یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

بوهمیا، تبعید و انقلاب
یادداشت‌هایی درباره‌ی مارکس، بنیامین و تروتسکی
انزو تراورسو - ترجمه علی نورالدینی


• برای بورژوازی، که در حال عینیت‌بخشیدن به یک نظام سیاسی و اجتماعی کاملاً جا افتاده و رو به پیش‌رفت است، بوهمیایی بازنمود صدای گام‌های سنگین مدرنیته است، شبح بی‌ثباتی، ازجاکنده‌‌‌شد‌گی، بی‌نظمی؛ کوتاه سخن، "ذهنیت کولی‌وار" است،که بنا به ریشه‌شناسی کلمه، استعاره‌ای است برای شرایط کولی‌های اصیل برخاسته از اروپای مرکزی، عمدتاً از منطقه‌ی بوهم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۱ اسفند ۱٣۹۲ -  ۱۲ مارس ۲۰۱۴



یک تعریف جامعه‌شناسانه

ایده‌ی بوهمیا[1] که به واسطه‌ی رُمانی از هنری مورگر[2] در سال 1846 بر سر زبان‌ها افتاد، و سپس از طریق اپرای مشهور پوسینی به اوج رسید، در کاربرد امروزی‌اش، شیوه‌ای از زند‌گی و نگاه خاصی به زیبایی‌شناسی را تداعی می‌کند. رد آداب بورژوایی، نداشتن (یا روی‌گردانی داوطلبانه از) محل اقامت ثابت و کار دایم، تردد مکرر به کافه‌ها، کاباره‌ها و مهمان‌خانه‌های شلوغ، علاقه به زندگی شبانه، آزادی جنسی بی‌پروا، علاقه‌ی مفرط به الکل و مواد مخدر، سهم منصفانه‌ی کمونی از منابع اندک قابل دست‌رس و، در مواقعی، حتا نوعی "فرقه‌گرایی" مخفی با استفاده از کدهایی رمزی که فقط در دست‌رس یک مجمعِ اخوتِ برگزیده از بنیان‌گذارانْ قرار داشت: این‌ها ویژ‌گی‌های کلاسیک زند‌گی بوهمیایی هستند. بوهمیا به‌لحاظ ظاهر در موهای بلند، لباس‌های نامعمول و ظاهری نامرتب، و معمولاً همراه با ایده‌الی هنری که به‌عنوان پیشه‌ای کناری دنبال می‌شد بیان می‌‌یابد. این ایده‌آل هنری، به‌رغم هنجارها، بیرون از نهاد‌های مسلطِ مشروعی چون آکادمی توسعه می‌یابد، و ملهم از تمایل به سرپیچی از هر چیزی که منع ‌شده باشد، از هم‌رنگی با جماعت، از اقتدار، از تقید نسبت به منهیات اخلاقی. در 1849، تئودور گاتی‌یر در نقد و بررسی‌اش از رمان مورگر، بوهمیا را به‌عنوان" عشق به هنر و نفرت از بورژوازی" توضیح می‌دهد.[3]

این اصطلاح برای نخستین بار، در معنایی استعاری، در بازه‌ی زمانی پادشاهی ژوییه، در سپیده‌دم جامعه‌ی بورژوایی، در فرانسه، ظاهر شد. با این همه، با سپری شدن قرن بود که به‌شدت به گرین‌ویچ وی‌لج Greenwich Village. نیویورک گسترش یافت. به‌ظاهر، بوهمییایی به آن اشکالی از دنیای مدرن نیاز دارد که دیگر تحت سلطه‌ی هنجارهای اخلاقی و سنت‌های زیبایی‌شناسی اشرافیت و ارزش‌های آن قرار ندارند، یا دست‌کم نیازمند خلاصی از چنگال آن‌ها است. وجودش حاکی از استقلال هنرمند و مردان اهل ادب (زنان اهل ادب به‌نحوی بسیار کم‌تر) از دربار و قدرت است. او زیست‌گاه خود را در شکاف‌های جامعه‌ی بورژوایی بنا می‌کند، فضای عمومی‌اش به‌هیچ روی نه از اشراف بل‌که از هم‌ردیفان خودش شکل می‌گیرد: یعنی دیگر حاشیه‌نشینان، یا، در مواقعی، مرتدانی برآمده از طبقات مسلط‌، آن اعضایی از بورژوازی که منشاء خود را از دست داده‌اند.

در میانه‌ی قرن نوزدهم، بورژوازی صنعتی در انگلستان و آلمان بر اقتصاد مسلط شد، با این حال، شیوه‌ی زند‌گی و اصول اخلاقی‌اش را همچنان اربابان و طبقه‌ی زمین‌دار junkertum شکل می‌دادند. سرمایه‌داری اگر چه تمدن‌اش را کاملاً استحکام بخشیده بود، اما هنوز نه آن را جذب و نه جایگزین فرهنگ قدیمی کرده بود. مدرنیته‌ی صنعتی، در ظرف اشکال فرهنگی قدیمی و در پیوند با مناسبات اجتماعی کهن، در حال گسترش بود. در فرانسه، اما، این انقلاب است که خاک را برای رشد بورژوازی به‌مثابه‌ طبقه‌ی مسلط، نه فقط از نظر تولید بل‌که به‌طور عام‌تر از نظر جامعه، بارور می‌سازد. از سال 1830، در دوران پادشاهی ژوییه، بورژوازی برای نخستین بار در اروپا چونان طبقه‌ای حقیقتاً مسلط پدیدار می‌شود. در این زمان بوهمیا هر کجا که مقاومت رژیم کهن در ضعیف‌ترین حالت خود است ظاهر می‌گردد.[4] تاریخ‌نویس عمده‌ی بوهمیا، جرالد سیگال، بوهمیایی‌ و بورژوازی را چونان قطب‌های مثبت و منفی یک میدان مغناطیسی واحد در کنار هم می‌نشاند، قطب‌هایی که اگر چه یک‌دیگر را دفع می‌کنند اما به‌طور هم‌زمان به‌محض "درگیر شدن، به‌یک‌دیگر نیازمند شده و هم‌دیگر را جذب می‌کنند"[5]

برای بورژوازی، که در حال عینیت‌بخشیدن به یک نظام سیاسی و اجتماعی کاملاً جا افتاده و رو به پیش‌رفت است، بوهمیایی بازنمود صدای گام‌های سنگین مدرنیته است، شبح بی‌ثباتی، ازجاکنده‌‌‌شد‌گی، بی‌نظمی؛ کوتاه سخن، "ذهنیت کولی‌وار" است،[6] که بنا به ریشه‌شناسی کلمه، استعاره‌ای است برای شرایط کولی‌های اصیل برخاسته از اروپای مرکزی، عمدتاً از منطقه‌ی بوهم.

آن‌چه در قرن نوردهم انگلیس ظهور می‌کند بوهمیایی نیست بل‌که پدیده‌ی دندی dandy است، همان کج‌کلاه‌خان جورج برِمل که با فخر جلوه‌فروشانه‌ی تجمل و سبکِ دوران سپری شده‌ی اشرافیت، که نه‌ تنها از اسباب و مزایای آن بی‌بهره است بل‌که حتی از آگاهی سیاسی‌اش دیگر برخوردار نیست، از دنیای بورژوازی پیروزمند فاصله می‌گیرد. با این همه، او در سبک و سلیقه، بدون تردید، با اشرافیت مشترک است.[7] به‌جای بیان تمدن در تمامیت آن به‌طور اندام‌وار و صیقل خورده، دندی آن‌چه را که از گذشته نگه‌می‌دارد تنها ظواهر خارجی تجمل اشرافی است. او این تجمل ظاهری را، با قرار دادن‌اش در متنی که دیگر در آن لحظه در جای خود قرار ندارند، به افراط می‌کشد و تقریباً آن‌ را به کاریکاتوری از تجمل اشرافی تبدیل می‌کند: دندی به ادا و اصولی غریب تقلیل می‌یابد. بر خلاف نوع دندی که تحقیرِ کامل و متفرعنانه‌ی اشرافی نسبت به توده‌ها و مکان‌های تجمع به‌نمایش می‌گذارد، و نمی‌خواهد اسباب بزرگی‌‌اش را در یک کافه‌ی پر رفت‌وآمد آلوده کند، بوهمیایی این مکان‌ها را محیط طبیعی خود، پیله‌ای برای پرورش‌اش، می‌یابد. او به شهر با گونه‌گونی مظاهر، شور و هیجان‌ها و انگیزه‌هایش نیاز دارد. او باید، آن‌چنان که والتر بینامین می‌نویسد، خود را در جمعیت‌های شهری، به‌مثابه‌ی یک منبع عظیم الکتریسته، مستغرق سازد.[8] او نمی‌تواند بدون حفاظتی که شهرها در اختیارش می‌گذارند زند‌گی کند. شهرها به او مکان‌هایی را عرضه‌ می‌دارند، شامل کافه‌ها، مسافرخانه‌ها، استادیوم‌ها، تالارهای کنسرت، باشگاه‌ها و روزنامه‌ها که، به‌جای ظاهرشدن به‌عنوان یک شورشی یکه و تنها، می‌تواند مبارزه‌ی اجتماعی خود را، اگر چه حاشیه‌ای اما یقیناً به‌طور واقعی، شکل بخشد. به‌هر حال، اشتیاق او به جمعیت او را به نفی شخصیت خود رهنمون نمی‌شود. تعلق‌اش به خود مانع از ناپدیدشدن‌اش در درون جمعیت بی‌هویت و بخش‌بخش شده می‌گردد. بوهمیایی در پی جمعیت است، نه برای جذب شدن در آن، بل‌که چونان پوششی حفاظی برای پنهان شدن در آن، چونان منبعی از تجارب زیبایی‌شناسانه برای الهام گرفتن از آن (تجربه‌ی هرزه‌گرد)، و در غیر این صورت، شکل دادن به‌آن، جهت دادن به آن، ساختن سوژه‌ای آگاه از آن است (توطئه‌گران بلانکی). برای محافظه‌کاران، این بوهمیایی، که سازَش با جمعیت کوک می‌شود، آن طور که توکویل در خاطرات 1848 اش تصویر می‌کند،[9] مخل نظم اجتماعی و اخلاقی است، در ماجراجویی خطرناک، و در باده‌خواری و خشونت قهار است.

بوهمیا، برآمده از جامعه‌ی توده‌ای که زاده‌ی عصر صنعتی است، در قرن هیجده نمی‌توانست وجود داشته باشد، مگر چونان نگرشی که نه بیان‌گر مخالفت با نظم بورژوایی که هنوز در مرحله‌ی جنینی بود، بل‌که بیان‌گر ناخرسندی روشن‌فکران نسبت به اشرافیت که قیمومیت‌اش به‌طور فزاینده خفقان‌آور می‌شد (مقاله‌ی دالمبر در باره‌ی "مردان اهل ادب" گواهی است به این واقعیت). فلاسفه بر آن نبودند که خود را از جامعه در یک گِتوی ghetto نخبه‌سالار پنهان کنند، بل‌که بر آن بودند که ارزش‌های خود را از قبیل انسان‌باوری و خرد به‌عنوان هنجارهای جامعه تثبیت کنند؛ آنان به مبارزه با رژیم سیاسی و اجتماعی مسلط تظاهر نمی‌کردند، بل‌که خواست تغییر شکل و بهبود آن را داشتند. در آن زمان، همان‌طور که نوربرت الیاس به‌زیبایی در تحلیل‌اش از موقعیت موتسارت نشان داده است، هنرمندانْ بازار را به‌عنوان منبع بی‌عدالتی اجتماعی یا بیگانه‌سازی استعدادهای‌شان در نظر نمی‌گرفتند، بل‌که به آن به‌عنوان شیوه‌ای برای خلاصی خود از چنگال خفقان‌آور دربار می‌نگریستند.[10]

با نگاه ضدیت با بورژوازی، بوهمیاگرایی یک ویژگی کاملاً رومانتیک را به‌نمایش می‌گذارد. این گرایش، در دوره‌ای از مدرنیته، بیان‌گر تلاشی برای باب کردن اجتماعی community (برساخته از قرابت‌های هنری، روشن‌فکری یا سیاسی) بود که از اجبارهای پول، بازار، سودمداری و عقلانیت حساب‌گرانه‌ی بورژوازی در امان باشد. بوهمیاگرایی ارزش‌های کیفی‌اش را در برابر جهان کمّی حاکم شده توسط قوانین تولید بازار قرار می‌داد. اریک موسام، شاعر آزادی‌خواه، آن‌طور که در خاطرات‌اش برای نسل‌های آینده توصیف می‌کند، در بوهمیا شیوه‌ای از زند‌گی را یافته بود که "امکان آزاد شدن در برادری [in Verbundenheit frei sein]" را به‌نمایش می‌‌گذاشت. مسئلهْ برساختن اجتماعی در حاشیه‌های جامعه‌ی سرمایه‌داری بود که در خود جهانی کوچک باشد، اجتماعی که بتواند بر اجتماع انسانی جهان‌شمولِ آینده دلالت کند.[11]

یک روحیه‌ی اتوپیایی قوی پیوسته این ویژ‌گی رومانتیک را هم‌راهی می‌کند. بوهیما، در حالی که دلالت‌ بر یک اجتماع انسانی اصیل می‌کند، توسط پیروان‌اش به‌عنوان یک فضای آزاد برکَنده از واقعیت بسیار بی‌روح‌تر پیرامونی، و چونان انتظاری برای آزادی‌ای که در راه است، تجربه می‌شود. این فضا سرشار از امید است، جایی است که طرح‌های (ادبی، هنری و سیاسی) آینده یکی پس از دیگری در کارند. اعضایش نارضایتی کاهش‌ناپذیر، با کم‌ترین محل برای مصالحه، از زمانه‌ی حاضر دارند. آنان همان "مقاومان"‌، عنوان رُمانی از ژول والِس هستند که توسط او مورد استفاده قرار گرفته‌اند.

فردگرایی نیز بخشی از بوهمیا است، بخشی که، به‌راستی، در آن خُلق و خوی خودستایانه به‌وفور یافت می‌شود، اما این فردگرایی‌ِ هنرمند و روشن‌فکری است که با احتیاط از شخصیت منحصر به‌فرد خود صیانت می‌کند. تفاوت بین این فردگرایی و فردگرایی که به‌عنوان یک اصل مذهبی توسط فلاسفه‌ی کلاسیک لیبرال، مالک و مصرف‌‌کننده پذیرفته شده است وجود دارد. فردگرایی او فردگرایی یک شهروند نیز نیست، مگر شکل شهروندی جهانی به‌خود بگیرد. آزادی بوهمیایی شامل محکوم‌کردن سرکوب و دعوی حق حتا برای کسانی است که آنان را نفی می‌کنند و ربطی به پذیرش یک شکل حقوقی از آزادی ندارد.

تمامی ویژگی‌های بنیادی ذهنیت سرمایه‌دار که ماکس وبر توصیف کرده است ـ اخلاق کار، پارسایی دنیوی، رفتار معتدل و با فضیلت، عقلانیت مولد،‌ پی‌گیری سود ثابت و مستمر[12]ـ دقیقاً عکس خُلقیات بوهمیایی است. منش بوهمیایی پول را مایه‌ی تحقیر می‌داند، روحیه‌ی ضد بهره‌کشی و سودمداری، استهزای آداب و اخلاقیات بورژوایی، وجودی ناپایدار، اشتیاق وافر به ماجراجویی و تمایل به افراط دارد. بوهمیایی از آزادی آیین می‌سازد، وجودی نابه‌سامان را می‌زید و تمامی اجبارهای بیرونی را دفع می‌کند. اگر کسی بخواهد بوهمیا را در قالب یک فرمول توصیف کند، او می‌تواند آن را در همنهاد بین خلقیات ضدسرمایه‌داری و رومانتیکْ و سبک زند‌گی ناهم‌رنگ با جماعت و خلاف‌کارانهْ درک کند؛ همنهادی که توسط دو شخصیت مثالی، متمایز اما نه ناسازگار، باز‌نمود می‌شود: هنرمند نفرین شده و توطئه‌گر سیاسی.

جرالد سیگل، در کار اصلی‌اش، پاریس بوهیمایی‌ها، از زبان یک پاریسی، مردی اهل تاتر در دوره‌ی اورلئانیست‌ها، که هویت‌اش ناشناخته می‌ماند، اما به‌یُمن او تصویری فوق‌العاده دقیق از بوهمیایی‌ها داریم، چنین نقل قول می‌کند:

آن طبقه از افراد که وجودشان یک مسئله، شرایط‌شان یک اسطوره، سرنوشت‌شان یک راز است؛ که هیچ خانه‌ی ثابتی یا سرپناهی شناخته ‌شده‌ ندارند، که هیچ‌جا نیستند اما همه‌جا می‌توانند دیده شوند؛ که نه یک شغل که پنجاه شغل دارند، بیش‌تر آن‌ها صبح از خواب بیدار می‌شوند بدون این که بدانند شب شام را کجا خواهند خورند؛ امروز پول‌دار اما فردا گرسنه، آماده‌ی یک زند‌گی شرافت‌مندانه اگر بتوانند، و به‌نحوی دیگر اگر نتوانند.

سیگل می‌افزاید که در میان آن‌ها به‌همان اندازه نابغه می‌توان یافت که افراد شریر، همه در لجن‌زارهای یک‌سان، بین درایت و جنایت دست‌‌وپا می‌زنند.[13]

بی‌ثباتی اقتصادی این گروه از مردم، که نمی‌توانند بیرون از جامعه‌ی بورژوایی که در آن هیچ موقعیت پای‌داری را اشغال نمی‌کنند و از تولید جدا هستند زند‌گی کنند، آن‌ها را در جایگاهی بین روشن‌فکر و پایین‌ترین مراتب اجتماعی قرار می‌دهد. پل هونیگ‌شیمِ جامعه‌شناس، در نخستین سال‌های دهه‌ی 1920، بوهمیا را به‌عنوان گروهی حاشیه‌ای، طبقه‌ای "مطرود" [ Pariaklasse] تشخیص داد، که با یهودیان، اعضای یک نژاد تبعیدی و "سلب صلاحیت شده"، قابل قیاس بودند.[14] به‌نظر او، یکی از ویژ‌گی‌های بارز بوهمیا در امتناع‌اش از اقتصاد پولی نهفته است، و این ضرورتاً به‌مثابه‌ی نقد اجتماعی یا فلسفی مالکیت خصوصی و یا به‌مثابه‌ی شکل مشخصی از کمونیسم سیاسی نیست. بسیار مهم‌تر، آن‌ها اقتصاد پولی را در وجوه رفتار عملی و سبک زند‌گی‌شان رد می‌کنند؛ و این امتناع نه مبتنی بر تئوری، بل‌که بر بنیاد "قدرت عاطفه [gefühlsmäßig]" است. گرایش طبیعی بوهمیا، نه‌تنها بسیار متفاوت از قانون بازار، بل‌که بر تقسیم مالکیت [Konsumptionskommunismus]است و همین است که احساس عدم هم‌رنگی با جماعت و ضدیت با سرمایه‌داری از سوی اعضایش را تعیین می‌کند.[15]

این ویژ‌گی‌ها بوهمیا را به بهشتی برای انواع هنرمندان و نویسند‌گان حاشیه‌ای تبدیل می‌کند: شکست‌خورد‌گانی که به‌دلیل نوآور بودن درست فهمیده نمی‌شوند، یا به‌این دلیل که نظم موجود را برنمی‌تابند محکوم‌اند. بوهمیا برای روشن‌فکران و انقلابیون تبعیدی یک بهشت طبیعی است. از آن روی که ارزش‌هایی از قبیل خانواده و ملت برای بوهمیا محلی از اعراب ندارد، زنان، خارجی‌ها، دورگه‌ها، آدم‌های بی‌ریشه و تمامی کسانی که به اقلیت‌های جدا افتاده و به‌ستوه آمده تعلق دارند توسط بوهمیا جذب می‌شوند. و از آن جا که بوهمیا آشکارا یک اجتماع معنوی و نیز کاستی از مطرودان اجتماعی است در یک جوّ جهان‌وطن برمی‌بالد. بوهمیا بخش بزرگی از اعضای خود را از بین تبعیدیان روسی، لهستانی، آلمانی و ایتالیایی که برای اقامت در فرانسه، در بازه‌ی زمانی قرن نوزدهم، آمده بودند بسیج می‌کند. به‌استناد رابرت میشل، بوهمیا با گسترش به بقیه‌ی اروپا در آستانه‌ی قرن جدید، پناه‌گاه یک پرولتاریای روشن‌فکر عظیم که به‌دلایل سیاسی و به‌عنوان نتیجه‌ی تبعیض‌های ملی، قومی، مذهبی یا نژادی به حاشیه رانده شده بودند تبدیل گردید. نوع جدید مهاجری که در اتاق‌های اجاره‌ای زند‌گی می‌کند و از شهری به شهر دیگر در حرکت است، مانند" خانه‌به‌دوشان مدرن" سرانجام به‌جایی خواهد رسید تا ایده‌ی بوهمیا را بازتاب دهد.[16] زیکفرد کرا کائر Siegfried Kracauer، در کتاب‌اش در باره‌ی جک آفن‌باخ، به‌عنوان یک ‌"شرح‌حال‌نویسِ اجتماعی" پاریس در خلال امپراتوری دوم، بوهمیای پاریس را به‌‌عنوان محل تلاقی تبعیدیان سیاسی و "مهاجران داخلی" تحلیل می‌کند. آن‌ها در جست‌وجوی فضایی "فوق محلی" بودند که در برابر سرکوب سیاسی و نیز در برابر آیین‌های رفتاری و اخلاقی پذیرفته شده توسط عموم به آن‌ها پناه‌گاهی عرضه کند.[17] به‌همین‌گونه، هونیگ‌شیم بر قرابتی انگشت می‌گذارد که روشن‌فکران یهودی شهرهای بزرگ و "اهل قلم littérateur"، و بنا بر این، به‌طور غیرمستقیم "بوهمیایی"را متحد می‌کند: طردشد‌گی از محیط آکادمیک رسمی و اغلب محروم‌ از یک درآمد ثابت.[18] بی‌ثباتی اقتصادی اجتماعی این پرولتاریای هنرمند و روشن‌‌فکر منجر به وضعیتی سخت، گذرا و گاهی بی‌چشم‌انداز برای بوهمیا می‌شود؛ میشل (به‌نقل از مورگر) می‌افزاید که: معمول‌ترین چشم‌اندازها‌ی این پرولتاریا به آکادمی یا بیمارستان و گاهی به سردخانه‌ی اجساد گرایش ‌دارد.[19]

بی‌ثباتی اقتصادی و ناپایداری شدید اجتماعی بوهمیا شخصیت بی‌ثبات سیاسی‌اش را نیز تعیین‌ می‌کند. از طرفی، ماهیت ضدبورژوایی‌اش از آن کانون قیام می‌سازد، جایی که بسیاری از گروه‌های توطئه‌گر، که " انقلابیون حرفه‌ای" قرن بیستم را مدلول می‌کند، پناه‌گاهی می‌یابند. از طرفی دیگر، فقرِ اعضایش آن‌ها را در معرض وسوسه‌ی فساد، تهمت و خیانت قرار می‌دهد. این مرز ناروشن در جهت نفوذ پلیس عمل می‌کند. در پایین‌ترین سطح‌اش، بوهمیا که فاصله‌ی چندانی با جنایت‌های جزئی و نفوذ و جاسوسی ندارد، اغلب در امتزاج با نیمه‌پرولتاریا، که بازیچه‌ی دست عوام‌فریبان است، پایه‌ی اجتماعی هر جنبش سیاسی ناسیونالیستی و پوپولیستی را تشکیل می‌دهد. اریک موسام به‌نظر نمی‌رسد در مورد این واقعیت نگران باشد، تا جایی‌که او حتا تاکید می‌کند که: "جنایت‌پیشه‌گان، هرزه‌گردان، فاحشه‌ها و هنرمندان: این بوهمیا است که راه به یک فرهنگ جدید را نشان می‌دهد"[20]

جنایت به‌مثابه‌ی شورش: ادعا شده است که این وجه از بوهمیا ـ که توسط دسمنان‌اش به‌منظور بزه‌کار نشان‌دادن او بزرگ‌نمایی می‌شود ـ از طرف حمایت‌کنند‌گان‌اش، در درجه‌ی نخست توسط جین جانت در ژورنال دزد، حتا با افتخار ایدآلیزه می‌گردد. متداول‌ترین مصداق سیاسی‌ جنایت به‌مثابه‌ی شورشْ تروریسم* است ـ حملات تروریستی به‌عنوان یک ژست نمادین یا ساده‌تر به‌عنوان یک ژست زیبایی‌شناسانه. این وجه از بوهمیا اغلب برای بوهمیای آنارشیست و حتا در مواقعی برای جنبش سوسیالیستی، به‌ویژه در کشورهای لاتین وسوسه‌انگیز بوده است (نمونه‌ی غیر لاتینی ترورِ کانت فن ستروقه توسط فدریک آلدر در سال 1914 است). این نزدیکی به لومپن پرولتاریا و اشکال خشونت‌اش گرایش بوهمیا به تلوّن را توضیح می‌دهد، برای نمونه، طی بحران اجتماعی و اقتصادی 1848، بوهمیا، که بین نیروهای متضاد تقسیم شده است، به‌طور خودانگیخته به سنگرها جذب می‌شود، و سپس، همین که انقلاب شکست می‌خورد، به سوژه‌ی اغفال توسط ارتجاعی‌ترین محافل تبدیل می‌گردد.

مشارکت فعال بوهمیای پاریس در رخ‌دادهای فوریه و ژوئن 1848 در اشعار بودلی‌یر، نقاشی‌های گوستاو کوربه، اما هم‌چنین در خاطرات دو جاسوس، آدلف شنو و لوسین دلا‌هود، هر دو نفوذی‌های پلیس در محافل جمهوری‌خواهان، ضبط شده است.[21] مفهوم محافظه‌کارانه‌ی آن الهام‌بخش بسیاری از شخصیت‌های ادبی شد. هیوسونت Hussonet، یکی از قهرمانانی که گوستاو فلوبر در مرکز آموزش و پرورش عاطفی‌اش قرار داد، جزئی از این بوهمیای ادبی پاریسی در خلال سلطنت ژولی است، که بعدا به حزب نظم پیوست، و سپس در امپراتوری دوم مرد قدرت‌مندی شد.[22]

پی‌بردن به چنین جهان کوچک فرهنگی و اجتماعی شقه‌شده و ناهم‌گون کار آسانی نیست. هلموت کروزر سه نوع بوهمیایی را بازمی‌شناسد: نوع سبز (آزادی، هنر، جوانی، امید)، سیاه (رنج، فقر، ناامیدی) و سرخ (شورشی).[23] این انواع ناسازگار نیستند و می‌توانند، بسته به زمان، و این که چه رنگی بر چه رنگ دیگر چیر‌گی یابد، به‌هم وصل شوند. اما نگاهی از نزدیک نشان می‌دهد که بوهمیای سیاه یگانه بنیاد مادی مشترک با دو بوهمیای دیگر است: بنیاد هنری بوهمیا، بنا به توصیف مورگر، کهن‌الگویش شاعری مثل ریم‌باد، موسیقی‌دانی مثل اوفن‌باخ و نقاشی مثل مودیلیانی است، و بنیاد سیاسی‌اش توسط اشخاصی مثل آگوست بلانکی و ژول والِس در فرانسه، گوستاو لندوئر و اریش موسام در آلمان، اسکار وایلد، جورج اورول و جان رید در انگلیس و ایالات متحد نمایند‌گی می‌شود.

کارل مارکس

نوشته‌های مارکس درباره‌ی انقلاب 1848 در فرانسه حاوی ارجاعات زیادی به بوهمیای پاریس است. او شخصیت به‌لحاظ سیاسی مبهم‌‌ این بوهمیا را به‌مثابه‌ موقعیت آن به‌عنوان یک لایه‌ی اجتماعی شناور، که دائماً بین طبقات اصلی جامعه پولاریزه می‌شود، برجسته می‌کند. نویسنده‌ی مانیفست کمونیست بوهیما را گاهی به‌عنوان منبع قیام، گاهی به‌عنوان دژ مستحکم ضدانقلاب بناپارتیست توصیف می‌کند. این دو نگاه در متن‌های مختلف که اغلب فقط با چند ماه فاصله نوشته شده‌اند در تقابل قرار می‌گیرند. این شخص را به این باور ره‌نمون می‌شود که نویسنده‌شان هرگز به چنین تضادی آگاه نبوده است. در هر حال، او هرگز سعی نکرد که توضیحی برای این تناقض ارائه دهد.

در 1850، مارکس و انگلس شرح مفصلی در باره‌ی دو کتاب در نیو راینیشه تسای‌تونگ، روزنامه‌ی دموکراتیک کُلُن (شهری در آلمان ـ م)، که آنان از آن چونان جای‌گاهی رفیع برای تامل در مورد رخ‌دادهای انقلابی اروپا استفاده می‌کردند، انتشار دادند: یکی کتاب تولد جمهوری در فوریه‌ی 1848 و دیگری توطئه‌گران، که توسط لوسین دلا هود Lucien de la Hodde و آدلف شِنو Adolphe Chenu ، دو خبرچین پلیس نگارش شده بود. بر اساس این دو کتاب، مارکس و انگلس دو نوع آژیتاتور را در مرکز جمعیت‌های مخفی که جنبش انقلابی را تغذیه می‌کردند می‌دیدند. از سویی، توطئه‌گران غیردایمی [Gelegenheitsverschwörer]، که در حین مشارکت در کنش‌های گروهی به فعالیت‌های دیگر هم اشتغال دارند. از سوی دیگر، توطئه‌گران حرفه‌ای [Konspirateure von Profession]، "که تمامی فعالیت‌شان را وقف تبانی‌کردن ‌نموده و با آن زند‌گی می‌کردند" (آن‌چه لنین، نیم قرن بعد، " انقلابیون حرفه‌ای" نامید).[24]سردبیران روزنامه‌ی کُلُن بر بی‌ثباتی شدید این توطئه‌گران متخصص، که وجودشان تا "حدودی به شانس" بستگی دارد، تاکید می‌کنند. در واقع، وجودشان توسط "زندگی بی‌بندوبارشان که تنها قاعده‌ی آن رفت‌وآمدهای مکرر به میکده‌ها، که محل ملاقات این توطئه‌گران بود، مشخص می‌شد".[25] این آشکارا به مارک کاسی‌دیر Marc Caussidière, ، که در نخستین حکومت موقت در فوریه‌ی 1848 رییس پلیس بود و بعد از سرکوب ژوئن تحت تعقیب قرار گرفت و مجبور به تبعید شد، اشاره دارد. این شخصیت بسیار بارز، که در شورش ابریشم‌کاران لیون در 1831 مشارکت داشت و در خلال سلطنت ژولی در فعالیت‌های محافل جمهوری‌خواهی مشارکت کرده بود، نماینده‌ی فروش مشروبات الکلی بود. این شغل به‌این معنا بود که او به همه‌جا مسافرت می‌کرد، و این، امکان برقراری تماس بین او و توطئه‌گران پاریس و توطئه‌گران دیگر شهرها را فراهم می‌کرد.[26] کسی که شنو و دلاهود را به‌عنوان خبرچین معرفی کرد کاسی‌دیر بود. آن‌ها هم به‌نوبه‌ی خود بخش بزرگی از نوشته‌های خود را به او اختصاص دادند ـ او به‌عنوان تجسم بوهمیای انقلابی نمود می‌یابد. با ‌دنبال کردن این نوشته‌ها، مارکس و انگلس از روابطی یاد می‌کنند که این نوع توطئه‌گر با "این نوع شخصیت‌های مرموز" که با "این گروه اجتماعی که بوهمیا نامیده می‌شود" درهم‌آمیخته‌اند دارد.[27] در اکثر موارد، کارگران بودند که "بوهمیاهای دموکراتیک و اصالتاً پرولتری"را تشکیل می‌دادند، اما از آن جایی که آن‌ها بخشی از لمپن‌پرولتاریا را نیز جذب می‌کردند، توسط پلیس مثل دزدان و تن‌فروشان کنترل و تحت تعقیب قرار می‌گرفتند.[28]

این تصویر از "توطئه‌گران حرفه‌ای" نخستین صورت‌بندی نقد مارکسیستی از "بلانکیسم"را می‌سازد. توطئه‌گران تنها یک هدف داشتند: قیام، سرنگونی حکومت، که آن‌ها در تلاش بودند از طریق سبک و سیاق خود به آن دست‌یابند، بدون اهمیت به این که چنین قیامی توسط توده‌ی کارگران فهمیده شده یا مورد پشتیبانی قرار گیرد. در زیر توصیفی از اعضای یک باشگاه بلانکیستی آمده است:

آن‌ها برای ابداعات تازه‌ای سر و دست می‌شکنند که قرار است معجزات انقلابی را تکمیل کند: بمب‌های آتش‌زا، ماشین‌های پرسروصدا با تاثیرات معجزه‌آسا، شورش‌هایی که آنان بر این امیدند که هرچه از بنیاد عقلی کم‌تری برخوردار باشند به‌همان اندازه معجزه‌آساتر و شگفتی‌آورتر خواهند بود. در حالی که خود را وقف تدارک چنین پروژه‌هایی کرده‌اند، آنان فقط یک هدف دارند و آن هم فقط هدف بلاواسطه‌ی، ... سرنگون کردن حکومت حیّ و حاضر و هر شیوه‌ای از آماده‌سازی تئوریک کارگران نسبت به منافع طبقاتی‌شان را به‌شدت استهزا می‌کنند.[29]

بنا بر ‌این خشم آن‌ها خشمی "پلِبینی" plebeian و نه "پرولتری" است که آنان علیه "کت‌وشلور سیاه‌ها"، روشن‌فکرانی که جنبش کارگران را رهبری می‌کنند و از رهبری یک جنگ مجزا علیه قدرت روی‌گردانند، به‌نمایش می‌گذارند.[30] کوتاه سخن، اگر هدف نهایی بوهمیا در سطح زیبایی‌شناسانه هنر برای هنر بود، در سطح سیاسی شورش برای شورش است. پندارشان، کاملاً خام، فاقد آگاهی یا نوعی بی‌شکیبی اتوپیایی بود که، به‌گفته‌ی مارکس و انگلس، [تحقق‌اش] منوط است بر "جلو انداختن فرایند تکامل انقلابی، رساندن‌اش به نقطه‌ی بحران به‌طور مصنوعی، آغاز کردن انقلاب به‌طور فی‌البداهه، بدون شرایط معین". آنان حقیقتاً مثل" کیمیاگران انقلاب" آژیتاسیون می‌کنند.[31] چنین داوری تندی، درجایی‌که بوهمیای در سنگر به‌نظر می‌رسد باید به‌عنوان انسان‌های جسور، و نه کودتاچیان ناب بازنمود ‌شود، در تقابل جدی با بخش بسیار مشهور هیجدم برومر قرار می‌گیرد که مارکس از بلانکی و پیروان‌اش با معرفی‌ آنان به‌عنوان "رهبران واقعی حزب پرولتری" تکریم می‌کند.

در هیجدم برومر، که چند هفته‌ای پس از کودتای لویی بناپارت و بنابراین حدود یک سالی بعد از شرح شنو و دلاهود به‌نگارش درآمده، تصویر بوهمیا، در توصیف مارکس، شکل دیگرگونه‌ای می‌یابد. توطئه‌گران اکنون به‌عنوان رهبران انقلاب ظاهر می‌شوند، و بلانکی به‌عنوان رهبر آنان. از سوی دیگر، بوهمیا به‌ناگاه از محافل انقلابی جدا می‌شود تا خود را کاملاً با نیمه ـ پرولتاریای شهری، پایه‌ی ارتجاع بناپارتیست، تعریف کند. جمعیت دهم سپتامبری، که وسیله‌ی کودتای ناپلئون سوم شد توسط مارکس این‌چنین توصیف می‌شود:

از هرزه‌گردهای له‌شده که معلوم نبود ممر معاش‌شان از کجاست، و اصل و نسب‌شان هم از آن بدتر، گرفته تا ماجراجویان و ته‌مانده‌های فاسد بورژوازی، ول‌گرد، سرباز اخراجی، محکومِ به اعمال شاقه، کلاه‌بردار، شیاد، گدای سر گذر، جیب‌بر، شعبده‌باز، قمارباز، پاانداز، صاحبان روسپی‌خانه، حمال، عریضه‌نویس جلوی ادارات، ویولون‌زن دوره‌گرد، کهنه‌فروش، چاقوتیزکن، سفیدگر، سائل، کوتاه سخن، تمامی آن انبوه بی‌سروسامان، له‌شده و بی‌سرپناه ثابت که فرانسوی‌ها "بوهمیا" می‌نامند.[32]

برای مارکس، لوئی بناپارت رهبر طبیعی "این لایه‌ی کثافت، دل‌و جگر و پس‌مانده‌ی تمامی طبقات"[33] بود، و از این روی بوهمیای به‌تصویر درآمده، بازنمودی از تمامی زشت‌ترین و شیطانی‌ترین جنبه‌های آن بود. به‌یمن بسیج بوهمیای پاریس بود که لویی بناپارت توانست قدرت‌اش را برقرار کند.

چنین تشخیصی آن چیزی نبود که مارکس در آن زمان، در گرماگرم واقعه، درست پس از کودتا، می‌اندیشید. در جنگ داخلی در فرانسه، که بیست سال بعد درباره‌ی کمون نوشته شد، می‌توان به تعریفی بسیار مشابه دست‌یافت: پاریس پورلتاریا در برابر ورسای، جایی‌که ارتجاع بناپارتیست پناه‌گاه گرفته بود، که توسط بوهمیای خود احاطه‌شده بود ـ مارکس در این‌جا اشاره به "بناپارتیست طبقه بالا و بوهمیای سرمایه‌دار" دارد، که در رویارویی با کموناردها با فرار خود پای‌تخت را در دستان آن‌ها وانهاده بود: پاریس ثروت‌مند، سرمایه‌دار، زرین، تن‌آسا، اکنون به‌هم‌ریخته، اکنون ورسای، سنت دنیس، روی، سنت ژرماین، با پادوهایش، کلاه‌بردارهایش، بوهمیای ادبی‌اش، با نشمه‌هایش."[34]

به‌هر حال، می‌توان فهمید که شناسایی کمون با بوهمیا وام‌دار دانشی خواهد بود که از جمهوری سوم، به‌یمن پروپاگاندای مطبوعات محافظه‌کار و نیز شهادت‌های کسانی که درگیر بوده‌اند، به‌دست می‌آید. در اوایل 1871، الم ـ ماری کارو Elme-Marie Caro، عضو آتی آکادمی فرانسه، در ری‌ویو دس دی‌یوکس موند Revue des Deux Mondes ، نشان‌ داد که رهبران اصلی قیام از بوهمیا برخاسته‌اند، برای نمونه رائول ری‌گالت Raoul Rigault، رییس پلیس و ژول والس Jules Valles وزیر آموزش و پرورش.[35] دومی در رمان‌اش آن‌سورژه L’Insurgé، در بخش سوم سه‌گانه‌ی شرح‌حال مانند‌ش درباره‌ی ژاک وینگ‌ترا، از وحدت بین بوهمیا و کمون تکریم به‌عمل آوردند. در لس هُم د لا کمون Les Homme de la Commune ، یکی از اولین کتاب‌های تخصیص یافته به رخ‌داد[کمون]، انتشاریافته در اواخر 1871، ژول کلرِ Jules Clere به‌توصیف ژان لون‌گوئت Jean Longuet، سردبیر ژورنال آفی‌شیال (ژورنال رسمی) حکومت انقلابی، به‌مثابه‌ی "کامل‌ترین نوع بوهمیا که می‌توان آرزوی دیدارش را داشت"، می‌پردازد.[36] اما کمون، برخلاف انقلاب 1848 که روزنامه‌ای به‌نام Le Bohemien de Paris داشت، فاقد روزنامه بود.[37] هواداران و گورکنان کمون به‌نوبه‌ی خود این اصطلاح [بوهمیا] را که تا آن زمان معنای نسبتاً منفی و استهزاآمیز کسب کرده بود، هر یک برای توصیف دشمنان‌اش، به‌کار می‌گرفت. در اواخر قرن نوزدهم، این اصطلاح به انحصار محافظه‌کاران و ضد جمهوری‌خواهان درآمد، که آن را به‌عنوان معادلی برای "زوالِ" تمدن، یا، هم‌چون مورد ماکس نورداو Max Nordau، به‌عنوان معادل طبیعی "تباهی" دنیای مدرن استفاده می‌کردند.[38] درومونت Drumont وظیفه‌ی فیصله‌دادن به این تنفر محافظه‌کاران نسبت به بوهمیا را به‌عهده گرفت و با [استفاده از اصطلاح‌های] ضد جمهوریت‌خواهی و آنتی‌سمیتیسم قائله را خاتمه داد.[39]

والتر بنیامین، در مقاله‌اش درباره‌ی ادوارد فوش Eduard Fuchs، که درست بعد از ظهور سوسیالیسم ملی، در تبعید نوشته شده است، تصویر فرانسه‌ی قرن نوزدهم در نوشته‌های مارکس را جمع‌بندی می‌کند. نقد آلمانی نشان از آن دارد که پاریس به‌عنوان خاست‌گاه سه انقلاب مهم، چونان بهشتی برای تبعیدیان، وطنی برای سوسیالیسم آرمان‌شهرگرا و سرزمینی برای شهدای کموناردها، ظاهر می‌شود.[40] نگاه مارکس مبتنی بر چیزی بیش از فقط یادمان‌‌های ادبی است. هم‌چنان که او مشغول طرح اولیه‌ی‌ای از جمعیت‌های مخفی پاریس 1850 بود، به‌یقین از شهادت‌های شنو و دلا هود استفاده می‌کرد، اما او از یادمانده‌های تجربه‌ی خود نیز بهره می‌گرفت. پس از تبعیدش در پاریس از اکتبر 1843 تا فوریه‌ی 1845، پلیس فرانسه، متعاقب فشار مقامات پروسی، او را اخراج کرد. سپس مارکس مجبور به اقامت در بروکسل شد. در پاریس، کارل مارکس جوان با تبعیدیان آلمانی جوان، شامل هانریش هاینه‌ی Heinrich Hein شاعر، در تماس بوده است (هزاران نفر از این تبعیدیان جوان در شمار نسبتاً زیادی از باشگاه‌ها و نشریات مشارکت داشتند). در پاریس است که، در خلال 1848، او گسست خود از جناحِ چپ هگلیان و پیوستن به کمونیسم را ، تحت تاثیر حلقه‌های مهاجر آلمانی و سازمان‌های سیاسی فرانسوی نشئت‌گرفته از بابوف، پشت سر می‌گذارد. در پاریس است که او در تماس نزدیک با سوسیالیسم فرانسه قرار می‌گیرد، و کنش انقلابی را کشف می‌کند، از ضرورت "تغییر ‌دادن" و نه تفسیرکردن جهان آگاه می‌شود. باز در پاریس است که او به‌عنوان یک تبعیدی جوان و یک وصله‌ی ناهم‌رنگ Außenseiter زند‌گی می‌کند، جایی که یک بخش مهم دست‌نوشته‌های 1848‌اش را به مفهوم بیگانگی [verfremdung] اختصاص می‌دهد.[41]

اتحادیه‌ی کمونیست‌ها، که برنامه‌اش را مارکس و انگلس در 1847 تهیه کردند، خاستگاه‌اش اتحادیه‌ی عدالت بود [Bund der Gerechten]، که خود اصالتاً برآمدِ انشعابی در سال 1836 از اتحادیه‌ا‌ی ممنوع اعلام شده [Bund der Geachteten] بود. همه‌ی این جنبش‌ها، متشکل از صنعت‌گران آلمانی تبعیدی، که اکثراً روشن‌فکران خودآموخته بودند، در جان‌بخشیدن به آن‌چه که می‌تواند به‌عنوان اجزای جهان‌وطن، سیاسی و انقلابی بوهمیای پاریسِ دوران اورلئانیست (بوهمیای سرخ، به‌گفته‌ی کروزر) توصیف گردد مشارکت داشتند.[42] علاقه‌ای که مارکس به زندگی حلقه‌های سوسیالیستی در خلال اقامت‌اش در پاریس پیدا کرد به‌خوبی در بخشی از دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی نمایان است. در این متن، او آن‌ها را به‌عنوان نوعی جامعه‌ای که در تقابل با جامعه‌ی رسمی قرار دارد توصیف می‌کندکه در آن کارگران می‌توانستند، در تقابل با روابط اجتماعی مسلط بر دنیای بیرون، پیوندهای همبستگی برادرانه، کمونی، برقرار کنند. هدف‌شان از گردهم‌آیی‌هاْ پروپاگاندا و سازمان‌دهی ممکن کنش انقلابی بود، اما وسیله‌ای که آنان برگزیده بودند ـ گردهم‌آیی‌هاشان اغلب به شام‌های بسیار شاد می‌انجامید که گرایش به تبدیل شدن به هدفی در خود (کمونی) داشت. توصیفی که مارکس از این گردهم‌آیی‌ها می‌‌کرد به‌شدت طعم و بوی بوهمیایی داشت: "سیگار کشیدن، مشروب نوشیدن، غذا خوردن دیگر صرفاً وسیله‌ای برای معاشرت افراد نیست. باهم بودن، متشکل بودن، با هم لذت بردن و نیاز به جامعه هم برای آن‌ها ضروری می‌شود."

او نتیجه‌گیری می‌کند که "اخوت انسانی برای آن‌ها نه یک عبارت توخالی بل‌که یک واقعیت است و شرافت انسانی از همه‌ی بدن از کار فرسوده‌شان می‌درخشد".[43] برخی از قسمت‌های دست‌نوشته‌های اقتصادی و سیاسی 1848 حاکی از علاقه‌ی است که مارکس، در دوره‌ی اقامت‌اش در پاریس، نسبت به زند‌گی حلقه‌های سوسیالیستی داشت. فرازهایی از هیجدهم برومر و جنگ داخلی در فرانسه که پیش‌تر اشاره شد به‌نظر می‌رسد حاکی از نشانه‌هایی از میل سرکوب شده در خصوص پیش‌تاریخ اتحادیه‌ی کمونیست‌ها و حتی در رابطه با خطِ سیرِ روشن‌فکرانه و سیاسی خود او است. به‌نظر می‌رسد فاز انقلابی و توطئه‌گرانه‌ی بوهمیا در سال 1848 پایان می‌یابد، و از آن پس به‌شیوه‌ای عمیقاً ارتجاعی عمل می‌کند.

والتر بنیامین

والتر بنیامین، که یکی از چند منتقدی است که تفسیر مارکسیستی از بوهمیا را به‌تأمل نشسته است، تجسم این تناقض‌های سیاسی را در بودِلی‌یر Baudelaire می‌یابد.[44] او مبین این واقعیت است که شاعر روحیه‌ی شورشی بوهمیا را به طنین در می‌آورد، روحیه‌ی شورشی که اگر چه به‌ناگزیر ضدبورژوایی است، اما هدف‌اش ‌پیشاپیش نه تنها روشن نیست بل‌که می‌تواند عوض شود یا تغییر مسیر دهد،‌ می‌تواند مصادره شده یا حتا تحریف گردد. او به‌خاطر می‌آورد که چه‌گونه نویسنده‌ی Les Fleurs du Mal که در رخ‌دادهای فوریه‌ی 1848 مشارکت داشت، در حالی که در تظاهرات، خیابان‌های پاریس را در می‌نوردد فریاد بر می‌آورد که: "مرگ بر ژنرال آپیک Aupick!" ( پدرناتنی‌ خود او)، و سپس به بخش دیگری استناد می‌کند که این بار به‌نظر می‌رسد شاعر از ماهیت شورشی‌اش پرده بر می‌دارد:

صدا در می‌دهم
"زنده‌باد انقلاب!"
اگرچه می‌توانستم بگویم:
"زنده‌باد تخریب! زنده‌باد تنبه! زنده‌باد عقوبت! زنده‌باد مرگ!"
خوش‌حال می‌شدم
نه فقط چونان یک قربانی
هم‌چنان که ناخوشنود نمی‌شدم
از اجرای نقش یک دژخیم ـ مگر نه آن‌ست که انقلاب را از هر دو سوی آن احساس می‌کردم!
در خون
روحیه‌ی جمهوری‌خواهی را
تمامی‌مان داریم
هم‌چنان‌که سفلیس را
در استخوان‌مان
ما به دموکراسی و سفلیس آلوده‌ گشته‌ایم[45]

این حاکی از آن است که بنیامین به نشانه‌های بارزِ "متافیزیک تحریک‌گر" metaphysics of the provocateur که در قرن بیستم با سورل و سلین به انتهای خود می‌رسد چنگ انداخته است. هم نیهیلیسم و هم آنتی‌سمیتیسیسم رادیکال در[نگارش] کیک‌های یک قتل‌عام، بدون پیوند با یاداشت خاطرات بودلی‌یر نیست: "یک توطئه‌ی تمیز می‌توانست سازمان داده شود برای نابود کردن نژاد جهود". بنیامین، با آوردن نقل‌قول‌هایی از ری‌گالتِ بلانکیست Rigault، و معادل‌هایی که در نوشته‌های سوسیالیست‌ها و توطئه‌‌گران فرانسه‌ی قرن بیستم به‌وفور یافت می‌شود، لیستی به‌شکل کلمات قصار به‌دست می‌دهد.[46] به‌عبارت دیگر، روحیه‌ی شورشی بوهمیا می‌تواند به مشارکت فعال در انقلاب 1848 راه یابد، هم‌چنان که می‌تواند به‌تغذیه‌ی یک براندازی ارتجاعی بینجامد، و به بناپارتیسم و فاشیسم قرن بیستم منتهی گردد.

بنا بر این، در بوهمیا است که "جوانه‌های اولیه‌"ی آن چیزی ظاهر می‌شود که زیو استِرن‌هلِ Zeev Sternhell تاریخ‌دان "راستِ انقلابی" نامید. این راست انقلابی در فرانسه‌ی پایان قرن نوزدهم از همنهاد بین چپ پوپولیست ضد ـ بورژوایی و ضد ـ دموکراتیک و ناسیونالیسم ضد ـ جمهوری خواه زاده شد، که اگر چه برای رژیم کهن دیگر احساس دل‌تنگی نمی‌کرد، اما در جهت استقرار یک نظم نوین چرخش کرده بود.[47] در پی این تولد، می‌توان سلین Céline ، باررِس Barres، دری‌یولاروشه Drieu la Rochelle و برازیلاش Brasillach در فرانسه، و نیز مارینتی Marinetti در ایتالیا یا مولرفن‌بروک M0eller von Bruck و گوت‌فریدبِن Gottfried Benn در آلمان را به‌عنوان نمایند‌گان یک فرهنگ فاشیستی در نظر گرفت که متأثر، یا دست‌کم، ریشه‌گرفته از ریشه‌های بوهمیا است. برای مسیری که بوهمیا را به فاشیسم منتهی می‌کند جریان‌های پیشتاز مشخصی از قبیل فوتوریسم مثال آورده می‌شود، از جایی‌که افسانه‌ی جوانی به پرستش مردانگی تبدیل می‌شود، آرمانی کردن زیبایی‌شناسانه‌ی سرعت و تکنولوژی مدرنْ به برانگیختن تکریم از جنگ و قدرت ملی می‌انجامد و ذهن مخرب در مسیر آیین‌های "انقلابی" هدایت و خنثا می‌شود.[48] چند ماهی پیش از به‌قدرت رسیدن موسولینی در ایتالیا، گرامشی در مقاله‌ای در لئوردین نووُ L’Ordine Nuovo "به گذشته‌ی مخربِ" این رهبر پیشینِ"واپس‌گرای نوینِ"حزبِ سوسیالیست رادیکال اشاره کرد. او احساس می‌کرد که موسولینی در تبلیغ "بلانکیسم"اش آن‌قدرها هم در اشتباه نیست، اما او خاطر نشان کرد که بلانکیسم موسولینی از نوعی بود که از بُعد انقلابی و آرمان‌شهرگرایانه‌اش تهی شده بود و به یک تکنیک محض برپایی کودتا کاهش یافته بود. نیروهای واپس‌گرا در واقع می‌توانند از چنین میراثی بهره‌گیری کنند. خط سیر مشابهی، اگرچه بسیار ساده‌لوحانه‌تر و کاملاً بیگانه با هر آوانگاردی، می‌توان از هیتلر مثال آورد که زند‌گی‌نامه‌نویس‌اش بر سویه‌ی "بوهمیایی" او در دوران جوانی‌اش در وین و مونیخ پیش از جنگ جهانی دوم تأکید داشت.[49] ناپایداری اقتصادی و نیز شکست اسفناکِ آرزوهای زیبایی‌شناسانه‌اش مُهر خود را بر این دوران از زند‌گی او داشت.

بنابراین، بنیامین به‌دنبال مارکس، امکان یک جنبش واپس‌گرایانه در بوهمیا را تأیید می‌کند. اما او، در ارتباط با سوررآلیسم، بر مسیری که به سوسیالیسم و انقلاب منتهی می‌شود نیز انگشت می‌گذارد. تمامی جنبه‌های اصلی بوهمیا ـ جدایی‌اش از تولید، حاشیه‌ای بودن اجتماعی‌اش، اشتیاق‌اش به سکس و مواد مخدر، و نیز عدم هم‌رنگ‌شدن‌اش با جماعت ـ حکایت از دل‌ربایی عمیق از سوررآلیست‌ها داشت. ناجا Nadja، قهرمان آندره برتون نمایش کاملی از هر جنبه‌ی بوهمیا است: زن، فاحشه، هنرمند، فروشنده‌ی مواد مخدر، ژرف‌نگر، خانه‌به‌دوشی فاقد محل سکونت ثابت، بی‌تفاوت نسبت به پول، پایه‌ی ثابت زند‌گی کافه‌نشینی، که روابط زود‌گذر و ناپایا را نیز شامل می‌شود.[50] اما، سرچشمه‌ی پروژه‌ی بنیامین در نگارش کتابی درباره‌ی زند‌گی پاریسی‌ها متأثر از سوررآلیسم، به‌ویژه متأثر از متنی از لویی آراگون، به‌نام Le Paysan de Paris، بود. این آشنایی با سوررآلیسم است که او را به تفسیر جدیدی از قرن نوزدهم ره‌نمون می‌شود. او از منشور پاریسی، "سرمایه"اش، می‌آغازد و در جهت بازخوانی بودلی‌یر، که او را به کشف بوهمیا با ویژه‌گی‌هایش، از توطئه‌گر تا شاعر، از هرزه‌گرد تا بازیافت‌گر [جستجوگری برای چیزی قابل فروش در آشغال‌دانی‌ها]، نایل می‌کند. اما علاقه‌ی او به سوررآلیسم در دل‌مشغولی‌اش به یک سرشت سیاسی ارتباط دارد: ضرورت سیاسی‌کردن هنر و فرهنگ در تقابل با زیبائی‌شناسانه‌ کردن سیاست فاشیستی.[51] سوررآلیسم برای او به‌مثابه‌ی نمونه‌ای از آفرینش هنری و ادبی ظاهر می‌شود، که قادر است پتانسیل‌های انقلابی آرزوها، اروتیسیسم و اتوپیا را فعال‌کند و بنا بر این نمونه‌ای است از استفاده‌‌ی انقلابی از تخیلات اجتماعی که نخستین بیان تاریخی مدرن‌اش را در بوهمیا یافته‌‌ است. از این روی، از نظر بنیامین سوررآلیسم به‌مثابه‌ی فائق آمدن است بر ابهامات سیاسی شورشِ بوهمیائی قرن نوزدهمی ـ ابهاماتی که نشانه‌های بارز آن را او به‌وضوح در بودلی‌یر تشخیص داده بود ـ و نیز به‌عنوان بدیلی است برای ‌تحریک‌گری فاشیسم در قرن بیستم، که توسط سلین نماینده‌گی می‌شد.

در نقد بنیامین از سوررآلیسم هم‌چنین به‌نظر می‌رسد که قرابت مشخصی با تحلیل مارکسیستی بوهمیا، درست در لایه‌ی زیرین سطح، نمایان می‌شود. در مقاله‌ای در سال 1929، بنیامین بر این جنبش [سوررآلیسم] به‌عنوان نخستین و تنها جنبشی انگشت می‌گذارد که قادر بود ایده‌ی رادیکالِ آزادی را، که پس از باکونین از اروپا رخت بربسته بود، به‌بیان درآورد.[52] در عین حال، او محدودیت‌های این شورش‌گر آزادی‌خواه را (که ماحصل فعالیت‌اش به حزب کمونیست سرریز می‌شد)، در بی‌تفاوتی‌اش نسبت به تدارک روش‌مند و آگاهانه‌ی انقلاب، وظیفه‌ای که بنیامین به‌مثابه‌ی امری لازم و در عین حال مبرم توصیف می‌کرد، دریافت.[53] خطری که سوررآلیسم را در انتظار نشسته بود این بود که خود را تنها در یک بن‌بست بیابد، مثل هرزه‌گرد که جنگ چریکی خود را علیه بازار و مدیریت سرمایه‌دار‌ی وقت رهبری می‌کند: شور زاهدانه‌اش در برابر تصویر آشفته‌ی جامعه‌ی تاجرپیشه (او نگاه می‌کند بدون این‌که چیزی بخرد)، و چالش فردی‌اش نسبت به مدیریت بازده‌افزای وقت (او بدون هدف و بدون توجه به ساعت‌اش به‌اطراف قدم می‌زند)، بدون شک با رد ارزش‌های بورژوایی ارتباط دارد بدون این که نظم یا بنیادهایش را به‌چالش کشد.[54] این بسیار دور از توطئه‌گران بلانکیست است که، در عین به‌محاق سپردن حرکت پرولتاریای واقعی، شورش‌ها را سازمان‌دهی می‌کردند. سوررآلیست‌ها از دومی [حرکت پرولتاریای واقعی] انتظار متحقق‌کردن یک کنش آزادی‌بخش را داشتند، بدون این که زحمت پیوندزدن تلاش خلاقانه و منتقدانه‌شان به مبارزات سیاسی جنبش کارگری را به‌خود هموار کنند، و از این روی به نقش‌شان به‌عنوان روشن‌فکران انقلابی پشت می‌کردند.[55] در هر دو وضعیت، احتمال از پای درآمدن شورش علیه نظم مسلط به‌خاطر کنش ضعیف و منزوی، جدا از پرولتاریا که تنها نیروی اجتماعی مستعد پیروزی است، وجود داشت.

نگاه تروتسکی در ادبیات و انقلاب، منتشرشده در سال 1923 در مسکو، عمدتاً به بوهمیای روسی و آلمانی بود. او، با افزودن چندین متن از 1908 در باره‌ی ژورنال سیم‌پلی‌سیسی‌موس Simplicissimus و کتاب فرانک وِدِکیند Frank Wedekind به بخش دوم، فصلی از این کتاب را به مایاکفسکی و فوتوریسم روسی اختصاص داد. بنا به گفته‌ی تروتسکی، بوهمیای هنری، شهری و جهان‌وطن از عناصر گوناگونی تشکیل می‌شد که ریشه در تمامی طبقات اجتماعی داشتند، از افراد معمولی خواب‌گاه‌های عمومی تا میهمانان سالن‌های اشرافی که به‌زعم او جامعه‌‌ی نوینی را تشکیل داده بودند، که در واقع برساخته از "افراد تنزل جای‌گاه طبقاتی یافته declasses" بود. آن چه این جمع را یک‌دست می‌کرد احساس مشترک شورشی زیبایی‌شناسانه بود، به‌عبارتی "رادیکالیسم آشفته"‌ی آن پوششی بود بر فقدان کانون اجتماعی و نبود جهت‌گیری واضح سیاسی.[56] سبک انتقادی و استهزاآمیز سیم‌پلی‌سیسی‌موسِ باوریایی (منسوب به ایالت باوریای آلمان ـ م)، در حالی که نشان از هیچ گونه اهمیتی به اخلاقیات و رسوم بورژوایی نداشت، اما توسط حکومت، که از تندروی‌های آن ترسی نداشت، با نوعی رضایت‌مندی روبه‌رو می‌شد. برعکس، روشن‌فکران روسی تبعیدی، که بر فقر، بی‌حقوقی و وابستگی‌های قومی نوعی "نظم مسیحایی" بنیاد نهاد، با "نیهیلیسم زیبایی‌شناسانه"‌اش ـ "دکادنتیسم اولیه first hour decadentism ، پرستش خانه‌به‌دوشی، نیچه‌ایسم کاملاً فاقد قدرت" ـ   از پای درآمد.[57] نخستین چرخش تاریخی، سرانجام، به این جمع گیج و نامتجانس پایان داد. در یادداشتی در سال 1922 تروتسکی می‌نویسد: "نیاز به‌ گفتن نیست که در خلال جنگ جهانی اول سیم‌پلی‌سیسی‌موس با شووینیسم آلمانی و اتریشی هم‌صدا ‌شد".[58] و به‌همین ترتیب، زمانی کوتاه پس از جنگ، فوتوریسم ایتالیایی که جذب "متدهای انقلابی"‌ فاشیسم شده بود به فاشیسم پیوست. از سوی دیگر، فوتوریسم روسی، تحت تأثیر روحیه‌ی بوهمیایی‌اش، خود را به‌تمامی در انقلاب "پرتاب می‌کند". فوتوریسم روسی، که از طریق رد اشکال قدیمی هنر، از طریق جنب‌وجوش پویا و از طریق نوید برپایی یک فرهنگ کاملاً نوین ترغیب شده بود، به نیروهای شوراها پیوست. از این منظر، فوتوریسم روسی در فرایند متحول کردن هنر و ادبیاتْ شرایطِ "یک گام ضروری" را در مرکز دولت کارگران آماده کرد.[59] با این حال، تروتسکی نمی‌توانست از بیان رنجش‌اش نسبت به جنبشی خودداری کند که گذشته‌اش "نهیلیسم بوهمیا" و نه "دیدگاه پرولتاریای انقلابی" را بازتاب می‌‌داد.[60] او احساس می‌کرد که پرولتاریای انقلابی بیش‌تر به جذب فرهنگ" بورژوائی"، که همیشه آن را طرد کرده بود و نه "تخریب"، علاقه‌مند بود. از این روی، او از آژیتاسیون مبالغه‌آمیز مایوکوفسکی چنین اظهار تاسف می‌کرد: ذهن‌گرایی‌اش آیینه‌ی "نخوت فردی و بوهمیایی" بود.[61] نقد سخیف‌اش از بورژوازی، که آن را از طریق کلیشه‌ی کهنه‌شده‌‌ی سرمایه‌دار شکم‌گنده‌ی امریکایی به‌نمایش می‌گذاشت فقط حاکی از "حماقت بوهمیایی" بود.[62] تمامی اشعارش حامل "نشان بیش از حد آشکاری از بزم هنری، از زندگی کافه‌نشینی و هر چیز دیگری در پیوند با آن" بود.[63] کوتاه سخن، برای فرمانده‌ی ارتش سرخ، انقلابی اصیل بوهمیایی نمی‌توانست باشد.


بوهمیا و انقلاب

اگر سعی کنیم یک جمع‌بندی از طرحی که تا این‌جا در پی مارکس، بنیامین و تروتسکی شکل گرفته است به‌دست دهیم، بوهمیا به‌مثابه‌ی محمل شورش که گرایش به تقسیم‌شدن به دو اردو دارد ظاهر می‌شود: یکی اردوی انقلابی که جمعیت‌های مخفی دوران پادشاهی ژولی تا سوررآلیسم، که از بلانکی تا برِتُن Breton، که شامل مایاکوفسکی هم می‌شود، پوشش می‌دهد؛ و دیگری اردوی آشکارا واپس‌گرا، از حلقه‌های بناپارتیستی در 1848 تا فوتوریست‌های ایتالیا، تا سِلین Celine و فاشیسم بعد از جنگ جهانی اول. بودِلی‌یر، در میانه‌ی هر دو اردو، شاهدی است بر شورشی که هنوز راه خود را نیافته، و این احتمال هست که هر یک از دو جهت را بپیماید. در این گره‌خورده‌گی، احتمال استحاله‌ی بوهمیایی به دندی، جفت دیالکتیک‌اش، وجود دارد. در واقع، بودلی‌یر دندی را به‌عنوان نماینده‌ی یک "کاست متکبر" از "نوع جدیدی از اشرافیت" می‌شناسد که، ترسیده از مظاهر جامعه‌ی بورژوایی از قبیل کار و پول، اما، کاملاً ناتوان در مخالفت با آن، به ستایش از خویش کشیده شده است. بودلی‌یر نتیجه می‌گیرد که دندی‌ایسم "آخرین شاه‌کار قهرمانانه‌ی دوران دکادنت [انحطاط]است"[64] ، قهرمان‌گرایی اشرافی، "بدون گرمی و مملو از غم و اندوه"، که نه علیه اختناق و بی‌عدالتی سرمایه‌داری بل‌که علیه "موج فزاینده‌ی دموکراسی" می‌شورد.[65] در مقاله‌ی خود در باره‌ی بودلی‌یر، سارتر به شخصیت "بی‌مصرف" دندی‌ایسم اشاره می‌کند که، بر خلاف ادبیاتِ هوگو که به‌طور سیاسی درگیر است،‌ ادبیات سَند Sandو پیر لِروکس Pierre Leroux، هرگز رژیم مسلط را تهدید نمی‌کند،‌ و فقط به تماشای یک "بازی بچه‌گانه‌"ی کاملاً معصومانه دل‌خوش می‌دارد.[66] در رساله‌اش در باره‌ی زندگی باوقار، بالزاکْ دندی را چونان انسانی تعریف می‌کند که "بخشی از مبلمان اتاق خلوت می‌شود، مدل فوق‌العاده ماهری که می‌تواند روی اسب یا کاناپه بنشیند، لقمه‌ای را گاز زند یا انتهای یک نی را با مهارت بمکد"، او اما از این که "انسانی فکرکننده"باشد قاطعانه دوری می‌جوید.[67] بوهمیایی‌گرایی، تقلیل‌یافته به یک عصیان خالصاً زیبایی‌شناسانه، منزوی، و به افراط کشیده شده، در معرض خطر تبدیل شدن به دندی‌‌گرایی است. در این صورت بوهمیایی خود را در برابر کاریکاتور خویش می‌یابد: جامه‌ی جرج برومل؛ نوعی بلانکی، که به شور و شوق‌اش به دست‌کش‌های سیاه تقلیل یافته باشد. سردمزاجی دندی، با خُلق‌وخوی دل‌زده و بی‌تفاوتی‌اش فاصله‌ی زیادی با شور و شوق و بی‌پروایی بوهمیایی دارد، و این در حالی است که می‌توان به گرمی انسانی و عشقِ ممنوعه نسبت به جهان، مقاومتی سازش‌ناپذیر در برابر آیین‌های عقلی، اجتماعی و حتا ملی دنیای بورژوایی، دست‌یافت.[68]

آن جنبش نظری و سیاسی‌ای که با فاصله‌ی بسیار از دندی‌ایسم قرار دارد و از نزدیک‌ترین فاصله به ایدآل بوهمیایی پیوند می‌خورد، بدون تردید آنارشیسم است. رمانتیسیسم سیاسی‌اش، سازمان غیرمتمرکزش، روحیه‌ی آرمان‌شهرگرایانه‌اش در جست‌وجوی یک جامعه‌ی انسانی، امکان الغای بی‌وقفه‌ی دولت، روی‌گردانی‌اش از آتوریته به‌طور کلی ("نه خدا نه ارباب!") و ستایش‌اش از شورش رشته‌ای را می‌بافد که قرابت ژرفی با روحیه‌ی بوهمیایی دارد. این قرابت، که بخش قابل‌ملاحظه‌ای از ادبیات آزادی‌خواهانه را برجسته می‌کند، آشکارا توسط نماینده‌گانی از قبیل گوستاو لندآور Gustav Landauer و اریش موسام Erich Mühsam تأیید می‌شود. در سال 1904، این دو روشن‌فکر آزادی‌خواه مونیخی مخالفت‌شان را با جولیس باب Julius Bab مبنی بر تمایز بین آنارشیست، که برای یک جامعه‌ی نوین مبارزه می‌کند، و بوهمیائی نهیلیستِ "غیراجتماعی"، که مخالف هرگونه شکل جامعه‌ی‌ سازمان‌مند است، با قاطعیت بیان کردند.[69] برای موسام، آنارشیست‌ها "بوهمیایی‌هایی با آگاه‌ترین ذهنیت" هستند.[70] تا جایی که به لندآور مربوط می‌شود، او می‌پذیرد که نیازی به درهم آمیزی بوهمیا و آنارشی نیست، اولی، آن طور که دومی است، مبتی بر برنامه برای پایه‌گذاری یک جامعه‌ی کاملاً تعریف شده نیست، با این حال، او بر این واقعیت تأکید می‌کند که "آنارشست باید اغلب مثل یک بوهمیایی زند‌گی کند [sein Leben oft als Bohemien führen muß]".[71]

بنابراین تشخیص یک‌ جنبه‌ی ضد ـ بوهمیایی در نقد مارکسیستی از آنارشیست، به‌رغم برخی هم‌گرایی‌های مهم تاریخی آن‌ها (از 1919 آلمان تا 1936 اسپانیا) و نیز هم‌گرایی تئوریک‌شان (هدف یک‌سان از جامعه‌ی بدون دولت)، اشتباه نخواهد بود. کمونیسم اغلب قادر بوده است یاران گرمابه و گلستان خود را در بوهمیا بیابد، یا حتا برخی از بهترین نمایند‌گان‌اش را از میان آن‌ها بسیج کند، اما هرگز بوهمیا را تا حد آنارشیسم، به‌مثابه‌ی مدل زند‌گی و سازمان‌دهی، ارتقا نداده است. با این وجود، مشاهده‌ی دقیق خطِ سیر فکری و سیاسی مارکس، بنیامین و تروتسکی جنبه‌های بسیاری از آن‌ها را آشکار می‌‌کند که، بنا به معیار تعریف شده توسط میشل و هونیگ‌شیم، به آن‌ها سیمایی بوهمیایی می‌بخشد. آن‌ها بدون تردید بوهمیایی‌های نوع خودشان هستند، ولی با این حال بوهمیایی‌اند. پیشاپیش خاطرنشان کردیم که مارکس، در اوایل سال‌های 1840، که او در فعالیت‌های دموکراتیک و حلقه‌های اولیه‌ی کمونیستی مهاجران آلمانی مشارکت می‌کرد، در پاریس تبعید بود. اما مارکس بیش‌تر زندگی‌اش را به‌عنوان یک تبعیدی در لندن گذراند، جایی که پژوهش و مبارزات سیاسی‌اش را فارغ از هر نهاد آکادمیک و بدون هرگونه تأییدیه‌ی عمومی، در شرایط فوق‌العاده متزلزل زندگی، در آستانه‌ی فقر، دنبال می‌کرد. بدهی‌ها، کمبود شدید پول و نیاز اضطراری کمک اقتصادی برای تامین فوری‌ترین نیازهای خانواده‌اش بخش بزرگی از مراوده‌ی قلمی‌ او را به انگلس، دوست و مشوق‌اش، و به اعضای گوناگون خانواده‌اش منحصر می‌کرد. در پایتخت انگلیس، درِ خانه‌ی مارکس پیوسته به روی دیدارکنندگانی که از سراسر جهان می‌آمدند، به‌ویژه نمایندگان جنبش بین‌المللی سوسیالیستی، روشن‌فکران و تبعیدیان اروپای مرکزی، باز بود. کوتاه سخن، مارکس بخش بزرگی از زندگی‌اش را ، چونان جنگی دایم علیه اجبارهای سیستم پولی Geldwirtschaft به‌شدت خصمانه، وقف مطالعه‌ی اقتصاد سرمایه‌داری کرد. او به‌دلیل موقعیت‌اش به‌عنوان یک خارجی و به‌عنوان یک یهودی، هم‌چنین به دلیل فقرش، عدم دنباله‌روی روشن‌فکرانه‌اش و درگیری سیاسی‌اش، همیشه حاشیه‌ای بود. شرح حال زندگی‌اش بر متن اجتماعی و فرهنگی‌ای حک شده است که مُهر جنبه‌های برجسته‌ی ناپای‌داری اجتماعی در تبعید، جهان‌وطن‌گرایی و درگیری انقلابی، که تماماً نمونه‌ها‌ی بارز یک موقعیت بوهمیایی هستند، را بر خود دارد. تا جایی که به زندگی او برمی‌گردد، گزارش جاسوس پروسی که از آپارتمان او در خیابان دین Dean، در سوهو Soho دیدن کرده است، تصویر روشنی به ما می‌دهد:

او در یکی از بدترین و ارزان‌ترین حومه‌های لندن زندگی می‌کند. او دو اتاق را در اشغال دارد. هیچ یک نه تمیزاند و نه مجهز به وسیله‌ای که در وضعیت درست و حسابی باشند، همه چیز شکسته و تکه‌پاره است، روی همه چیز.... دست‌نوشته‌ها، کتاب‌ها و روزنامه‌ها را لایه‌ای از گرد پوشانده است، زنش در حال خیاطی است، فنجان‌های بی دسته، حوله‌های کثیف، چاقوها، چراغ‌ها، دوات جوهر، لیوان‌ها، پیپ‌ها، خاکستر توتون، روی یک میز کنار اسباب بازی بچه‌ها قرار دارند. وقتی که داخل اتاق می‌شوی بوی توتون و دود همه جا را گرفته است طوری که احساس می‌کنی که کورمال کورمال در حال واردشدن در غاری هستی، تا این که به آن عادت کنی و با احتیاط در آن مه‌گرفتگی بعضی چیزها را جابه‌جا کنی. این‌جا یک صندلی با سه تا‌پایه، آن‌جا صندلی دیگر، که روی آن بچه‌ها در حال بازی با وسایل آشپزخانه‌اند، به‌نظر بی‌خطر می‌آید. آن صندلی به ملاقات‌کنند‌گان تعارف می‌شود، اما غذای بچه‌ها هنوز جمع نشده است و ریسک لکه شدن شلوار وجود دارد. این اما نه مارکس و نه زن‌اش را خجالت زده نمی‌کند. به دوستانه‌ترین شیوه پذیرایی می‌شوید و با صمیم قلب به شما پیپ، توتون و بقیه‌ی چیزها تعارف می‌شود. سپس گفت‌وگویی آغاز می‌شود که تمامی کم‌بودهای خانه را جبران و سختی را تحمل‌پذیر می‌کند.[72]

این واقعیت است که مارکس، با همسر و فرزندان، بر کلیشه‌ی دانشجوی جوان و بوهمیایی بی‌کس منطبق نمی‌شود، اما محیط مادی، برابرنهاد رادیکالِ دکوراسیون بورژوایی ویکتوریایی یا پروسی، یادآور حال و هوای رمان هِنْری مورگر است. آیزایا برلین، که به نقل این بخش از شرح حال‌‌ نویسنده‌ی سرمایه می‌پردازد، می‌افزاید که مارکس یک بوهمیایی نبود، و این‌ مشکلات‌اش بود که او را به‌طور تراژیک تحت تأثیر قرار می‌داد. می‌توان گفت که اگر مارکس بوهمیایی هم می‌بود، این نه انتخابی، بل‌که، بنا به تشخیص لندآور، بر حسب ضرورت بود. عضویت‌اش در بوهمیای تبعیدی‌ها و انقلابیون از یک غریزه‌ی زیبایی‌شناسانه سرچشمه نمی‌گرفت؛ بل‌که قیمتی بود که باید برای انتخاب روشن‌فکرانه و سیاسی می‌پرداخت. چندین موضوع درشرح حال‌اش، برای نمونه، فخرش در ازدواج با ‌کسی از خانواده‌ی اشراف پروس (یک فُن وِستفالن)، پنهان‌سازی تبار یهودی‌اش، رفتار نسبتاً سازگارانه‌اش با خواستگارهای دختران‌اش (به‌ویژه پل لافارگ)، کاملاً به‌روشنی حاکی از آن است که او خود را نه یک بوهمیایی در نظر می‌گرفت و نه علاقه‌ای می‌داشت که در نظر گرفته شود. از طرف دیگر، او باید باد بیش‌تری در غبغب می‌انداخت اگر به‌شیوه‌ی مطبوعات بریتانیا به‌عنوان "دکتر سرخ شهیر" مورد خطاب قرار می‌گرفت.[73]

مورد والتر بنیامین، به‌عنوان یک پناه‌جو در پاریس بعد از 1933، تا حدودی متفاوت است. منتقدی ادبی که به ادامه‌ی بقا در تبعید، به‌یمن حمایتی ناچیز از طرف یک نهاد تبعیدی آلمانی ( اینستیتوی پژوهشی فرانکفورت که به ایالات متحد منتقل شد)،تقلیل یافته بود. او به‌تنهایی در هتلی کوچک یا در اتاق‌های اجاره‌ای و در بین حلقه‌های "مهاجران" آلمانی، و گاهی حلقه‌های حاشیه‌ای روشن‌فکران فرانسوی بیرون از نهادهای رسمی از قبیل کالج جامعه‌شناسی Collège de Sociologie، زندگی می‌کرد. جنبه‌های بوهمیایی او فقط از مولفه‌های جامعه‌شناسانه‌‌ای که پیش‌تر از آن‌ها یاد شد ـ جهان‌وطنی، تبعیدی، ناپای‌داری اجتماعی، ناسازگاری فرهنگی ـ ناشی نمی‌شود، بل‌که از تمایل روشن‌فکرانه‌ی بسیار ژرف‌تر‌ نیز ناشی می‌شود که توسط علاقه‌اش‌ به سوررآلیسم، مواد مخدر، اروتیسیسم، و پندارهایی در شکل تجارب ادبی، و نیز علاقه‌اش به بودلی‌یر و دوران او نمایان می‌گردد. هم‌مانندی ساختاری چشم‌گیری بین او و ابژه‌ی پژوهش‌اش وجود دارد: به‌عنوان یک تبعیدی بود که او بوهمیای پاریس قرن نوزدهم را دریافت، با مهاجران‌اش‌، توطئه‌گران، هرزه‌گران، ژنده‌پوشان‌اش، خلاصه، تمامی حاشیه‌ای‌هایش.

سرانجام، مورد تروتسکی به‌ویژه شاخص است، چرا که بین کسانی که تا این‌جا مورد بررسی قرار گرفته‌اند او تنها مفسر بوهمیا است که به‌طور واقعی یک انقلاب را رهبری کرده است. به‌نظر می‌رسد نقد سرسختانه‌اش از بوهمیای هنری با تصویری که ما از رهبر ارتش سرخ، از نظریه‌پرداز نظامی‌سازی کار و دیکتاتوری حزب بلشویک داریم، به‌خوبی انطباق دارد. اما این فقط یک تصویر بک‌جانبه و گم‌راه‌کننده است. سال‌هایی که او به‌عنوان رهبر دولت شوروی سپری کرد پرانتز نسبتاً کوتاهی بود در زندگی انقلابی درازی که به‌ناگزیر در تبعید گذشت، تقریباً همیشه در شرایط مادی بی‌ثبات، در احاطه‌ی روشن‌فکران و مبارزانی منزوی، که اغلب تحت تعقیب، و پیوسته متحمل فشارهای حقوقی بی‌دولتی، و از این روی اغلب در معرض اخراج‌. تروتسکی خودش، به‌عنوان ژورنالیست و توطئه‌گر روسی که قبل از 1917 به لندن، ژنو، پاریس، مونیخ، وین و نیویورک مهاجرت کرده بود؛ و بعد از اخراج‌اش از اتحاد جماهیر شوروی در سال 1929 تا زمان مرگ‌اش، به‌عنوان رهبر پیشین دولت شوروی، تبعیدی و بی‌دولت، در پرین‌کیپو، پاریس، اسلو و مکزیکو به‌سر برده بود، در خط سیر وجودی‌اش بوهمیای روسی آغاز قرن را تدوام می‌بخشید. مباحثات پیش از 1917 سوسیال‌دموکراسی روسیه با کنگره‌های مخفی‌اش که، با رخنه‌ی اوخانا به‌عنوان عامل نفوذی پلیس در آن، توسط تمام نیروهای پلیس اروپای غربی زیر نظر بود، هیچ دست کمی از جلسات توطئه‌گران بلانکیست سلطنت ژولی و امپراتوری دوم نداشت. خواب‌گاه‌های کارگری کویوکان Coyoacan، جایی که تروتسکی در سال 1937 اقامت داشت، به‌یقین حال و هوای کافه‌های پاریس و وینِ قبل از جنگ جهانی اول را نداشت، اما گروه‌های کوچک دیدارکنند‌گان عادی از تبعیدیان روسی و آلمانی تا تروتسکیست‌های امریکائی، از نقاشان مکزیکی تا نویسند‌گان سوررآلیست فرانسوی، که حضور تهدیدآمیز و مرگ‌زای یک عامل استالینیست نفوذی را از نظر دور نمی‌داشتند، به‌یقین طعم و بوی بوهمیای انقلابی، بهشت توطئه و آرمان‌شهر در دنیایی بر لبه‌ی پرتگاه را زنده می‌کرد.

درست مثل مارکس، تروتسکی برای چندین سال روشن‌فکری تنزلِ جای‌گاهِ طبقاتی‌یافته بود، که کاملاً در یک بوهمیای تمام عیار ادغام شده بود. او که بر اساس یک معاینه‌ی سخت و جدی، با توجه به تمامی محدودیت‌هایش، بوهمیا را مورد ارزیابی قرار داد، با توصیف جزئیات فراوان از این بوهمیا، افشاگر شباهت نزدیک خود با سوژه‌اش شد. در مقاله‌ای که او در سال 1908 برای روزنامه‌ی روسی Kievskaya Mysl نوشت، در باره‌ی کافه‌ای در محله‌ی کارتیه لاتنِ پاریس چنین شرح می‌دهد:

آمیزه‌ای از بوی قهوه، توتون و عصاره‌ی بدن انسان در هوا آویزان است. اکنون ساعت از یک صبح گذشته بود. کافه‌ی د‌هارکورت d’Harcourt، پر طرف‌دار‌ترین کافه‌ی سن میشل، لبالب پر بود. مردم دور میزها جمع بودند، در حالی که با زانو و آرنج توجه یک‌دیگر جلب می‌کردند. فضای آزاد، با صندلی‌های اضافه شده، نیمه‌پر بود. خدا می‌داند این همه دانش‌جو، کارمند و فاحشه‌های محلی ـ بوهمیای ناهم‌گنِ کارتیه لاتن ـ کجایی بودند و از کدام تاترها، کاباره‌ها، خیابان‌ها آمده‌ بودند. آن‌ها سیگار می‌کشند، مست می‌کنند، داخل و خارج می‌شوند، با هم تصادم می‌کنند بدون کم‌ترین نیازی به‌عذرخواهی. این ملغمه ‌یک نزدیکی فیزیکی بی‌معنی را ایجاد کرده است. کپه‌های خاکه اره روی زمین که تمیز شدن روز بعد را منتظرند لگد می‌شوند. فاحشه‌ها، که بین میزها قدم می‌زنند، همان‌گونه به‌نظر می‌رسند که باید به‌نظر برسند. گارسون‌ها، با پیش‌بند‌های سفید لک شده از شراب و قهوه، بی‌نقص در ژست‌های اتوماتیک‌شان، به‌رغم خستگی، با احساس دل‌زده‌گی از مشارکت‌کنند‌گان هرروزه‌ی این نمایش با شکوه، راه خود را از میان جمعیت می‌گشایند.[74]

ملاقات‌ معمولی که تروتسکی با حلقه‌های بوهمیایی وین داشت ثبت شده است، اما نه در نوشته‌‌هایش، بل‌که از طریق حکایت‌های سرگرم‌کننده. در سال 1916، امیل لِدِرِر Emil Lederer سوسیال دموکرات اتریشی، در گفت‌و‌گویی با دوست‌اش رودلف هیلفردینگ، اقتصاددانی درخشان و وزیر آتی جمهوری وایمار، نگرانی‌هایش را از انقلاب قریب‌الوقوع در روسیه ابراز می‌کند. هیلفردینگ با نگاهی ناباورانه به او می‌گوید: "و کی قرار است این انقلاب را انجام دهد؟ آقای تروتسکی در کافه‌ی سنترال؟"[75]

در خاطره‌هایش، هندریک دمن de Man Hendrik سوسیالیست بلژیکی که تروتسکی را از اولین دور تبعید‌اش می‌شناخت او را به‌عنوان روشن‌فکری توصیف می‌کند که، شبیه یک "پیانیست بوهمیایی باقابلیت" که "حالت عصبی کنترل‌نشده‌ای که مخصوص هنرمندان است" را از خود بروز می‌دهد و شب‌هایش را به حرافی در کافه‌های ادبی می‌گذراند. هندریک دمن وقتی شنیده بود تروتسکی به فرماندهی ارتش سرخ گماشته شده است، در ابتدا آن را یک "خالی‌بندی تبلیغاتی" تصور کرده بود، اما بعد به این واقعیت واقف شده بود که نباید بر اساس تصویری که از رهبران انقلاب‌ها در تبعید داریم در باره‌ی آنان داوری کنیم.[76]

سال‌هایی که در خلال آن سبک زندگی تروتسکی به بوهمیانیسم غربی بسیار نزدیک شد یا در بازه‌ی زمانی آخرین تبعیدش که برخی از ویژ‌گی‌های آن را بازتولید می‌کرد، می‌توان بر حساسیت روشن‌فکرانه‌ی ضد آتوریته و آزادی‌خواهانه‌یی انگشت گذاشت که به‌طور چشم‌گیری متفاوت از سال‌هایی است که او در قدرت بود. فزون بر این، بسیاری از مقاله‌هایش حاکی از آن‌اند که تا چه پایه او به گرایش هنری و ادبی بوهمیانیسم جذب شده بود. بدون تردید در بحث 1904 اش علیه سنترالیسم و ژاکوبنیسم بلشویک‌ها روحیه‌ی آزادی‌خواهانه‌ی مشخصی الهام‌بخش او بوده است؛ بحث‌هایی که در آن او نشانه‌های درک اقتدارگرایایانه از مارکسیسم و خطرات خفه‌کننده‌گی بوروکراتیک برای خود‌جوشی انقلابی توده‌ها را احساس کرده بود.[77]

تقابل چشم‌گیری بین دفاع‌ او از "نهیلیسم زیبایی‌شناسانه" در متونی که در آخرین تبعید‌ش در مکزیک به‌نگارش درآورده است با نگاه به‌ناگزیر پداگوژیک از هنر که در سال 1923 در ادبیات و انقلاب از آن دفاع کرده بود موجود است، که چیزی بیش از یک عذرخواهی محتاطانه برای سانسور "انقلابی" را می‌طلبد. در بیانیه‌ی مشهورش "برای هنر انقلابی و مستقل"، نوشته شده در 1938 با هم‌کاری اندره برِتون (و امضای دیه‌گو ریورا Diego Rivera که به آن افزوده است)، تروتسکی پرچم "آزادی مطلق در هنر" را به‌اهتزاز در‌آورد، و بین تمامی وظایف انقلابی در زمینه‌ی آفرینش هنری، به‌منظور "تثبیت و امنیت رژیم آزادی فردی آنارشیستی از همان آغاز" دفاع کرد ـ " نه آتوریته، نه اجبار، نه کم‌ترین نشانه از فرمان!"[78] این متن قبل از مقاله‌ی کم‌تر شناخته شده‌ای که در نیویورک در صفحات پارتیزان ریویو انتشاریافته بود به‌نگارش درآمده بود، جایی که تروتسکی رئالیسم سوسیالیستی را به‌عنوان نشانه‌ای از سرکوب استالینیستی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی محکوم و درک خود از رابطه‌ی بین هنر و انقلاب را بیان کرد. او نوشت که انقلاب باید به احیای روحیه‌ی شورشی "بوهمیای هنری" یاری رساند، که از آن جا تمامی پیشگامان از کوبیسم تا فوتوریسم، از داداییسم تا سوررآلیسم آمده‌اند، مکاتبی که جامعه‌ی بورژوائی کوشیده بود از طریق صعودشان از پله‌های آکادمیک دیسیپلین بخشد و جذب کند.[79]

جنبش‌ها و شخصیت‌ها

بر شمار نمونه‌های مارکس، بینامین و تروتسکی می‌توان هم‌چنان افزود. تمامی مارکسیست‌های جدید، "انقلابیون حرفه‌ای"، روشنفکران سوسیالیست و ضدفاشیست‌های تبعیدی شرایطی از زندگی مشابه شرایط بوهمیایی را تجربه کرده‌اند. همه فقر،‌ وضعیت حقوقی متزلزل، سکونت نامشخص را تجربه کرده‌اند، همه دیدار و رفت‌وآمد با حلقه‌های سیاسی و فرهنگی متفاوت داشته‌اند، همه حاشیه‌ای بودن تبعید، گتوی جهان‌وطنی مطرودشد‌گان و بی‌دولت‌ها، وجود زیرزمینی توطئه‌گران، جدایی کامل از نهادهای رسمی، احساس گاه‌گاهی زندگی در عدم پیوند با دنیای واقعی را تجربه کرده‌اند، اما آزادی روانی و فکری مجال‌یافته از نبود قیدوبندها را نیز تجربه کرده‌اند. چنین شرایطی، هم‌چنان که در مورد مارکس دیده‌ایم، اغلب برآمده از انتخابی آگاهانه نبوده است.

ویژگی بوهمیا ـ با عشق‌اش به ماجراجویی، اما هم‌چنین با بُعد تراژیک‌اش ـ بدون تردید زندگی نویسنده‌ی کمونیست آزادی‌خواهی چون ویکتور سرژ را رنگ‌آمیزی می‌کند؛ کسی‌که وجودش را بین"گروه بنو Bonnot Gang" و آنارشیسم اسپانیا، بین بلشویسم روسی و سالن‌های ادبی فرانسوی، بین کمینترن و اردوگاه‌های سیبری انتخاب کرد، و زندگی‌اش در تبعید در مکزیک ‌پایان گرفت. خاطرات‌اش حاوی یکی از چشم‌گیرترین توصیفات بوهمیای آنارشیست پاریسی، در آغاز قرن است، همان انبوه‌ی بدیعی از مردمِ حاشیه‌ای که بین بِلویل Belleville و مون‌مارتری Montmartre زندگی می‌کردند، که اغلب در حاشیه‌‌های قانون نیز قرار داشتند؛ مردمی که خواهان آزادی و شرافت بودند و پیوسته در آستانه‌ی رفتن به زندان.[80]

در آغاز قرن، واژه‌ی بوهمیا را مطبوعات امریکایی در مورد گرین‌وییچ ویلجِ Greenwich Village نیویورک استفاده می‌کردند، محلی که یک ونگارد هنری و ادبی از "خارجی‌ها"، که به‌شدت توسط آنارشسم و سوسیالیسم جذب شده بود، گردآمده بود. رادیکالیسم سیاسی‌شان در روزنامه‌هایی نظیر توده‌ها Masses یا آزادی‌بخش Liberator بیان می‌یافت، که کارزاری را برای حمایت از مبارزات کارگران فصلی که توسط کارگران صنعتی جهان (IWW) سازمان‌دهی شده بود رهبری کرد. بوهمیایی‌های گرین‌وییچ ویلج گاهی خود را به‌عنوان معادل‌های شهری و روشن‌فکرانْ " هوبوها" hobos ـ آوار‌گان خانه‌به‌دوشی که زندگی سرگردان دایمی بین دو کرانه‌ی ساحلی امریکا داشتند ـ می‌نامیدند. جالب‌ترین شاهد این ونگاردِ جهان‌وطن ادبی را می‌توان در گزارش‌های جان رید یافت. او در انقلاب‌های ویلا و زاباتا، و سپس در انقلاب روسیه شرکت کرده بود. اگرچه جان رید شهرت‌اش را وام‌دار کتاب‌های مکزیک شورشی و ده روزی که دنیا را لرزاند است، اما مقالات او را در باره‌ی نیویورک، که در آستانه‌ی جنگ در مجموعه‌ی یک روز در بوهمیا یا زندگی بین هنرمندان جمع‌آوری شده است، نباید فراموش کرد.[81]

همین‌طور، در دنیای انگلیسی زبان، روشن‌فکر بوهمیایی ایندیانای غربی، سی.ال.آر جیمز، منتقد ادبی و تاریخ‌دان قیام‌های بردگان در سان‌دی‌یاگو، متخصص کری‌کت cricket و هرمن ملویل، تروتسکیست مبارز و فعال ضد استعماری در ایالات متحد را نباید فراموش کرد. او در اوایل 1950 در دوره‌ی مک‌کارتی به‌عنوان " بیگانه‌ی دشمن" enemy alien از کشور اخراج شد. پل بوهْل Paul Buhle ، شرح حال نویس او، بر ویژگی هنری که جیمز پیوسته سعی داشت به سبک زندگی‌‌اش و نیز به خط سیر روشن‌فکرانه و سیاسی‌اش، از هارلم تا بریکستون، بدهد تأکید کرده است.[82] نزدیک‌تر به محتوای فرانسوی، می‌توانیم آخرین نمونه از بوهمیای انقلابی را با استناد به تاریخ جنبش موقعیت‌گرا situationist movement در فرانسه به‌دست دهیم. این جنبش که توسط گی دبور Guy Debord پایه‌گذاری شده بود و با بازخوانی مارکس و نقد جامعه‌ی نمایش،Ä بر بنیاد یک درحاشیه‌بوده‌گی marginality آگاهانه در خارج از هر دانش‌گاه‌ یا هر شبکه‌ی انتشاراتی، توسعه یافته بود، در آماده‌گی زمینه‌ برای انفجار مه 1968 سهیم بود.

اندیشیدن درباره‌ی رابطه‌ی بین بوهمیا و انقلاب به‌عنوان ماجراجویی شیطنت‌‌آمیز، سطحی و زودگذر می‌تواند به‌شدت محدودکننده باشد و ما را با خطر عدم درک ماهیت آن مواجه سازد. انقلاب‌ها اغلب زمانی رخ داده‌اند که بوهمیا (یا دست‌کم برخی از عناصرش) از حاشیه‌ای بودن بیرون آمده، و در یک حالت تعادل روانی با محیطْ درگیر نیروهای جنبش در جامعه شده باشد. بوهمیا در انقلاب است که به کمال طبیعی‌اش فرا می‌روید، چرا که انقلاب برای او یکی از لحظات الهام‌بخش روحی‌اش، برآورده‌شدن انتظارات زیبایی‌شناسانه‌اش، بازنمود تصویر آرمان‌شهرگرایانه‌اش، گاهی لحظه‌ی انکشاف روشن‌فکرانه و سازمان‌یابی سیاسی‌اش بوده است. کسانی که تبعیدی، نفی‌بلد شده‌اند و وطن‌شان را از دست داده‌اند شناکردن در خلاف جریان را متوقف کرده و در مرکز جنبشی ایفای نقش می‌کنند که در صدد سرنگونی نظم مسلط است. اما استقرار نظم نوین، که قادر خواهد بود بدون آن‌ها ادامه یابد، از آن‌ها خواهد خواست که یا به آن تمکین کنند یا یک بار دیگر خود را جداشده و تنها یابند: از این روی، روسیه‌ی پساانقلابی نمی‌توانست دیگر بوهمیایی داشته باشد. فقط در یک لحظه‌ی مهم زودگذر، که انقلاب از طرفی بخش تخریب‌کنند‌گی ‌اش را تکمیل کرده است، و از طرف دیگر تکلیف بلافصل انقلابْ سازمان‌دهی جامعه بر بنیادهای نوین نیست، بل‌که [تکلیف بلافصل انقلاب] بیان غیرقابل کنترل و مهارناشدنی رانه‌های آزادی‌بخشی است که طی سالیان به‌تدریج انباشت شده‌اند؛ فقط در چنین لحظه‌ای است که بوهمیا با انقلاب هم‌راه خواهد بود.

برگردان از فرانسه: مر ـ خوزه گرانسارد

SurrealPage6Brevbgdwide1

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


[1] - - نسخه‌ای کوتاه شده از این متن نخستین ‌بار در لاشاود، 1999، به زبان فرانسه آمده است

[2] - مورگر Murger، 1988

[3] - به‌نقل از کرویزر kreuzer 1968، ص 7

[4] - در باره‌ی تداوم فرهنگ رژیم باستان و ارزش‌های جوامع اروپایی قرن نونزدهم، نگاه کنید به مایر 1981.

[5] - سیگال 1991، ص. 15

[6] - سیگال1949، ص. 136

[7] - در باره‌ی خاست‌گاه‌های انگلیسی دندی‌‌گرائی، نگاه کنید به مورز Moers 1960. در باره‌ی برومل Brummel، نگاه کنید به دی آورویلی d’Aurevilly 1997. از طرف دیگر سزار گراناCesar Grana ، دندی را چونان خلف بوهمیائی در نظر می‌گیرد (او دالمبر d’Alembert و فلاسفه‌ی قرن هیجدهم را به‌عنوان اخلاف‌اش در نظر می‌گیرد)، نوعی "سوپربوهمیائی که آژیتاسیون روزهای اولیه را جای‌گزین نگرشی با ثبات‌تر می‌کند" (گرانا 1964، ص. 151).

[8] - بنیامین 1980،1،2، ص.630

[9] - توکویل 1985، ص،

[10] - الیاس 1993. مفهوم بوهمیا در متن قرن هیجدهم توسط دارن‌تون Darnton 1983 مورد استفاده قرار گرفته شده است.

[11] - موسام Mühsam 1958، ص. 305 (بازگفت شده در کروزر Kreuzer 1968، ص.1- 360). لوئیس کوزر Lewis
A. Coser بوهمیا را به‌عنوان" کمونیته‌ی دل‌کنده‌گان" تعریف می‌کند، Coser 1997، ص. 8

[12] - نگاه کنید به ‘Vorbemerkung’ [1920] توسط ماکس وبر در وبر 1995، ص. 32- 315. پل هونیگ‌شیم Paul Honigsheim بر پیوند ژرفی که بوهمیا با فرهنگ کاتولیک اصیل، ضدیت با رفرمیسم، خصومت با سرمایه‌داری، بی‌گانه‌گی کامل با سنت پروتستان دارد تاکید می‌کند (هونیگ‌شیم 1923، ص. 9- 67). در باره‌ی فقدان «قرابت گزینشی» بین کاتولیسیسم و سرمایه‌داری، نگاه کنید به لووی 1996، ص.31-19.

[13] - سیگل 1991، ص. 14.

[14] - هونیگ‌شیم 1923، ص. 60.

[15] - هونیگ‌شم 1923، ص. 61.

[16] - میشل 1988، ص. 219.

[17] - کراکوئر 1994، ص. 94.

[18] - هونیگ‌شیم 1923، ص. 70.

[19] - میشل 1988، ص. 216.

[20] - موسام 1906، ص. 10.
*- متاسفانه تعریف مشخصی از تروریسم وجود ندارد به‌ویژه در سطح بین‌المللی. ایالات متحد و به‌تاسی از آن بقیه‌ی کشورها بزرگ تا این لحظه بر سر راه به‌دست داده شدن یک تعریف مشخص از تروریسم مانع‌تراشی کرده‌اند. در این صورت، در غیاب یک تعریف مشخص از تروریسم، داوری در مورد آن بسته‌گی به تعریفی دارد که از آن می‌شود. م

[21] - Chenu 1850؛ De La Hodde 1850.

[22] - تصویر Hussonnet توسط سیگل در 1991 به‌عنوان نمونه‌ای برای توصیف مفهوم این بوهمیائی در نظر گرفته می‌شود (ص. 73).

[23] - kreuzer 1968، ص. 7.

[24] - شرح نوشته‌های نقل شده از شنو و دلا هود، در مارکس و انگلس 1994، ص. 360.

[25] - مارکس و انگلس 1994، ص. 369.

[26] - در باره‌ی کاسی‌دی‌یر، نگاه کنید به سیگل 1991، ص.7- 75

[27] - مارکس و انگلس 1994، ص. 360.

[28] - همان‌جا

[29] - همان‌جا

[30] - همان‌جا

[31] - مارکس و انگلس 1994، ص. 361.

[32] - مارکس و انگلس 1994، ص. 489.

[33] - مارکس و انگلس 1994.

[34] - مارکس 1943، ص. 3- 52.

[35] - نگاه کنید به سیگل 1991، ص. 8- 175.

[36] - سیگل 1991، ص.177.

[37] - سیگل 1991، ص. 81.

[38] - نگاه کنید به نورداو1993 (کتاب سوم) و ماتن‌کلات Mattenklott 1996، ص73- 160

[39] - نگاه کنید به بیرن‌بام Birnbaaum 1988، ص. 12- 209.

[40] - بنیامین 1980، جلد دوم، بخش دوم، ص.489.

[41] - در باره ی رابطه‌ای که مارکس جوان با بوهمیا به‌هنگام اقامت‌اش در پاریس، در خلال سلطنت ژولی داشت، نگاه کنید به کرامر1988. در باره ی اهمیت تجربه‌ی پاریس در شکل‌بندی روشن‌فکرانه‌ی مارکس، نگاه کنید به لووی1997، ص. 27- 111.

[42] - در متنی نوشته شده در سال 1885، انگلس به‌خاست‌گاه‌های Ligue des Justes به‌عنوان پدر Ligue des Communistes ارجاع می‌کند: " اصالتن زاد و ولد آلمانی کمونیسم کارگران فرانسه بود، که از بابوف مشتق و به‌طور هم‌زمان در پاریس بربالیده بود؛ آنی که مشارکت در مالکیت را به‌عنوان نتیجه‌ی" مساوات" مطالبه می‌کرد. آن‌ها همان اهدافی را داشتند که جمعیت‌های پاریسی آن زمان داشتند: جمعیت نیمه ـ پروپاگاندا، نیمه ـ توطئه. به هر روی پاریس مرکز فعالیت انقلابی بود.... به‌همان گونه که میدان نبرد تعیین‌کننده باقی ماند، اتحادیه هیچ‌چیز نبود مگر شاخه‌ی آلمانی از جمعیت‌های مخفی فرانسه، به‌طور خاص از des Saisons Société ، که توسط بلانکی و باربه Barbes، که با آن در تماس نزدیک بود، رهبری می‌شد." (Cf. Marx 1994, p. 1106.)

[43] - مارکس1995، ص. 171.

[44] - نگاه کنید، علی‌الخصوص، به گزیده‌های مقاله توسط مارکس و انگلس در باره ی توطئه‌گران پاریسی (مارکس و انگلس 1994) بازگفت‌ شده در بنیامین 1983، ص. 9- 747.

[45] - بودلی‌یر 1932، بخش دوم، ص. 728؛ بنیامین 1980، 2، 1، ص. 515

[46] - بودلی‌یر1932، بخش دوم، ص. 728؛ بنیامین1980؛ 2، 1، ص.515. نگاه کنید به تفسیرهای این بخش‌های بودلی‌یر در اوهلر Oehler 1996، ص. 13- 212.

[47] - سترنل 1997.

[48] - در باره‌ی رابطه‌ی بین فاشیسم و پیش‌تاز فرهنگی، نگاه کنید به موسه Mosse 1980.

[49] - گرامشی 1964، ص. 4- 592. کرشا Kershaw 1998، فصل دوم و سوم.

[50] - کُهن Cohen 1993، ص. 109.

[51] - بنیامین 1980، 2 ، 1، ص.469.

[52] - بنیامین 1980، II، بخش یک، ص 306.

[53] - بنیامین 1980، II، بخش یک، ص 307. هم‌چنین بنگرید به لووی 1996b.

54- بنیامین 1980، 2 ، 1، ص.69-537 [ِهرزه‌گرد]، (هم‌چنین در باره‌ی فرانتس هِسل، بنگرید به "بازگشت هرزه‌گردان"، بنیامین 1980، III، ص. 9- 194

[55] - بنیامین 1980، II، I، ص. 10- 309.

[56] - تروتسکی 1973، ص. 5- 274 و 392.

[57] - تروتسکی 1973، ص. 276.

[58] - تروتسکی 1973، ص. 382.

[59] - تروتسکی 1977، ص. 183.

[60] - تروتسکی 1977، ص. 152.

[61] - تروتسکی 1977، ص. 172.

[62] - تروتسکی 1977، ص. 176.

[63] - تروتسکی 1977، ص. 172.

[64] - بودلی‌یر 1980، ص. 807. همچنین بنگرید به ولف ارث 1970 Wohlfarth، ص 71- 529

[65] - بودلی‌یر 1980، ص. 808.

[66] - سارتر 1970، ص. 124. هم‌چنین بنگرید به ناتا 1991، ص. 3- 32.

[67] - بالزاک از زبان کِمف Kempf 1977، ص. 20.

[68] - نگاه کنید به آرنت 1978

[69] - نگاه کنید به کروزر 1968، ص. 37.

[70] - نامه به جولیس باب به‌تاریخ هیجده‌ام آگوست 1904، در موسام 1984، ص. 27.

[71] - لندآور، به‌نقل از کروزر 1968، ص. 37. در باره‌ی قرابت آنارشست و بوهمیا، هم‌چنین نگاه کنید به میشل 1988، ص. 224.

[72] - نقل‌قول شده در برلین 1995. ص3- 142. ‍Cf 1999، بخش دهم

[73] - مقایسه کنید با نامه‌اش به فردریک انگلس به تاریخ 27 سپتامبر 1877، مارکس و انگلس 2000، ص. 296. تصویر مشخصی از مارکس انقلابی، بوهمیائی و توطئه‌گر در جنبش کارگری بیگانه نیست اگر، در سال 1922، آنتونیو گرامشی رهبر حزب کمونیست ایتالیا می‌توانست او را در صفحات اوردین نوو، به‌عنوان " دانش‌مند هم‌چنین منتقد و دماگوگ سکتارین و پارتیزان، خدا و شیطان، آپولو و پادشاه کولی‌ها [il re degli zingari]" توصیف کند که سال‌ها را در کتاب‌خانه‌ها برای پژوهش و نیز سعود به یک "اطاق زیر شیروانی برای سازمان‌دهی توطئه‌گران و هم‌چنین بسیج‌کردن دلالان محبت" گذراند (گرامشی 1964، ص. 626).

[74] - تروتسکی 1977،ص. 239.

[75] - نقل شده از جانستون Johnston 1972، بخش 7. برای عکسی از تروتسکی به‌عنوان بوهمیائی روشن‌فکر، نگاه کنید به مایر 1994.

[76] - دمن1953، ص. 130.

[77] - در باره‌ی نقد تروتسکی از لنین برای درک "اقتدارگرایانه" اش از حزب انقلابی، نگاه کنید به بورو 1988، فصل 4.

78- تروتسکی 1984، ص. 206. این نشریه دو روایت از متن را ارائه می‌دهد، روایت برتون که در کتاب‌خانه‌ی Houghton در هاروارد نگه‌داشته می‌شود و متن نهایی که توسط تروتسکی تصحیح شده است.

[79] - تروتسکیa   1984، ص.82. در رابطه‌‌های بین تروتسکی و سورآلیسم، نگاه کنید به شوارتز 1974 و نادیو Nadeau 1948.

[80] - سرژ 1978.

[81] - در باره‌ی رید، نگاه کنید به روزن‌استون 1975، تاریخ‌دان دنیل آرون اتمسفر گرین‌ویج ویلج در آغاز قرن، وقتی که نخستین نسل نویسنده‌گان امریکا شکل گرفت را توضیح داده است. نگاه کنید به آرون 1992، ص. 11- 10.

[82] - بوهل 1988.


Ä جامعه‌ی نمایش society of spectacle ــ لوکاچ در سال 1923 جامعه‌ی نمایش را این چنین بازتعریف کرد که در جامعه‌ی نمایش، کالاها بر کارگران و مصرف‌کننده‌گان فرمان می‌رانند به‌جای این که تحت فرمان آنان باشند، مصرف‌کننده‌گان سوژه‌ی منفعلی هستند که نظاره‌گر نمایش کالائی‌شدن خود هستند. مترجم فارسی به‌نقل از وکیپدیا



منابع

Aaron, Daniel 1992, Writers on the Left. Episodes in American Literary Communism, New York: Columbia University Press.

Arendt, Hannah 1978, The Jew as Pariah, New York: Grove Press.

d’Aurevilly, Barbey 1997, Du dandysme et de George Brummell, Paris: Rivages.

Baudelaire, Charles 1932, Oeuvres, Vol. II, Bibliothèque de la Pléiade, Paris: Gallimard.

Baudelaire, Charles 1980, ‘Le peintre de la vie moderne’, in OEuvres complètes, Paris: Bouquins-Laffont.

Benjamin, Walter 1980, Gesammelte Schriften, Frankfurt: Suhrkamp.

Benjamin, Walter 1983, Passagen-Werk, Frankfurt: Suhrkamp.

Berlin, Isaiah 1995, Karl Marx, London: Fontana.

Birnbaum, Pierre 1988, Un mythe politique: la ‘République juive’, Paris: Fayard.

Broué, Pierre 1988, Trotsky, Paris: Fayard.

Buhle, Paul 1988, C.L.R. James. The Artist as a Revolutionary, London: Verso.

Cohen, Margaret 1993, Profane Illuminations. Walter Benjamin and the Paris of Surrealist Revolution, Berkeley: University of California Press.

Chenu, Adolphe 1850, Les conspirateurs, Les sociétés secretes, la Préfecture de Police sous Caussidière, Paris: Garnier-Frères.

Coser Lewis A. 1997, Men of Ideas, a Sociologist’s View, New York: Free Press.

Darnton, Robert 1983, Bohème littéraire et révolution. Le monde du livre au XVIIIe siècle, Paris: Gallimard/Seuil.

De la Hodde, Lucien 1850, Histoire des sociétés secrètes et du parti républicain de 1830 à 1848, Louis-Philippe et la révolution de février, portraits, scènes de conspirations, faits inconnus, Paris: Mans.

Elias, Norbert 1991, Mozart. Sociologie d’un génie, Paris: Seuil.

Geiger, Theodor 1949, Aufgaben und Stellung der Intelligenz in der Gesellschaft, Stuttgart: F. Enke Verlag.

Gramsci, Antonio 1964, 2000 pagine di Gramsci, Volume I, Milan: Il Saggiatore.

Grana, Cesar 1964, Bohemian versus Bourgeois. French Society and the French Man of Letters in the Nineteenth Century, New York: Basic Books.

Honigsheim, Paul, 1923/4, ‘Die Boheme’, Kölner Viertelsjahreshefte fur Soziologie, III: 67–9.

Johnston, William 1985, L’esprit viennois. Une histoire intéllectuelle et sociale, Paris: Presses universitaires de France.

Kempf, Roger 1977, Dandies. Baudelaire & Cie, Paris: Seuil.

Kershaw, Ian 1998, Hitler 1889–1936. Hubris, London: Allen Lane.

Kracauer, Siegfried 1994, Jacques Offenbach ou le secret du Second Empire, Paris: Editions du Promeneur.

Kramer, Lloyd 1988, Threshold of a New World. Intellectuals and the Exile Experience in Paris 1830–1848, Ithaca: Cornell University Press.

Kreuzer, Helmut 1968, Die Boheme. Beitrage zur ihrer Beischreibung, Stuttgart: Metzler.

Lachaud, Jean-Marc (ed.) 1999, Art, culture et politique. Actes du Congrès Marx International II, Paris: Presses Universitaires de France.

Landauer, Gustav 1929, Sein Lebensgang in Briefen, Hg. Martin Buber, Bd. 1, Frankfurt: Rütten & Loening Verlag.

Löwy, Michael 1996, The War of Gods, London: Verso.

Löwy, Michael 1997, La théorie de la révolution chez le jeune Marx, Paris: Editions sociales.

Löwy, Michael 1996, ‘Walter Benjamin et le surréalisme: histoire d’un enchantement révolutionnaire’, Europe, 804: 80–8.

de Man, Hendrik 1953, Gegen den Strom. Memoiren eines europäischen Sozialisten, Stuttgart: Deutsche Verlags-Anstalt.

Marx, Karl 1953, La Guerre civile en France, Paris: Editions sociales.

Marx, Karl 1995, ‘Manuscrits parisiens (1844)’, in Philosophie, éd. Maximilien Rubel, Paris: Gallimard.

Karl Marx and Friedrich Engels 1994, Oeuvres IV, Politique I, Bibliotheque de la Pléiade, Paris: Gallimard.

Marx, Karl and Friedrich Engels 2000, ‘Briefe Januar 1875 bis Dezember 1880’, Werke, Bd. 34, Berlin: Dietz.

Mattenklott, Gert 1996, ‘Dégénerescence. La théorie de la dégénération culturelle chez

Max Nordau’, in Max Nordau 1849–1923, edited by D. Bechtel, Paris: Editions du Cerf.

Mayer, Arno J. 1981, The Persistence of the Old Regime, New York: Pantheon Books.

Mayer, Hans 1994, ‘Camarade Shylock’, in Les marginaux. Femmes, Juifs et homosexuels dans la littérature européenne, Paris: Albin Michel.

Michels, Robert 1988 [1932], ‘Zur Soziologie der Boheme und ihrer Zusammenhange mit dem geistigen Proletariat’, in Masse, Führer, Intellektuelle. Politisch-soziologische Aufsatze 1906–1933, Frankfurt: Campus.

Moers, Ellen 1960, The Dandy: Brummell to Beerbohm, London: Secker & Warburg.

Mosse, George L. 1980, Masses and Man. Nationalist and Fascist Perceptions of Reality, New York: Howard Fertig.

Mühsam, Erich 1906, ‘Die Boheme’, Die Fackel, Jg. 8, 202.

Mühsam, Erich 1958, Unpolitische Erinnerungen, Berlin: Volk und Welt.

Mühsam, Erich 1984, Zur Psychologie der Erbtante. Satirisches Lesebuch 1900–1933, Berlin: Eulenspiegel Verlag.

Murger, Henri 1988, Scenes de la vie de bohème, Paris: Gallimard.

Nadeau, Maurice 1948, Histoire du surréalisme, Paris: Points-Seuil.

Natta, Marie-Christine 1991, La grandeur sans conviction. Essai sur le dandysme, Paris: Éditions du Félin.

Nordau, Max 1993, Degeneration, Lincoln: University of Nebraska Press.

Oehler, Dolf 1996, Le spleen contre l’oubli. Juin 1848, Paris: Payot.

Rosenstone, Robert 1975, Romantic Revolutionary. A Biography of John Reed, New York: Alfred Knopf.

Sartre, Jean Paul 1970, Baudelaire, Paris: Gallimard.

Schwarz, Arturo 1974, André Breton e Leon Trotsky. Storia di un’amicizia tra arte e rivoluzione, Roma: Samonà e Savelli.

Seigel, Jerrold 1991, Paris bohème. Culture et politique aux marges de la vie bourgeoise 1830–1930, Paris: Gallimard.

Serge, Victor 1978, Mémoires d’un révolutionnaire, Paris: Seuil.

Sternhell, Zeev 1997, La droite révolutionnaire. Les origines françaises du fascisme, Paris: Gallimard.

Tocqueville, Alexander 1985, Souvenirs, Paris: Bouquins-Laffont.

Trotsky, Leon 1973 [1908], ‘Hanno sete di cultura’, ‘Frank Wedekind’, in Letteratura e rivoluzione, Turin: Einaudi.

Trotsky, Leon 1977, Littérature et révolution, Paris: Julliard.

Trotsky, Leon 1984a [17 June 1938], ‘L’art et la révolution’, in OEuvres, Volume 18, Paris: ILT.

Trotsky, Leon 1984b [25 July 1938], ‘Pour un art révolutionnaire indépendant’, in OEuvres, Volume 18, Paris: ILT.

Weber, Max 1995, Schriften zur Soziologie, Stuttgart: Reclam.

Wheen, Francis 1999, Karl Marx, London: Fourth Estate.

Wohlfarth, Irving 1970, ‘Perte d’auréole: the Emergence of the Dandy, On the Notion

of the Dandy in Baudelaire and Benjamin’, Modern Language Studies, 4: 529–71



مقاله‌ی بالا ترجمه‌ای است از:
nzo Traverso, Bohemia, Exile and Revolution: Notes on Marx, Benjamin and Trotsky, Historical Materialism, volume 10:1 (123–153)

منبع: سایت نقد اقتصاد سیاسی
pecritique.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست