت عوض آنکه بیاید حیاط خانه‍ی ما رفت داخل منزل خودشان. دیوید هم با عجله رفت دنبالش.
در حالی که لقمه را در دهان خودم می‏گذاشتم با خودم فکر کردم چرا عوض آن جانت بی آزار این یابو علفی که از کباب کوبیده بدش می‏آید نمرده.
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست