یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تغییر سیاست یا تداوم؟
مذاکرت با ایران نشانه‌ ای از تغییر و تحولات در سیاست خارجی امریکا
مایک مکنر - ترجمه آناهیتا حسینی


• در چند ماه گذشته، پس از انتخاب روحانی، ما شاهد مذاکرات رسمی بین جمهوری اسلامی و ایالات متحده بوده‌ایم. قرار داد موقتی برای تخفیف بسیار محدود تحریم ها در ازای آنچه در حقیقت تسلیم کامل رژیم ایران در قبال مساله غنی سازی اتمی است در جریان است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲٣ بهمن ۱٣۹۲ -  ۱۲ فوريه ۲۰۱۴


در چند ماه گذشته، پس از انتخاب روحانی، ما شاهد مذاکرات رسمی بین جمهوری اسلامی و ایالات متحده بوده‌ایم ( البته مذاکرات مخفی از مدتها پیش در جریان بوده). قرار داد موقتی برای تخفیف بسیار محدود تحریمها در ازای آنچه در حقیقت تسلیم کامل رژیم ایران در قبال مساله غنی سازی اتمی است در جریان است. من از واژه `تسلیم` استفاده میکنم ، ولی در حقیقت اگر توازن واقعی قوا و آثار مخرب تحریم ها را در نظر بگیریم، اقدام اجتناب ناپذیری بود. از طرف دیگر ، به نوعی می‌‌شود گفت‌ ، غیر منطقی بود اگر رژیم در شرایط مخالفت ایالات متحده به‌‌ غنی سازی اتمی ادامه میداد .چرا میگویم به‌‌ نوعی ، چون می‌‌شود گفت‌ این حاکمیت میخواست خود را قهرمان اسقلال ایران معرفی کند . اما در عین حال ، با در نظر گرفتن توازن جهانی قدرت ، شرایطی برای تعقیب دستور کار ملی بر خلاف تمایلات ایالات متحده، برای هیچ کشوری وجود ندارد. ما این مسئله را به صورت چشمگیری در عراق و زیمبابوه مشاهده کرده ایم.

سیاست ایالات متحده
سیاست ایالات متحده در آستانه مذاکرات علنی با ایران فوق العاده مبهم است . در مصر احیای قابل توجه رژیم نظامی بدون مبارک ، در پی سرنگونی رئس جمهور منتخب توسط نیروهای ارتشی شرایطی بوجود آورد که طّی آن‌ امریکا با دو بیان متناقض در مورد این کشور نظر داد. امریکا مدعی نیست که کودتای نظامی مورد استقبال قرار گرفته یا گامی به‌‌ سوی حاکمیت قانون اساسی است، واضح است چنین نیست . اما شواهد نشان میدهد که قبل از کودتا در پی معامله با اخوان المسلمین بود و دیگر در موقیعتی نیست که بتواند آن‌ سیاست را دنبال کند.

در عین حال، `انقلاب لیبی` معلوم است صرفاً به‌‌ دولت شکست خورده با شبه نظامیان محلی انجامیده است. آنجا که به سوریه برمیگردد ، جنگ داخلی در جریان است و به نظر نمیرسد مذاکرات به جایی برسد ، در شرایطی که ناظران نظامی معتقدند رژیم به تدریج به‌‌ سوی پیروزی پیش می‌رود. برخی مفسران امریکای میگویند رژیم از ایران و حزب الله کمک‌های بسیاری دریافت کرده است، علاوه ٔبر این روسیه کمک‌های لوژیستیکی و نظامی ارسال کرده . با همه اینها به‌‌ نظر میرسد رژیم دست بالا را کسب کرده است. باز در این مورد هم عکس العمل بسیار متغیر بوده است : از تهدید رژیم سوریه به‌‌ سرنگونی در پی‌ گذار از خط قرمز استفاده از سلاح شیمیایی تا حمایت از مذاکرات.

اخیراً ما شاهد احیای شورش سنی، مرتبط با القأعده ، در عراق بودیم . دولت شیعه عراق در حقیقت محصول مصنوعی اشغال این کشور توسط ایالات متحده است، اما در عین حال این دولت متحد رژیم ایران است. واکنشهای ایالات متحده در قبال این وقایع فوق العاده ناروشن است .

خصوصا در مورد سوریه، اگر چه ما شاهد فصاحت و بلاغت ضدّ رژیم توسط آمریکا بودیم ، نمیشود از حمایت جدی ایالات متحده از مخالفان یاد کرد. درست است که کشورهای خلیج فارس و عربستان سعودی کمک‌های زیادی به مخالفان رسانده اند و بعید است این کمک‌ها ٔبر خلاف میل ایالات متحده صورت گرفته است. این کشورها از درجه ای از استقلال بهره مند هستند اما نه‌ در این حد. با اینهمه نباید تصور کرد که این نشانه ای از تمایل امریکا برای تضمین پیروزی مخالفان دولت در سوریه است

روشن است رژیم سعودی و اسراییل معتقدند تغییر اساسی در سیاست ایالات متحده   د رقبال ایران صورت گرفته است که در تضاد با منافعشان است. بخشی از سیاست مانور دیپلماتیک در برخورد سرد و گرم در قبال مذاکرات کنونی است اما جنبه‌های از آن‌ فراتر رفته خصوصا در مورد عربستان. بحث درون حکومتی در واشنگتن بیش از هرزمان دیگری مغشوش و متغیر است و نشانی از بحث میان خطوط عمل روشن دیده نمیشود.

در ایالات متحده دیدگاهی وجود دارد که معتقد است این کشور باید سیاست خود در منطقهٔ خاورمیانه را در جهت آشتی‌ با دولت مذهبی در ایران تغییر دهد، نتیجه منطقی ناشی‌ از چنین سیاستی نتنها قطع هر نوع کمک فعال به اپوزیسیون سوریه است بلکه دستیابی به‌‌ نوعی معامله با دولت بعثی را در بردارد .

این مسئله تا حدی در مورد مصر هم صحت دارد. در تمام مدتی که اخوان المسلمین در مصر حکومت را در دست داشت، بعد از آنها سلفی‌های تندرو از قدرت و نفوذ برخوردار بودند. به همین دلیل هم اخوان المسلمین تا حدی مجبور بود مواضع اسلامگرایانه‌ی سرسختختانه‌تری در مقایسه با دولت ترکیه اتخاذ کند (دولتی که از منظر تحلیلگران غربی الگوی مناسبی برای اخوان بود). این سیاست‌ها به نوبه‌ی خود دولت مصر را به تقابل با (*خواسته‌های) طبقه ی متوسط شهری کشاند، مشکلاتی برای صنعت توریسم، که نقشی حیاتی در اقتصاد مصر دارد، به وجود آورد و همچنین باعث درگیری‌هایی درون ارتش، دستگاه قضایی و... شد. تمام این مسائل به شکل گیری جنبشی مخالف مرسی و سرنگونی (^پیشگیرانه‌ی) او توسط ارتش انجامید. پس مصر در واقع نمونه‌ای از عدم توانایی اخوان برای برقراری نظم است.

به عبارت دیگر، این موارد همه مثال‌هایی هستند دال بر این مسئله که مشتریان عربستان سعودی قادر به برقراری نظم ( یا استقرار یک سیستم حکومتی منظم) نیستند. ساختار سیاسی خود حکومت سعودی به طرز شگفت آوری ابتدایی ست: اتحاد متزلزل خاندان آل سعود با بخشی از علمای سلفی و به دست آوردن حقانیت و حمایت تنها بوسیله‌ی پرداخت پول حاصل از فروش نفت به جمعیت " بومی " و همچنین توانایی وارد کردن نیروی کار ارزان مهاجر، پایه‌های ابقاء این حکومت هستند. از این روست که تلاش‌های سعودی برای حمایت از سیاست‌های سلفی در کشورهای عربی پرجمعیت و بدون درآمدهای قابل توجه نفتی در استقرار ساختارهای کارآمد سیاسی با شکست روبرو می‌شود.

در مقابل حاکمیت ایران قادر به برقراری نوعی از نظم می‌باشد. به نظر می‌رسد که دولت شیعه‌ی عراق با پشتیبانی ایران، قادر به برقراری (نظم حداقلی) در راستای منافع امپریالیستی شده است، هرچند تنها با اتکا به "تصفه‌ی فرقه‌ای" و تنها در مناطق شیعه نشین و نه سنی. گروه "حکومت اسلامی عراق و شام" (*معروف به: د اعش، گروه شورشی مرتبط با القاعده که در اوایل جنگ عراق و آمریکا تاسیس شد) هم تنها در سطح محلی دست به عملیات مسلحانه‌ی فرقه‌ای می‌زند.

در سوریه هم اسلامگرایان همانند نیروهای "سکولار" یا حتی بدتر، ثابت کرده‌اند که قادر به برقراری "نظم جایگزین" در مناطقی که تحت کنترل دارند نیستند. گروه‌های اسلامگرای سنی در لیبی هم وضعیتی مشابه دارند. بنابراین تغییر سیاست آمریکا در ارتباط با متحدانش در منطقه و نگاه مساعدترش نسبت به حکومت شیعه‌ی ایران، مبتنی بر منطق خاص خود است، چرا که حداقل این حکومت توانایی برقراری میزانی از نظم را دارد.

البته نمی‌توان الزاماً نتیجه گرفت که تغییر قاطعانه‌ای در سیاست‌های آمریکا رخ داده است. آژیتاسیون برای افزایش تحریم‌ها علیه ایران در کنگره‌ی آمریکا یکی از نشانه‌های این عدم قطعیت است. تحلیلگر آمریکایی ژوان کُل معتقد است که وزارت دارائی آمریکا مخالف کاهش تحریم‌هاست. من شخصاً مطمئن نیستم، اما اگر این امر حقیقت داشته باشد شاید علتش این باشد که در صورت لغو تحریم‌ها آمریکا ملزم به ترخیص مقادیر قابل توجهی از نقدینگی خواهد شد. اگر این موضوع علت این دوگانگی باشد باید گفت که نقطه نظری بسیار کوتاه بینانه (*از سوی بخشی از حاکمان آمریکا) است.

تغییر حکومت

دیدگاه آلترناتیوی وجود دارد که کماکان هدف خود را تغییر رژیم در ایران می‌داند و این دیدگاه تنها بین جمهوری‌خواهان معمول نیست. بعضی از افراد نزدیک به حزب دموکرات و ساختار حکومتی آمریکا هم از مذاکرات تنها به عنوان یک مرحله‌ی دیپلماتیک یاد کرده‌اند، آنها معتقدند که افزایش مطالبات از حکومت ایران در نهایت باعث خواهد شد که ایران مجبور شود روند مذاکرات را ترک کند و در نتیجه دیگر نتواند از سپر دیپلماتیکش برای پیشبرد هدف‌هایش استفاده کند. این گروه همان‌هایی هستند که در اوایل ۲۰۱٣ پیشنهاد کردند مذاکرات باید به صورت خصوصی و با این پیام مشخص که: دو گزینه روی میز است،انجام شود تا در نتیجه یا ایران ، تحت کنترل‌های همه جانبه‌ی بازرسان بین‌المللی به انرژی صلح‌آمیز هسته‌ای دست پیدا کند و در مقابل حاضر به دادن هرگونه امتیازی باشد یا منتظر حمله‌ی نظامی آمریکا باشد؛ حمله‌ای نه فقط در حد "حمله‌ی هدفمند" اسرائیل به تاسیسات هسته‌ای ایران، بلکه حمله‌ی تمام و کمال آمریکا از طریق هوایی دریایی و موشک باران. به عبارت دیگر، نه تسخیر خاک ایران بلکه یک رشته عملیات نظامی و بمباران با هدف ایجاد شوک و هراس و تاکید بر ناتوان کردن قوای هوایی و دریایی ایران و همچنین ظرفیت‌های بالقوه‌ی اتمی‌اش.

به نظر می‌رسد که توافقی عمومی مبنی بر اینکه گزینه‌ی "حملات هدفمند" (*به تاسیسات اتمی) در عمل قابل اجرا نیست وجود دارد. گزینه‌های عملی پیش رو یا به نتیجه رسیدن مذاکرات است و یا حمله‌ی نظامی (به آن صورتی که شرح داده شد). اما در عین حال از اسرائیل به عنوان "پلیس بد" یا طرف سرسخت ماجرا برای فشار آوردن به ایران استفاده می‌شود: " اگر به زودی راه حلی پیدا نکنیم، آنوقت اسرائیل حمله خواهد کرد" (*این تهدیدی‌ست که سایه‌اش همواره بر سر ایران است) ، سعی بر این است که این تصور القا شود که در حال حاضر اسرائیل توسط آمریکا کنترل می‌شود تا به ایران حمله نکند اما آمریکا تا ابد قادر به زنجیر کردن اسرائیل نخواهد بود.

در همین راستا باید به خاطر داشته باشیم که تحریم‌های طولانی مدت علیه عراق، همراه با حملات نظامی پراکنده در فاصله‌ی سالهای ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۲ هم با دوره‌های مذاکرات ، کاهش مقطعی تحریم‌ها و این امید که "رسیدن به یک راه حل و معامله ممکن است" همراه بود اما نهایتا هیچ کدام این گزینه‌ها جواب نداد و به جنگ ختم شد.

در واقع، لرد گلداسمیت که اطلاعات پرونده توسط وکلای آمریکایی در اختیارش قرار گرفته بود، برای توجیه قانونی حمله به عراق از این استدلال استفاده کرد که جنگ سال ۱۹۹۱ هیچوقت تمام نشده بود. بنابراین از آنجا که عراق برخی شروط آتش‌بس ۱۹۹۱ را نقض کرده بود، حق حمله‌ی نظامی بدون مجوز قانونی مجدد وجود داشته است.

این استراتژی تحریم مداوم در چهارچوب بحث مربوط به ایران هم می‌گنجد. ما در کمپین" دست‌ها از مردم ایران کوتاه" بارها تکرار کرده‌ایم که "تحریم" استعاره‌ای محترمانه است که در واقعیت چیزی جز محاصره‌ی تجاری و اقتصادی ایران نیست. چنین اقداماتی در هر زمانه‌ای به جز چند سال اخیر به عنوان اقدامات جنگی محسوب می‌شد. این رفتار ایالات متحده و غرب با ایران در واقع نوعی از جنگ علیه ایران است. شاید این اقدامات به اندازه‌ی بمباران کردن و تسخیر نظامی، آشکار و بدیهی و آنی نباشند اما بی‌تردید کماکان نوعی از جنگ هستند. نوعی از جنگ که، همانطور که بارها تاکید کرده‌ایم و نشان داده‌ایم، مردم غیر نظامی را هدف می‌گیرند. با وجود تمام حرف و حدیث‌های مبتنی بر اینکه هدف تحریم‌ها حکومت ایران است (و نه مردم آن) واقعیت این است که نزدیکان به حاکمیت همیشه قادر به یافتن راهی برای دور زدن تحریم‌ها هستند و تمام مدت هم این کار را کرده‌اند. به تازگی و با رسوایی فساد مالی در ترکیه یکی از راه‌هایی که حامیان حکومت ایران برای دور زدن تحریم‌ها از آن استفاده می‌کردند، در عین اینکه از این راه ثروت شخصی هم بدست می‌آوردند، برای همه روشن شده است. مردمی که فشار تحریم‌ها عملا روی دوش آن‌هاست شهروندان عادی هستند که مسئله‌ی تحریم‌ها بر مسائلی مثل دستمزد و معیشت ‌آن‌ها، امکانات پزشکی و سایر مسائل مربوط به آن‌ها تاثیر منفی گذاشته است.

مسئله تنها به این که ایالات متحده چندین سال سیاست جنگ از طریق تحریم را دنبال کرده است خلاصه نمی‌شود (حتی با در نظر گرفتن اینکه این روند اخیرا و در جریان مذاکرات کمی کاهش پیدا کرده است)، بلکه روی دیگر سکه آن است که این سیاست در واقع مبتنی بر نوعی تروریسم است. تروریسم، صرف نظر از کارکرد ایدئولوژیک آن، در واقع به معنی هدف قرار دادن غیر نظامیان به منظور ایجاد ترس و وحشت در بین آن‌هاست. سیاست تحریم چیزی جز این نیست.

سوالی که اینجا پیش می‌آید این است که به چه دلیلی ایالات متحده سیاستی جنگی بر علیه ایران در پیش گرفته است؟

دکترین کارتر

پیش زمینه‌ی این سیاست جنگی را باید در دکترین یا نظریه‌ی کارتر،(که قبل از انقلاب بهمن ۵۷ ایران توسط رئیس جمهور وقت آمریکا جیمی کارتر فرموله شده بود) جست. بر اساس این نظریه برای امنیت ایالات متحده ضروری‌ست که هیچ قدرت بیگانه‌ای (اینکه منظور از قدرت بیگانه دقیقا چیست، نامشخص است) نباید قادر به انجام عملیات نظامی در خلیج فارس باشد. خود این نظریه به تنهایی خیلی دور از ذهن و عجیب نیست چرا که دکترین‌های مشابهی که در ارتباط با امنیت آمریکا وجود دارد کم نیستند، یکی از جالب توجه‌ترین این دکترین‌ها در اواخر دهه‌ی چهل میلادی ارائه شد، که بر اساس آن دسترسی بدون مانع به سواحل چین برای امنیت ملی آمریکا اهمیت حیاتی دارد. باید توجه داشت که این به آن معنی نیست که آمریکا محدوده‌ی حقوقی آب‌های سرزمینی چین را به رسمیت نمی‌شناسد.

سوال اصلی این است که به چه دلیل دکترین کارتر کماکان مورد استفاده است؟( با وجود اینکه پیامدهای چندان خوشایندی در پی نداشت): در نتیجه‌ی آن آمریکا سقوط حکومت شاه ایران را به عنوان تهدیدی علیه امنیت خود قلمداد کرد (*که در نتیجه روابطش با حاکمیت جدید ایران از همان ابتدا پر تنش بود.) یکی دیگر از این پیامدها این بود که (*برای برقراری تعادل در منطقه) آمریکا مجبور شد طی هشت سال جنگ ایران و عراق به صورت مستقیم یا از طریق واسطه قرار دادن بریتانیا از ایران حمایت کند و بسیاری مثال‌های دیگر از این دست که نشان می دهد این دکترین چندان هم به سود آمریکا نبوده است. اما چرا آمریکا کماکان اصرار دارد بر طبق آن عمل کند؟

یکی از جواب‌های معمول طیف چپ به این مسئله این است که آمریکا برای برآوردن نیازهای جامعه‌ی مصرفی‌اش نیاز به نفت ارزان قیمت دارد. باید توجه داشت که دلیل رسمی‌ای که کارتر در توجیه دکترینش برای عموم ارائه داد نیز همین بود، اما در واقع دخالت‌های آمریکا در خاورمیانه از سال‌های دهه‌ی هشتاد میلادی (با احتساب تحریم‌های اخیر علیه ایران) به گران‌تر شدن نفت انجامیده و نه ارزان شدن آن. باز شدن پای آمریکا و منافع و دخالت‌هایش به منطقه خاورمیانه عمدتا به سال‌های دهه‌ی چهل و پنجاه میلادی برمی‌گردد که آمریکا عملا جایگزین فرانسه و بریتانیا شد، برای مثال شرکت‌های نفتی که تا قبل از کودتا علیه دولت مصدق که نفت را ملی کرده بود به انگلیس تعلق داشتند بعد از کودتا و در زمان حکومت محمدرضا شاه عملا در اختیار آمریکا بودند. علاوه بر این‌ها در آن مقطع مشکل بر سر دستیابی به نفت ارزان نبوده است چرا که آمریکا در آن دوره خود از تولیدکننده‌ها و صادرکننده‌های اصلی نفت بوده است بنابرین احتیاج مبرم به نفت نمی‌توانسته انگیزه‌ی عملیات آمریکا در منطقه در دهه‌ی پنجاه میلادی بوده باشد.

امروزه آمریکا در راه بازگشت به "خودکفایی تامین انرژی" است و برای مثال از روش‌هایی مثل شکستگی‌های هیدرولیکی در اعماق زمین و... برای استخراج گاز استفاده می‌کند، هرچند انتظار هم ندارد تا حدود سال‌های ۲۰۲۰ تا ۲۰۲۵ به توان تولید انرژی که در سال‌های دهه‌ی پنجاه داشت دست یابد. اما هرچند وقایع سال ۲۰۱۱ (*خیزش‌های عربی) به سردرگمی سیاست خارجی آمریکا و نیز تا حدی از دست دادن کنترلش بر امور در منطقه انجامیده، اما واشینگتن کماکان به شدت درگیر مسائل خاورمیانه و پیدا کردن راهی برای اعمال نفوذ در سطح منطقه است، آن هم به صورتی که راه را برای انعطاف و تغییر سیاست‌ به صورت آنی را هم باز بگذارد، امری که با توجه به ساختار قانون اساسی آمریکا چندان هم آسان نیست.

کنترل کردن

بنابراین مسئله‌ی اصلی مسئله‌ی کنترل جهانی‌ست. در مورد خاورمیانه هم بحث بر سر نفت ارزان برای جوامع مصرفی نیست، بلکه بحث بر سر نفت به عنوان مهمات جنگی‌ست. نفتی که تانک‌ها را به جلو می‌راند، نفتی که هواپیماها و به صورت کلی ماشین‌آلات نظامی را به کار می‌اندازد، که هیچ‌کدامشان را نمی‌توان با نیروی الکتریسیته و... روشن کرد. آنچه از کنترل خاورمیانه نصیب آمریکا می‌شود در واقع توانایی بستن شیرهای نفت برروی رقبای فرضی‌ست.

می‌توانیم این مورد را هم ریشه‌یابی تاریخی کنیم. ایالات متحده از دهه‌ی چهل میلادی (و قبل از شروع جنگ سرد) به در دست داشتن کنترل جهانی علاقه‌مند بوده است. در بین سال‌های ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۷ هدف اولیه‌ی سیاست خارجی آمریکا جلوگیری از ظهور مجدد امپراطوری بریتانیا بوده است، حتی طی این سال‌ها آمریکا کماکان به دنبال این بود تا از اتحاد با شوروی در راستای جلوگیری از این امر کمک بگیرد. برای مطالعات بیشتر در این زمینه شما را به کتاب اخیر بن استیل "نبرد جنگل‌های برتون" ارجاع می‌دهم که در مورد سیاست مالی جهانی و رقابت آمریکا و انگلیس در عرصه‌ی بین‌الملل در آن سال‌‌هاست و بحث‌های جالبی در این زمینه دارد.

در نهایت مسئله‌ی اساسی بر سر (*تحت کنترل داشتن) ذخیره‌ی ارزی جهانی و مزیت‌هایی‌ست که در بازارهای مالی به همراه دارد. از دهه‌ی چهل میلادی به بعد آمریکا موفق شده است که در این زمینه جای بریتانیا، که از قرن نوزدهم از این مزیت برخوردار بود، را بگیرد. در دست داشتن جریان مالی جهانی این مزیت را دارد که از طریق آن می‌توان دسترسی سایرین به این بازارها و مخصوصا بازارهای مربوط به کالاهای سرمایه‌ای را تحت کنترل داشت. همچنین می‌توان قیمت مواد خام را تعیین کرد ( که البته ابر قدرت جهان همواره هم خواهان ارزان ارائه شدن این مواد نیست.) بعد از شکستی که آمریکا در دهه‌ی هفتاد میلادی در آسیای جنوب شرقی متحمل شد، در واقع بالا بودن قیمت نفت برایش منفعت بیشتری داشته است تا پایین بودن آن، چرا که رقبای اروپایی و مخصوصا چینی‌اش منابع نفتی قابل توجهی در اختیار ندارند. یک اشتباه رایج وکلیشه‌ای در بین اقتصاددانان حامیان سرمایه‌داری این است که ادعا می‌کنند قدرت ارز تا حد زیادی به قدرت اقتصادی وابسته است در نتیجه کشوری که اقتصادی قوی داشته باشد به صورت خودکار ارز قوی‌ای خواهد بود، در نتیجه نرخ ارزش و قیمت ارزهای مختلف به صورت خود به خود در یک جریان شناور ارزی تنظیم می‌شود. اما اینگونه نیست.

قدرت ارز یک کشور در نهایت وابسته به توانایی دولت آن برای لازم‌الجرا کردن بازپرداخت بدهی‌های ارزی‌اش توسط سایرین است، بدین معنی پشتوانه‌ی ارز دیگر طلا نیست بلکه قدرت بازپس‌گیری بدهی‌ها پشتوانه‌ی ارز است. و در نهایت توانایی اجرایی کردن این بدهی‌ها به قدرت نظامی یک کشور وابسته است. و قدرت نظامی هم به قدرت تولیدی وابسته است، قدرت تولیدی که به نوبه‌ی خود تحت تاثیر شرایط جهانی و نزاع قدرت‌های برتر است. در حال حاضر ابر‌قدرت جهان آمریکا‌ست چرا که برنده‌ی جنگ سال‌های ۱۹۴۱ تا ۴۵ شد (*سال‌هایی که در آن آمریکا در جنگ جهانی دوم فعال بود) درست همانطور که بریتانیا با پیروزی در جنگ‌های ۱۷٨۹ تا ۱٨۱۵ (*جنگ‌های ناپلئونی) تبدیل به قدرت برتر جهان شده بود.

حالا می‌توانیم مسئله را به صورت انضمامی بررسی کنیم؛ نکته‌ی اول این است که آمریکا کماکان ابر‌قدرت اصلی جهان است، حتی با وجود کاهش نسبی میزان قدرتش. بدون شک میزان توانایی نظامی آمریکا به تنهایی بیش از توانایی تمام ده قدرت برتر بعدی روی هم است.

نتیجه‌ی عملی ابر‌قدرت جهانی بودن اینست که معاملات مالی جهانی از طریق مراکز مالی آن کشور اداره می‌شوند در نتیجه اقتصاد آن کشور سرمایه‌محور خواهد شد (*در مقابل تولید محور و...). یکی دیگر از پیامدهای ابر‌قدرت جهانی بودن اینست که قیمت زمین و در نتیجه قیمت خرید و فروش و کرایه‌ی خانه و سایر هزینه‌های مسکن در درون مرزهای آن کشور بالا می‌رود که در نتیجه دستمزد‌ها هم باید افزایش پیدا کند. نتیجه این است که ظرفیت تولیدی به دنبال دستمزد ارزان و هزینه‌ی کمتر زمین و... به خارج از مرزهای آن کشور روانه می‌شود. این به نوبه‌ی خود در بلند مدت باعث تضعیف پایه‌‌های قدرت نظامی ابر‌قدرت می‌شود. البته کشور ابر‌قدرت می‌تواند با ارزی که از سایر نقاط ، به اتکای "اعتبار ارزی" کشورش و همچنین کنترلش بر مراکز عظیم مالی جهانی وارد کشورش می‌شود، هزینه‌های فوری نیروی نظامی‌اش را بپردازد. اما مسئله اینجاست که هرچه بیشتر می‌گذرد جریان ارز خارجی بیشتر متکی بر "ظاهر قدرتمند" کشور ابرقدرت به آن وارد می‌شود تا به دلیل توان زیربنایی تولیدی که به قدرت نظامی می‌انجامد. بنابراین برای حفظ این "ظاهر قدرتمند" این کشور باید به تحرکات نظامی متفاوتی دست بزند تا قدرتش را به نمایش بگذارد (و تا جای ممکن از درگیری با سایر ابرقدرت‌ها پرهیز کند تا سستی ادعا‌یش معلوم نشود).

تا سال ۱۹۷۵ سیاست خارجی آمریکا به دنبال ایجاد نظمی در راستای توسعه‌ی سرمایه‌داری جهانی بود. با این حال، بعد از شکست در ویتنام سیاست آمریکا تغییر پیدا کرد؛ و هدف اصلی‌اش‌ به مبارزه با بلوک شرق و چشاندن طعم "طغیان و تمرد" به شوروی و متحدانش تبدیل شد، در موزامبیک، کامبوج و آنگولا، ایالات متحده قدرت خود را با تخریب این کشورها به نمایش گذاشت، با تقلیل جوامع و دولت‌ها به ویرانه و توفق جنگ سالاران. لیبی یک آخرین مثال در این زمینه است.

وقتی مباحث مطرح شده در نشریه‌ی تحلیلی بلتوی[۱] را بازخوانی می‌کنیم، مشاهده می‌کنیم که بسیاری از تحلیل‌گران در آن نگرانی‌هایی از قبیل ظهور دولت اسلامی عراق و شام در فلوجه را ابراز می‌دارند. آن‌ها به شدت نگرانند که عملیاتی که ایالات متحده در حال حاضر خود را درگیر آن کرده به این بیانجامد که این کشور ضعیف به نظر برسد. پیامد این هراس به بیخردی‌های عمیق در تصمیم‌گیری‌ها انجامیده که یکی از جنبه‌هایش در بحث تحلیلگران راجع به اینکه آیا باید روابط آمریکا با ایران تغییر پیدا کند یا نه نمود پیدا می‌کند. (*بهبود بخشیدن این روابط) از منظر منافع سرمایه‌ی آمریکایی یک موضع کاملا منطقی‌ست اما همزمان کسان دیگری هستند که مخالف این تغییراند چرا که طبق نظر آن‌ها این تغییر سیاست باعث می‌شود آمریکا ضعیف به نظر برسد، مدافعان این مکتب فکری معتقدند که آمریکا باید مداخله‌ی مستقیم گسترده‌ای در سوریه داشته باشد و برای ایران "خط قرمزهای" مشخصی وضع کند (برای مثال در مورد حمایت ایران از حکومت بعثی سوریه).

پس خطر تبدیل شدن "جنگ تحریم" به جنگ فیزیکی و بمباران و.... خطری واقعی‌ست. در جریان بودن مذاکرات و برداشته شدن تعدادی از تحریم‌ها به این معنی نیست که خطر جنگ کاملا از میان رفته است.

ضد اصلاحات

مسئله‌ی بعدی این است که ما فقط در عصر زوال نسبی آمریکا زندگی نمی‌کنیم، بلکه زمانه‌ی ما زمانه‌ی افول سرمایه‌داری به عنوان نظم اجتماعی و اضمحلال عملکرد آن است.

شکل این افول به نوعی یادآور دوره‌ی پایانی فئودالیسم و جریان ضد اصلاحاتی است که طی آن دولت سعی می‌کرد به صورت تهاجمی فئودالیسم و مذهب کاتولیک را ارتقا بخشد. ما در دوره‌ی ضد اصلاحات سرمایه‌داری زندگی می‌کنیم. روند نئو‌لیبرالیِ جهانی شدن تا حدی به نفع ایلات متحده است، چرا که میزان افول ایالات متحده بیشتر از آن است که بتواند مثل "سال‌های طلائی" دهه‌ی پنجاه و شصت تمام مدت به بقیه‌ی رقبا‌یش امتیاز بدهد. اما جهانی شدن لیبرالی هم تا حدی بازتاب دهنده‌ی همین اشتیاق سرمایه‌داری برای بازگرداندن یکی از عصر‌های طلائی خود (مشابه آنچه پیش از ۱۹۱۷ وجود داشت) و در ضمن خلاص شدن از دست امتیازاتی که متعاقبا به طبقه‌ی کارگر داده شد (حق رای همگانی، دولت رفاه در بریتانیا و....) است. این بازگشت به عقب بر پشتیبانی تهاجمی دولتی از سرمایه‌داری کاذب دلالت دارد.

این رویکرد در رابطه با مرحله‌ی مذاکرات با ایران هم به خوبی قابل مشاهده است. همانطور که یاسمین میظر در تعدادی از مقالات اخیرش اشاره کرده است، دولت حسن روحانی به نسبت دولت احمدی‌نژاد با شدت بیشتر و به صورت واضح‌تری به نئولیبرالیسم متمایل است.

بعد از سال ۲۰۰۹ مباحث بسیاری از سوی لیبرال‌های چپ مبنی بر اینکه: "دوران نئو‌لیبرالیسم به سر آمده" و "نئو‌لیبرالیسم مرده است" و .... مطرح شد، مباحثی که امروزه هم تا حدی ادامه دارند. اما حقیقت این است که طی این پنج سالی که از بحران اقتصادی سال ۲۰۰۹ گذشته، زبان "اصلاحات ساختاری" جایگزین " جهانی‌سازی نئو‌لیبرال" شده است؛ مزه مزه کردن ایده‌ی بازگشت به حمایت از تولیدات داخلی و ایده‌هایی مشابه. اما یورش سرمایه‌دازی نئولیبرال به طبقه‌ی کارگر (و ایالات متحده به کشورهای تحت سلطه‌اش برای آزادسازی تجارت، از طریق درخواست اینکه دولت‌های این کشورها دستمزد‌ها را "رقابتی" کنند و سیستم تامین اجتماعی را قطع کنند) نه تنها هنوز موجود است بلکه خیلی هم زنده و تازنده است. پس هر عقیده‌ای مبتنی بر اینکه مذاکرات بین ایران و آمریکا به بهبود وضعیت طبقه‌ی کارگر می‌انجامد توهمی بیش نیست. با مذاکرات یا بدون مذاکرات، با تحریم یا بدون تحریم، ایالات متحده کماکان خواستار "اصلاحات ساختاری"؛ قطع شدن یارانه‌ها، کاهش دستمزد‌ها (و در خفا؛ خواستار سرکوب اتحادیه‌های کارگری) و... خواهد بود.

در پایان به این نتیجه می‌رسیم که خطری واقعی و مداوم مبتنی بر بازگشت به سیاست تغییر رژیم در ایران و جنگ گرم وجود دارد. بیشتر تحریم‌ها، یا به عبارت روشن‌تر محاصره‌ی ایران به رهبری آمریکا ادامه پیدا خواهند کرد، حتی اگر تمام این تحریم‌ها هم لغو شوند باز هم تحمیل سیاست‌های نئو‌لیبرال، به رهبری آمریکا، که البته دولت روحانی هم مشخصا پشتیبان آن است، به کارگران و فقرای ایران ادامه خواهد داشت.
بنابرین تصور نکنید که مذاکرات یا معاملات احتمالی دیگر تهدیدهای مداوم علیه مردم ایران را از میان برخواهند داشت.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست