یاد یار مهربان
درد نامه ای برای محمدرضا شفیعی کدکنی امراله نصرالهی
•
شفیعی کدکنی ادبیات خوانده پر دان است و پر خوان. عطار زمانه ای است با رویکردی امروزی به اخلاق و عرفان و به سیاست و هنر. برای خود هفت شهری دارد که مرتبه ی بقایش به آزادی آدمی منتهی می شود. طالب حضور و حقوق آدمی است در همین جهان و با گوشت و پوست همین انسان
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۰ بهمن ۱٣۹۲ -
۹ فوريه ۲۰۱۴
«ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران»
۱-خراسان هیچ گاه سرزمین سترونی نبوده است. انسان های زاده و زیسته ی بسیار داشته. محنت ها به خود دیده. بلا ها کشیده و جنگ و صلح ها کرده. ژان والژان هایش همواره مدافع بینوایانش بوده و کوزت هایش طعم فقر و طعنه های تلخ ستم را چشیده اند. گاهی در نبردی در خود فرو رفته و گاهی در قیامی قد برافراشته. پرچم ابومسلم هایش نمادی است از قدافراختگی اش و هجوم بی رحم اقوام خونریز تاریخ سرزمینش نشانی است از در خود فرو رفتن و در خود خزیدنش. خراسان گهواره ی صبوری ها بوده. خونریز را به خوی قلم خویش مأنوس کرده و فرهنگ خود را بدو آموخته است. مهد هنر بوده. چنگ نواخته. بربط و قیچک داشته و بارها بر آنها زخمه زده است. در آواز چگورش صدای گریه ی مردمان شنیده شده. هر خربنده ای که از راه رسید تشنه ی ساز خراسانیان گشت و هر بیگانه ای که بدو هجوم آورد به افسون آوازش گرفتار شد. آری این سرزمین نغمه ها به خود شنیده. از غریو شادی تا غوغای غم. از صدای دلنشین زندگی تا سکوت دهشتبار مرگ. از مارش های تکان دهنده و زهره دراننده ی جنگ تا سُرناهای سرشار از سرور و سرود و صلح. خراسان سرزمین نغمه در نغمه در افکندن هاست. چنگش، شاه سامانی را بی پای افزار سوار بر خنگی چابک به سوی بخارایش گسیل می کند و بربط سغدی اش مادری سالخورده را در سوگ عزیزی به سووشون می نشاند. گاه بیژنی را عاشق منیژه ای می کند و گاه عشقی پر التهاب را به سرنوشتی تراژیک منتهی می سازد. خراسان سرزمین نوستالوژی ها و تراژدی هاست. سرزمین آمیزش رویاها و واقعیت هاست. سرزمین سربداران و سر به دارهاست. این تاریخ هرجا که ضرورتی دیده سربدار زیسته و سر به دار سپرده. گاه به شمشیری بیگانه ای از پا درانداخته و گاه از کمینگاه فرهنگ خویش تیری پرتاب نموده نه به قصد کشتن که این بار به نیت آموختن. بدین معنا خراسان را بیشتر اقلیم قلم می دانیم تا قلمرو شمشیر. شمشیر را بیگانگان بر او کشیدند و قلم را خراسانیان حتی بر بیگانه پاس داشتند. آری خراسان اقلیم قلم است. او به واسطه ی فیض همین قلم، لختی بر خود گریسته. تاریخی را در نوشتاری به داستانی بدل نموده. شاعری را خداوندگار حماسه خوانده. دیگری را شاعر شهید لقب داده. کسی را تیره چشم روشن بین دانسته و او را پدر شعر فارسی خطاب کرده است و با این همه هر بوسهلی بدو تاخته و هر رندی نیز بدو سنگ انداخته است. اما این سرزمین پر است از قلم هایی آزاد بسان سروهایی آزاد. پر است از تخیل های شاعرانه ای که هر کدام به واقعیتی بدل شدند و واقعیت هایی که به رویا شباهت بیشتری می بردند. پر است از چین و چروک های تاریخ حیات پیرزنی در هیأت گُردی که «می توانی آنچنان یا اینچنش دید / می توانی بیش از اینش دید» و یا پر است از فریادهای شاعری سالخورده و پیر در نهیب زدن به تاریخی سوسمار خورده و عرب زده. آری خراسان سرزمین « وز شمار خرد هزاران» است. به همین سبب از دل مزامیرش، مانی متولد می شود و از متن آیین مزدایی اش، مزدک. و هر دو پیام آوران تاریخ مبارزه ی طبقاتی و جنبش های دهقانی اند علیه شیوه های تولید آسیایی عصر خویش. خراسان «جمع شگفتی آور اضداد» است. از آفرین فردوسی تا انا الحق گویی حلاج. از حرف و گفت و صوت ابی سعید تا شنیدن نفس رحمان از دهان سگ بایزید. از غبار سم ستوران مغول تا عوعوی سگان بیگانه و یا از غارت غُز تا فتنه ی تتار. آری خراسان چنین است.
«در هر محله نیم زبانی و لهجه ای
یک سو غریو شادی و یک سوی ضجه ای
نیمی زباغ هایش ویران و زیر شن
نیم دگر ز ابر بهارند شرمگن
شاد و غمین، خرابه و آباد،شهر من
جمع شگفتی آور اضداد شهر من»
خراسانیان «در میان زخم و شب و شعله» زیستند. «در تور تشنگی و تباهی» و «با نظم واژه های پریشان» گریستند. رودکی اش «وندر نهان سرشک همی» بارید. شهید بلخی اش «وز شمار دو چشم یک تن کم / ]اما[ وز شمار خرد هزاران بیش» بود. فردوسی اش تاریخی وامانده و در خود شکسته را به انقلابی در هویت و ملیت سوق داد. خیام اش آفرین گوی حیات شد و دم را غنیمت شمرد و عطارش، عِطر زمانه بود در دورانی پر از نکبت و وحشت صحراگردان گند بوی مغول. این همه مردان بزرگ تنها در خراسان بزرگ تولد می یابند تا بسرایند آنچه باید بسرایند. نهیب زنند آنچه باید نهیب زنند. بگریند آنچه باید بر آن بگریند. بخروشند آنچه باید علیه آن بخروشند و بیافرینند آنچه باید بیافرینند. خراسان به واسطه ی همین شاعران آفریننده ی سبک خراسانی شد. سبکی سرشار از ظرایف و طرایف. مملو از ملاحت ذوق هایی بدیع در زبانی که دم به دم به نو شدن می گرایید. زبانی که با زیبایی های طبیعت گره خورد و شعر را به زندگی های در دسترس پیوند زد. این سان شاعران این عصر و سبک، شاعران زندگی و طبیعت لقب گرفتند. اگرچه بودند کسانی که در این سبک و سیاق به علت سرودن قصیده ها در دربارها صله ها گرفتند و از آزادی ساحت شعر خویش دوری گزیدند اما محتوای آن قصاید دوست داشتن و ستودن زندگی بود آن هم تا آخرین لحظه های نفس کشیدن و دم برآوردن آدمی. قصیده ی «داغگاه» فرخی نمونه ایست از جرعه جرعه سر کشیدن و لذت بردن از مواهب طبیعت. آن قصیده ها «با حله های تنیده زدل بافته زجان» خلق می شدند تا خراسان با هر حمله ی غز، تتار و یا ترکی دوباره به زیستن و آری گفتن به حیات خویش باز گردد و زمانه را از نو بیاغازد آری تاریخ چین و چروک خورده و مصیبت دیده ی خراسان به « بوی جوی مولیانش» آغشته است و با «یاد یار مهربانش» زنده. «ریگ آموی و درشتی راه او» به زیر پایش پرنیان است و آب جیحونش «از نشاط روی دوست» نیز مواج و خروشان. زخم های این تاریخ دیروز در اندیشه های فردوسی و خیام و عطار التیام می پذیرفت و امروز در دامان بزرگ مردانی چون اخوان ثالث، شفیعی کدکنی، دولت آبادی، شجریان و مشکاتیان فرزندانی که ادامه ی فردوسی اند و خیام و عطار. مردانی که برای مزدک ها و مانی های سرزمین شان شعر سرودند، تصنیف ساختند، تمام حنجره ی خویش را بر سر استبداد فریاد کردند، تاریخی را به رنج های جانکاه «زنان گرد نشابور» پیوند زدند. از « ستیزه ی یزدان و اهرمن» در متن تاریخ شان سخن ها گفتند. از سیمرغ و بسیار کرکسانش داد سخن دادند. در نقد کتیبه های تاتار و تازیانش فریادها برآوردند. تاریخ خراسان و تاریخ وطن شان را «تاریخ سطل» خواندند. «بر آن سنگ / بر آن چوب / بر آن عشق» زخمه ها زدند. آلوده شراب ها و پاکیزه دامن ها را ستودند و هر مصرع و موسیقی خویش را «عصاره ی اعصار» دانستند. پس خاموشی شان مباد که فریاد میهن اند. آری خراسان زنده است در زمستان اخوان، در قاصدک مشکاتیان، در شب، سکوت، کویر شجریان، در کلیدر دولت آبادی و در آثار شگرف رند روزگارمان محمدرضا شفیعی کدکنی. چگونه می توان«زمستان» خواند و سرمای سرد و استخوان سوز بیداد را در این سرزمین حس نکرد. قاصدک خواند و تجربه های همه تلخش که شاعر را به دلیل وطن دوستی راستینش وا می دارد او را «که دروغی، تو دروغ/ که فریبی تو، فریب» بخواند، باور نکرد. و اخوان اگر چه در شعر خویش تلخکام سخن می گوید و از واژه های بی رحم و منفی و سرشار از یاس بهره می گیرد ولی غرض او از بیان آنها تنها صرفاً به یاد آوردن بخش های تاریک آن تاریخ نیست بلکه اخوان به یاد می آورد تا عمق فراموشی های آن سرزمین را تذکاری شاعرانه دهد شاید هم اخوان چون پل ریکور فرانسوی می اندیشید، اینکه به یاد آوردن زخم های یک تاریخ خود دلیلی است بر عدم درمان و فراموشی آن. و نهایت اینکه کلیدر خواند و ننه گل محمدها را بسان آن زنان گُرد نستود. از این سخن که بگذریم در شعر شفیعی کدکنی نیز تاریخ زنده ی خراسان را حس می کنیم. تاریخی که کدکنی هم در گوشه های تاریکش قدم نهاده و هم زوایای روشنش را نگریسته. کدکنی میراث دار راستین تاریخ و فرهنگ خراسان است. او در شعرهای خویش نگذاشته حق عارف دل سوخته ای، مبارز نستوهی، گبر آزاده ای، زندیق معتقدی، رافضی و روشنِ راوندی در این تاریخ پایمال شود. به تناوب در تاریخ خراسان در پی هشیوارهاست. در پی کسانی است که «نماز عشق» خواندند و «بالای دار» رفتند. در پی خرد مردان است. در پی مانی ها و مزدک هاست که دین را ابزار انقلاب دانستند و نه اسباب ریا و تزویر. آری او تاریخ خراسان را در دو نگاه نگریسته است « یک سو غریو شادی و یک سوی ضجه ای» در این تلقی کدکنی معتقد است روح خراسان همچنان برجاست. « بی هیچ گون زیان» او خود خراسان را چنین تصویر می کند:
«برجاست روح این شهر بی هیچ گون زیان
زیر کتیبه های تاتار و تازیان
با آنکه ریخته است به باغش تگرگ ها
پیداست نقش پی جهه از لای برگ ها
گر آشکار وگر که نهان است شهر من
در چشم من بهشت جهان است شهر من»
۲- و اما سه دهه است که ایران، این سرزمین مادری فردوسی، خیام، عطار، مولوی، سعدی و حافظ نه با دوستانش سر مروت دارد و نه با دشمنانش قصد مدارا. گویا نزد سیاست پیشگان امروز این سرزمین، آسایش دو گیتی تفسیر عکس آن دو حرفی است که رند یک لاقبای شیراز در دوران حاکمیت پر از زرق و ریای امیر مبارز الدین های آن روزگار سروده بود. آن شعر بی تردید تنها شعار نبود. شعور زیستن و آیین انسانیت هم بود. عجیب است تاریخی که پر از ادبیات بوده، سابقه ی اخلاق و عرفان داشته چنین زار و نزار در گوشه ای بیفتد. این چنین سیاست ورزد. بی اخلاقی کند. وجدان انسانیت را مخدوش سازد. تخریب ورزد. بکشد. هر چه دوست به دشمن و هر چه دشمن به دوست بدل سازد. باید با فردوسی هم آوا شد و فریاد زد: «تفو بر تو ای چرخ گردون تفو» که امروز دیوهای دروغ و خشکسالی اند که حکم می رانند. به جای ما و برای ما تصمیم می گیرند. صلاحمان را تشخیص می دهند. برای مان احکام می بافند و به ما می گویند: چه بگوییم، چه نگوییم. چه بپوشیم، چه نپوشیم. چه بخوریم، چه نخوریم. و مهمتر چه بخوانیم و چه نخوانیم. من اما، «دلم سخت گرفته است / از این میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک» اخوان آن روز باور داشت در میهمان خانه ای به سر می برد که به صفت میهمان کشی شهره و آلوده است اما ای کاش زنده بود و با چشمان خویش می دید که آن میهمان خانه اکنون به تاریک خانه ای بدل شده با همان صفت میهمان کشی و نخبه کشی گذشته اش. باید اعتراف کنم که دیگر «جامعه شناسی نخبه کشی» نیز ره به حال خراب این تاریخ نمی برد. زیرا با همه ی این جامعه شناسی ها، نخبه هامان همچنان کشته می شوند و جامعه هامان نیز به همان طریق کشتن ره می سپرند. یک روز عباس زریاب خویی دیگر روز محمود تفضلی. یک روز احمد میر علایی دیگر روز محمد مختاری. یک روز محمد جعفر پوینده دیگر روز محمد رضا شفیعی کدکنی. بی تردید آیین شوم نخبه کشی تنها به کشتن پایان نمی پذیرد. بل حاشیه نشین کردن، بی مهری ورزیدن و کوچاندن خود صورت دیگری است از همین آیین شوم. این سرزمین عرفان و اخلاق اکنون به جغرافیایی ضد عرفان و ضد اخلاق تغییر مکان و تغییر هویت داده است. علیه علوم انسانی قد علم کرده و انسان های عالمش را یکی پس از دیگری کشته، حاشیه نشین کرده و یا به کوچ وا داشته است. انگار که سهم شفیعی کدکنی از این سه سرنوشت شوم کوچ بود. آری کوچ. سرانجام شفیعی کدکنی نیز کوچید.
٣-شفیعی کدکنی را با کتاب وزین و گرانسنگ «مفلس کیمیا فروش» شناختم. آن روزها ادبیات می خواندم در کلانشهری که داشت آهسته آهسته در مسیر اصلاحات قدم بر می داشت. درست سال ۷۵ بود. شفیعی کدکنی در کتاب به نقد و تحلیل شعر انوری پرداخته بود. یکی از سه تن پیمبران اقلیم شعر و شاعری. هر چند منتقد و تحلیل گر ادبی روزگار ما قصاید شاعر را به «اهرام کوه پیکر فراعنه ی مصر» تشبیه می کرد و پر از «اقسام هنرهای ظریف» اما محتوایشان را چیزی جز «اجسادی پوسیده» نمی دانست. و کدکنی عنوان «مفلس کیمیا فروش» را بی سبب برای او بر نگزیده بود. شفیعی کدکنی از سرزمین خراسان برخاسته بود. سرزمین جنبش ها و مکتب ها. سرزمین قیام ها و انقلاب ها در سیاست، در ادب و در فرهنگ. هیچگاه دل از خراسان بر نکند. در «کوچه باغ های نشابور»ش قدم زد. برای «سروهای کاشمر»ش مرثیه ها سرود. «گل های آفتابگردان»ش را غزل گفت. «کاشی های مزگت پیر»ش را به تصویر کشید و «هزاره ی دوم آهوی کوهی»اش را جشن گرفت. او «نه دیروزی که امروزی ]و[ نه امروزی که فردایی»ست. «هشیوار و خرد مردی خردآموز و مهر آمیز و داد آیین و دین پرور». شفیعی کدکنی ادبیات خوانده پر دان است و پر خوان. عطار زمانه ای است با رویکردی امروزی به اخلاق و عرفان و به سیاست و هنر. برای خود هفت شهری دارد که مرتبه ی بقایش به آزادی آدمی منتهی می شود. طالب حضور و حقوق آدمی است در همین جهان و با گوشت و پوست همین انسان. آدمی را به آسمان نمی برد بل آسمان را در قالب فهم آدمی می ریزد. پی حلاج های زمانه ی خویش است. و نیک می داند که ابلهان روزگار همواره راه بر بخردان زمانه فرو بسته اند.
«بنگر به بخردان که فرو بسته راهشان
بنگر به ابلهان و شکوه کلاهشان
اینان چه کرده اند که چونین به ناز و نوش
و آنان چه بوده است به گیتی گناهشان»
او هیچگاه از رسوایی چنین ابلهان و چنان بخردانی دریغ نورزیده است به همین خاطر از کتیبه های فردوسی سخن سروده. انا الحق گویان حلاج را به وادی شعر کشیده. خیام و ساغر خیامی را ستوده. با مولوی نرد عشق باخته. با عطار همنشینی ها داشته. از رندی حافظ یادها کرده. و سعدی را در زمینه ی اجتماعی شعر پارسی بر صدرها نشانده است. او دشمن «تبار تبرها»ست و دوست و همنشین همیشگی «گبر و رافضی» های سرزمینش. مگر می شود سخن گویان وجدان ایرانی همان «گبر و رافضی و از این گونه بی شمار» را به دست فراموشی سپرد و یک سره تاریخ را به «تبار تبرها» واگذاشت؟ نه، نه. بنابراین کدکنی تاریخ را دست مایه ی شعر قرار داد تا بیافریند آنچه که بایست آفریده شود. دست مایه ای برای ساختن و سرودن. او تاریخی را در حجم کلمات شعر می ریزد و به شعر خصلتی تاریخی می بخشد. در شعر او گفتمان های مشترک تاریخ حجمی می سازند برای بازسازی امری ناقص یعنی ساختن تاریخ - ساختن جامعه. امری که پیام ها و پیوندها و دردهای مشترک تاریخ را به ما گوشزد می کند. دردهای مشترکی که می بایست در لحظه ای از این تاریخ به حلقومی فریادی گردند. کدکنی برای این کار به جامعه شناسی ادبیات روی می آورد و همین نگاه از او روشنفکری بی بدیل در عرصه ی ادب می سازد. روشنفکری که در عین حال سیکل بسته ی تاریخش را می شناسد و آن را به محکومیتی سیزیف وار تشبیه می کند. تاریخی که شفیعی کدکنی آن را پر از آفرینش، پر از صور خیال و پر از موسیقی شعر دانسته و هم زمان از «تبار تبرها»، تیر تهمت ها، «دلقکان تاریخ» و «مشاطگان ابلیس» نیز آلوده می بیند. براستی که او برای شناختن همین تاریخ به جامعه شناسی ادبیات نیازی مبرم داشت. نیازی که کدکنی را به نوشتن کتابی مفصل و وزین درباره ی آن به وسوسه افکند یعنی «زمینه ی اجتماعی شعر فارسی». کدکنی در این کتاب به انواع ادبی، روانشناسی اجتماعی شعر فارسی می پردازد. از ادبیات کهن ناصر خسرو، انوری، سنایی و حافظ را بر می گزیند و از معاصران اخوان ثالث و فروغ فرخزاد را. نیم نگاهی نیز به آسیب شناسی نسل خرد گریزی دارد که به ضرورت نقد فرم ها و اشکال شعر جدولی آنان باور دارد. از جایگاه سنایی تا مدایح و قصاید انوری، از عقل تاریخمند ناصر خسرو تا طنز تاریخ گرای حافظ، از اراده ی معطوف به آزادی اخوان تا وصف های فروغ فرخزاد از تن زنانه ی خود و حتی آسیب شناسی نسل دهه ی هفتاد و هشتاد شعر امروز. همه را نیک در این پس زمینه ی اجتماعی بر رسیده است. کدکنی در این کتاب شوریدگی های سنایی را به «چاه ظلمانی» روزگارانش پیوند می زند تا جهان و جان از تضاد و برخورد این دو رفتار تازه شود. عقل خویشکار، واقع بین و تیز شامه ی ناصر خسرو را به جنگ مقدرات می برد تا انسانی خردگرا و تاریخ بین در دایره ی شعر رئالیستی و معرفت شناسانه ی او قرار گیرد. انوری را با همه ی قصایدش و سیاست گریزی اش در قصیده ی «نامه ی اهل خراسان» با «اضطراب ها و هیجان های جامعه» در برابر «خونریزی ها و شکنجه های غزان» هم درد می بیند. حافظ را نقاد عصرها علیه حصرهای فقیهان خشک دماغ می داند و او را بزرگترین دشمن ریا در جامعه ای سرشار از ریا تصویر می کند. برای اخوان عنوانی بهتر از این نمی یابد «اراده ای معطوف به آزادی». نمونه ای از یک «هنرمند بزرگ» که تا آخر عمر «چندین تناقض» را با خود حمل کرد. عشق و نفرت، نفی و اثبات و ... . تناقض هایی که به گفته ی شفیعی کدکنی برای ایدئولوژی حزبی به کار نمی آیند اما برای ارزش هنری و سکونت گزیدن در زبان شعر لازمند . و فروغ را که در هنر خویش «زلال و خالص» می بیند. «همان است که احساس می کند و همان است که می گوید». از کلمات او وام می گیرد و نگاهش را «مغشوش، سر گردان، مشوش، مضطرب، گیج، گذران، درهم، پریده رنگ، نامعلوم، بی اعتبار، پریشان، بی سامان، بی قرار،عاصی، غربت بار، رخوتناک، پر تشنج، ولگرد، مه آلود، خسته و خواب آلود» می بیند و می داند. و او را تنها روشنفکری قلمداد می کند که در ستیز با سنت صادق است. نسل خرد گریز را نیز نهیبی می زند و از سر نقد با آنان گفت و گو می کند. «درهم ریختگی نظام کلمات» این نسل را با «زوال خرد» در جامعه بی ارتباط نمی بیند. و از آن به عنوان دلیل عمده ی انحطاط روح جامعه یاد می کند. و چنین «هنر بالیده» ای را زیر «سلطه ی عقل» نمی داند او نگاه خود را در قالب گزاره ای جامعه شناختی چنین تکمیل می کند: «سال ها اندیشیدم و به این نتیجه رسیدم که تکامل و انحطاط خرد ایرانی و ژرفای بلند عقلانیت ما در ارتباط مستقیمی است با همین مسئله ی رعایت معتدل خانواده ی کلمات و یا درهم ریختگی آن ... .» شفیعی کدکنی در ساحت شعر نیز قدم نهاده و گام های موثری برداشته است. نگاه کدکنی در شعر مدیون تسلط بی نظیر اوست بر تاریخ ادبیات و فرهنگ ایران. از تصحیح متون گرفته تا حاشیه نویسی بر آنها. از تفسیر و تأویل آثار ادبی گرفته تا نقد نویسی بر آنها. شفیعی کدکنی در دفترهای شعر خویش نشان داده که به تاریخ سیاست نیز آگاهی و نگرشی خاص دارد. تاریخ تقدیر سیاست را در خراسان خوب می شناسد. گریز عارفان از ریای عالم سیاست را زیر نظر دارد. هرجا که نعره ای در تاریخ ایران علیه نابرابری، ظلم و ستم شنیده رد پای عارفی را جست و جو کرده. هر جا تکثری را نظاره گر بوده اندیشه ی عارفی را در آنجا حاضر دیده. هر جا عصری را به خردگرایی متوسل دیده پای واژگان و نظم کلمات را در آنجا موثر دانسته. هرجا طنزی در این تاریخ تلخ دیده، خوانده و آن را به جد گرفته. هرجا زبان عصری را سرشار از کنایه و استعاره دانسه چنگال سیاست را در آنجا بی رحم دیده. هرجا ندای حقیقتی چون حلاج را دریافته مصلحتی چون شبلی را رسوا دیده. هرجا گبر و رافضی و زندیقی را به اتهام بی دینی و کفر بر داری نگریسته تیر تبار تهمتی نیز به سوی آنان روان دانسته. کدکنی نمی تواند بدون حضور این تاریخ شعر بسراید، نمی تواند واژگانش را بدون حمل حقیقتی در عمق آن حادثه ها برگزیند. نمی تواند شکوه های حافظ بشنود و دم بر نیاورد، و علیه ریا نستیزد. به نعره های خیام گوش بسپارد و مستی نکند و به آسمان نهیبی نزند. او عصر «سودها و سوداها» عصر «دلال ها و دلقک ها» را نیز در «هجو نامه ی خویش» پیچیده. و «در سطر سطر تاریخ» بررسیده است. تاریخی که همواره در «محاصره ی ریگ بادها» بوده نمی تواند ادیب رند روزگار ما را به سکوت وا دارد. او خود را به بیان حقیقتی فرا می خواند که نگفتنش لا محاله خیانتی است عظیم. پس می گوید، می سراید سرودنی از آن گونه که خیام سرود و عطار پیمود. هرچه باشد ادیب روزگار ما همشهری خیام است و همسفر عطار، میراث دار آنان است و فرزند خلاق خلفشان. شعر کدکنی نمایانگر روح جمعی جامعه ای است که گفتمان های مشترک دانایی هر عصری از ایران را در خویش جمع کرده تا تاریخ این سرزمین «خطی ز دلتنگی» اش را نگاشته باشد.
در مجموعه دفترهای شعر او، شعری نیست که با سیاست نستیزد و کلمه ای نیست که علیه اش نخروشد. «عصیان» رسالتی است که شفیعی کدکنی بر دوش واژگان شعر فارسی نهاده است چرا که سیاست در نگاه او بی رحم است و شعر نیز در لختی و عریانی و رسوایی از او بی رحم تر. بی رحمی یکی به اغمای تاریخی می انجامد و بی رحمی دیگری دعوتی است به بیداری تاریخی علیه تاریخ. بی شک او از عهده ی این رسالت به خوبی برآمده است. پس «آیینه ای ]شده[ برای صداها» و زمزمه ای گشته از برای جویبارها. بودن را در تاریخ به سرودن گره زده و سرودن را بود تاریخ دانسته تا سیاست از دریچه ی شعر نگریسته شود. با دشمنان مدارا کند و با دوستان نیز مروت. حد خود بشناسد و مردان عصر را در کام همواره ناکام خویش فرو نبرد. این رسالتی است که شفیعی کدکنی آرزوی تحقق آن را دارد. در شب ها و روزهایی که به گفته ی او «گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد / و هر آیینه با تصویر بیگانه است / و پنهان می کند هر چشمه ای سِرّ و سرودش را» و او در پی کسی است که بخواند «غمگین تر سرود حسرت ایام» را و بارانی ترین ابر را تا بگرید «به باغ مزدک و زرتشت» و عصیانی ترین خشم را تا بجوشد «زجام و ساغر خیام». باری شعر برای کدکنی درست چون شاملو حربه ی خلق است برای رهایی و رسیدن به آزادی. شعری که چون گلوله ای پرتاب می شود به ژرفای جامعه و تاریخ: خاصیت این شعر برآشوبندگی است. خواه از زبان برگی، خواه از زبان نسیمی، خواه از زبان گونی و خواه از زبان همهمه ی کاشی ای. ماده ی شعر نزد کدکنی با آنچه در شعرهای اخوان می بینیم نیز یکی است. نگاهی نو بر بستر باستان گرایی خاص دو شاعر را چنان به هم نزدیک می کند که یکی به بیان بنیادهای ویرانی وطنش می پردازد و دیگری واقعیتی محتوم یعنی «دو قرن سکوت» را به شعری تذکار دهنده می کشاند و هر دو از برای رسوایی آن شعر می سرایند تنها نه به جهت سرودن بل به مقابله با آن برخاستن. دیالکتیک عرب / عجم، ایرانی / انیرانی در شعر اخوان موج می زند همین دیالکتیک با نگاهی دیگرگونه تر در شعر کدکنی راه می یابد. هرچند بخش قابل توجهی از این تضاد را در شعر کدکنی از زبان عناصر متفاوت پدیده های طبیعت می بینیم و می شنویم. سیمرغ / کرکس، شن / دشت، آب / سراب، او از این تضادها شهرش را «جمع شگفتی آور اضداد» می خواند تا مخاطب را به تضاد خود با تاریخش، با جامعه اش آگاه کند و چه بسا علیه او وا دارد. شفیعی کدکنی را می توان اراده ای معطوف به تاریخ دانست. این اراده در تاریخ جست و جو گر خرد است. در پی افروختن چراغی است تا خدا را در همین تاریخ ببیند. در پی حکایت کتیبه ای است تا شهری را از زیر ریگزارها و خروارها شن بدرآورد. در پی تصویر کاشی ای است تا تکه های تاریخی از هم جدا مانده را به هم وصل کند و در نگاه او هر شهری که مدفون شود و دیگر سر بر نیاورد، هر تاریخی که راه حقیقت خویش گم کند و به نیستی بگراید، هر جامعه ای که پرومته های اسطوره و تاریخ خویش را تنها بگذارد و فراموششان کند علتش آن است که از نبود فریادی و شاعری رنج می برد. و «چون شاعری و ]فریادی[ نداشت رفت از یاد». در این معنا کدکنی به تاریخ خراسان نظر می افکند. تاریخی که گویا سرنوشت مقدرش در تراژدی تلخی از پیش نگاشته شده. شفیعی اما نگاهی نوستالوژیک به همین تاریخ تراژیک دارد. چرا که این تاریخ را پر از شاعرانی بزرگ می بیند که هر کدام کافی بودند تا شهری را از زیر خروارها شن بدرآورند. کافی بودند تا تاریخی را به حقیقتی راستین بخواند و جامعه ای را به تحسین پرومته های خویش وادارند. آری در تلقی کدکنی شعر می تواند جهانی را از نیستی به هستی آورد و نبودش هستی تاریخی را به اعماق فراموشی ها فرو برد. این همان خاصیتی است که کدکنی ارزش زیبایی شناختی و مفهومی آن را دریافته است. بی تردید شاعران در این نگاه و معنابر خلاف فلسفه ی افلاطونی نه دو بار از حقیقت دورتر که صدها بار به حقیقت نزدیکترند.
در پایان واژگان شاملو را به کمک می طلبم تا شاید بتوانم نسبت به بزرگی هایت ادای دینی کرده باشم؛
«تو بزرگی مث شب / اگه مهتاب باشه یا نه / تو بزرگی / مث شب / خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو / تازه وقتی بره مهتاب و / هنوز / شب تنها باید / راه دوری رو بره تا دم دروازه ی روز / مث شب گود و بزرگی / مث شب / تازه روزم که بیاد / تو تمیزی / مث شبنم / مث صبح / ... مث برفایی تو / تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه / مث اون قله ی مغرور بلندی / که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی ... »
|