تافتههای جدا بافته
عبدالقادر بلوچ
•
در ایستگاه قطارهوایی برارد همراه جمعیتی منتظر قطار بودم. دو ایرانی نه چندان جوان، آنطرفتر بلند بلند حرف میزدند. با شنیدن صدای قطار، جمعیت این پا و آن پا شد. همه آمادهی حمله کردن شدیم. تعداد صندلیهای هر کوپه خیلی کمتر از تعداد مسافران آن وقت بعد از ظهر بود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۲ بهمن ۱٣۹۲ -
۱۱ فوريه ۲۰۱۴
در ایستگاه قطارهوایی برارد همراه جمعیتی منتظر قطار بودم. دو ایرانی نه چندان جوان، آنطرفتر بلند بلند حرف میزدند. با شنیدن صدای قطار، جمعیت این پا و آن پا شد. همه آمادهی حمله کردن شدیم. تعداد صندلیهای هر کوپه خیلی کمتر از تعداد مسافران آن وقت بعد از ظهر بود. جایی که ایستاده بودم درست زیر دوربین فیلمبرداری امنیتی بود. بنا به تجربهی شخصی میدانستم که وقتی قطار بایستد، درِ دوم یکی از کوپهها روبرویم باز میشود. دوستان ایرانی هم آهسته خودشان را پشت سر من رساندند. تصادفی بود یا حساب شده، خوشحال شدم. حتم داشتم صندلی گیرشان میآید. قطار که رسید یک صندلی مانده به دو صندلی تهِ کوپه نشستم. برای یک آن احساس کردم زن و شوهری چینی از زن و شوهر ایرانی پیشی گرفتند. بازویم را سد راهشان کردم و سمت راست را باز گذاشتم تا هموطنانم بتوانند سریع صندلیها را اشغال کنند. اما هموطنان پیش بینی نشده و بی جهت یکهو پیچیدند به سمت چپ. در نتیجه بازوی من برای چند ثانیه راه آنها را بند آورد. چارهای نبود، رسماً و علناً با بلند کردن پایم، سمت راست را بر زن و مرد چینی بستم و سمت چپ را برای هموطنانم باز کردم. حرکتم علنی بود و زن و مرد چینی را دلخور کرد. چارهای نبود. شوخی که نداریم. اگر ما هوای همدیگر را نداشته باشیم، در صحنهی بینالمللی، چه کسی از حق ما دفاع خواهد کرد؟ بلافاصله، با لبخندی، اظهار آشنایی و با تکان سر، عرض ارادتی به هموطنانم کردم. اما آنها به دلیلی که نفهمیدم، اخمها را در هم کشیدند و نشستند. قطار که راه افتاد، متوجه شدم که آنها فکر میکنند که من هندی هستم و از مبارزهی جانانهی من برداشت بد کرده بودند.
زن گفت:
- مرده شور هیکل این هندیها رو ببره.
مرد گفت:
- متنفرم ازشون.
زن:
- دیدی؟ پر رو از بس حرص میزنه، نمیگذاشت ما بشینیم اینجا.
مرد:
- فکر نمیکنم این آشغال هندی باشه. هندیا یه بویی میدن.
زن:
- چه فرقی میکنه؟ بو بدن یا ندن، از بس فلفل خوردن، مخشون تکون خورده.
مرد:
- تو بیسکوئیتاشونم فلفل میریزن.
قطار به ایستگاه گرندویل رسید. تک و توکی پیاده و عدهی بیشتری سوار شدند. فشار جمعیت ایستاده، عدهای را به سمت ما روانه کرد. زن فیلیپینیای که لباس مختصری به تن داشت درست کنار من ایستاد. قطار که حرکت کرد بحثها شروع شد.
زن:
- چینیه!
مرد:
- نه! این عنتر از این کلفتای فیلیپینیه.
زن:
- متنفرم ازشون.
در ایستگاه استادیوم تعداد زیادی از جمله زن فیلیپینی پیاده شدند. دو دختر کرهای سوار شدند. چیزی آنها را از داخل ایستگاه به خنده انداخته بود. هنوز قادر نبودند به خندهشان تسلط پیدا کنند. صدای قهقهه و بلند بلند حرف زدنشان توجه همه را جلب کرده بود.
زن:
- اینا از این دخترای کرمکی ژاپنی هستن. مرده شور بردهها. همینا با آفتابه، لنگای شوهراشونو میشورن که شما مردا میمیرین برا زن ژاپنی.
مرد ساکت میشود. دلخور شده است؟ سکوت تا ایستگاه مین ادامه پیدا میکند. بازار چینیها که چسبیده به این ایستگاه است، تعطیل شده بود. در یک آن قطار پر شد. جای سوزن انداختن نبود. سپیدی مو و چین و چروک صورت یکی ازآنها شرمندهام کرد. بلند شدم و مجبور شدم کنار صندلی هموطنانم بایستم. قطار که راه افتاد خانم گفت:
- پناه بر خدا! یه بوی گندِ روغن بادومی میده که آدم خفه میشه.
مرد آهسته سرش را به طرفم آورد و بو کشید. گفت که بویی متوجه نمیشود. زن که دماغش را گرفته بود، گفت:
- تو سرما خوردی، دماغت گرفته.
مرد گفت:
- این چینیهارو چرا راه میدن تو این مملکت؟ برن همونجا تخم مرغ گندیده و سگ و گربشونو بخورن.
به ایستگاه نیووست منستر که من پیاده میشدم رسیدیم. آنها هم قصد پیاده شدن داشتند. درِ کوپه که بازشد خودم را عقب کشیدم و به فارسی گفتم:
- شما اول بفرمایید.
هر دو به من نگاهی کردند و لبخندی زدند.
در حال بیرون رفتن مرد به زن گفت:
- میبینی ادب ایرانی رو؟ آدم کیف میکنه!
|