یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

الحکایت و التمثیل
حکایتِ شبلی و دلباختنِ او به کنیزکِ خوبروی


علیرضا بزرگ قلاتی


• در رهی میرفت شبلی، آن خطیر
آن امامِ عارفان، شیخِ کبیر
آن مبارز مردِ میدانِ وفا
شاهِ وحدت، عارفِ صدق و صفا ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۵ بهمن ۱٣۹۲ -  ۱۴ فوريه ۲۰۱۴


 در رهی میرفت شبلی، آن خطیر

آن امامِ عارفان، شیخِ کبیر

آن مبارز مردِ میدانِ وفا

شاهِ وحدت، عارفِ صدق و صفا

خوش کنیزی دید بس صاحب جمال

برقِ چشمش شمعِ اصحابِ کمال

ناوکِ مژگانِ او آماجِ دل

آبِ حیوان از دو لعلش بُد خجل

جفتِ ابرویش ز خوبی طاق بود

خونبهایش جانِ صد مشتاق بود

خطوه ای کان دلبرِ طناز داشت

زیرِ حاجب، صد جهانی راز داشت

ماه رویش گر بر دیجور شد

ذرّه ذرّه همچو شمسش نور شد

زآیتِ رویش شهِ دلدل سوار

دشنه ای گشتی به دستش ذوالفقار

طره‍ی حُسنی که آن طرّار داشت

صد چو منصورش به پایِ دار داشت

چون بگویم حقِ آن دلدار من؟

چون چو منصوری نیم بر دار من

تا که شد القصه شبلی بیقرار

بر گُلِ رویِ کنیزک همچو خار

گفت یا رَبّ این کنیزک را خَرَم

گو فروشی مر ورا بر صد درم؟

ارچه در داد و ستد آن کس بسوخت

کو چو یوسف را به دیناری فروخت

آن دَمَش آمد ندای از آسمان

ابلهی چون تو که باشد در جهان

گو کنیزی را چه ارزد صد درم

ژاژخوایی کمتر اکنون، ای دژم

مر خدا را گفت نک، ابله تویی

کین چنین بُت را که روی از نیکویی

به نی است از حوریان اندر حرم

خود بنفروشی همینک صد درم

لیک حوری بر دو خرمایش دهی

بر دو رکعت، بی محابایش دهی

لاجرم زین دو برون نی ای کریم

یا کنیزک یا که ارنی چون کلیم

لَن تَرانی را در اینجا جای نیست

در فلا انساب کس با مای نیست

چون فلایامن بود در مکر اوی

بس زیان کردی تو ای گمراه کوی

آتشی اندر دل شبلی فتاد

عشق مجنون گو که بر لیلی فتاد

بارالاها، رویِ حق دریافتم

نی ان الله روی دلبر یافتم

بارالاها، چون ازل شبلی شدم

همچو مجنون عاشق لیلی شدم

روی این بُت تا ابد شد قبله ام

طرفه العینی دهد صد صله ام

یوسفِ جان قیمتش عشق است و بس

با پشیزش چون خری ای بوالهوس

تا به کی اندازی آن یوسف به چاه

با پشیزی لافِ یعقوبی به راه

تا چو مجنون پای اندر ره نه ای

شمه ای از سرِّ عشق آگه نه ای

بعد، از رویش بشد بر آسمان

غرق در خون شد در آن دم ابروان

یوسف کنعانم این دَم شد پدید

چشمِ یعقوبی کنم از وی سپید

تا که اندر محشر نشر و حساب

با دلی پُرخون و چشمانی پُرآب

حُسنِ این بُت را کنم آنجا گواه

کآن حساب من ازین رویِ چو ماه

بارالاها، رویِ مشتاقی نگر

باده ایی از دستِ آن ساقی نگر

ایزدش گفتا که خوش دریافتی

ارچه روی از درگهِ ما تافتی

لیکن اندر معرفت همچون خلیل

تا ابد گشتی تو در حق مُستحیل



همچو شبلی در ره عشق ای جواد!

محو شو والله اعلم بالرشاد.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست