یک هفته با زنان و مردانِ قریه ای در افغانستان
سهیلا حیدری
•
دختری را دیدم دنبالِ گله ی گوسفند
از کوه پایین میشد
با کفشهایی پاره و
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۹ اسفند ۱٣۹۲ -
۱۰ مارس ۲۰۱۴
زنی را دیدم که
چلمه میساخت
از فضولاتِ حیوانات
و روی پشتِ بام پهن میکرد
تا سوختِ زمستانیشان شود
یا آتشی که با آن تنور را روشن کند و
نان بپزد
برایِ مهمانان شویَش...
دختری را دیدم دنبالِ گله ی گوسفند
از کوه پایین میشد
با کفشهایی پاره و
دست و رویی خاک آلود...
گریسته بود
گویا کسی آزارش داده بود
رَدِّ اشک بر خاکِ مشسته بر گونه هایش
خُشکیده بود...
مادری دیدم
با چشمانی وحشتزده
به سویم دوید
التماسم میکرد که
دختر چهارده ساله اش را فراری دهم
از شرِ آخوند و مردم قریه...
ممدیلی کربلای سالخورده
دل باخته بود به دخترک یتیم
و ریش سفیدان نزدِ آخوند رفته بودند
تا او را به وصال دخترک برسانند و
ثوابی نصیبشان شود...
مادرش ناامید از خدا و پیامبر،
دستِ به دامن من شده بود...
دختربچه ای دیدم
با سبدی دوبرابرِ قدّش
پُر از علف
بر شانه...
جُثه ی نحیفش زیر علفها گم بود
شرم میشد از نزدیک شدن به من
با هر گامِ من به طرفش
دو گام به عقب میماند...
زنی زیر ماده گاوی نشسته بود و
شیر میدوشید
صدای گریه ی نوزادِ دوماهه اش در تمام قریه میپیچید...
زنانی دور هم جمع شده
جامه میشُستند
بدونِ صابون...
ظرف میشُستند
با خاک و خاکستر...
زنانی دیدم
آشار کرده بودند
برای درو کردن رشقه و گندم...
*
اما
مردان قریه همه در مسجد بودند
یا روی سفه نشسته
چای مینوشیدند
قرآن و نماز میخواندند
یا تصمیم میگرفتند چه وقت و چه طور بروند
فلان قریه برای طوی یا فاتحه...
هر هفته،
جایی یا فاتحه بود یا عروسی...
چند مرد
دورِ هم نشسته
چای سبز مینوشیدند و
گپ میزدند که
فلان هتل در گولایی دواخانه
بهتر است
چون غذایش ارزانتر است...
بعضی افتخارشان به این بود که در کابل خویش و آشنا دارند
پس، خرج کمتری میکنند و وقتِ بیشتری میمانند...
*
یک هفته ی تمام در آن روستاها گشتیم
هیچ مردی ندیدم بیل به دست
یا داس به دست
یا پیِ گله ی گوسفند و گاو...
مردان همه پایِ منبر بودند
یا در مهمانخانه ی اربابِ قریه
دورِ هم نشسته بودند و
در مورد زنان تصمیم میگرفتند...
|